• چه ویژگیهای مثبتی را در طرف مقابل خود میبینید؟
• برای چه چیزی در رابطه خود ارزش قائل هستید؟
• رابطه شما با خانوادهتان چگونه است؟ چگونه با خانواده همسرتان ارتباط برقرار خواهید کرد؟
• دوست دارید همسرتان چگونه عشق و علاقه خود را ابراز کند؟
• نظر شما در مورد تقسیم کارهای خانه چیست؟
• چگونه با مشکلاتی که قابل حل کردن نیستند برخورد میکنید؟
• چگونه بین شغل و زندگی خانوادگی خود تعادل برقرار میکنید؟
• انتظارات یا مرزهای شما در مورد روابط خارج از ازدواج از جمله رابطه با دوستان یا همکاران چیست؟
• انتظار دارید به عنوان یک زوج متاهل چگونه با دوستان خود تعامل داشته باشید؟
• چرا ازدواج برای شما مهم است؟
• ازدواج و تعهد برای شما چه معنایی دارد؟
• خیانت برای شما چه معنایی دارد؟
• چه احساسی نسبت به دین دارید؟ اعتقادات مذهبی یا معنوی چقدر برای شما مهم هستند؟
• از همسر خود چه انتظاری دارید؟
• چگونه از همسر خود حمایت میکنید؟ اگر تصمیم بگیرید بچهدار شوید، چگونه از فرزندانتان حمایت میکنید؟
• آیا با سبک زندگی شریک زندگی خود (رژیم غذایی، ورزش، عادتهای خواب، فعالیتها، سرگرمیها و…) موافق هستید؟
• چگونه همسر خود را در تصمیمگیریهای شخصی یا مهم مشارکت میدهید؟
• چگونه هویت شخصی خود را در ازدواج حفظ خواهید کرد؟ انتظار دارید چقدر با یکدیگر وقت بگذرانید؟
• چگونه اوقات فراغت خود را با هم یا به صورت جداگانه سپری خواهید کرد؟
• ازدواج شاد و رضایتبخش را چگونه تعریف میکنید؟
• برای ازدواج از چه کسی الگوبرداری میکنید؟ زندگی مشترک چه کسی را تحسین میکنید و چرا؟
حدودا دو ساعت شد و وقتی تمام شد و داود و الهام دوباره کنار هم قرار گرفتند، از اذان مغرب گذشته بود. داود تلاش کرد خودش را دستپاچه نشان ندهد و به احمد پیامک داد که به جای او اقامه جماعت کند. سپس نشستند روبروی آن مشاور. مشاور گفت: «از همکاری و صداقت فوقالعادهای که در این دو ساعت و نیم به خرج دادید تشکر میکنم. امشب و فردا کارشناسان ما و خودم روی جوابهایی که دادید فکر میکنیم و نظر نهایی را پس فردا خدمتتون عرض میکنیم. هم میتونید حضوری مراجعه کنید و هم میتونین تلفنی بپرسید.»
داود پرسید: «ینی ممکنه جواب شما منفی باشه و از نظر شما تشخیص ما برای ازدواج با هم نادرست باشه؟»
مشاور جواب داد: «هر چیزی ممکنه. ولی ما اگر ببینیم که حداقلها در شماها مشترک هست و یا در یک مسیر هستید، کمکتون میکنیم که با آموزشهای کافی، به حداکثر برسید. اما اگر ببینیم که تباین کامل بین شما وجود داره و یا جهان شما دو نفر با هم متفاوت هست، نمیتونیم به شما جواب غیرواقعی بدیم.»
الهام پرسید: «خانواده ها چی؟ اونا لازم نیست شرکت کنند؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
همین لحظه بود که گوشی داود شروع به لرزیدن کرد و داود دید که احمد در حال زنگ زدن به اوست.
مشاور: «چون این ازدواج مبتنی بر خواست شما دو نفر هست و خانواده ها نقش ثانوی دارند، ما با حضور و دانش و پاسخ های شما دو نفر به نتیجه میرسیم. اما اگر جواب ما منفی باشه و برسیم به این نکته که شما به درد هم نمیخورید اما خانواده های شما اصرار داشته باشند که حتما با هم ازدواج کنید، اون موقع ما باید با خانواده ها صحبت کنیم و دلایل خودمون را با اونا درمیون بذاریم.»
داود که اندکی ذهنش به خاطر تماس های مکرر احمد به هم ریخته بود، چند لحظه تمرکز کرد و حرفهای دکتر را شنید و با الهام از دکتر خداحافظی کردند و آمدند بیرون.
