eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
674 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و ششم» لباش که که تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست ... سه تا هم انگشت سمت چپش را فرو کرد لای دندونای اون ... با داد وحشتناکی که عمار کشید، فهمیدم که اون نامرد دندونشو داره محکم به هم نزدیک میکنه و انگشتای عمار را میخواد قیچی و قطع کنه! من که دیگه حال دست و پا زدن هم نداشتم ... عمار بلند فریاد میکشید و همینطوری که سه تا انگشت دست راست و سه تا انگشت دست چپش بین دندوناش گیر انداخته بود و داشت تلاش میکرد دهن کثیف اونو تخلیه کنه تا اگه سیانور داره، بندازه بیرون و قورت نده، واسم بعدا گفت که انگشت اشاره دست راست و انگشت اشاره دست چپش هم فرو کرد توی کاسه چشمش و انشگتای شصتش هم محکم فرو کرده بود توی گوشش تا بتونه راحت تر سرش را تکون بده و بلند کنه و به زمین بکوبه! عشایر و روستایی ها از این روش برای شکستن گردن و خوابوندن گاوهای وحشی و گوساله های خطرناک استفاده میکنن! اما من ... لحظات آخرم بود و فقط میشنیدم که عمار وسط داد و بیدادش و فریاد کشیدنش، که هم سببش درد وحشتناک انگشتاش بود که داشت قطع میشد و هم قدرت زیادی که میخواست سر اونو بلند کنه و به زمین بکوبه، فقط اسم ارباب را میگفت و داد میزد: یا حسین! یا حسین! یا حسین! من که دیگه چیزی نفهمیدم و داشتم از هوش میرفتم! ولی دیگه داشتم تموم میکردم و خر خر آخرم بود که حس کردم چند تا مولکول هوا داره از حلقومم عبور میکنه ... نمفهمیدم دیگه ... ولی مشخص بود که عمار کار خودشو کرده و داره دستا و انگشتا و چنگال اون غول بی شاخ و دم شل و سست میشه و از بین چنگالش داره کم کم هوا میرسه به حلقومم ... من اصلا نمیتونم قشنگ اون صحنه را به قلم و تصویر بکشم و باید خودتون اونجا میبودید که بدونید چه خبر شد و چه کشیدیم؟! اما فقط همینو بگم که عمار تونست من و اونو از هم جدا کنه ... بعدش که اون غش کرد و مثل یه تیکه گوشت گنده افتاد اون ور، عمار فورا اومد سراغم و شروع به تنفس دهان به دهان کرد... و چون هول شده بود، خیلی اصولی این کارو نمیکرد! حسابی شوکه شده بود و میشنیدم که داره همش حضرت زهرا را صدا میزد و متوسل بر امام حسین میشد و وسط تنفس ها میگفت: آقا این نوکر خودتونه! نفسسسسسسسسسسسسس آقا به دادش برس! نفسسسسسسسسسسسس آقا تورو جون مادرت ... نفسسسسسسسسسسسس آقا قسم دادم به جون مادرت نفسسسسسسسسسسسس آقا جواب زن و بچش چی بدم؟ نفسسسسسسسسسسسسس دیگه به گریه افتاده بود ... میگفت: یا امام حسین ... نفسسسسسسسسسسسس قلبمو ماساژ میداد و شونه هامو میمالید و به صورتم میزد ... تا اینکه یهو سرفه کردم ... بازم سرفه کردم... گلوم خیلی درد میکرد... قیافشو تار میدیم ... دستمو به زور بردم سمت گلوم و میخواستم گلومو بگیرم که یهو عمار با بغض گفت: «نکن قربون شکل ماهت برم! نکن عزیز من ... صبر کن الان بچه ها میرسن!» دستمو گرفته بود و داشت با اون یکی دستش بیسیم میزد و گفت: کمک ! مجید بیداری؟! مرکز! همه را بفرست اینجا ... محمد ... محمد حالش بده! درخواست کمک فوری! من خداشاهده به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم جز اون غول بیابونی! میخواستم که زنده باشه! خیلی کارش داشتم ... اینطور موجودات، خوراک حرف و نشت اطلاعات اند! به زور صورتمو بردم اون طرف و دیدم کنارم افتاده زمین و انگشتاش هم کنار صورتم بود ... همون انگشتایی که چند دقیقه قبلش داشت منو میکشت! اما یه چیز دیگه هم دیدم ... دیدم یه چیزی پر خون و لخته و کثیفی هم اونجا افتاده ... رو کردم به طرف عمار ... نمیتونستم حرف بزنم ... منظورمو فهمید ... گفت: آره بابا ... زنده است ... اونم چیزی نیست ... حاجی مجبور شدم ... باید بقیه عمرش را یه چشمی سپری کنه! استراحت کن ... الان بچه ها میرسن! اینو گفت و خودش هم افتاد کنارم ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت شما رفقای گرامی🌹 خوبین؟ خوشین الحمدلله؟ ببخشید نبودم. گرفتار دو سه تا پروژه خفن بودم که بسیار ازم وقت و انرژی میگیره و هنوز هم ادامه داره و حداقل کل سال ۹۷ را برام پر میکنه. دعا کنید عاقبت به خیر بشه. بذارید صادقانه اقرار کنم که دلتنگتون بودم❤️ ایشالله هرجا هستین سالم و سرحال باشین☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هفتم» چشمامو که باز کردم، دیدم دور و برم سه چهار تا از بچه های اداره هستن. رییسمون هم بود و تا دید چشمامو باز کردم، به بقیه نگاه کرد و گفت: «خب خدا را شکر! این از چشماش ... فقط مونده حنجره و صداش!» اومدم سلام کنم که یهو درد زیادی را در ناحیه گلوم احساس کردم ... اذیت شدم و ابرو در هم کشیدم و دستمو آروم گذاشتم روی گلوم! رییسمون گفت: «هیس! نه محمد جان! نمیخواد به خودت فشار بیاری! باید استراحت کنی... اصلا به گلوت فشار نیار!» با حرف اون بنده خدا بیشتر احساس درد کردم و فهمیدم که اوضام خیلی خرابه و حالا حالاها درگیر درد کوفتی گلوم هستم! من کلا حرف خیلی میزنم اما وراج و بی ملاحظه نیستم. نمیتونم جایی برم و ساکت بشینم و ارتباط نگیرم. یه لحظه به این فکر کردم که اگه دیگه نتونم حرف بزنم چی؟ دکتر اومد داخل. از دکترهای خودمون بود. خیلی جدی و خشک برخورد کرد. از همین چهره و برخوردش فهمیدم که اوضاع یه جوریه که حتی دکتر هم نمیخنده و دلداری نمیده و برام آرزوی شفا و بهبودی نمیکنه! وقتی دکتر رفت بیرون، صندلی گذاشتن و نشستند. تا میخواستن شروع کنن، عمار هم اومد. شدند پنج نفر و شروع به صحبت کردند. من فقط نگاشون میکردم... رییسمون گفت: «خب الحمدلله وضع سلامتی و حیات محمد بهتره و خطر جدی رفع شده. حالا خلاصه پرونده را بگو ببینم!» عمار که پشت کلش یه باند و چسب چسبونده بودند و معلوم بود که اونم تحت مراقبت پزشکی بوده، یه نفس عمیق کشید و یه نگاه عمیق به من کرد و گفت: «قربان ما الان ...» رییس حرفاشو قطع کرد و گفت: «نپرسیدم الان کجایینا؟ خلاصه پرونده لطفا!» عمار که معلوم بود اعصاب درستی اون لحظه نداشت، گفت: «چشم! ما با یه گروهک روبرو نیستیم. حداقل دو یا سه گروهک بودنشون قطعی هست و هر کدوم به روش خودشون دارن بازی میکنن. اینو میشه از تیپ و قیافه و روش برخورد و وسایل شخصی و نحوه عملیاتشون و... فهمید. شاید اینقدر هماهنگی با هم در طول این چهار دهه انقلاب کم سابقه باشه... بگذریم ... دو نفر در حال بازجویی داریم که از سر پنجه ها هستند ... دو نفر هم جنازه رو دستمونه که ... متاسفانه خودشون دست به عملیات حذف همدیگه زدند... یه نفر هم همین غول بیابونی بود که فعلا تخلیه ذهنی و اطلاعاتی نشده ...» رییسمون که داشت مثل همه رئسای دیگه در چنین مواقعی، با تسبیحش بازی میکرد و گاهی هم سری تکون میداد و مثلا تایید میکرد، یه نگا به من کرد و بعدش به عمار گفت: «خدمت شما و محمد آقا ارادت داریم اما اگه رییس یه کلانتری محله هم فرستاده بودیم دنبال یه سوژه، با چیزی کمتر از مطالبی که شما گفتید برنمیگشت!» من که خیلی بهم برخورد! عمار که مشخص بود داره کظم غیظ میکنه، گفت: «ولی ما هنوز برنگشته بودیم! هنوز وسط یه عملیات هستیم و شما تقاضای خلاصه پرونده دارین! ما هنوز خونه های دیگه ی شطرنجمون خالیه و ابتکار و غافلگیری دست ماست!» رییسمون اومد حرف بزنه که طاقت نیاوردم و انگشت اشارمو بلند کردم و نشونشون دادم! ینی اجازه هست؟ رییسمون گفت یه قلم و کاغذ بیارین تا بنویسه! آوردن و نوشتم: «حاج آقا شما از چیزی نگرانین؟ لطفا نگین بخاطر وضعیت پیش آمده برای من هست!» برگه را گرفتم روبروش! خوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت! نوشتم: «نگین به خاطر فشار مقامات هست! چون هنوز موعد ارائه گزارش شما نشده و قطعا فشاری هم بر سرتون نیست! درسته؟» برگه را گرفتم روبروش! بازم فقط خوند و تسبیحشو گردوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت! نوشتم: «پس فقط یه احتمال میمونه! » برگه را گرفتم روبروش! بازم فقط خوند و چیزی نگفت! نوشتم: «کدومشون؟» گرفتم روبروش! نفس عمیقی کشید ... چشماشو یه کم مالید و زیر لب یه لا اله الا الله ... و بعدش سرشو آورد بالا و گفت: «همون دیشیبیه ... همون سوسوله که با عمار لفظ قلم حرف میزد و وقتی برگشتین دیدین اون یارو خرخرشو جوییده!» نوشتم: «بسیار خوب! پس حدسم درسته! لزومی داره بدونم کیه و وصل به کدوم مقامات بوده و از اقوام کی میشده؟ اینو از این بابت میگم که ممکنه کمک کنه به پرونده!» گرفتم روبروش! یه نگا به اطرافیانش انداخت و گفت: «الان نه! اما ممکنه امشب یا فرداشب وسط اضافاتش به بهانه احترام به اقوام و اقلیت های مذهبی بزنه دهنمونو آسفالت کنه و بعدش هم کار به هیئت دولت و از ما بهترون بکشه!» نوشتم: «ولی ما که در رجال کشوریمون زرتشتی نداریم!» گرفتم روبروش! گفت: «ولی نزدیک به گرایشات سلطنت طلبی و پلورالیزه کردن حکومت و قدرت از طیف ها و اشخاص در لباس مشاور و مباشر فراوون داریم!» خیلی جا خوردم و خشکم زد! نوشتم: «منو نترسون حاجی!» گرفتم روبروش! گفت: «ترسش مونده هنوز!» نوشتم: «چطور؟!» گرفتم روبروش! یه نگا به عمار کرد و بهش گفت: «هنوز خبر نداره؟»
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
عمار با تعجب گفت: «منظورتون چیه؟» من و عمار به هم نگا میکردیم و داشت قلبمون میومد تو حلقمون! فقط نگا به لب و دهن رییس کردیم تا اینکه باز شد و گفت: «چون تو خونه ای که صبح ریختین اونجا و از قضا این غول بیابونی هم اونجا بوده، متوجه حضور و حمله قریب الوقوع شما به خونه میشه و از قضا یه دختری هم اونجا بوده و از قضا اون دختره چند لحظه قبل از ورود شما به خونه، به طرز وحشیانه ای کشته میشه و از قضا شما هم میریزین داخل و دختره که داشته جون میکنده، تموم میکنه!» واااااااای ... خدای من ... حالم داشت بدتر میشد... انتظار شنیدن اینو نداشتم ... یه جنازه دیگه ... بازم خودشون، خودشونو حذف کردند! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
مادر شهید محمدعزیزی اسکناس های ۵۰ تومنی که برای عروسی او نگه داشته بود را بعد از ۳۶ سال (شهادت سال ۶۱) روی پیکر کشف شده اش انداخت. تف بر انهایی که در خون این وطن پرستان شنا کردند و انگار نه انگار! @Mohamadrezahadadpour
✔️ راستی از همایش بانوان باحیا و با حجاب تهرانی چه خبر؟ خوش گذشت؟ چه خبر بود؟
دلنوشته های یک طلبه
✔️ راستی از همایش بانوان باحیا و با حجاب تهرانی چه خبر؟ خوش گذشت؟ چه خبر بود؟
نظر اکثر شرکت کنندگان درباره همایش امروز: مکان مناسبی برای این همایش نبود. جا داشت این مراسم در مکان مناسب تری مثل مصلی و یا میدان امام حسین(علیه السلام) برگزار شود تا با انعکاس حضور گرم مردم بهره برداری رسانه ای بهتری می شد. اما در کل عالی بود الحمدلله🌹 @Mohamadrezahadadpour
🔷 مازندرانی های عزیز! تا حالا با سرکار خانم علی نژاد (خواهر همون x) و مادر محترمشون برخورد نداشتم. از سخنان امروزشون بسیار استفاده کردیم. آفرین بر این مادر و دختر انقلابی. لطفا اگر کسی با این مادر و دختر محترم ارتباط داره و میشناسه، لطفا یکی از آثار بنده (ترجیحا کتاب تب مژگان) را به ایشون هدیه بدهید و سلام بنده را به ایشون برسونید🙏 حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا