دلنوشته های یک طلبه
فقط سؤاله میخوام بدونم آیا در روز تعطیل، برای کسی که دستگیر شده، قرار تأمین صادر میشود و آزادش میک
👆پاسخ یکی از قضات محترم👇
سلام علیکم حاج آقا شب شما بخیر
هم آره هم نه
قاضی کشیک میتواند با تفهیم اتهام قرار تامین صادر و پس از سپردن تامین آزاد نماید و اگر توسط مامور جلب شده باشد او را 24 ساعت تحت نظر قرار داده و فردای آن روز توسط قاضی شعبه مربوط اقدام قضایی انجام شود.
معمولا هم هر دو صورت بنا به شرایط پرونده برای همه ممکن است اتفاق بیافتد.
آیا میدانستید در روز ۲۲ بهمن، یک تروریست داعشی توسط سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه کشته و دهها نفر تروریست در سراسر کشور دستگیر شدند؟
#امنیت_اتفاقی_نیست
#قدردان_سربازان_گمنامیم
https://virasty.com/Jahromi/1707724452084304644
نویسندهها در هر زمان، حداقل در دو فضا و عالَم زندگی میکنند. یکی فضای خودشان و دیگری فضای نقش اول داستانشان. حتی اگر نقش اول داستانشان خودشان باشد.
و چه از این شورانگیزتر؟!
https://virasty.com/Jahromi/1707725972957719802
سلام و صبحتون بخیر☺️
#پیش_فروش کتاب ها آغاز شد 👇
#بهارخانوم
#یکی_مثل_همه۲
مراجعه به سایت جهت ثبت سفارش:
Www.haddadpour.ir
⛔️ قابل توجه ادمینها و کسبوکارها
ثبت تبلیغ در این کانال از امشب به مدت یک هفته، با تخفیف ویژه خواهد بود.
مراجعه به دایرکت
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥نه🔥
قسمت ۶۵
✍ حدادپور جهرمی
🔺لطفاً حدّاقل دو بار با دقّت بخوانید!
اخلاق ماهدخت از زمین تا آسمان عوض شده بود. خیلی خودمانی و عالی برخورد میکرد. مخصوصاً اینکه با مادرم خیلی دوست شده بود و گاهی تا ساعتها با مادرم حرف میزد.
حتّی یادم است یک روز دیگر وقتی مادرم داشت سبزی پاک میکرد، نشستند و از ماجرای آشنایی بابا و مامانم پرسید. مامانم که انگار تازه این چیزها را از او پرسیده بودند و تازه یادش آمده بود، شروع کرد و با آب و تاب از خودش و بابام گفت.
ماهدخت هنری داشت که به نظرم منحصر به فرد بود: او بلد بود با آدمهایی که غمهای بزرگی را در دلشان دارند و معمولاً نمیخندند، ارتباط بگیرد و با آنها دوست بشود؛ مثل آن موقع که تازه وارد آن زندان آزمایشگاهی شده بودم و کوه درد، بدبختی و تنهایی بودم و حالا هم مامانم که در حال تحمّل غم از دست دادن عماد، ابوحامد و اسارت سلمان بود.
تا اینکه چهار پنج روز گذشت.
یک روز ماهدخت در حال تهیّه لیستی بود. از او پرسیدم: «اینا چیه؟ داری چیکار میکنی؟»
گفت: «دیگه بسه هر چی خوردم و خوابیدم و خوش گذروندم، باید برم واسه تهیّه گزارش و مصاحبه! وگرنه از نون خوردن و اعتبار میفتم.»
گفتم: «خوبه! راستی من چی؟ باید از کجا شروع کنم؟»
گفت: «تازه من میخواستم تو منو راهنمایی کنی! مثلاً تو از من به اینجا آشناتری.»
گفتم: «مگه به آشنایی هست؟! حالا نمیخوام بحث کنم. لطفاً راهنماییم کن! قراره یه جلسه کاری با سفارت ترکیه در کابل داشته باشم. به نظرت چی بگم؟»
گفت: «اینطور جلسات، معمولاً جلسات آشنایی و تبادل آراء هست. خیلی شیک و حتّی داخل سفارت بدون حجاب باش. آرایش فقط یه رژ لب معمولی بزن و بیشتر رو موهات کار کن، خودتو بزکدوزک نکن؛ چون اگه بزکدوزک کنی، دیگه بهت گوش نمیدن و بیشتر بهت نگاه میکنن. تو بیشتر نیاز داری که بهت گوش بدن نه اینکه به بدنت چشم بدوزن!»