لحظات برگشتن از مطب مشاور که داود و الهام در ماشین الهام بودند و میشد خیلی عاطفی و باصفا و آرام سپری شود، متاسفانه خراب شد و یکی از بدترین طوفانهای زندگی داود شروع به وزیدن کرد.
الهام دو تا شیشه کوچولویِ آب هویج و سه چهار تا کیک از صندلی عقب ماشینش برداشت و به داود که سرش در گوشی همراهش بود تعارف کرد و گفت: «گفتم شاید دیر بشه، اینا رو آوردم که همین جا افطار کنیم.»
اما داود عادی نبود. الهام این را از چهره سرخ شده و برافروخته داود میفهمید. آرام پرسید: «چیزی شده؟ حس میکنم بهم ریختید!»
داود بدون این که جواب الهام را بدهد به احمد زنگ زد. احمد فورا گوشی را برداشت. دور و برش صدای داد و بیداد میآمد. داود گفت: «احمد چی شده؟ الو ... یه کم از جمعیت فاصله بگیر! الو ... احمد ... چی؟ گوشیتو به دهانت نزدیک کن تا بفهمم چی میگی؟ چی؟»
و چند لحظه سکوت کرد و به همان چند تا جمله آسمان خرابکُن احمد گوش داد...
[-حاجی نیا مسجد. اینجا خیلی اوضاع بده. یه نفر چند تا عکس از شما و این پسره ... که نمیتونه حرف بزنه ... مهربان ... که دست همدیگه رو گرفته بودید و میرفتید به مغازه کسبه محل... از شما دو تا عکس گرفته و رفته به خانواده مهربان و باباش نشون داده که این آخونده مشکل اخلاقی داره و همش با بچهها بُر میخوره و به اینم نظر داره و از این حرفا. الان هم آقاغفورِ بیاعصاب که بابای همین مهربان هست اومده مسجد و داره همه رو فُحشکِش میکنه. فقط حاجی تو رو خدا نیا این ور ... نیا تا یه کم اوضاع آورم بشه... همش داره اسم تو رو میاره و حرفای زشت میزنه.
-ینی آقاغفور موقع اذان و شلوغی جمعیت اومده و داره آبروریزی میکنه؟! حالا من به دَرَک! آبروی بچه طفل معصوم و زبون بسته خودش چی؟!
-به قرآن این بابا دیوونه است ... خیلی بی آبروه ... حتی پسرشم گرفت و یه فَس کتک زد. هر چی من و آقافرشاد میخواستیم جلوشو بگیریم، نشد. آخر سر هم جلوی همه یه چَک دیگه خوابوند تو صورتِ بچه بی زبون و فرستادش خونه.]
داود تا این را شنید و چهره و چشمانِ مظلوم و معصومِ مهربان را به خاطر آورد، اعصابش به هم ریخت و دنیا روی سرش خراب شد.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
سلام بر حضرت عشق🌺🌸🌺
بعد از به نام عشق و به نام خدا... حسن
دارد ردیف میشود این شعر با حسن
این تحفهایست آمده از سمت آسمان
این نسخهایست آمده از کبریا حسن
اینجا نوشته است به خطی شبیه نور
طاها حسن، بُروج حسن، والضحی حسن
در نسخهای به خط خداوند آمده
زهرا حسن، حسین حسن، مصطفی حسن
با «اِنَّمَا وَلیُّّکُم» و «اِنَّمَا یُرید»
پیچیده در کرامت سبز کسا، حسن
هستند اهلبیت جمالِ جمیلِ عشق
هر یازده امام ز سر تا به پا حسن
دارد چقدر خاطره از کوچههای شهر
دارد چقدر خاطره از هَلْ أَتَیٰ حسن
گاهی شکفته میشد و گهگاه میشکست
با خندهها و گریهی خیرالنسا حسن
جایی که هست حضرت مشگلگشا علی
البته هست حضرت مشگل گشا حسن
پای جمل به تیغ کجش پی شد... آفرین
در جنگ و صلح، مقتدر و مقتدا حسن
باید به سر دوید از این بیت تا حسین
باید به دل دوید از این بیت تا حسن
در مصرعی نوشت که یا مجتبا حسین
در مصرعی نوشت که یا مجتبی حسن
زهرائی است هر که بدون مکاشفه
از یا حسین میشنود بوی یا حسن
باید نوشت آخر این ماجرا حسین
باید نوشت اول این ماجرا حسن..
✍ ایوب_پرنداور_جهرمی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🔹سلام عیدتون مبارک
چه جالب یکی ازمخاطبانتون گفته بود شماغرور دارید منم حس می کردم مغرورید
از اون غرور بدها نه بلکه ازاون غرور خوبها
انگار شخصیت داوود خودشمایید
اون اوایل داستان که از فعالیت مجازی الهام نوشته بودین حس می کردم یه چیزی غلطه
مطمئن بودم این نوع فعالیتها رو بشما نمیادکه تاییدکنید
منتظرموندم تا ببینم چجوری می خوایید باالهام حرف بزنید که غرورش نشکنه که بهش برنخوره
هرجورفکرکردم اگه من بودم چیزی به ذهنم نمی رسید و یامی ترسیدم ازدستش بدم
واقعا نمیشدبه کسی که اینهمه سرشاراز زندگی وشادابیه بهش گفت که ازدلخوشی هات بگذر
من تازه روحانیت رو پیدا کردم یا شما نبودین ودیر کردین؟نمی دونم
ولی هر چی هست مغرور وساکت و تیزهوش هستین و هیچ گناهی رو توجیه نمی کنید و سختگیرهستین وراهی پیدامی کنید که یجوری حلش کنید که طرف عاشق تذکردادنتون بشه نه اینکه لج کنه وبهش بربخوره
داشتم فکرمی کردم خوشبحال فرزندانتون
🔹عرض سلام و خدا قوت و آرزوی قبولی طاعات و عبادات🌺🌷😘
ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک 💐
من از خط به خط داستان یکی مثل همه ۳ کلی کیف میکنم (از اینکه چقدر زیبا در قالب داستان درسهای مختلف و متنوع میدهید)
اما امشب خیلی لذت بردم از اینکه چقـــــــــــدر ماهرانه و خلاصه و تقریبا کامل ضرورت و ماهیت مشاوره پیش از ازدواج رو برای مخاطبتون تشریح کردید
با نوشتن چارچوب اصلی پرسشهای مشاوره پیش از ازدواج حتی اگر کسی دسترسی به مشاور هم نداره میدونه این سوالات رو باید برای خودش و طرف مقابلش که قرار هست یک عمر با هم زندگی کنند حل کند تا از همین ابتدا با چالشهای اصلی زندگی که حل آنها نیازمند همنظر بودن و همراهی زوجین هست آشنا بشوند.
خدا میدونه همین مسئله مشاوره پیش تز ازدواج اگر همگانی شود ، آمار طلاق به طرز چشمگیری پایین میآید.
🔹ای بابا
شما که دنیا را رو سر همه خراب کردید
نمیشد یه آتویی دیگه برا آرش جور میکردید و داستان یه جور دیگه ادامه میدادید ؟؟
🔹حاج آقا ممنون از سوالات مشاورها، چقدر خوب که سوالات رو گذاشتید.
بیشتر ترغیب میشیم که بریم مشاوره.
ولی آخرش حاج آقا... بیچاره مهربان😔😔😔
بیچاره داود...
و بیچاره الهام!! باباش اگه بفهمه واکنشش چیه؟
این داود بنده خدا نباید یه آب خوش از گلوش بره پایین؟
یه مسئله ی خوبی که این داستان داشت نشان دادن روال آشنایی با روحیات و خلقیات دخترخانم و آقاپسر هست.
ولی این مال زمانیه که هر دوطرف روی هم شناخت دارن و تمایل به ازدواج هم دارن فقط دارن بررسی میکنن چه تفاوت ها و اشتراکاتی دارن باهم و قبلش یک سری مسائل رو روشن یا درست میکنن.
اما...
برای دخترخانم و آقاپسری که هیچ شناختی از هم ندارن... کاش برای این هم یه داستان بنویسید.
🔹نقل است پادشاهی به شاعر دربار گفت می توانی به گونه ای شعر بگویی که با بیت اول عصبای وبا بیت دوم شاد شوم او گفت:
مادرت خان کرم بود بداد از پس وپیش
که آثار غضب را برچهره شاه بدید گفت
برفقیران اطعام وبریتیمان زر وسیم
وشادی را به شاه ارمغان کرد
حالا داستان شما هم این حایت را تکرار می کند یه شب باعث عصبیت واسترس مثل امشب یه شب هم بسیار شیرین مثل شب قبل روی هم رفته بسیار شیوا ،گیرا وحال خوب کن هست خداوند به شما سلامتی و به قلمتان برکت عطا فرماید.
🔹حال داود را من میفهمم که بعد از عمری جون کندن برای تبلیغ دین و ارتباط با نسل نوجوان، ناجوانمردانه و به دروغ بهت برچسب میزنن و بی هوا آبروت را میبرن😭😭💔
قطعا خدا از آنها نخواهد گذشت.
🔹خواستم تشکر کنم بابت سوالات مشاوره های قبل ازدواج که گذاشتین،که حتی برا بعد از ازدواج هم کاربرد داره...
با اینکه با دیدن سوالات از خوشحالی به وجد اومدم،اما قلبم از اینکه آبروی یک نفر به خطر بیفته درد میگیره...
تصورش هم خیلی دردناکه،چه برسه به واقعیت....ربنا و لاتحملنا ما لا طاقه لنا به
🔹یک روحانی عالم و متدین قدیما امام جماعت محلهی پدرمون بودند که با انگ و تهمت دروغِ چشم ناپاکی و نظر داشتن به خانمی که برای کاری به دفترشان رفته بود با اعصاب و روحیه خراب و دل شکسته بیرونشان کردند.
چه خون دلها که در مساجد مختلف به دل مؤمنین کردهاند و میکنند.
درود بر شما که در داستان یکی مثل همه به این موضوع پرداختهايد. 👌
🔹از این درایت و این این منطق و سبک زندگی ای که با شناخت شروع بشه خیلی لذت بردم🌹
اینا نصف بیشتر راه رو رفتند
ایشاالله عمر زندگیشون با برکت و پر از خیر وبرکت 😍🌹☺️
🔹سلام ارادت دارم کاکو دمت گرم بابت داستان قشنگی که داری نشرش میدی انشالله که عاقبت به خیر باشی
ولی یه چیزی امشب بد حالم گرفته شد از آخر داستان
لوتی گری نمیشد یه جور تنظیمش کنی شب میلاد حضرت اربابم کریم اهلبیت ای جور ضد حال نخوریم
کاکو جون خدا وکیلی بی ریا گفتم
دوستت دارم
انشالله بحق مولود امشب خدا هممونه عاقبت بخیر بکنه
یا علی کاکوی شیرازیت
✔️ نظرتون چیه امشب یک ساعت زودتر ادامه رمان را بفرستم؟😊
پسر خوبی هستم؟
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پانزدهم»
🔰گلزار شهدا
آن شب صالح و تیمش به گلزار شهدا رفته بودند. قرار شده بود که هر شب یک نفر از افراد موفق در رشته خودش صحبت کند و فن و شغلش را به بچهها معرفی کند.
بچه ها از یک ساعت قبل از مغرب به گلزار شهدا میرفتند و بعد از زیارت شهدا و یه روضه مختصر، به صورت حلقهای دور هم مینشستند و تا ده دقیقه قبل از اذان مغرب و افطار، به حرفهای مهمانی را که دعوت کرده بودند گوش میدادند.
آن شب نوبت پسر اصغرآقای مکانیک بود. اسمش جمال بود و تیپ غیرمسجدی داشت اما از آنها بود که ذاتا پسرِ کاری و زحمتکش و خوش اخلاقی است. کارشناسی مکانیک خوانده بود و در همان مکانیکی پدرش کار میکرد و یک جورایی اوستای کار شده بود.
[بچهها من فنی حرفهای درس خوندم. درسمم بد نبودا اما چون بابامو دوس داشتم و از کوچیکی وقتی پشت تلفن با دوستاش درباره ماشین و موتورِ ماشین حرف میزد، خوشم میومد. دوس داشتم منم دوستایی داشته باشم و واسم زنگ بزنن و براشون از موتور ماشین و انواع ماشین حرف بزنم. بخاطر همین از دبستان که بودم، تا وقت اضاف میآوردم، میرفتم مکانیکی بابام که همتون میشناسینش.
تا این که یه معلم ریاضی تو دبیرستان داشتیم که بنده خدا ماشینش از این پژوآردیهای قدیمی بود. یه روز که ما زنگ ورزشمون بود و تو حیاط مدرسه بودیم، از دور دیدم که آردی خراب شده و روشن نمیشه و بیچاره خیلی کلافه بود. من رفتم جلو و همین طور که اون داشت با معاون مدرسهمون حرف میزد که زنگ بزنن مکانیکی و بیاد ماشینو درستش کنه، یه نگاهی به ماشینش انداختم. به خودم جرات دادم و دستمو بردم کنار موتور ماشین و با چیزایی که از بابام یاد گرفته بودم، دو سه تا پیچ رو یه کم اینور اونور کردم. شاید باورتون نشه اما ماشین از خفگی نجات پیدا کرد و کم کم روشن شد.
آقا این دبیر ریاضی رو میگی؟ اینقدر خوشحال شد و ما رو تحویل گرفت که خودم و بچهها کَفِمون بریده بود. فرداش به من گفت عمرتو اینجا تلف نکن و برو فنی حرفه ای و دنبال رشته خودت باش. دو سه ماه بعدش با بابام حرف زد و دست منو گرفت و برد فنی حرفهای و نشستم سر کلاس. من از همون سال حتی وضع مالیم بهتر شد. کم کم پول تو جیبی نگرفتم و رو پای خودم وایسادم.
بچه ها رشته مکانیکِ خودرو جزو رشته های زمینه صنعت در شاخه فنی حرفه ای هست و یکی از محبوبترین رشته های فنی حرفه ای برای پسراست. البته دخترا هم میتونن این رشته رو بخونن و شاید باورتون نشه اما خانمای بااستعدادی تو این رشته داریم. بذارین یه کم ریزتر از این رشته براتون بگم...]
نیم ساعت بعد، اذان گفتند و بچهها پشت سر صالح نمازشان را خواندند و داشتند برای خوردن افطاری شلوغ پلوغ میکردند که صالح دید هر چه برای احمد و داود زنگ میزند و اساماس میدهد، کسی تحویلش نمیگیرد. به فکر فرو رفت و نمیدانست در مسجد صفا چه قیامتی به پا شده!
🔰سر کوچه مسجد
ماشین الهام و داود به کوچه مسجد رسید. داود گفت: «همین جا نگه دار!» الهام توقف کرد. داود خیلی فکرش مشغول بود. به نقطهای زل زده بود و فکر میکرد.
الهام که نمیدانست در آن لحظات چه باید بکند و چه باید بگوید؟ آرام گفت: «بنظرم برید.»
داود به الهام نگاه کرد و پرسید: «چی؟»
الهام: «گفتم بنظرم برید. الان شما باید تو میدون باشید. باید از خودتون دفاع کنید. اگه نباشید و مردم حرف شما رو نشنوند، همین جا تمام نمیشه و بیشتر پشت سرتون حرف میزنن.»
داود نفس عمیق کشید. چشمانش را مالید و نگاهی به بیرون انداخت. سپس گفت: «تهمت، چیز خیلی بدیه. اگه بپری وسط و از خودت دفاع کنی، میگن اگه چیزی نبود، اینجوری جلز ولز نمیکرد. اگرم سکوت کنی، میگن ببین خودشم خبر از کار خودش داره.»
الهام دید حرف درستی میزند. پرسید: «خب الان تکلیف چیه؟»
داود دوباره نفس عمیق کشید و گفت: «من تا حالا چند بار دیگم تو این موقعیت بودم. نه تهمت غیراخلاقی. سرِ قضیه آبجیم و اینا. اگه بگم الان به اندازه ای که برای مهربان، همون پسری که امشب باباش جلوی همه خوابونده زیر گوشش ناراحتم و ذرهای غصه خودمو ندارم، باورتون میشه؟»
الهام لبخندی زد و رو به داود کرد و دقیق تر به داود نگاه کرد.
داود: «من همینجا پیاده میشم. دست شما درد نکنه. البته اینجا نه. وقت دارین دور بزنین و خیابون اون ور پیاده شم؟ نمیخوام از جلوی مسجد رد بشم.»
الهام همین طور که ماشینش را روشن میکرد گفت: «آره. چرا که نه. میگین چی تو ذهنتونه؟ میخواین چیکار کنین؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰خانه مملکت و سلطنت
خانه مملکت و سلطنت شلوغ بود اما نه به اندازه مسجد. بچههای تیمِ شادیخانم آنجا بودند. بچههای شادی در اتاق نشسته بودند و در حال انداختن سفره بودند. گوهرخانم و مملکت و سلطنت و چند تا زن دیگر در حیاط داشتند دور هم چایی و نون پنیر میخوردند.
شادی، همان چادرسیاه و تیپِ معمولی و معصومانه همیشگیاش را داشت. وقتی زنگ زدند، رفت دمِ در تا ساندویچها را از سروش تحویل بگیرد. سروش که مشخص بود نیم ساعت پیش از سلمانی آمده و یک تیپِ خفن اما نه جلف به همراه روغن مو به موهایش زده، تا شادی را دید گل از گلش شکفت.
-سلام. خوبین؟
-سلام. ببخشید. زحمت شد برای شما.
-زحمت کدومه آبجی؟ خیلی هم رحمته.
-ممنون. پول کم نبود؟
-خدا برکت بده. پول چه ارزشی داره؟ شما خوبین؟ مامان خوبن؟
-ممنون. قبول باشه نماز روزهتون.
تا شادی این را گفت، انگار یک چیزی در دل سروش صدا کرد. یک لحظه هیچی نگفت و فقط به شادی زل زد. یادش آمد که وقتی غلامرضا به مغازهاش آمد، با دو تا ساندویچ همبرگر روزهخواری کرده بودند و یک بطریِ یک و نیم لیتری نوشابه هم روش!
-اینا ساندویچای ماست؟
«آهان. اینا؟ آره. بفرمایید!» دستش را دراز کرد و ساندویچها را به شادی داد. شادی تا آنها را گرفت، گفت: «خیلی ممنون. ایشالله بازم شاید مزاحمتون بشیم. خدافظ.»
سروش که دلش نمیخواست شادی به آن زودی از جلویش برود، فورا گفت: «حتما بیایید. قدمتون برچشم. دفعه بعد، دو تا بطری بزرگِ دوغ مهمون خودمید.»
شادی دیگر برنگشت که پشت سرش را ببینید. به راهش ادامه داد و رفت داخل و در را بست.
سروش همچنان آنجا و رو به در خانه سلطنت ایستاده بود و دلش نمیآمد صف را به هم بزند، که یهو متوجه توقف یک ماشین در پشت سرش شد. برگشت و نگاه انداخت. دید یک آقا با ریش و کتِ پالتویی و یک شال گردن از ماشین آلبالویی پیاده شد و به راننده اشاره کرد و ماشین رفت.
اولش او را نشناخت. تا این که داود گفت: «سلام. خسته نباشین. منزل سلطنت خانم کار داشتین؟»
سروش دقت کرد تا ببیند او کیست؟ تا یهو متوجه شد که این همان حاج آقای مسجد است. با بی رغبتی گفت: «اره. کار داشتم. زَت زیاد.» این را گفت و بیمحلی کرد و رفت.
داود که متوجه بیمحلی او شد اما او را نمیشناخت، از رفتارش لبخندی زد و به طرف درِ خانه سلطنت خانم رفت. لحظهای که دستش را به طرف زنگ در برد، صدای حرف زدن شنید و چند لحظه مکث کرد. اهل فال گوش ایستادن نبود اما مشخص بود که هفت هشت تا خانم در حیاط هستند و دارند با هم درهمبَرهم حرف میزنند.
-چه آبروریزی شد. قدیما میگفتن آدم عَزَب(مجرد) دین و ایمون ندارهها.
-استغفرالله بگین. هنوز که چیزی ثابت نشده.
-خب نشه. مگه حتما باید چیزی بشه. بخدا خیلی باید کسی پوست کُلفت باشه که دیگه اینجا بمونه.
-وا. یه جوری حرف میزنین که انگار بچه من...
-شلوغش نکن. کی با بچه بی زبون شما کار داره؟! منظور من اون آخونده است.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
دقیقا مصداق «درِ دروازه را میشه بست اما درِ دهان مردم را نمیشه بست» شده بود. تا این که داود شنید یک صدای جوانتر(صدای شادی) آمد که گفت: «خانما زشته به خدا. شما هم دارین به حاج آقا توهین میکنین و هم به داداش من. مامانم خیلی زنِ صبوریه که هیچی نمیگه اما دیگه شماها سواستفاده نکنین.»
که یک صدای پیر آمد و گفت: «تو به مهمونات برس دختر جون! هنوز مونده که روزگارو بشناسی. تو چه میدونی دنیا چه خبره؟ برو. برو به کارِت برس.»
داود دید نه، فایده ندارد. اما چارهای هم نداشت. زنگ در را زد. چند لحظه بعد گوهرخانم دم در حاضر شد.
-شما مادر بزرگوار آقامهربان هستید؟
-بله. زنِ آقاغفور!
-خدا حفظشون کنه. چرا اینطوری شد؟ کی این تهمت رو مطرح کرده؟
-نمیدونم. غفور به من حرفی نزد و نگفت کی گفته؟ اما خیلی عصبانیه.
-الان مهربان کجاست؟ شنیدم امشب خیلی اذیت شده و کتک خورده.
-شما پسر خوبی بنظر میرسی. خدا برای مادرت حفظت کنه اما میشه دیگه احوال بچه زبون بسته منو نپرسی؟ من دیگه طاقت ندارم که بچهام هم از باباش کتک بخوره و هم از مردم حرف بشنوه!
این را گفت و زد زیر گریه. داود خیلی ناراحت شد. سرش را پایین انداخت و میخواست برود که ناگهان دید دو سه تا بچه دنبال هم کردند و از خانه سلطنت میخواستند بزنند بیرون که یهو یک نفرش ایستاد جلوی داود. داود دید مهربان است. خیلی خوشحال شد. دستش را به طرف مهربان دراز کرد و بالبحند سلام کرد.
مهربان هم دستش را به طرف داود برد و سلام کرد. لطافت و مظلومیت و معصومیت از سرتاپای خاک و خُلی مهربان که تا آن لحظه داشت با بچهها بازی میکرد، میریخت. اما داود به صورت مهربان دقت کرد. دید رد چَکی که باباش به او زده، هنوز روی صورتش مانده. هنوز داود داشت به صورت مهربان و ردّ سیلی نگاه میکرد که بچه ها از دور مهربان را صدا کردند و مهربان هم لبهایش را لوله کرد و با لب و دهانش صدای مثلا موتورهای بزرگ و سواری را درآورد و دست سمت راستش را مثل وقتی میخواهند گاز بدهند چرخاند و با سرعت دوید و رفت. صدای وووووو گفتن مهربان همه کوچه را پر کرده بود و کم کم از جلوی چشمان داود محو شد.
🔰مغازه ساندویچی
آخرشب بود. معمولا در شهرستانها و محلههای پایینشهر، اغذیه فروشیها در آخرِشبها شلوغتر و پررونقتر است. تا این که رفته رفته خلوتتر میشود و به نیمه شب که میرسی، یهو جمعیت غیب میشوند. انگار یک قاعده نانوشته در همه جا هست که ساعت از 12 نیمه شب که رد شد، همه غیب شوند.
حدودا 12 و نیم بود. مغازه سروش کر و کثیف بود و باید همان آخرشب جارو میزد تا اگر یهو فرداصبح سر و کله بهداشت پیدا شد، گیر ندهد.
سروش که سر شب شادی را دیده بود و انرژی و حالش صد برابر شده بود، پس از مدتها آهنگ «ای قشنگتر از پریا، شبها تو کوچه نریا... بچههای محل دزدند... عشق منو میدزدند...» گذاشته بود و مثل کسی که روی ابرهاست، کف مغازه را جارو میزد و همه جا را تمیز میکرد.
غلامرضا هم در یک دستش گوشی و در دست دیگرش سیگار بود و همین طور که لم داده بود گوشه مغازه، گاهی پیام میخواند، گاهی هم با حالت چندش به سروش نگاه میکرد و زیر لب یک «اُزگلِ پلشت» میگفت و دوباره پُکی به سیگار میزد و دوباره میرفت تو گوشی.
تا این که صدای وووووی موتور آرش آمد. غلامرضا تا این صدا را شنید، ته مانده سیگارش را در کاسه شکسته فرو و خاموش کرد و بلند شد. اول آهنگی که سروش گذاشته بود و با آن در رویاهاش بود خاموش کرد و چشمش به در مغازه دوخت تا آرش موتورش را خاموش کند و بیاید داخل.
سروش هم وقتی آهنگ خاموش شد، به خودش آمد. دید آرش با کاپشنِ چسبانِ سیاهِ کوچکش در حالی که لاتیش را پر کرده در را باز کرد و آمد داخل و گفت: «کو سلامت؟»
غلامرضا از پشت دَخل آمد و گفت: «سلام و تیرناحق! معلومه کجایی؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
آرش زیپ کاپشنش را پایین کشید و همین طور که جلوتر میآمد گفت: «از شکار برمیگردم. از شکار. کسی که میره شکار، با خودش که کسی رو نمیبره. میبره بنظرت؟»
غلامرضا فقط زل زد. آرش نزدیکتر رفت و با لحنِ آرامِ زیرکانه گفت: «تله اولم گرفت. مونده تله دومم. اونم میگیره. خاطر جمع باش.»
سروش جارو را روی زمین انداخت و به طرفش رفت و گفت: «درست حرف بزن ببینم چی میگی؟»
آرش لبخندی زد و همین طور که به طرف یخچال مغازه میرفت تا برای خودش نوشابه باز کند گفت: «اینقدر اعصابِ غفوربیاعصاب از دست این آخونده خورده که این ریقو تا به خودش بیاد، باید جور و پلاسشو جمع کنه و بره. بالاخره کم کاری نکرده. دست درازی به پسر نابالغِ غفوربیاعصاب؟!»
غلامرضا همین طور که چشمانش چهارتا شده بود به نشانِ تعجب و باریکالله به آرش گفت: «دهنتو...»
آرش یک قلپ نوشابه رفت بالا و همین طور که آرنج یک دستش را مثل خفنها به یخچال مغازه زده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت: «حالا این که چیزی نیست. صبح نشده باید جواب بده که داستان این دافه چیه؟»
سروش آب دهانش را قورت داد و همان طور که به آرش زل زده بود پرسید: «داف؟ کدوم داف؟»
آرش گفت: «یه مدته که با یه داف میچرخه. حتی امروزم لباس آخوندیشو درآورده بود و دور از چشم همه پرید بغل دستِ همین دافی که میگم، رفتن یه جایی. رفتن دنبالشون. با هم رفتند به یه آپارتمان و دو سه ساعت عشق و حال و صفا!»
سروش که تیپِ داود را وقتی دم درِ خانه سلطنت دیده بود یادش آمد، چشمانش بازتر شد و به آرش گفت: «نه!!!!»
آرش چشمک زد و یک قلپ دیگر کوفت کرد و گفت: «آرررره... از اون ناکِساس!»
غلامرضا گفت: «خب حالا چی میشه الان؟ تو که مدرک نداری که با اون دافه است!»
آرش دوباره لبخند تحویلشان داد و گفت: «نه داداچ! ما از اون بیمایههاش نیستیم. یه چیزایی دارم واستون. اینا. نگا...» که دست کرد در جیبش و گوشیش را درآورد و عکسهایی که از داود و الهام گرفته بود را به آنها نشان داد.
غلامرضا همان طور که گوشی را از آرش گرفته بود و روی عکس الهام زوم کرده بود گفت: «عجب چیزی هم بلند کرده ناکِس! این کیش میشه حالا؟»
آرش گوشی را از غلامرضا گرفت و همین طور که در گالریش دنبال عکس میگشت گفت: «حالا هر کیشمیشی که میشه! مهم اینه که این دافه، شاخه اینستاس. جیگریه واسه خودش. نیگا... ببین اینو ...»
غلامرضا همین طور که داشت گوشیِ آرش را میشکافت از بس به عکس ناموس مردم زل زده بود، پرسید: «اَاَاَاَاَ.... این دختره، نوجوونیِ همین دافه است؟!»
آرش با خندههای چندشش سرش را تکان داد و گفت: «این مالِ شاید ده دوازده سال قبلش هست... بنظرت الان قشنگتر نشده؟ با این که اون موقعها لباساش یه کم کمتر بوده!»
غلامرضا که اصلا حال خودش نبود گفت: «کو ... دوباره عکسای الانشو ببینم ... آهان ... آره لامصب ... آرش اینا چی میزنن که هر چی بزرگتر میشن جیگرتر میشن؟!»
سروش هم داشت با آن عکسها چشمچرانی میکرد اما به اندازه غلامرضا و آرش تو کف نبود.
آرش گفت: «حیف این خوشکله نیست که با آخوند بُر بخوره؟!»
غلامرضا که اصلا غلامرضای نیم ساعت پیش نبود، تند تند عکسها را رد میکرد و دید میزد و جواب داد: «حرومش باشه... تنها خورِ لاشی ...»
آرش گوشیش را از دست غلامرضا کشید و خاموش کرد و گذاشت در جیبش و گفت: «حالا شما جای مردم! اون از خبرِ آخونده با اون پسره! اینم از عکساش تو ماشینِ این دختر قِرتیه!»
غلامرضا گفت: «والا اگه من جای این آخونده باشم و رگ داشته باشم، کلا از این مملکت میرم. این محله کدوم طویلهایه؟ والا.»
و آرش گوشی دومش را درآورد و جلوی چشم غلامرضا و سروش، آن عکسها را با یک عالمه توضیح دروغ، برای صغیر و کبیر و مرد و زن و مذهبی و لامذهب و این وری و اون وری و داخل و خارج و انواع گروهها و سوپرگروههای محله صفا و بی صفا و همممه جا فرستاد.
بعدش مثل فاتحان، آب دماغش را بالا کشید و رو به سروش گفت: «یه دوبل برگر با نون اضافه و سه تا سس! همین حالا! میدونی که ... شبای رمضون آدم آی گشنه اش میشه ... ینی آی گشنه اش میشه که حد نداره...»
این را که گفت، با غلامرضا زدند زیر خنده و کِرکِر خندههایشان کل فضای ساندویچی را پر کرد.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour