eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
674 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خدمت شما رفقای گرامی🌹 خوبین؟ خوشین الحمدلله؟ ببخشید نبودم. گرفتار دو سه تا پروژه خفن بودم که بسیار ازم وقت و انرژی میگیره و هنوز هم ادامه داره و حداقل کل سال ۹۷ را برام پر میکنه. دعا کنید عاقبت به خیر بشه. بذارید صادقانه اقرار کنم که دلتنگتون بودم❤️ ایشالله هرجا هستین سالم و سرحال باشین☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هفتم» چشمامو که باز کردم، دیدم دور و برم سه چهار تا از بچه های اداره هستن. رییسمون هم بود و تا دید چشمامو باز کردم، به بقیه نگاه کرد و گفت: «خب خدا را شکر! این از چشماش ... فقط مونده حنجره و صداش!» اومدم سلام کنم که یهو درد زیادی را در ناحیه گلوم احساس کردم ... اذیت شدم و ابرو در هم کشیدم و دستمو آروم گذاشتم روی گلوم! رییسمون گفت: «هیس! نه محمد جان! نمیخواد به خودت فشار بیاری! باید استراحت کنی... اصلا به گلوت فشار نیار!» با حرف اون بنده خدا بیشتر احساس درد کردم و فهمیدم که اوضام خیلی خرابه و حالا حالاها درگیر درد کوفتی گلوم هستم! من کلا حرف خیلی میزنم اما وراج و بی ملاحظه نیستم. نمیتونم جایی برم و ساکت بشینم و ارتباط نگیرم. یه لحظه به این فکر کردم که اگه دیگه نتونم حرف بزنم چی؟ دکتر اومد داخل. از دکترهای خودمون بود. خیلی جدی و خشک برخورد کرد. از همین چهره و برخوردش فهمیدم که اوضاع یه جوریه که حتی دکتر هم نمیخنده و دلداری نمیده و برام آرزوی شفا و بهبودی نمیکنه! وقتی دکتر رفت بیرون، صندلی گذاشتن و نشستند. تا میخواستن شروع کنن، عمار هم اومد. شدند پنج نفر و شروع به صحبت کردند. من فقط نگاشون میکردم... رییسمون گفت: «خب الحمدلله وضع سلامتی و حیات محمد بهتره و خطر جدی رفع شده. حالا خلاصه پرونده را بگو ببینم!» عمار که پشت کلش یه باند و چسب چسبونده بودند و معلوم بود که اونم تحت مراقبت پزشکی بوده، یه نفس عمیق کشید و یه نگاه عمیق به من کرد و گفت: «قربان ما الان ...» رییس حرفاشو قطع کرد و گفت: «نپرسیدم الان کجایینا؟ خلاصه پرونده لطفا!» عمار که معلوم بود اعصاب درستی اون لحظه نداشت، گفت: «چشم! ما با یه گروهک روبرو نیستیم. حداقل دو یا سه گروهک بودنشون قطعی هست و هر کدوم به روش خودشون دارن بازی میکنن. اینو میشه از تیپ و قیافه و روش برخورد و وسایل شخصی و نحوه عملیاتشون و... فهمید. شاید اینقدر هماهنگی با هم در طول این چهار دهه انقلاب کم سابقه باشه... بگذریم ... دو نفر در حال بازجویی داریم که از سر پنجه ها هستند ... دو نفر هم جنازه رو دستمونه که ... متاسفانه خودشون دست به عملیات حذف همدیگه زدند... یه نفر هم همین غول بیابونی بود که فعلا تخلیه ذهنی و اطلاعاتی نشده ...» رییسمون که داشت مثل همه رئسای دیگه در چنین مواقعی، با تسبیحش بازی میکرد و گاهی هم سری تکون میداد و مثلا تایید میکرد، یه نگا به من کرد و بعدش به عمار گفت: «خدمت شما و محمد آقا ارادت داریم اما اگه رییس یه کلانتری محله هم فرستاده بودیم دنبال یه سوژه، با چیزی کمتر از مطالبی که شما گفتید برنمیگشت!» من که خیلی بهم برخورد! عمار که مشخص بود داره کظم غیظ میکنه، گفت: «ولی ما هنوز برنگشته بودیم! هنوز وسط یه عملیات هستیم و شما تقاضای خلاصه پرونده دارین! ما هنوز خونه های دیگه ی شطرنجمون خالیه و ابتکار و غافلگیری دست ماست!» رییسمون اومد حرف بزنه که طاقت نیاوردم و انگشت اشارمو بلند کردم و نشونشون دادم! ینی اجازه هست؟ رییسمون گفت یه قلم و کاغذ بیارین تا بنویسه! آوردن و نوشتم: «حاج آقا شما از چیزی نگرانین؟ لطفا نگین بخاطر وضعیت پیش آمده برای من هست!» برگه را گرفتم روبروش! خوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت! نوشتم: «نگین به خاطر فشار مقامات هست! چون هنوز موعد ارائه گزارش شما نشده و قطعا فشاری هم بر سرتون نیست! درسته؟» برگه را گرفتم روبروش! بازم فقط خوند و تسبیحشو گردوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت! نوشتم: «پس فقط یه احتمال میمونه! » برگه را گرفتم روبروش! بازم فقط خوند و چیزی نگفت! نوشتم: «کدومشون؟» گرفتم روبروش! نفس عمیقی کشید ... چشماشو یه کم مالید و زیر لب یه لا اله الا الله ... و بعدش سرشو آورد بالا و گفت: «همون دیشیبیه ... همون سوسوله که با عمار لفظ قلم حرف میزد و وقتی برگشتین دیدین اون یارو خرخرشو جوییده!» نوشتم: «بسیار خوب! پس حدسم درسته! لزومی داره بدونم کیه و وصل به کدوم مقامات بوده و از اقوام کی میشده؟ اینو از این بابت میگم که ممکنه کمک کنه به پرونده!» گرفتم روبروش! یه نگا به اطرافیانش انداخت و گفت: «الان نه! اما ممکنه امشب یا فرداشب وسط اضافاتش به بهانه احترام به اقوام و اقلیت های مذهبی بزنه دهنمونو آسفالت کنه و بعدش هم کار به هیئت دولت و از ما بهترون بکشه!» نوشتم: «ولی ما که در رجال کشوریمون زرتشتی نداریم!» گرفتم روبروش! گفت: «ولی نزدیک به گرایشات سلطنت طلبی و پلورالیزه کردن حکومت و قدرت از طیف ها و اشخاص در لباس مشاور و مباشر فراوون داریم!» خیلی جا خوردم و خشکم زد! نوشتم: «منو نترسون حاجی!» گرفتم روبروش! گفت: «ترسش مونده هنوز!» نوشتم: «چطور؟!» گرفتم روبروش! یه نگا به عمار کرد و بهش گفت: «هنوز خبر نداره؟»
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
عمار با تعجب گفت: «منظورتون چیه؟» من و عمار به هم نگا میکردیم و داشت قلبمون میومد تو حلقمون! فقط نگا به لب و دهن رییس کردیم تا اینکه باز شد و گفت: «چون تو خونه ای که صبح ریختین اونجا و از قضا این غول بیابونی هم اونجا بوده، متوجه حضور و حمله قریب الوقوع شما به خونه میشه و از قضا یه دختری هم اونجا بوده و از قضا اون دختره چند لحظه قبل از ورود شما به خونه، به طرز وحشیانه ای کشته میشه و از قضا شما هم میریزین داخل و دختره که داشته جون میکنده، تموم میکنه!» واااااااای ... خدای من ... حالم داشت بدتر میشد... انتظار شنیدن اینو نداشتم ... یه جنازه دیگه ... بازم خودشون، خودشونو حذف کردند! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
مادر شهید محمدعزیزی اسکناس های ۵۰ تومنی که برای عروسی او نگه داشته بود را بعد از ۳۶ سال (شهادت سال ۶۱) روی پیکر کشف شده اش انداخت. تف بر انهایی که در خون این وطن پرستان شنا کردند و انگار نه انگار! @Mohamadrezahadadpour
✔️ راستی از همایش بانوان باحیا و با حجاب تهرانی چه خبر؟ خوش گذشت؟ چه خبر بود؟
دلنوشته های یک طلبه
✔️ راستی از همایش بانوان باحیا و با حجاب تهرانی چه خبر؟ خوش گذشت؟ چه خبر بود؟
نظر اکثر شرکت کنندگان درباره همایش امروز: مکان مناسبی برای این همایش نبود. جا داشت این مراسم در مکان مناسب تری مثل مصلی و یا میدان امام حسین(علیه السلام) برگزار شود تا با انعکاس حضور گرم مردم بهره برداری رسانه ای بهتری می شد. اما در کل عالی بود الحمدلله🌹 @Mohamadrezahadadpour
🔷 مازندرانی های عزیز! تا حالا با سرکار خانم علی نژاد (خواهر همون x) و مادر محترمشون برخورد نداشتم. از سخنان امروزشون بسیار استفاده کردیم. آفرین بر این مادر و دختر انقلابی. لطفا اگر کسی با این مادر و دختر محترم ارتباط داره و میشناسه، لطفا یکی از آثار بنده (ترجیحا کتاب تب مژگان) را به ایشون هدیه بدهید و سلام بنده را به ایشون برسونید🙏 حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام و احترام 🔷 اینجانب رحلت عالم جلیل القدر، حضرت آیت الله آشیخ محمد رضا حدائق را خدمت مردم ولایت مدار فارس و علاقمندان به ایشان و بیت مکرمشان، علی الخصوص روحانی فرزانه حضرت حجت الاسلام والمسلمین آشیخ علی رضا حدائق تسلیت عرض میکنم. امیدوارم روح آن مرحوم غریق رحمت الهی باشد و خداوند به بازماندگان و همه ما که در سوگ آن عالم ربانی نشسته ایم صبر و اجر عطا فرماید. 🔷 همچنین بنده خدمت هم وطنان عزیز کرد علی الخصوص سنندجی ها، ضایعه تصادف دردناک و از دست رفتن بیش از بیست نفر از عزیزانشون را تسلیت عرض میکنم. بنده توفیق نداشتم در این چند روز تسلیت عرض کنم اما در اکثر جلسات برای شادی ارواح آن عزیزان طلب فاتحه کرده و ثواب جلسات را خدمتشان تقدیم نمودم. امیدوارم به برکت ساعات مبارک روز جمعه، خداوند به همه کردستانی های انقلابی و عزیز، طول عمر بابرکت عنایت فرماید. حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هشتم» حرفای دیگه هم مطرح شد و حسابی حالمون گرفته شد! ینی یه جنازه دیگه؟ وحشیانه کشته شده؟ لابد اینم حلقومشو جویدن! لابد اینم قرار نیست مدارک خاصی ازش به دست بیاریم! همینطوری که اینا تو ذهنم چرخ میخورد و سرمو گیج میداد، عمار را فرستادم اداره و واسش نوشتم: «عمار پاشو برو از این غول بیابونی بازجویی کن! یه کاری کن همین امروز حرف بزنه! بلدی که ... خیلی وقایع داره به سرعت اتفاق میفته! پاشو ماشالله ... بی خبرم نذار ... اصلا آنلاین بازجویی ازش بکن تا بتونم کمکت کنم.» نوشتم و گرفتم جلوی عمار ! عمار گفت: «باشه محمد جان! اتفاقا منم نظرم همینه ... تو کاری با من نداری؟» نوشتم: «نه ... زنده باشی ... سلامتیت میخوام ... فقط لطفا به سعید بگو بیاد که کارش دارم!» نوشتم و گرفتم جلوی عمار ! عمار گفت: «چشم ... لطفا استراحت کن ... قراره دکترت یه ساعت دیگه بیاد و نظرشو بگه! یاعلی!» عمار را فرستادم رفت. دکتر حدودا یه ساعت بعدش اومد سراغم. دکترهای ما از اوناش نیستن که وایسیم باهاشون بحث بکنیم و اونا هم بی حوصله باشن و بعدش هم عینکشون بردارن و بگن «من همه تلاشمو کردم ... متاسفم!» خیلی رک و راست بهم گفت: «شما مدتی نمیتونین صحبت کنید. نه اینکه لطفا صحبت نکنیدا. نه! نمیتونید صحبت کنید. چون تارهای صوتی شما متحمل فشارهای زیادی شده و حتی گلو و قسمت بالای نای و ... هم تحریک شده و آسیب پذیر شدن. شما لطفا در حق خودتون لطف کنین و بهشون فشار نیارین و اجازه بدین این روند طبیعی خودشو سپری کنه تا ببینیم تا یک ماه آینده چیکار میتونیم بکنیم؟!» یک ماه آینده؟! ینی چی؟ مگه بچه بازیه؟ وسط این همه شلوغی و بیچارگی و پرونده و جنازه های مختلف و یه کلاف پیچ در پیچ که تازه سر نخشو گرفتیم و نمیدونیم کجاشیم؟! و این آغاز سکوت طولانی مدتی شد که خودتون در ادامه و آینده متوجهش خواهید شد. فقط سرمو تکون دادم. وقتی میخواست بره، براش نوشتم: «میتونم برم؟ دست و پاهام که چیزی نیست!» نوشتم و گرفتم جلوی دکتر ! گفت: «مشکلی با رفتنتون ندارم. اگه جواب آزمایش و عکستون خوب باشه و بدونم که تنفس شما دچار مشکل نمیشه و کمبود اکسیژن پیدا نمیکنید، و همچنین مطمئن بشم که خونریزی نمیکنین و گلوتون آسیب بیشتری نمیبینه، باشه. مشکلی نیست!» نوشتم: «خب بگو نرو و خلاص! دیگه چرا تعارف میکنی؟» نوشتم و گرفتم جلوی دکتر ! گفت: «ببخشید من تا مطمئن نشم و عکستونو نبینم، نمیتونم ریسک کنم و جون و سلامتی شما و همکاراتون را به خطر بندازم. ما درباره مجرمایی که پیشمون میارین هم همین حرفا و مراقبت ها را انجام میدیم. چه برسه به شما که دیگه نور علی نور هستید!» اینو گفت و خدافظی کرد و رفت! به عمار پیام دادم و نوشتم: «کجایی؟» عمار نوشت: «دارن میارنش... به خاطر یکی از چشماش که پوکونده بودم یه کم بیمارستان معطل شده وگرنه میارنش بلاخره ... کم کم میرم اطاق بازجویی! اینقدر وحشیه که بازم با مامورا درگیر شده! من دارم وسایل پذیراییمو آماده میکنم.» نوشتم: «دیگه مهمون خودته. به بچه ها بگو یه صابون حسابی به تنش بزنن!» نوشت: «دارن انجام میدن. سفارش کردم صابونش کف نداشته باشه تا بشه باهاش حرف زد.» نوشتم: «عمار تنها سر نخمون همین نیست اما میتونه خیلی کمکمون کنه. ضمنا فقط یه ساعت وقت داری!» نوشت: «چطور؟» نوشتم: «ممکنه به مقاماتشون خبر رسیده باشه که خونشون لو رفته و برن تو لاک تدافعی و نشه حالا حالاها کشفشون کرد!» نوشت: «بازم معنی یک ساعتو نفهمیدم. اما چشم. تمام تلاشمو میکنم.» نوشتم: «خدا کمکت کنه. ضمنا به بچه ها بگو اجازه ندن کیان بخوابه. اذیتش کنن اما کتکش هم نزنن. تا خودم بیام و کارشو ردیف کنم!» نوشت: «خدا به داد اون برسه که مشتری خودته! نه این بابا که قراره من خدمتش برسم. حاجی آوردنش. من میذارم روی میکروفن و آنلاین باش تا بشنوی و بتونی برام بنویسی! یاعلی!» دقیق گوش میدادم تا بشنوم چی میگن و چیکار میکنن! اولین صدایی که شنیدم، صدای عمار بود که سلام کرد و گفت: «خدای من! چه بر سرت اومده؟!» صدای صندلیش اومد که از سر جاش بلند شد و رفت سراغ متهم و گفت: «بذار کمکت کنم زخمات را یه کم تمیز کنم. آروم ... آروم ... چته؟ صبر کن ... آها ... صبر کن ... تکون نخور ... سرتو ثابت بگیر ... وگرنه خون میره تو چشمت! صبر کن ... صبر کن ...» نمیدونستم داره چیکار میکنه اما تصور میکردم که الان بالا سرش ایستاده و داره زخماشو تمیز میکنه! بعد از ده دقیقه یه ربع، بازم صدای صندلی اومد و ظاهرا کارش تموم شده بود و اومد نشست روی صندلیش! چشمامو بسته بودم و تصورش میکردم... صدای ریختن چایی میمومد ... دو تا استکان پر کرد ... بعدش هم صدای دو بار روشن شدن فندک اومد! برای اون و خودش سیگار روشن کرد!