چرا دست ما را از تلگرام و اینستا کوتاه کردند و همه ما را چپاندند در ایتا و سروش ، تا مثل شرایط فوق حساس کنونی، یار و یاور آنچنانی در تلگرام و اینستا نداشته باشیم؟!
راستی
به احترام اصرار زیاد شما عزیزان، انشاءالله تصمیم گرفتم که کتاب #مممحمد۲ را بعد از انتخابات و به مناسبت محرم و صفر در کانالم قرار بدم تا هر شب حال و هوامون خوب بشه و کیف کنیم😊
پیشنهاد میکنم حتما حتما جلد اولش را از نرم افزارم بخونید و یا کتابش را تهیه و مطالعه کنید تا بیشتر در فضای داستان قرار بگیرید.
محمدیاش صلوات بلند🌷
دلنوشته های یک طلبه
راستی به احترام اصرار زیاد شما عزیزان، انشاءالله تصمیم گرفتم که کتاب #مممحمد۲ را بعد از انتخابات و
اینم اضافه کنم که اون کتابی که گفتم ژانر وحشت هست و هنوز موضوعش لو ندادم، خدا را شکر امشب قسمت ۲۰ تمام شد و فکر کنم ده قسمت دیگهاش مونده تا تمام بشه.(یعنی جمعا حدود ۳۰ قسمت)
اما اول میخوام مممحمد۲ بخونین تا انتخابات و حرص و جوشی که خوردیم رو بشوره ببره، بعدش انشاءالله با اون کتاب جدید ، به حول و قوه الهی اعصابتون رو رنده و ارّه کنم😉
1_11149624224.apk
26.41M
اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی
جهت مطالعه کتاب #مممحمد۱
درود بر شما
شاید بیشتر از صد نفر از دیشب تا الان این سوال را پرسیدند
اگر من جای شما باشم، بین اطرافیان یک نفر که شاید مشکل داشته باشند اما خودش سالم و بیغل و غش است و کسی که بنده خدا اصلا این کاره نیست و برنامه ندارد و حتی در تایید صلاحیتش هم غافلگیر شده و اطرافیانی بدتر از نفر قبل دارد، قطعا و بدون شک به نفر اول رأی میدهم و تا آنجا که بتوانم کمکمش میکنم که اطرافیان خوبی را برای خود انتخاب کند و حتی به بقیه هم تاکید میکنم که به نفر اول رأی بدهند.
لذا در این روز سعید، صلوات #جلیلی ختم کنید ☺️ و با اطمینان به طرف صندوق رأی بروید و به عشق حضرت آقا و حاج قاسم رأی بدهید.
🔴 به گمانه زنی ها توجه نکنید...
همچنان متمرکز باشید بر #مشارکت_حداکثری
🔵 لحظات پایانی روز جمعه و متعلق به صاحبمان حضرت ولی الله الاعظم ارواحنا فداه است...
لحظه اجابت دعاست
امیدواریم با #مشارکت_حداکثری و انتخاب آقای #سعید_جلیلی به عنوان رئیس جمهور انقلابی، اسباب خدمت صادقانه و مجاهدانه به این مرز و بوم ، بیش از پیش فراهم شود.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷
🔵 ما به تکلیفمون عمل کردیم، نتیجه اش رو سپردیم به خدا...
هر چی بود بگیم الحمدلله و راضی هستیم به رضای خدا
خروجی صندوقها چه جلیلی باشه چه پزشکیان، پیروزی از آن ملت شریف ایران است🇮🇷🇮🇷
وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم وَ عَسی أنْ تُحِبُّوا شیئاً و هُوَ شَرٌّ لَکُم
➖ رک و پوستکندهاش این میشود که:
مردم شریف و رشید ایران، از بین رئیسی و روحانی، #روحانی را #دوباره و با #کسی_چندین_سطح_پایین_تر_از_او انتخاب کردند.
غیر از این است؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول استاد فقید، آیت الله مصباح یزدی: وظیفه ما این است که زمینه را برای انتخاب مردم فراهم کنیم. نتیجه اش هر چه شد، همان است وگرنه خدا در طول تاریخ میتوانست بارها علیه رأی مردم اقدام کند اما نکرد. وظیفه ما تربیت مسلمان آگاه است.
👈 بنده معتقدم که در طول زمان، دانه دانه رأی مردم از دست رفته و الان شدند ۵۰ _ ۶۰ درصد جامعه. و باید دانه دانه برگردند و به هیچ وجه دفعتا و یهویی نمیتوانیم با یک هفته و ده روز ایام تبلیغات، مشارکت را بیاوریم بالای هفتاد هشتاد درصد. دقیقا مانند مسئله حجاب که سانت به سانت عقب رفته و الان شده لختی سر و گردن مردم. و باید آن حجاب، سانت به سانت برگردد و با کارهای یهویی و ضربتی و امثال ذلک حل نمیشود.
والسلام
سخن بسیار است اما دیگر فایده ندارد. لذا پایان پرونده انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۴۰۳ را در کلیه صفحات مجازیام اعلام میکنم.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
جهرم-تابستان 1385
کم کم ساعت به یک و نیم ظهر نزدیک میشد. منزل پدری محمد مملو از خواهران و دامادها و خواهرزاده ها بود. اینقدر شلوغ و درهم برهم بود که شتر با بارش در آن خانه فسقلی گم میشد. همه به خودشان مشغول بودند. یکی از خواهران داشت تندتند لباس ها را اتو میکرد. یک خواهر دیگر مشغول جمع کردن سفره بود. یک نفر دیگر حیاط را آب و جارو میکرد و یکی هم ظرف ها را میشست. ده پانزده بچه قد و نیم قد هم به انواع و اقسام بازی های پر سر و صدا در حیاطی که فقط یک قالی دوازده متری و یک کسر فرش میخورد، مشغول بودند.
دامادها در اتاق بودند و بعد از ناهار، بساط چایی را به راه انداخته بودند. اما در حیاط، وسط آن شلوغی و درهم برهمی، ملت با هم حرف هم میزدند و عجیب تر آنکه صداها در آن هیاهو گم نمیشد:
خدیجه: «راستی گفتین پایین بنر، یادشون نره که اسم دامادها را بنویسن؟»
ملیحه: «رو یه تیکه کاغذ نوشتیم و دادیم که یادشون نره.»
خدیجه: «چطوری نوشتین؟»
ملیحه: «فارسی نوشتیم. اونم قراره فارسی بنویسه. ملت هم فارسی میخونن. آخه این چه سوالیه که میپرسی؟»
خدیجه: «شوخیت گرفته؟! میگم ترتیب اسامی رو ...»
نجمه: «لابد به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر نوشته. مگه نه ملیحه؟»
ملیحه: «پناه بر خدا! چرا از من میپرسین؟ میخواین شر بندازین گردنم؟»
جمیله: «نه خواهر! کدوم شر؟ مگه تو ننوشتی دادی دست شوهر نجمه که زحمتش بکشه؟»
ملیحه: «چرا. من نوشتم ... منِ مظلوم ... منِ همیشه مقصر ... منِ ...»
جمیله: «ملیحه بس میکنی؟! خب یه کلمه جواب بده که خیالشون راحت بشه.»
ملیحه: «گفتم خو ... به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر!»
جمیله: «کدوم بزرگتر به کوچیکتر؟ سن و سال خواهرا رو در نظر گرفتی یا سن و سال دومادا؟ مثلا از شوهر مرضیه شروع کردی تا شوهر خودت؟ یا از دومادا که شوهر من بزرگتر ازهمه است شروع کردی؟ این ... اینو بگو! کدومش؟»
ملیحه یک لحظه خشکش زد و رنگ از رخسارش پرید. همین طور که ظرفها رو خشک میکرد و در جاظرفی میگذاشت نگاهی از بالای عینکش به اطرافش انداخت. دید پناه بر خدا. همه دارند به او نگاه میکنند. نفس عمیقی کشید و ابرویی بالا انداخت و گفت: «خب ادب حکم میکرد که ابتدا با نام خداوند و سپس پدر و مادر عزیزمان حاج فلانی و حاجیه خانم فلانی و بعدش هم متن اصلی باشه. درباره اسامی هم بازم ادب و احترام حکم میکرد که ابتدا بنویسم حضرات حجج اسلام فلانی و فلانی و بعدش اسم بقیه را ببرم. نکنه انتظاری غیر از این داشتین!»
جمیله که دیگر حیاط را جارو نمیزد، جارو را در دستش محکم فشار داد و دندانش را جوری که روی لحن حرف زدنش، اثر خشم را به خوبی نشان میداد فشار داد و گفت: «مگه میخواستی صورتجلسه اداری تنظیم کنی که ابتدا نام اعزه روحانی حاضر در جلسه و بعدش اسم بقیه حضار بنویسی؟! ملیحه چیکار کردی با ما؟! ملیحه بگو که داری شوخی میکنی؟»
راضیه که میوه ها را داشت خشک میکرد و توی ظرف بلوری بزرگی میگذاشت با تعجب و دلخوری پرسید: «این کارو کردی که اسم شوهر خدیجه و شوهر خودت که آخوندن اول از همه بنویسی؟! آره ملیحه؟»
خدیجه که تقریبا همه لباس ها را از روی بند جمع کرده بود و میخواست با خودش به داخل اتاق ببرد گفت: «حالا خواهرا صلوات بفرستین. اصل اینه که یه بنرِ آبرومند ...»
جمیله که از همه به خدیجه نزدیکتر بود یهو برگشت و جوری با صدای بلند با خدیجه حرف زد که خدیجه یک متر آن طرف تر پرید: «هیچی نگو خدیجه! هیچی نگو! چی چی صلوات بفرست؟! میخوای فتنه کنی؟»
مرضیه گفت: «وای دخترا چقدر به جون هم میپرین؟ حالا هر چی نوشته باشه. فرقی که نمیکنه. دیگر کار از کار گذشته. اما ملیحه کاش ... واااااای ... بچه ها یه چیزی یادم اومد! یا صاحب الزمان!»
همه دقیق تر به چهره مرضیه نگاه کردند.
جمیله: «مرضیه دیگه ملیحه چیکار کرده؟ خدا بگم چیکارت کنه ملیحه!»
مرضیه نگاهی به ملیحه کرد و پرسید: «اسم محمد نوشتی؟»
ملیحه چشمانش گرد شد و با دست راستش به صورت خودش زد و گفت: «وای خاک تو سرم!»
با «وای خاک تو سرم» گفتن ملیحه و بادی لنگوییجی که از خود نشان داد، همه ماست ها را کُپ کردند.
راضیه: «وای ملیحه چقدر تو ...»
مرضیه: «قسم قرآن بخور که ... ملیحه مرگ آبجی یادت رفت اسم محمد بنویسی؟»
جمیله: «زن نیستم اگه بذارم این بنرِ شر و شوم، درِ کوچه نصب بشه! نه ادب و آدابی رعایت کرده ... نه اسم کاکام توشه ... تازه آروم میزنه تو لُپ خودش و میگه وای خاک تو سرم! خاک تو سرت؟ نه اتفاقا خاک تو سر ما!»
ادامه 👇👇
نجمه قیافه اش تو هم رفت و دستش گرفت رو دلش و گفت: «وای استرس گرفتم. استرس برای بچم خوب نیست. وای خدا دلم! الان عموناصر میاد و لابد یه بنر دو برابر بنر ما دستشه و میچسبونه سرتا سر کوچه و اسم همه عموها و عمه ها و شوهر عمه ها و اموات و احیا و ذوی الحقوق و حق داران و همه نوشته! اون وقت ما یه بنر یک در دو که نصفش عکس مکه و خونه خداست و نصفش هم آیه قرآن داره و یه خط ریز هم که مشخص نیست اسم کیا هست و اسم کیا نیست میچسبونیم و همه چی میفته گردن شوهر بیچاره من! که چی؟ که متن رو فتنه خانم نوشته و داده آقارضا و اون بنده خدا هم برده و چاپ کرده. وای دلم. دلشوره گرفتم.»
راضیه گفت: «حالا کو محمد؟ نمیشه تا نیومده، زنگ بزنین واسه بنریه که درستش کنه و اسم محمد هم بنویسه؟ بیچاره محمد ناهار هم نخورده. از صبح رفته دنبال کارا.»
همون لحظه در زدند و سه چهار تا از نوه ها دویدند و رفتند دم در. در را باز کردند و محمد وارد شد. با لباسی سفید و یقه آخوندی. لاغر و با ته ریش و عینک. تا وارد شد گفت: «سسسلام. خوبین؟»
جمیله: «سلام کاکای مظلومم. سلام کاکای عزیزم.»
تا جمیله اسم مظلوم آورد، همه یه جوری نگاش کردند. اما به خاطر اینکه محمد متوجه افتضاح به بار آمده نشوند، جواب سلام محمد را دادند:
راضیه: «سلام داداش. دستات بشور و بیا ناهار بخور. خسته نباشی.»
مرضیه: «کاکا اگه لباسِت میخوای عوض کنی، بهم بگو تا دیرتر لباسشویی روشن کنم.»
محمد همین طور که داشت میرفت تو اتاق، چشمش به نجمه خورد. متوجه شد که یه کم چشم و ابروش تو هم هست. محمد گفت: «چچچی شده آبجی؟ نکنه بازم دلشوره گرفتی! خودت خوبی؟ نینی خوبه؟»
نجمه هم لبخند زورکی زد و رو به محمد کرد و گفت: «نه ... ینی آره ... خوبیم ... چیزی نیست ... خسته نباشی.»
محمد وارد اتاقی شد که چند تا از دامادها اونجا بودند. سلام و احوالپرسی کرد و همان جا نشست. چند دقیقه بعد ملیحه با یک سینی کوچیک، ناهار و آب مختصری آورد و وارد اتاق شد. گذاشت جلوی محمد و کنارش نشست.
محمد با لبخند به ملیحه گفت: «دددستت درد نکنه. مممن عاشق مرغ سرخ کردن جمیله هستم.»
ملیحه لبخندی زد و به داداشش گفت: «نوش جونت داداش. بخور ضعف کردی. البته کار و سلیقه خودمه. ینی خودم سرخش کردم. جمیله فقط داشت امروز غُر میزد.»
محمد خنده ای کرد و گفت: «دست تو هم درد نکنه. اما جمیله آدم غرغرو نیستا.»
ملیحه نزدیکتر نشست و گفت: «حالا ولش کن. داداش آبم بخور. خُنکنه. راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم.»
محمد همین طور که لقمه را میجوید و قاشق بعدی را پر کرده بود و امانش نمیداد و مثل قحطی زده ها ناهار میخورد گفت: «جان!»
ملیحه گفت: «یه جمله از آقای بهجت بود که برام یه موقع نوشتی گوشه دفترم!»
محمد: «یادم نیست. کدوم؟»
ملیحه: «همون دیگه. همون که درباره اخلاص بود و برای نام کار نکردن و گمنام بودن و این چیزا توش بودا. یادته؟»
کم کم بقیه خواهرا هم کارشون تموم شده بود و چادر رنگی هایشان را پوشیدند و آمدند و در همان اتاق نشستند. محمد گفت: «یه چیزایی یادمه. فکر کنم ... آهان ... همون که آیت الله بهجت گفتند وقتی به جایی میرسی که اسمت یادت بره و برای اسمت کار نکنی!»
ملیحه لبخند پیروزمندانه ای زد و نگاهی به خواهرانش که نزدیک بود بلند شوند و ذره ذره اش کنند انداخت و با حالتی از پُز و افاده گفت: «آفرین داداش. همین. آره. خودشه. انسان وقتی به جایی میرسه که اسم خودش یادش بره جمیله خانم! درسته داداش. ممنون.»
جمیله چشمانش را جوری از لا به لای چادرش که سرش بود ریز کرد و به ملیحه چنان نگاهی انداخت که ملیحه ترجیح داد تا آخر مجلس به او نگاه نکند. فقط به خدیجه و راضیه نگاه میکرد. حالا کاش لبخندی در تهِ چشمانش نبود. همه را چرزانده بود همان یک لبخند.
همین طور که محمد غرق در خوردن ناهار بود و ملیحه هم انگار فتح الفتوح کرده بود، نجمه وارد شد. یک صندلی گوشه اتاق بود که بخاطر اینکه نجمه باردار بود، فقط او روی آن صندلی مینشست. اندکی استرسش کمتر شده بود. نشست و چند نفس عمیق کشید. دید همه ساکتند. به محمد نگاه کرد و بی خبر از همه جا گفت: «اشکال نداره داداش. اشکال نداره الهی قربونت برم. ملیحهه دیگه. نذار پای شیطنت دوران بچگیتون. یادش نبوده. بی خیال. بی خیال عزیزدلم.»
محمد تا این جملات را از نجمه شنید، برقش گرفت. باقیمانده لقمه اش را قورت داد. نگاهش به ته بشقابش دوخته شد. قاشق از دستش افتاد. همه در سکوتی مرگبار فرو رفته بودند. خواهران که همگی داشتند هم زمان به نجمه نگاه میکردند و لب های پایینی خود را به نشان «آخه این چه حرفی بود زدی و بدبختمون کردی! این بیچاره که از جایی خبر نداشت. چرا دهن لقی کردی و شر درست کردی» گاز میگرفتند و به نجمه چشم غره میرفتند.
ادامه 👇👇
نجمه که با این حجم از پیام و چهره و قیافه و لب و لوچه و چشم و ابروی منفی روبرو شد باز هم استرس گرفت و دستش گذاشت رو دلش و گفت: «وای خدا بازم استرس گرفتم. چیه؟ نباید میگفتم؟ محمد نمیدونست که اسمش پای بنر ننوشتن؟ لابد اینم نمیدونست که اسم بقیه رو هم به ترتیب شوهراشون ننوشتن! شما هنوز چیزی بهش نگفته بودین؟ الان که من گفتم متوجه شد؟ وای دلم. وای من پاشم برم یه لیوان دیگه بارهنگ و نعنا بخورم.»
نجمه که میخواست به بیرون از اتاق برود، راضیه گفت: «بذار بیام کمکت بدم. دست تنها سختته.»
راضیه هم پاشد. همان لحظه خدیجه و جمیله هم بلند شدند و گفتند: «وای چقدر کار داریم. الان ساعت سه میشه ها. پاشین بچه ها.»
مرضیه گفت: «منم با اجازتون ...»
ملیحه تا دید مرضیه دارد بلند میشود که برود، گردن راست کرد و مثلا به نجمه گفت: «آبجی نجمه من جای بارهنگ رو عوض کردم. بذار بیام جاشو نشونت بدم...»
همین که میخواست بلند بشود، محمد دست چپش را گذاشت روی زانوی ملیحه و اجازه بلند شدن به او نداد. همین طور که داشت از خشم میترکید گفت: «ملیحه میدونستی دست پختت افتضاحه؟»
ملیحه که داشت میلریزد و از خشم محمد ترسیده بود گفت: «به قرآن یادم رفت. ببخشید.»
دست محمد روی زانوی ملیحه داشت تبدیل به چنگال تیزی میشد و زانوی ملیحه را ول محکمتر فشار میداد. گفت: «ملیحه میدونستی از وقتی شوهر کردی و ابروهات دیگه پیوسته نیست شدی مثل جودی اَبُتِ زشت؟»
ملیحه که دید دارد زانویش کنده میشود گفت: «محمد داری زانوم میکَنی. درست صحبت کن. ولم کن... محمد با توام...»
محمد محکمتر فشار داد و گفت: «ملیحه میدونستی از وقتی موهات رنگ میکنی، شدی مثل اسب شِرِک؟»
ملیحه که داشت از درد به خودش میپیچید گفت: «محمد تو رو قرآن ول کن. داره پاهام کنده میشه!»
محمد: «بگو شوخی میکنی و اسم منو نوشتی؟»
ملیحه که نزدیک بود اشکش در بیاید گفت: «نوشتم. ولم کن. من اصلا نگفتم که ننوشتم. اینا نشستن و دوختن.»
محمد: «لابد تو هم چیزی نگفتی که از جِلِز وِلِزشون خوشحال بشی!»
ملیحه که کم کم نزدیک بود دادش از درد زانو بیرون بیاید گفت: «آره به خدا. آره ... زانوم داره کنده میشه ...»
محمد گفت: «ملیحه میدونستی منم الان از جلز ولز تو حالم خوبه؟ میدونستی دارم کیف میکنم؟»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
علیکم السلام
اگر هنوز #مممحمد۱ را مطالعه نکردید اشکال ندارد و از مممحمد۲ که در کانالم منتشر میکنم سر در میآورید. داستانش چندان ارتباطی با هم ندارد.
⛔️ طرح ویژه تبلیغ بنر شما در این کانال
قبل از انتشار داستان #مممحد۲
انتشار بنر به صورت ۱۰ ساعته و ۲۴ ساعته
جهت ثبت تبلیغ👈 مراجعه به صفحه شخصی