گفتم: «درباره تبادل و آشنایی برام بگو! ینی دقیقاً چیکار کنم؟»
گفت: «تو خیلی صادقانه و طبیعی هر تخصّص و مطالعهای که داری بهشون بگو، امّا یه چیزی یادت باشه! تا چیزی ازت نپرسیدن، الکی افشای شخصیّت نکن. اینطوری نباش که تا بهت گفتن (دیگه چه خبر؟) شروع کنی و نشه کنترلت کرد.»
خندهام گرفته بود. گفتم: «باشه. راستی تو چیکار میکنی؟»
گفت: «بذار اوّل حرفم تموم بشه: ازشون قرار ملاقات با سفیر رو بگیر و همون روز این دیدار رو رسانهای کن. بعداً بهت میگم چرا و به چه دردت میخوره!»
میدانستم که رسانههای جمعی توسّط لابیهای پاکستانی اداره میشود، بهخاطر همین دست و پنجه نرم کردن با آنها مشکل بود.
پرسیدم: «چطوری باهاشون لابی کنم؟! یهکم مشکل نیست؟»
گفت: «تو که تنها نیستی! یه سیستم قدرتمند پشتت هست که اونا کارشون رو بلدن و میدونن کمکم وقتشه که تو رو رسانهای کنن! تو فقط دیدارهای خوبی داشته باش.»
به فکر فرو رفته بودم. گفتم: «وقتی اینجوری میگی(دیدار خوب) نمیدونم دقیقاً منظورت چیه؟»
گفت: «خودتت کشفش کن! قلق خودتو پیدا کن، قلق بقیّه رو پیدا کن. اینا با تجربه و دنیا دیده شدن، گیرت میاد. فقط لطفاً از جنسیّتت خرج نکن، نذار بشـی رفیق خلوتشون. اونا خوب بلدن چطوری دخترا و زنا رو بازی بدن؛ تو هم بلد باش! راهش اینه که همه روابط و قرار ملاقاتها و مسائل رو خیلی رسمی پیگیری کنی؛ ینی همهچی باید علنی باشه، تو آدم بازی در خلوت نیستی.»
سراغ سفارت ترکیه در کابل رفتم.
دیدارهای خوبی داشتیم. با کاردان امور زنان حدود چهار ساعت صحبت کردیم. میگفت: «ما خیلی وقت منتظر شما بودیم. نمیدونم دوره شما چقدر طول کشید، امّا ما لااقل دو هفته پیش منتظرتون بودیم.»
بعداز یک ساعت آشنایی و ارائه رزومه از طرف من و مدارک تحصیلیام، چای خوردیم، میوه و... بعدش هم دوباره صحبتها را شروع کردیم.
گفت: «شما خیلی نسبت به بقیّه کسانی که میشناسم تفاوت و برتری دارین. موقعیّت مذهبی و اجتماعی پدرتون هم میتونه به شما خیلی کمک کنه که بتونین زنهای ملّت خودتون رو ارتقا بدین و تو اونا انگیزههای بهتری ایجاد کنین!»
گفتم: «بله، منم آرزوم همینه، امّا رو کمک پدرم اصلاً نمیتونم حساب کنم.»
گفت: «اشکال نداره. بالاخره آخوندهای سنّتی که هنوز متأثر از حوزههای قم نیستن، همین که در برابر فعّالیّتهای اجتماعی و فکری و تحوّلخواهانه فرزندانشون مخالفت نکنن، همین که فقط سکوت کنن، خودش بیشترین و بالاترین کمکه! بزرگترین کمک پدرت به تو، سکوتش هست.»
گفتم: «بابام خیلی واسم دغدغه نیست، زن تو خونه ما خیلی قرب و عزّت داره. ما معمولاً تو کارهای همدیگه دخالتی نداریم، امّا اگه قرار باشه وارد عرصههای اجتماعی با تفاوتهای خاصّ خودم بشم، اونوقت نمیدونم چه اتّفاقی میفته! بگذریم. به نظرتون از کجا باید شروع کنم؟»
#نه
ادامه... 👇
گفت: «ما در حال تأسیس یه دانشگاه تو کابل هستیم. این دانشگاه که مستقیماً از وزارت علوم ترکیه تأمین و هدایت میشه، مخصوص زنان هست و از ابتکارات «رولا غنی» از بانوان تراز اوّل کشور خودتونه که فعّالیّت خودش رو دنبال میکنه.»
