بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیست و چهارم»
🔰صبح بیستم ماه مبارک...
صبح خیلی زود، که هر کس در آن سالن و پشت در آن اتاق در گوشهای خوابش برده بود، الهام وسط پِلک چشمانش یک سایه را دید که از جلویش رد شد و به طرف اتاقی که داود و سروش در آن خوابیده بودند رفت. به زور، و با زحمت فراوان چشمانش را مالاند و دقیق تر نگاه کرد. دید حاج آقا خلج، بدون هیچ همراه و به آرامی از جلوی همه رد شد و میخواهد وارد اتاق بشود.
الهام خواست حرکت کند اما اینقدر خسته بود که رمق نداشت. اما درک آن لحظه برایش مهم بود. به زور، همه توانش را در زانوهایش جمع کرد و میخواست بلند شود اما سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد اما با زحمت خودش را سر پا نگه داشت.
دستش را به دیوار گرفته بود. اندکی که گذشت، توانست تعادلش را حفظ کند و آرام آرام و قدم به قدم به طرف در اتاق برود. همین طور که به در نزدیک تر میشد، از تار بودن جلوی چشمانش کاسته میشد تا این که دستش را دراز کرد و نوک انگشتش به در رسید. در را باز کرد و خیلی آرام قدم در آن اتاق گذاشت.
با صحنه عجیبی روبرو شد. دید حاج آقا خلج پایین پای داود، عبایش را پهن کرده. رو بخ قبله ایستاده. عمامه بر سر و بخشی از عمامه اش را به نشان گدایی و بیچارگی به دور گردنش انداخته و بعدها معلوم شد که در حال خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها است.
الهام همان جا خشکش زد. دید نمیتواند سر پا بایستد. همان جا در حالی که کمرش به دیوار متصل بود، خودش را به دیوار کشید و همانجا مثل دخترکان یتیم نشست. نفسش داغ بود و دلش دوباره گُر گرفت. وقتی دید حاجی خلج بعد از نماز، به سجده طولانی رفته و در حالی که یکی از دستانش رو به آسمان و در آن یکی دستش تسبیح دارد و آرام و با حالت خاصی میگوید «الهی بفاطمهَ ... بفاطمهَ ... بفاطمهَ...» صورتش را زیر چادرش برد و بی صدا بارید.
آن حالت شاید یک ربع طول کشید. خلج بلند شد و رفت بالای سر آن دو تا جوان و دستی به سر و روی هر دو کشید. سپس از جلوی الهام که روی زمین نشسته بود و داشت از زیر چادر مشکیاش سایه حاجی را میدید، رد شد و رفت.
تا قبل از ساعت هشت صبح که شیفت میخواست عوض بشود، الهام به خودش آمد و دید فرشاد و همکارانش تند تند دارند به بالای تخت آن داود و سروش رفت و آمد میکنند. اولش ترسید. خودش را جمع و جور کرد و بلند گفت: «چی شده؟»
فرشاد با لبخند جواب داد: «الحمدلله دوتاشون به هوش اومدند. سطح هوشیاریشون هم خوبه خدا رو شکر.»
الهام ندانست خودش را چطوری به بالای سر داود رساند. داود چشمانش نیمه باز بود و داشت طبیعی نفس میکشید. با همان حال نزار و کوفتگی که داشت و شب قبلش کلی ازش خون رفته بود، تا چشمش به الهام خورد گفت: «سلامت کو؟»
الهام که هم چشمانش برق خوشحالی داشت و هم اشک فشار روانی زیادی که تحمل کرده بود، با همان حال، کمی دماغش را بالا کشید و صورتش را تمیز کرد و جواب داد: «بی سلام عزیزم!»
داود نفس عمیقی کشید و گفت: «کاش دیشب پیشِت مونده بودم و جواب تلفنشو نداده بودم.»
الهام هم نفس عمیقی کشید و همین طور که دوباره چشمش را پاک میکرد جواب داد: «حالا کو که به حرفای من برسی داود خان؟!»
داود خیلی جدی پرسید: «دیشب سحر چه خوردی؟»
الهام گفت: «غصه! غم! گریه! اشک! آه! ناله!»
داود بدون این که ذره ای وا بدهد و یا لبش کنار برود پرسید: «ماشالله اِشتهاتم خوبه. یه رژیم بگیر حاج خانم! ماه رمضون و این همه پُرخوری؟!»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
الهام که نزدیک بود سر خودش را به میله تخت داود بزند از بس آرامشِ حرص انگیزی در کلام داود بود، گفت: «حوصله ندارم. داود!»
داود که مشخص بود که به هوش آمده تا حرص الهام را دربیاورد جواب داد: «آقا داود!»
الهام یک لحظه لب پایینش را از روی حرص جوید و در حالی که نمیدانست خنده کند یا جیغ بزند، خودش را کنترل کرد و گفت: «دلم خیلی تنگه. زود بریم خونه. حالم بده.»
داود گفت: «حرفای زشت نزن! ینی چی به پسری که رو تخت بیمارستانه میگی دلم واست تنگه؟ اصلا برو اون ور تر ببینم. کو مامانم؟»
الهام که دید نخیر! با نرمش قهرمانانه، روی داود کم نمیشود جواب داد: «مثل این که راستی راستی سَرِت جایی خورده ها! گفتم حوصله ندارم. دارم از پا درمیام.» این را گفت و همین طور که روی صندلی کنار تخت داود نشسته بود، سرش را کنار داود گذاشت.
داود با چشمش نگاهی به اطرافش انداخت. دید کسی حواسش نیست. همین طور که دراز کشیده بود، کف دستش راستش را از روی چادر و مقنعه، روی سر الهام گذاشت.
آخ که چقدر الهام در آن لحظه، به یک داود بامزه و شیطون بلا به همراه دستش گرم مردانه اش نیاز داشت. آرام دستش را به طرف سرش بُرد تا دستش را روی دست داود بگذارد که یهو دکتر و دو تا پرستار وارد شدند و داود فورا دستش را کشید و عادی خوابید. و دست الهام بین زمین و هوا ماند. و در آخر سر، دستش را روی سر خودش گذاشت و همین طور که میخواست از کنار تخت بلند شود تا دکتر و پرستارها به کارشان برسند، زیر لب «اینم از شانس خراب ما!» گفت و بلند شد.
🔰پارک حومه شهر
در حومه شهر، یک پارک نسبتا بزرگ و نیمه خراب بود که مردم عادی جرات رفت و آمد به آنجا نداشتند. به مرور زمان شده بود پاتوق معتادها و مسئله دارها. گوشه موشه زیاد داشت و در کنار هر گوشه و سوراخ سُمبه، چند تا سُرنگِ مصرف شده و ته سیگار و کلی آت آشغال دیگر به چشم میخورد.
آرش موتورش را خوابانده بود لابلای بوتهها و خودش هم کنار موتورش دراز کشیده بود. اما غلامرضا فکرش خیلی مشغول بود. اصلا نخوابیده بود و در حالی که چشمانش سرخ شده بود، سیگار را با سیگار روشن میکرد. هر از چند دقیقه به واتساپش سر میزد. انگار چشمانتظار کسی بود. ولی وقتی میدید که پیام نیامده، بدتر اعصابش خُرد میشد.
تا این که حدود ساعت ده و ربع بود که از واتساپ برایش پیام آمد. اول به اطراف نگاه انداخت و وقتی دید خبری نیست، فورا به واتساپ رفت و تماس تصویری را با هوشنگ فعال کرد.
-سلام هوشنگ خان!
تا به هوشنگ سلام کرد، آرش هم از خواب پرید و کنار دستش نشست.
-سلام. تموم شد؟
-نمیدونم. سروشِ عوضیِ لاشی پرید وسط و چاقو به هردوشون خورد.
-سروش؟ چرا این کارو کرد؟
-نمیدونم والا ... ولی خیلی آدم نچسبی شده بود...
آرش پرید وسط حرفش و گفت: «هوشنگ خان سلام. غلامرضا خیلی خبر نداره. سروش با یه دختردبیرستانی تیک میزد. خب وقتی کسی تیک میزنه و دلش جایی گیره، معلومه که دیگه جیگرِ خیلی از کارا رو نداره. سروش اینجوری شد. نمیدونیم از کجا یهو سر و کلهاش پیدا شد که خودشو انداخت وسط!»
-با کی تیک میزد؟ این حرفا کدومه؟ شماها دارین همه چیزو خراب میکنین!
غلامرضا: «نه هوشنگ خان! اشتباه نکن عزیز من. من و آرش پای کاریم. اون سروش بی همه چیز بود که خراب کرد. وگرنه من وآرش هنوزم هستیم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-کدوم کار؟ اگه اون دو تا رو کشته باشین، الان دیگه شماها قاتلین. الان دیگه همه دنبالتون هستن. الان دیگه هیچ گُهی نمیتونین بخورین الا این که از اونجا بزنین به چاک!
غلامرضا و آرش به هم نگاه کردند و دید هوشنگ درست میگوید. آرش گفت: «خب ما که میخواستیم از اینجا بزنیم به چاک و پناهنده بشیم. غیر از اینه؟ خب الان وقتشه. زحمتش بکش و ما رو ردمون کن بریم دیگه! سلطان تو که برات کاری نداره.»
هوشنگ فقط به قیافه آنها زل زد و هیچ نگفت.
غلامرضا گفت: «راس میگی. ما دیگه الان اینجا جامون نیست. بزرگی کن و بگو بیان امروز ما رو ببرن پیش خودت!»
هوشنگ بعد از چند لحظه سکوت گفت: «ببینین چی میگم. الان یه پولی براتون واریز میکنم. حدود 10 تومان.»
غلامرضا: «10 میلیون فقط؟! سلطان! تو گفتی 200 تا برای زدن آخونده!»
هوشنگ با عصبانیت گفت: «یه دقیقه گه نخور ببینم چی میگم! 10 تا فعلا براتون میریزم. برین پاساژ گلها و واسه خودتون یه دست لباس نو بخرین. بلدین که. سر نبش میدون بیمارستان. بعدش برید سر چارراه و از عابربانک به اندازه دو میلیون تومن نقد بگیرین و بذارین تو جیبتون تا ظهر خبرتون کنم.»
غلامرضا بعد از آن همه خستگی و سرخ شدن چشمش، بالاخره یک حرف امیدوار کننده شنید و لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: «فدایی داری سلطان! حله. منتظرم.»
وقتی این را گفت، هوشنگ تلفن را قطع کرد. یک ربع بعدش مبلغ ده میلیون تومان به حساب هرکدامشان ریخته شد. وقتی پول را ریختند، آرش با احتیاط و بدون جلب توجه، با غلامرضا سوار موتور شدند و به طرف میدان بیمارستان و پاساژ گلها حرکت کردند.
🔰پاساژ گلها
آرش موتورش را در کوچه پُشتیِ پاساژ پارک کرد و با غلامرضا ماسک زده بودند و به طرف پاساژ حرکت کردند. به طبقه دوم رفتند. همین طور که آرام آرام قدم میزدند و مغازه ها را نگاه میکردند، رسیدند به یک مغازهای که تقریبا قیمت هایش اندکی از قبلی ها بهتر بود.
وارد مغازه شدند. هر کدام یک دست تیشرت و شلوار جین و کلاه خریدند. اندکی هم چانه زدند. هر کدامشان از دستگاه فروشنده کارت کشیدند و جنس خودشان را حساب کردند و دوباره با احتیاط از پاساژ خارج شدند.
غلامرضا میخواست از همان راهی که آمده بودند برگردند به سمت موتور که آرش دستش را گرفت و جوری که عادی به نظر برسد، به طرف مخالف آن مسیر را کشید تا مثلا جانب احتیاط را رعایت کرده باشند و از یک مسیر دیگر به طرف موتور بروند.
پنج شش دقیقه بعد به موتور رسیدند. سوار شدند و حرکت کردند. یک سرِ کوچه با توقف یک ماشین بزرگ که داشت جنس برای پاساژ خالی میکرد مسدود شده بود. بخاطر همین از یک طرف دیگر رفتند. از کوچه زدند بیرون و به طرف عابربانک سر چارراه حرکت کردند.
سه چهار نفر ایستاده بودند و داشتند با عابربانک کار میکردند. همان طور که سوار موتور بودند، صبر کردند که خلوت بشود. ولی خلوت نشد و دو سه نفر دیگر هم آمدند. شاید بیست دقیقه طول کشید تا این که یک نفر گفت که کارتمو خورد. نفر بعدی هم وقتی میخواست کارتش را وارد دستگاه کند، فورا کارتش را پس داد.
غلامرضا که داشت از خستگی پَس می افتاد، پیاده شد و رفت جلو و گفت: «بذار من امتحانش کنم. شاید کار ما رو راه انداخت.» پانصد هزار تومان امتحان کرد. دید دستگاه پول را شمرد و به او داد. رو به نفر قبلی گفت: «تو دوباره امتحانش کن. فقط زود که کار دارم.»
نفر قبلی هم امتحان کرد. دستگاه درست شده بود. پولش را داد و رفت. آرش فورا از موتور پیاده شد. فقط خودشان دو نفر بودند. غلامرضا دوباره کارتش را در دستگاه گذاشت. دوباره پول گرفت. یک میلیون و نیم دیگر پول نقد گرفت و با پول قبلی شد دو میلیون تومان و گذاشت در جیبش.
نوبت آرش شد. آرش هم دو تا یک میلیون تومان گرفت. البته وسطش دو دقیقه دستگاه قطع شد. اما دوباره کار کرد و آرش هم پولش را گرفت و گذاشت در جیبش و موتورش را روشن کرد و حرکت کردند.
پنجاه متر از بانک دور شدند. آرش پیاده شد تا دو تا رانی بخرد و بیاورد. به گوشی غلامرضا پیام آمد. فهمید که هوشنگ است. خوشحال شد و زیر لب گفت «رحمت به پدرت!» و از واتساپ با هوشنگ تماس صوتی گرفت.
-جونم آقا!
-گرفتین؟
-آره آقا. تیپ زدیم. دو تومن هم تو جیبیمونه.
-کو آرش؟
-رفته رانی بگیره. الان میاد. چطور؟
-غلامرضا تو چند سالته؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-یادم رفته آقا. چطور؟ برای گذرنامه میخوای؟
-میخوام بدونم تو این سالها اطلاعی درباره کسی که تحت تعقیب هست و مظنون به قتل هست، مخصوصا قتل یه آخوند، داری یا نه؟
-چی شده آقا؟ خبطی کردم؟
-آخه تو چقدر احمقی؟
غلامرضا یک لحظه تپش قلب گرفت و از روی موتور پاشد و ایستاد و گفت: «چرا؟ چی شده؟»
-تو هنوز نمیدونی که کسی که تحت تعقیب هست، از مغازه ای با کارت بانکیش نباید خرید کنه؟ نمیدونی که نباید جایی کارت بکشه؟ مخصوصا تو اون شهری که زده یکیو ناکار کرده. مخصوصا تو محله ای نزدیک پلیس هست!
-آقا خودت گفتی برو اونجا! چی شده حالا؟ چرا درست حرف نمیزنی؟
-تو اینقدر گاگولی که نمیدونی آدمِ تحت تعقیب، از عابربانک پول نمیگیره؟ هنوز نمیدونی که عابربانک دوربین داره و دوربینش هم به بانک وصله و هم به نزدیک ترین شعبه پلیس اون منطقه؟!
غلامرضا که دید بد کلاهی سرش رفته، صدای ترمز تیزِ دو سه تا ماشین از پشت ترافیکِ سر چهارراه شنید. قلبش داشت تندتند میزد و به هوشنگ گفت: «ای تُف تو قبر پدرت!» این را که گفت، دید انگار دارد شهر شلوغ میشود.
هوشنگ گفت: «غلامرضا تو هنوز خیلی بچه ای! فقط ادای حرفه ای را درمیاری! حرفه ای بودن به گنده گویی کردن نیست.»
غلامرضا دید آرش که دو تا رانی خریده بود، با دیدن دو سه نفری که با سرعت به سمتش میدویدند، رانی ها را روی زمین انداخت و با سرعت شروع به دویدن کرد و با فریاد گفت: «غلامرضا فرار کن! مامورا ...»
غلامرضا که هنوز باورش نمیشد هوشنگ اینقدر نامرد و عوضی باشد از پشت گوشی به هوشنگ گفت: «بالاخره دستم بهت میرسه و خِرخِرَتو میجَوم.» این را گفت و گوشی را گذاشت در جیبش و کمتر از ده پانزده متر مامورها با او فاصله داشتند که موتور را فورا روشن کرد و با تمام وجود گازش داد. اما حواسش نبود که چراف قرمز، سبز شده و ماشین ها دارند با سرعت به آن طرف می آیند. به خاطر همین، جوری به درِ عقبِ سمتِ شاگردِ یک تاکسی کوبید که خودش هم تعادلش به هم خورد و با صورت و فَک و دهان به کاپوت تاکسی خورد.
تا آمد بلند شود، بیات سررسید و محکم به زانوی سمت چپش زد و غلامرضا چرخید و دوباره با صورت نقش زمین شد. همان طور که رو به زمین افتاده بود، دو تا مامور فورا به او دستبند زدند و همان طور نگه داشتند.
بیات با همه وجود، پشت سر تیم سه نفره ای میدوید که دنبال آرش میدویدند. بیات از دور دید که آرش پیچید و آن سه نفر هم پشت سرش هستند. وقت تلف نکرد و دنبالش نرفت. بلکه پیچید در کوچه سمت چپی و تا توان داشت، با سرعت به دویدنش ادامه داد.
اینقدر آرش تند میدوید و حواسش به پشت سرش بود که نگاه نکند تا سرعتش کم نشود، که حد نداشت. اما آن سه نفر هم قرار نبود به همین راحتی بگذارند آرش فرار کند و به ریش همه بخندد.
آرش همین طور که با سرعت میدوید، با خودش فکر میکرد که غلامرضا داود را زده. همان را بگیرند کافی است. اگر یک کمی دیگر بدوم، خسته میشوند و دست از سرم برمیداند. در همین فکرها بود و آمد از کنار یکی از فرعی ها با سرعت رد شود که یک لحظه دید تصویر جلوی چشمش کلا عوض شد. یک دایره کامل از زمین و آسمان و در و دیوار و مردم و ماشین و موتور دید و با همان سرعتی که داشته، به جای این که به طرف جلو برود، دید که دارد آسفالت کوچه به طور بی رحمانه ای به چشم و صورتش نزدیک میشود.
قصه چه بود؟ قصه از این قرار بود که بیات پشت دیوار فرعی ایستاده بود و وقتی آرش میخواست با همان سرعت فرار کند، در جهت خلاف مسیر آرش، پای سمت چپش را چنان به ساق پای آرش شوت کرده بود که آرش ابتدا با همان سرعت یک چرخ در هوا زد و با سرعتی بدتر از آن، با صورت به آسفالت کوچه برخورد کرد و از هوش رفت.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
عن أبي خالد الكابلي قال: قال لي علي بن الحسين علیه السلام:
«يا أبا خالِد، لَتَأتِيَنَّ فِتَنٌ كَقِطَعِ اللَّيلِ المُظلِمِ لايَنجُو إلاّ مَن أَخَذَ اللهُ مِيثاقَهُ، أوُلئكَ مَصابيٖحُ الهُدىٰ وَيَنابِيعُ العِلمِ، يُنجيٖهِمُ اللهُ مِن كُلِّ فِتنَةٍ مُظلِمَةٍ، كَأَنّي بِصاحِبِكُم قَد عَلاٰ فَوقَ نَجَفِكُم بِظَهرِ کُوفانِ في ثَلاثَمَأةٍ وَبِضعَةِ عَشَرَ رَجُلاً؛ جِبرِئيٖلُ عَن يَمينِهِ وَميٖکائيٖلُ عَن شِمالِهِ وَإِسرافيٖلُ أَمامِهِ، مَعَهُ رٰايَةُ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلم، قَد نَشَرَها لا يَهوٖي بِهٰا إلىٰ قَومٍ إلّا أَهلَكَهُمُ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ.»
📚علامه مجلسی، بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۱۳۵
🖌 ابو خالد کابلی از حضرت امام سجاد زين العابدين علیه السلام نقل میکند که آن حضرت به او فرمودند:
«ای ابا خالد! برای شما فتنههايی چون پارههای شب تار پيش خواهد آمد که از اين فتنهها نجات نمیيابد جز کسیکه خداوند از او پيمان گرفته باشد؛ آنها مشعلهای هدايت و سرچشمههای دانش و فضيلت هستند. خداوند به وسيلهی آنها از هر فتنهی ظلمانی نجات میدهد.
گوئی صاحب شما را میبينم که در پشت کوفه با سیصد و اندی نفر در سرزمين نجف حرکت میکند، جبرئيل در طرف راست او، ميکائيل در طرف چپ او، و اسرافيل در پيشاپيش او حرکت میکنند. پرچم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با او هست، چون اين پرچم به اهتزاز درآيد به سوی هر قومی حرکت کنند خدای عزیز و جلیل آن قوم را هلاک میكند.»
Mahmood Karimi - Vaghe Jodaie Resid 128 (MusicTarin).mp3
7.32M
وقت جدایی رسید ... 😭
حاج محمود کریمی
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیست و پنجم»
🔰بازداشتگاه
غلامرضا و آرش هر کدام در اتاق جداگانه بازجویی میشدند. هر دو دماغ و دهانشان خُرد شده بود و با صورت پانسمان شده و دست و پای باندپیچی شده روی صندلی های سرد بازداشتگاه نشسته بودند.
آرش که از همان اول همه چیز را گردن غلامرضا انداخت. هیچ چیز را گردن نگرفت و حتی گفت که قصد داشته از غلامرضا در عنوان اغفال و گول زدن شکایت کند!
-چرا. میشناسمش. خودش منو انداخت تو این گند و کثافت. اصلا من میخوام ازش شکایت کنم. من یه بچه کارگر ساده بودم که داشتم زندگیمو میکردم. از بس نشست و بغل گوشم وِزه کرد، گولشو خوردم و افتادم تو این راه.
-عجب! به فرض که راست بگی، پس میدونستی که افتاده تو خلاف!
-من؟ نه! از کجا باید بدونم.
-از اس ام اس بانک! تا حالا بیش از صد میلیون تومن به حسابت ریختن. اینا واسه چی بوده؟
-من راننده غلامرضا بودم. اون گفت این کارو بکن.
-اصلا تو راس میگی اما مشکل اینجاس که همین مبلغ واسه اونم واریز شده! اونم لابد نوکر تو بوده و یکی الکی به هردوتون حال میداده. آره؟
-نه آقا. ببین! اصلا ماجرا یه چیز دیگه است.
-چیه؟ تو بگو!
-یکی که نمیشناسمش، یه دو بار پول واریز کرد و گفت هر کاری این غلامرضا گفت، بگو چشم!
-آهان. تو هم گفتی چشم؟! پس قضیه بازی کردن با آبرو مردم و ایجاد جو و تشنج عمومی علیه اون و اینا رو کلا گردن نمیگیری. درسته؟
-بازی با آبروی مردم؟ چرا هر چی من هیچی نمیگم، جرم به نافم میبندین؟!
-چون شاهد داریم. دو نفر. علاوه بر اون، تو با دو تا شماره که به نام خودت نبوده، در شبکه های مجازی و اینستا عضو شدی و کلی علیه اون بنده خدا و خانش پیام دادی و فکر کردی مملکت هر کی هر کی هست و کسی دنبال کارِت نمیگیره. آره؟
-آقا! به جون مادرت من تقصیری ندارم. اصلا من شماره ای به جز همین یه خطی که از بانک برام پیام میاد ندارم.
-پس چرا ردِ آی پیِ گوشی همراه تو همه جا هست؟ فکر نکنم اینقدر بی سواد باشی که ندونی دارم از چی حرف میزنم.
-آقا من پیام این و اونو چند جا فرستادم.
-دروغ نگو! ما سند معتبر داریم که اولین بار از آی پیِ گوشی خودت تولید و منتشر شده. اینو چی میگی؟
آرش دید در بد مخمصه ای افتاده. هر چه میخواهد فرار کند، نمیشود. بازجو ادامه داد: «من حوصله کل کل با تو ندارم. عین بچه آدم خودت برام تعریف کن شاید بتونم کمکت کنم.
آرش خواست یک بار دیگر شانسش را امتحان کند اما نمیدانست که تمام زندگی اش در پرونده ای است که زیر دست بازجو قرار دارد. به همین خاطر اشتباه کرد و گفت: «من هیچی گردن نمیگیرم. همش تقصیر غلامرضاست.»
بازجو هم گفت: «اصراری ندارم. هر طور راحتی.» آمد جمع کند که برود، این جمله را گفت و بلند شد: «کسی گردن نمیگیره که دَله دزدی چیزی کرده باشه. نه تو که جرمت سیاسی هست و با عنصر معلوم الحال خارج از کشور ارتباط داشتی و بیست تومان هم بیشتر از غلامرضا دستخوش گرفتی.» این را گفت و رو به طرف در بازداشتگاه کرد و رفت.
آرش تا این را شنید، از سر جا بلند شد که نگذارد بازجو برود، اما دستش به میز بسته بود. همان طور که داشت دست و پا میزد گفت: «آقا گه خوردم. آقا. سیاسی نه. جون مادرت سیاسی نه. اصلا غلامرضا کاره ای نیست. اما سیاسی ننویس! حاجی جان مادرت سیاسی ننویس!»
دیگر دیر شده بود. باید زودتر گاردش را باز میکرد. بازجو در را بست و رفت.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
بازجوی اتاق غلامرضا یک مرد تقریبا شصت ساله و لوتی صفت بود. مثل بازجوی آرش، جوان و شیک و دیسیپلین دار که با ماده و تبصره قانونی دست و پایت را میبندد نبود. بلکه تا نشست سیگارش را روشن کرد و حتی دوربین را هم خاموش کرد.
-ببین جوون! از همین اولش حواست به من باشه. من حوصله دروغ ندارم. فقط هم دو بار از اولش میشینیم مرور میکنیم تا تهش. اگه حوصلم سر بره، نمیخوابونم زیر گوشِت. چون جُرمه. نمیگم با کمربند بزننت. چون خیلی وقته این چیزا از مد افتاده. فقط پامیشم میرم. وقتی من برم، دیگه کسی نمیاد سراغت تا روز دادگاه. روز دادگاه هم چیزی که من بر اساس اسناد و مدارک بنویسم جلوی قاضی قرار میگیره. نه چرت و پرتی که تو بگی! تا اینجاش اوکی هستی؟
غلامرضا با همان چشم معمولا خشمناک و بی روحش فقط نگاهش کرد.
بازجو نه پیش گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: «فقطم یه سوال دارم. چرا بچه های مردمو کُشتی؟!»
غلامرضا تا این را شنید، برقش گرفت. گفت: «کی کشته؟ کدوم قتل؟»
-اونجوری که تو چاقو کشیدی رو سر و سینه و گردن اون دو تا، باید تا الان زنده مونده باشن. پس چرند تحویلم نده. اول علت قتل را بهم بگو تا سوال دومم رو بپرسم!
-من فقط واسه یکیش برنامه داشتم. دومی تو برنامه من نبود.
-نبود که نبود. به هر حال زدیش.
-نزدمش. خودش پرید جلوی روم.
-خب بپره. دلیل نمیشه که بزنی بکشی. دلیل میشه؟
-خب حالا که چی؟
-خب حالا که همین که الان دو تا قتل گردنته. دو سه شب قبلش هم دو سه تا جنازه دیگه تو شهر پیدا شده که...
-که لابد اونام من کشتم. درسته؟
-دیگه. اگه اینجوری پیش بریم، شایدم بیشتر بشه.
غلامرضا که دید مثل خر در گِل گرفتار شده، دستی از سر عصبانیت به سرش کشید و گفت: «من تنها نبودم. یکی دیگم با من بوده. یکی دیگه هم دستور این کارو داده. چرا الان باید همه کاسه کوزه ها سر من خالی بشه؟»
-چون اولا آرش زیر بار نرفته و همه چیزو با شاهد انداخته گردن تو. ثانیا اگه صدتای دیگه هم تو این کار شریک باشن، عامل اصلی و بدون واسطه این جنایت تویی. اینم اضافه کنم که ارتباط با سرپل تروریستیِ ساکن خارج از کشور و واریز کلی پول به حسابت و جرم سیاسی هم هست که اگه از اینم قِسر در بری، از جرائم ضدامنیتی و ارتباط با دشمن گردنته و فکر کنم خودتم بدونی حکمش چیه؟
-الان من تکلیفک چیه؟ خب شما که همه چی میدونین، بِکِش بالا داداش! ما رو بِکِش بالا و خلاص. دیگه این جلسه و بازجویی ها چیه؟
-اگه حُکمِت اعدام باشه، بدون که اگه ده سالم طول بکشه، بالاخره اجرا میشه اما... (سکوت کرد و به کاغذها زل زد)
-اما چی؟ راه داره که...؟
-اما فکر نکنم پرونده پیچیده ای باشه. همه چیش معلومه. این جلسه هم فورمالیته است. بخاطر همین دوربین خاموش کردم و الان هم سیگار دومم روشن کردم.
تا این را گفت، تن و بدن غلامرضا لرزید. آب دهانش را قورت داد و پرسید: «ینی به همین راحتی یکی رو میکَشین بالا؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