خیلی خوشحال شدم که باز هم وارد فضاهای علمی میشوم. گفتم: «خیلی عالیه! میشه بگین چه رشتههایی رو دنبال میکنه؟»
گفت: «وقتی مکانش در «تپّه مرجان» باشه و شما و سه چهار نفر از دیگر زنان مؤثّر و روشنفکر اینجا به تدریس و تربیت دانشجوهاش مشغول باشین، قطعاً در دو رشته بیشترین فعّالیّتش رو دنبال خواهد کرد: اوّلیش در رشته مطالعات بانوان با استفاده از متون اسناد بینالمللی مثل سلسله اسناد 20 (منظورش 2020 و 2030 و 2040 و...) و دوّمیش هم مطالعات ژنتیکی بانوان...»
خوب بود. هر دو رشته را کار کرده بودم و میدانستم که اگر تیم را قوی بچینیم، میتوانیم از عهده آن بربیاییم.
با این جملات، دیدار آن روزمان تمام شد: «خیلی دقّت کنین، فعلاً وارد هیچ عرصه سیاسی نشین! شما حدّاقل تا 2سال به شأن استادی و علمی گذشتهتون برگردین. بعدش برای فعّالیّتهای اجتماعیتون فرصت بسیاره و برنامه خاصّ خودش رو میخواد! جسارتاً هنوز مجرّدین؟»
گفتم: «بله!»
گفت: «امیدوارم به این نتیجه رسیده باشین که ازدواج خیلی دستوپاگیره و... دیگه لازم به توضیحش که نیست؟»
گفتم: «نه، متشکّرم! میدونم!»
بچّهها توانستند از طریق یک نرمافزار خاص به دفترچه یادداشت ماهدخت پی ببرند و هکش کنند. طبق آن دفترچه، ماهدخت فقط در حال تحلیل و بررسی دو تا سؤال بود:
اوّل اینکه: کجاست؟
دوّم اینکه: به چه حسّاس است؟
در ارتباطی که آن شب از ماهدخت رمزگشایی کردیم به این مطلب رسیدیم: «اینجا خبری نیست و ظاهراً با اینا در ارتباط نیست. میخوام برم پیداش کنم!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ ادمینهای محترم
موعد استفاده از طرح تخفیف تبلیغات در ماه شعبان به اتمام رسید.
لطفا دیگه مراجعه نکنید تا شرمنده نشم.
انشاءالله برای طرح تبلیغ ماه مبارک رمضان که همزمان با انتشار داستان جدید (😉😍) هست ، در تاریخ ۱۷ و ۱۸ اسفندماه ثبت نام خواهیم کرد.
🔹 باتاریخ بزرگان آشنا شوید👇
سوم شعبان شب تولد سه نفر است که متاسفانه اکثر مردم فقط از یک موردش اطلاع دارند :
۱. تولد حضرت اباعبدالله الحسین 😍
۲. تولد شیخ طوسی 😊
۳. تولد محمدآغا؛ گل باغا 😌
#سلامتی_ما_سه_نفر
#برچشم_بد_و_بخیل_لعنت
#ما_سه_تا_خیلی_باحالیم
#حقایق_را_باید_گفت
#سوم_شعبان
#سه_اثرگذار_در_تاریخ_اسلام
#مشارکت_حداکثری_در_انتخابات😅
#صرفا_جهت_یادآوری
#امام_حسین
#شیخ_طوسی
#حدادپور_جهرمی
✔️از یه سنی به بعد بچه ها، والدینشون رو میارن دکتر،
این روند به طور دلگیری غمناکه ولی تو روخدا وقتی میاریدشون باهاشون بااحترام رفتار کنید.
این آدم ها همونایی هستند که وقتی مریض بودید و بچه بودید مثل چشماشون از شما نگهداری کردند.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت شصت و ششم»
🔺روز سوّم!
من حسابی سرگرم راه اندازی دانشگاه بودم و یک پایم دانشگاه بود و یک پایم به نهادهای مختلف، اعمّ از سفارت ترکیه، وزارت علوم، فرمانداری، دفتر ریاست جمهوری و...!
تا اینکه کارهای تأسیس دانشگاه در نهاد ریاست جمهوری گره خورد و لازم بود که از شخص وزیر علوم، اجازه نهایی را بگیریم. هر کاری میکردیم نمیشد و حتّی به جایی رسید که وزیر علوم ما را به دیدار نپذیرفت.
خب این مسئله کمی نبود. از یک طرف میدیدم تعدادی از وزرا که درس خوانده ترکیه بودند با تأسیس این دانشگاه موافق بودند و حتّی سخنگوی دولت هم تا حدودی اعلام نیمه رسمی کرده بود، امّا کار یکمرتبه گره بدی خورد!
حالا اینها را که در طول پنج شش خط گفتم، مال حدود دو هفته است. در طول آن دو هفته از خواب و خوراک افتاده بودیم و از یک طرف دیگر هم باید برای سال جدید تحصیلی کارهای مربوط به تجهیز و جذب اوّلیّه را انجام میدادیم.
بعداز آن دو هفته، یک روز ماهدخت از خواب بیدارم کرد و گفت: «گوشیت دو سه بار زنگ خورده و فکر کنم از جای مهمّی باشه و کار مهمّی دارن!»
فوراً چشمانم را مالیدم، صدایم را صاف کردم و گفتم: «الو!»
گفت: «سلام! روز بهخیر!»
فهمیدم که از سفارت ترکیه است. فوراً خودم را جمعوجورتر کردم و گفتم: «سلام! روز شما هم بهخیر. بفرمایید.»
گفت: «لازمه که با جناب سفیر دیداری داشته باشین.»
ساعت 11 قرار گذاشتیم و رفتم جلسه!
برای بار دوّم بود که سفیر را میدیدم. خیلی آدم جنتلمن و امروزی به نظر میآمد. نشستیم و گفتگوی ما شروع شد؛
من: «خوشحالم که شما رو میبینم، باعث افتخار بندهست.»
سفیر: «مرسوم نیست که سفیر و مقامات سیاسی تو مناسبات علمی و تأسیس مراکز غیرسیاسی قدم بردارن و ورود کنن، امّا با توجّه به اهمّیّت این مسئله، وزیر علوم از بنده خواستن که ورود کنم و حلوفصلش کنیم.»
با تعجّب گفتم: «وزیر علوم از شما خواستن؟! ما تمام مشکلاتمون از ایشونه و اونجا کار گره خورده! لابد از شما خواستن که ما رو منصرف کنین، همینطوره؟»
لبخندی زد و گفت: «نه، اینطور نیست! اگه اینقدر عزم کامل مبنی بر تأسیس دانشگاه ما در اینجا سرد و کم بود که بخواد با عدم پذیرش یه وزیر و یا یه وکیل اینجا همهچیز برفنا بره، ما خودمون رو سنگ رو یخ نمیکردیم!»
با تعجّب بیشتر گفتم: «حق با شماست! خب الان پس مشکل کجاست؟ من اصلاً متوجّه پیچیدگیهای عالم سیاست نمیشم.»
دوباره لبخند زد و گفت: «همهجا کاسه داغتر از آش وجود داره! آدمایی که دور کاسه میشینن و همه رنگولعاب و مزّه اون غذای پر از حبوبات و آب و نمک و بقیّه ادویهجات میشن!»
من فقط سکوت کرده بودم ببینم آخرش چه میشود.
#نه
ادامه👇
ادامه داد: «دو سه روز دیگه صبر کنین؛ نهایتاً سه روز دیگه! بعد خودشون با شما تماس خواهند گرفت! فقط لطفاً در طول این دو سه روز، سر ساعات مشخّصـی به اونجا رفتوآمد کنین تا فکر نکنن بیخیال شدین. اینو به بقیّه دوستانتون هم بگین تا رعایت کنن، بقیّهش درست میشه!»
منِ از همهجا بیخبر! فقط گفتم: «چشم» و مثل بچّه آدم خداحافظی کردم و رفتم.
من و بقیّه همکارانم وظیفهمان این بود که هر روز برویم، پیگیر مجوّز نهایی بشویم، تقاضای ملاقات با وزیر و اصرار مبنی بر تأیید کمسیونهای مختلف و این حرفها!
تا اینکه در یکی از کمسیونها بحث از تأیید متون آموزشی شد. گفتند: «متون آموزشی باید مورد تأیید هیئت کارشناسی ناظر بر متون قرار بگیره و هنوز جواب استعلاماتش نیومده!»
گفتیم: «ما که خیلی وقته متون رو با فایلهای آموزشیش ارسال کردیم و اصلاً روندش این نیست و دانشگاه با مدرک و ژورنال بینالمللی بر طبق ضوابط بینالمللیش باید پیش بره و چندان ربطی به ساز و کار داخلی کشورها نداره!»
گفتند: «اینجا یه کشور اسلامیه و ساز و کار خودش رو داره و لازم نیست هر چه غرب و ترکیه گفتن تدریس بشه!»
گفتم: «اوّلاً داری به من درس غربستیزی میدی؟»
گفت: «سمن! بذار دنبالهشو من بگم: ثانیاً همچین میگه سرزمین و حکومت اسلامی که هرکس ندونه فکر میکنه چه خبره؟ خوبه حالا خودمم جزئی از همین بدنه هستم و میدونم چه خبرهها! ببینین! بذارین راحتتون کنم! حکومت اسلامی اینجا که شما از رو دفتر رژیم اسلامی ایران مشق و کپی پیست کردین، حتّی اطّلاع نداره که خود ایرانم داره یه جاهایی با معیارهای جامعه جهانی راه میاد و مدام بیل مقاومتشو تو حلق این و اون نمی¬کنه.»
رئیس کمسیون کمی عصبانی شد و گفت: «مراقب حرف زدنتون باشین خانم! منظورتون چیه؟»
ادامه داد: «مورد که فراوونه، منظور منم که واضحه! امّا بذار همینی که تو پرونده نوشتین رو عرض کنم. شما به یکی از بندهاش اشاره کردین که متون آموزشی جنسی و ارتقاء دانش جنسـی باید طبق اسناد داخلی و بالادستی خودمون باشه! خب ایران هم دقیقاً وقتی دولتش به سند 2030 رسید و داشت امضا میکرد، یهو یه عدّه مثل شما ریختن وسط و همین حرفها رو زدن. یه شانتاژ خبری ششماهه رخ داد و آخرش هم شد همینی که الان تو اکثر مراکز آموزشیشون داره به عناوین مختلف دیگه، گفتمانسازی میشه و حتّی دورههای ضمن خدمتش هم راه افتاده!
حالا دو حالت داره: یا باید بگیم مخالفین این طرح دیگه پیگیری نکردن و دستگاه اجراییشون هم دید سروصداها خوابیده، اونم با خیالت راحت و چراغ خاموش ادامه داد! یا نه! باید بگیم کلّاً همه کوتاه اومدن و دیدن مخالفت با اسناد بینالمللی فایدهای نداره و ملّت میخواد و خلاصه کنترلش و اینکه جلوی چشم خودش اجرا بشه رو بر نارضایتی عمومی ترجیح داد.
حالا هر کدومش که بگیریم، بالاخره نتیجه شد همینی که الان دارین میبینین! اسطوره و اُلگوتون تو امر مقدّس حکومتداری و اجرایی هم کوتاه اومد و دولتش داره با خیال راحت حتّی همایش و اتاق فکرش هم تشکیل میده!»
رئیس کمسیون چیزی نداشت که بگوید. فقط سرش را پایین انداخته بود و مثلاً با کاغذهایش ور میرفت. سکوت خاصّی هم بر جلسه حکمفرما بود.
تا اینکه ناگهان در باز شد، رئیس دفترش کاغذی را برایش آورد و در گوشش هم پچپچی کرد و رفت.
رئیس کمسیون تا کاغذ را دید حسابی به هم ریخت، از سر جایش بلند شد، جلسه را در کمال تعجّب رها کرد و دنبال سرش هم سه چهار نفر دیگر با حالت ناراحتی از اتاق خارج شدند.
جلسه به هم ریخت.
من و بقیّه دوستانم هاج و واج به این طرف و آن طرف نگاه میکردیم و نمیدانستیم چه خبر است.
تا اینکه شنیدیم معاون وزیر علوم که تمام پارافهای «عدم رسیدگی»، «فاقد اعتبار» و «عدم تأیید» را پایین نامهها و پرونده آموزشی و متون ما داده بود و اساساً با تشکیل آن دانشگاه مخالف بود بر اثر سانحه تصادف از دنیا رفت و رانندهاش هم متواری شد!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour