🔴📸 در اولین رویداد فعالان فضای مجازی فارس حجتالاسلام #حدادپور_جهرمی نویسنده رمان های کف خیابون، حیفا، تب مژگان و... در فضای مجازی به عنوان #برترین_چهره_فعال_فضای_مجازی در سال 97 در استان فارس انتخاب شد.
@shiraze_ir
✔️ سومین گپ نصفه شبی با #رادیو_معارف
امشب
۴۵ دقیقه بامداد
رادیو معارف
#حدادپور_جهرمی
دلنوشته های یک طلبه
✔️ سومین گپ نصفه شبی با #رادیو_معارف امشب ۴۵ دقیقه بامداد رادیو معارف #حدادپور_جهرمی
کلا مرغ شب پر هستیما
قصه نصف شب
غصه نصف شب
خنده نصف شب
گریه نصف شب
گپ نصف شب
بیداری؟ نصف شب
خوابیدی؟ نصف شب
.
.
.
درد داریم كه تا نصفه شب بیداریم
ورنه هر آدم سالم سر شب مى خوابد
#حدادپور_جهرمی
ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خستهایم اما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم، سرعتمان را بیشتر و بیشتر میکنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن، از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم!
اسفند را باید نشست
باید خستگی در کرد
باید چای نوشید...
یازده ماه تمام، دردها، رنجها و حتی خوشیها را به جان خریدن که الکی نیست، هست؟!
اسفند را نباید دوید
اسفند را باید با کفشهای کتانی، قدم زد!
پس روزهای رفته ی سال را ورق میزنم .......
چه خاطراتی که زنده نمی شوند.......
چه روزها که دلم می خواست تا ابد تمام نشوند.......
وچه روزها که هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد.......
چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود.......
چه لبخندها که بی اختیار بر لبانم نقش بست و
چه اشک ها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد......
چه آدم ها که دلم را گرم کردند و
چه آدم ها که دلم را شکستند......
چه چیزها كه فکرش را هم نمیکردم و شد ...
و چه چیزها كه فکرم را پرکرد و نشد.......
چه آدم ها که
شناختم و چه آدم ها که فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان.......
و چه.......!
و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر می شود.......
کاش ارمغان روزهایی که گذشت آرامشی باشد از جنس خدا......
آرامشی که هیچگاه تمام نشود......
و دوست خوب من...
من برای تمام آدم های روی این زمین آرزوی سعادت دارم،
تو كه عزیز دلی جای خود داری!
بخند كه بهاری که در راه است...
با شكوفه لبخند تو زییاتر خواهد بود💕
آرزو دارم ...
هر طپش قلبت
آمیخته با آمین های خدا
برای آرزوهای قشنگت باشد..🙏🏻
دلنوشته های یک طلبه
ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خستهایم اما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم، سرعت
متن دلنشینی هست👆
لطفا یه کم آرومتر
یه کم راحتتر
یه کم با حوصله تر
یه کم شادتر
یه کم مهربون تر
یه کم با توجه بیشتر به عزیزدلامون
یه کم به چشم تفریح
یه کم بدون بلندپروازی های روزمره
یه فنجون چایی
یه اینقد 👌 با استراحت
زندگی کنیم و از #اسفند لذت ببریم
اسفند، خط پایان زندگی نیست
نباید زود تموم بشه
شدیدا معتقدم که حال و هوای اسفند، از حال و هوای ایام نوروز خییییییلی با حال تر و دلنشین تره ...
با اینکه خیلی ها فکر میکنند اگه عید بشه، خوش میگذره اما متاسفانه از لذت بوی بهار و جوش و خروش مردم در اسفند و هوای عالی این ماه بی بهره میشن.
زندگی کنیم
حالشو ببریم
والا
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: سی و یکم قم
تکرار قسمت سی و یکم را از اینجا مرور کنید👆
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: سی و دوم
قم _اداره مرکزی
خب به نکته خیلی اساسی اشاره کرد. وقتش بود حداکثر اطلاعاتی که داره را بگیرم.
گفتم: خب تو از یه طرف وابسته به دار و دسته متین و لندنی ها هستی که نه تنها مرجعیت را اصل مبنای خودشون میدونن بلکه وقتی دیدن در ایران و عراق زمینه بسط و گسترش جهانی ندارند، در صدد انتقال تدریجی مرجعیت از قم به لندن هستند. از یه طرف دیگه هم ماموریت داری حلقه وصل اینا به یمانی هایی بشی که از اساس، مرجعیت را قبول ندارن و هر جا مجال پیدا میکنن، حسابی اساس مرجعیت را میکوبند! چیه داستان؟ مگه میشه؟
گفت: این دو تا جریان، مدتی خیلی گله گشاد رها شدن و از دست ما خارج شدند. بازم یمانی ها به خط تر عمل میکنن تا متین و اینا . علت رها شدنشون هم این بود که دستگاه های امنیتی شما خیلی نفوذ داشتن و امکان داشت پروژه لو بره. تا اینکه بالاخره این دو تا جریان، مجزا و تقریبا بی خبر از هم فعالیت کردند و خب میبینین که خیلی هم ناموفق نبودن و بلکه خیلی هم جذب داشتن. اما جذب کافی نیست و حتی هدف سرویس ما صرفا جذب نیست.
گفتم: هدفی که اختصاصا برای ادامه راه تعریف کردن چیه؟ قراره بعد از این همه جذب، چه اتفاقی بیفته؟!
گفت: خب همین دیگه ... سوال ما هم همین بود. خودشونم نمیدونستن با این همه جذب قراره چیکار کنن؟! فکر میکردن مردم را میشه با مرید و مراد بازی و یا با پیدا کردن یه گمشده معنوی به اسم پسر امام زمان اقناع و راضی کرد.
داشت فشارم کم کم میرفت بالا. چون حدس میزدم قراره چی بگه؟!
گفتم: خب؟!
گفت: دقیق اطلاع ندارم اما ... ما معتقدیم ایران خیلی استعداد داره که عرصه دو تا جنگ پر و پیمون بشه. یکی جنگ سیاسی اما نه تقابل احزاب و یا مردم با دولت! بلکه مردم با اصل حاکمیت. یکی هم که کار کارگروه ما نبود، جنگ مذهبی!
گفتم: نماینده کارگروهی که همین جنگ مذهبی را دنبال میکنه، در تیم و یا نزدیکی شما کیه؟!
گفت: همین که به جای من رفت حرم تا دخل سید رضا را بیاره و کار ناتمام من خاک بر سر بی خاصیت را تموم کنه!
گفتم: اسمش چیه؟ کیه این؟
گفت: نمیدونم دقیق اما تازه از انگلستان اومده. قاری قرآن هست و خیلی اهل خدا و پیغمبره. فکر نکنم اینجور بلایی که سر من درآوردین و الان دارم بلبل زبونی میکنم، اونو بتونین به حرف بیارین. سخت بشه حرف بزنه.
گفتم: تو غصه اونو نخور. فقط بگو ازش چی میدونی؟
گفت: خیلی حرف نمیزنه. خیلی تر و فرزه. همش نماز میخونه و تند تند وضو میگیره. ینی اگه بگم روزی ده بار وضو میگیره دروغ نگفتم. هیچ وقت ازش دروغ و حرف بد نشنیدم. آشپزیش خیلی تعریفی نداره اما اینقدر پایه است و آدم دوس داره پیشش بشینه که نگو.
نمیدونستم چی بگم؟
فقط نگاش میکردم و نمیدونستم با چه موجودی قراره روبرو بشم؟
گفتم: نگفتی اسمش چیه؟
گفت: ناهید. اسمش ناهیده! ینی ما صداش میکردیم ناهید.
گفتم: بسیار خوب. گفتی قراره از این همه جذب چه استفاده ای بشه؟
گفت: کدوم؟ همین جذب این دو تا گروه؟
گفتم: آره
گفت: خب وقتی دو تا کینه بیفته به جون جامعه مذهبی، زمینه برای یه برنامه جامع و هماهنگ فراهم میشه:
یکی کینه عُمَر دوستی: این که رهبر و حکومت مثلا شیعی، داره آبروی شیعه و امیرالمومنین را به اسم وحدت میبره.
و یکی هم کینه ظهورستیزی: این که رژیم ایران، مردم را جوری بار آورده که اگه حتی خود امام زمان هم بیاد، قبولش نمیکنن و همین باعث به تعویق افتادن ظهور میشه.
گفتم: پروژه شما از مرحله جذب تقریبا گذشته و الان در حال کینه پروری هست. آره؟
گفت: یه همچین چیزایی!
گفتم: بذار دنبالشو خودم بگم! الان میگین ظهور کرده و رژیم نمیذاره سر بلند کنه! لابد بعد از ظهور، میشه خروج! آره؟
(نکته: خروج به معنی شورش و اقدام مسلحانه است که زمینه آن، تکفیر و سیاه نمایی کلی است. حتی از هم کیشان و هم مذهبان هم انتقام خواهند گرفت.)
سری تکون داد و گفت: آره تقریبا !
گفتم: چرا تقریبا؟ راستی قراره کی خروج کنه؟
گفت: خبر از کِی و کی ندارم و حداقلش اینه که به ما نگفتن. اما شخصش مهم نیست. اصلا شاید هم هیچ وقت کسی ظهور و بروز نکنه.
با تعجب گفتم: چی داری میگی؟ مگه میشه سالیان سال ملتو اسکل کنین، اما بعدش کسی رو نکنین و نیاد؟
خیلی معمولی گفت: آره!
حرفی زد که خیلی معادلات را سخت تر میکنه...
گفت: این مردم هستن که ظهور میکنن. ینی قراره خود مردم، دچار خود ظهوری بشن! ما عجله ای برای رو کردن شخص نداریم. چهارده قرن بدون شخص گذشته. ده قرن دیگه هم ملت را با حالت آمادگی نگه میداریم اما این بار نه با آرزوی حکومت و انقلاب. بلکه با کینه از حکومت دینی !!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان فقط و فقط این میچسبه👆
امیر بی گزندی تو...
سلام و صبحتون بخیر🌹
دیشب تردیدی در یکی از منابع تحقیق داستان پسر نوح داشتم (تیکه آخر قسمت سی و سوم) و بخاطر همین دقایقی پس از انتشار، حذفش کردم.
اما بعد از اینکه رفتم دنبالش، خیلی خیلی برام جذاب تر اما تلخ تر شد و خودتون در قسمت های بعدی خواهید دید.
همین
میخواسم هم سلام کرده باشم و هم توضیح بدم که یه وخ کسی نگه حاجی بد قوله😌
تقدیم با احترام👇❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: سی و سوم
قم _اداره مرکزی
کم کم بازجویی فائقه را جمع و جور کردم. اطلاعات خوبی داد که بخش هایی از اون را مطالعه کردید. هر چند حق دارین که بپرسین چطور به حرف اومد و به این راحتی که حرف نمیزنن و از اسن جور سوالات!
حق با شماست. علی الظاهر باید ابتدا از روش های به حرف آوردن اون و هم فکرانش صحبت میکردم و حداقل از یکی دو تا تکنیک نام میبردم و تشریحش میکردم. اما ...
بگذریم ...
مهم اینه که چی گفت؟ الان مهم نیست که چطوری گفت؟!
فائقه را برای مراحل بعدی پرونده و بازجویی های بچه های واحدهای دیگه تحویل دادم.
الان دو تا مورد دیگه داشتیم که باید بازجویی میشدن: یکی متین و یکی هم ناهید!
نیاز به مشورت داشتم. احساس میکردم باید یکی باشه که از خارج از گود هم ماجراها را ببینه و بتونه فکر برسونه. بازی ساده ای نبود. چون ناهید که قطعا ساده به حرف نمیاد. متین هم غیر قابل پیش بینی هست و با اینکه خیلی تابلو هست اما خیلی کسی چیزی ازش نمیدونه!
درخواست دادم و حدودا یک ساعت بعدش جلسه گذاشتیم. در طول اون یک ساعت، دو نفری که مقرر کرده بودن، خلاصه پرونده و مدارک را یه بررسی کردند.
تو جلسه قرار شد که ابتدا خوب به ناهید دقت کنیم. از دوربین مدار بسته کاملا به حالات و کارهاش دقت کردیم. دیدیم حدودا از یک ساعت قبلش شروع به نماز جعفر طیار کرده و حالا حالاها ادامه داره. اینقدر شمرده و مثلا با حضور قلب اذکار و سوره ها را از حفظ میخوند که برای هممون عجیب بود!
ما سرگرم بحث شدیم در حالی که هنوز دوربین داشت ناهید را نشون میداد و هر از گاهی نگاش میکردیم.
من گفتم: رفقا این پرونده پیچیده ای نیست اما ذات اشخاصش جوری هستند که دوس دارن پیچیده جلوه کنن. به خاطر همین به بعضی از حرفای فائقه اعتماد ندارم و ممکنه آدرس غلط هم داده باشه.
رفقا هنوز جلسات فاطمیه داره برگزار میشه و آدماشونو به هر جا دوست داشتن فرستادن و اونا هم الان مشغولن. درسته تحت نظرن و شرایط تحت کنترله اما ما هنوز نتونستیم به شخص یازدهم برسیم. اون شخص، همون کسیه که به جای آسید رضا پیام میده و داره همه چیزو برنامه ریزی میکنه!
یکی از کارشناسان پرسید: با اینکه اینا را گرفتین، اما هنوز اون اکانت فعاله و داره پیام میذاره؟
گفتم: بله!
گفت: با اینکه قطعا میدونه خونه قم به هم ریخته و دوستاشو گرفتین!
گفتم: آره . این بزن و بگیر ما سبب شد که اونایی که از خونه قم رفتن تهران و داوود دنبالشونه، دسپاچه بشن و به کسانی پناه ببرن که برامون خیلی جالبه و اصلا انتظارش نداشتیم.
یکی دیگه از کارشناسا گفت: این خوبه اما خیلی داره دایره انسانی متهمانتون وسیع تر میشه! میترسم به اون نرسیم و از یه طرف دیگه، این همه آدمو نشه جمعش کرد!
راست میگفت. ما دنبال کشف مسایل اخلاقی مداحان و بچه هیئتیایی که فریب اینا را خورده بودن که نبودیم. ما تا همین جاش تونسته بودیم عوامل شبکه غیر اخلاقی فعال در این عرصه را پیدا کنیم و دیگه لازم نبود بشینیم دنبال سوتی های مردم بگردیم. به خاطر همین تصمیم بر این شد که اون دخترهایی که داوود دنبالشون بود با حکم دستگیر بشن و مداح و افراد موثر اطرافشون هم دستگیر بشن تا بیشتر از این، بچه مذهبی ها را به قهقرا نبردن!
اما ...
دیدم چشم یکی از کارشناسا که چشمش به مانیتور بود داره گرد و گردتر میشه!
مانیتور پشت سر من بود و نمیدیدم و سرگرم حرف و صورت جلسه کردن بودم که ...
دیدم دو نفرشون از جاشون پاشدن و با تعجب و چشمای گرد گفتن: این چش شد؟ چرا افتاد زمین؟!
من تا برگشتم برقم گرفت!
دیدم ناهید بعد از سجده نمازش افتاده زمین و داره میلرزه!!
دیگه نفهمیدم چی شد؟
پاشدم و مثل صاعقه پریدم بیرون و دویدم تا به ساختمون کناری و محل نگهداری ناهید برسم.
شاید اگه بگم همش سه دقیقه هم نشد دروغ نگفتم.
ولی ...
تا رسیدم بالا سرش ...
دیدم در اطاقشو باز کردن و دکتر داره ماساژ قبلی و تنفسش میده...
دکتر که خیلی هول کرده بود، رو کرد به من و گفت: حاجی بر نمیگرده ... حاجی این داره میره!
با داد پرسیدم: چرا؟ چه مرگشه؟ چرا اینجوری شد؟
گفت: نمیدونم ... نمیدونم...
که دیدم ای دل غافل...
دکتر یواش یواش حرکاتش آرومتر شد و دیگه مثل ناامیدها کار میکرد...
که ... ایستاد و چند لحظه بعدش در حالی که حسابی دکتر عرق کرده بود و نفس نفس میزد گفت: متاسفم ... تموم کرد!
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دانلود آهنگ جدید حامد زمانی بنام لشگر فرشتگان.mp3
5.75M
🎤🎤 حامد زمانی
💠 لشکر فرشتگان
✍ #روز_زن #روز_مادر
💫💫🌟🌟💫💫🌟🌟
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: سی و چهارم
قم _اداره مرکزی
خیلی بهم ریختم. اینقدر که صدای ساییده شدن دندونام روی هم میشنیدم. گفتم: دکتر ازش غافل نشو... ممکنه بتونه نبضشو کنترل کنه... یه جونور میشناختم که همین شکلی بود...
دکتر بازم غافل نشد و دو سه نفری با پرستاراش افتادن به جونش و حسابی چِکِش کردن!
اما ... هیچی به هیچی! مرده بود. انگار سی سال بود که خواب بود.
به دکتر گفتم: حدست چیه؟
گفت: قطعا ایست قلبی بوده اما باید ببرمش کالبد شکافی. ببینم چی میشه. تا کی جواب میخوای؟
گفتم: تا یه ساعت دیگه!
گفت: حاجی امکان نداره اما تا فردا چشم.
اینقدر فکرم مشغول بود که شروع به راه رفتن کردم. ناهید برام یه راز موند. نقشش تو تشکیلاتشون برای همیشه با خودش نباید دفن میشد. در رفتارش و نمازاش و اذکارش و... بویی از ریا و شکلک نمیداد.
وقتی به خودم اومدم، دیدم دم درِ اطاقی هستم که فائقه داخلش بود. تا دستمو بردم که در باز کنم، دست یکی از مقامات را روی سینم حس کردم! گفت: لطفا خودتو کنترل کن. اصولی برخورد کن. مثل همیشه حرفه ای باش. نذار دستاویزش بشی. قاضی همین جاست. فقط ببین میتونی ازش اقرار بگیری؟ اقرارش خیلی میتونه راهگشا باشه.
در را باز کردم و داخل شدم. تا منو دید، پاشد و به چشمام زل زد! خشم زیادی را از چشمام خونده بود. میدونست که الان با کسی تعارف و شوخی ندارم و با بازجوی دو سه ساعت پیش خیلی فرق دارم.
لب باز کرد و گفت: میدونستم اولین جایی که میایی، همین جاست. با خودم گفته بودم که اگه پیداش شد، ینی کار تموم شده و ناهید مُرده! درسته؟
قدم قدم رفتم طرفش... اونم قدم قدم میرفت عقب ... چشم ازش برنمیداشتم ...
گفت: تقصیر من نیست. آروم باش. من کاره ای نیستم.
گفتم: چرا کشتیش؟
همینجور که قدم قدم میرفت عقب، گفت: گفتم الان همینو میپرسیا ... به من چه؟ ناراحتی قلبی داشت. سکته هم که خبر نمیکنه!
در حالی که آستینمو بالا میزدم گفتم: توی لعنتی حتی از وقت تموم کردنشم خبر داشتی! از اینکه سکته و حمله قلبی ممکنه بهش دست بده!
گفت: آروم باش تا برات بگم شب آخر چی گذشت ... ما فهمیده بودیم یه خبرایی هست اما نمیدونستیم اینقدر بهمون نزدیکین. تا اینکه دستور اومد که بریم حرم سروقت آسید رضا. ناهید میدونست که نوبت اون هست و باید کارشو تمیز انجام بده و گندی که من زدمو پاک کنه. به خاطر همین، رفت غسل کرد و دو رکعت نماز خوند و ذره ای تربت به زبونش زد و آماده شد که بره حرم.
من که از این کاراش حرصم میگرفت ازش پرسیدم: چیه؟ چته؟ ترسیدی؟
حرفی زد که خیلی برام جالب بود: ترس نه اما کار باید برای رضای خدا باشه! میخوام اگه کاری میکنم، ذره ای هوای نفسم توش دخیل نباشه!!
بهش گفتم: منی که مسلمون نیستم به اندازه تو برای زدن اینا نیتم صاف نیست ... چی بگم ... لذت هم میبری از کارت؟ دفعه چندمته؟
ناهید در حالی که داشت کفششو میپوشید گفت: غسل و نماز و تربت و اینا را انجام میدم که لذت نبرم از کارم. چه سوالا میپرسی؟
گفت و رفت!
به فائقه نردیکتر شدم و گفتم: اقرار میکنم که هنوز نشناختمت اما ... تربتشو به چی آلوده کرده بودی؟ به چی آلوده کردی بودی که اینقدر آنتایم و سر ساعت مشخص، ناهیدو زد زمین؟!
چیزی نگفت!
گفتم: اون قدری که مطمئتم نشناختمت، همون قدر یقین دارم که کار خودته! پرسیدم به چی آلودش کرده بودی؟
گفت: تو فکر کن به نوعی از میعان گاز سمی! خب؟ ثُمّ ماذا؟
گفتم: همون شیشه کوچیکی که روی اپن آشپزخونتون، کنار کیف و ساعتت بود؟ درسته؟
سکوت پر معنایی کرد. چشماش گرد شد.
گفتم: آره؟ درسته؟ همون؟
با حالتی که مثلا داره خودشو کنترل میکنه گفت: فکر کن آره. همون.
گفتم: تو وقتی اومدی پشت سرم و هُلم دادی، حس کردم اطراف لبات خیسه. از اون پارچ آب کنار کیفت خورده بودی! درسته؟
گفت: خب که چی حالا؟
گفتم: الان ساعت چنده؟ فکر کنم دیگه کم کم موقع خودته! گفتی چند ساعته عمل میکنه؟
با چشمای گرد و تند گفت: فکر کردی من احمقم؟
گفتم: فکر نمیکردم تربت ناهیدو آلوده کرده باشی که بره و برنگرده!
گفت: من هدف داشتم که اونو بزنم. اما تو چی؟ هدفت این بود که متهمی که ممکنه کلی برات حرف بزنه را با چیزی که نمیدونی چیه، بزنیش؟ یه چیزی بباف دور هم که با عقل جور در بیاد!
گفتم: درسته. من فقط دنبال اقرار از تو بودم که الان این قصه را بافتم. میخواستم قاضی بشنوه و فیلمش هم ضبط کنه.
چیزی نگفت!
اما یه چیزی پرسید که دلمو باز آشوب کرد!
کثافت پرسید: متین چطوره؟ اون خوبه؟!
تا اینو گفت، دلم یه جوری شد!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: بیست و هشتم
لطفا به این قسمت توجه کنید👆
اونی که حیدر افتاد دنبالش و توی حرم زمین گیرش کرد و با اسم مستعار پرستو میشناختنش، #ناهید بود.
لطفا با دقت بیشتر مطالعه شود.
از نژاد چشمه باش،
بگذار آدمها تا
می توانند سنگ باشند،
مهم این است که تو
جاری باشی و از آنها بگذری...
خوشبخت کسی هست
که شکوه رفتارش آفرینندهی
لبخند بر لبهای دیگران باشد.
سلام صبح روز دوشنبه تون سرشار از الطاف الهی
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
انقلاب تو شده مبدأ ایمان مادر!
شده مدیون تو و خون تو قرآن مادر!
تا قیامت به همه درس بصیرت دادی
تو به دین این همه سرمایه عزت دادی
نقش یا فاطمه سربند مجاهدها شد
امتداد ره تو نهضت عاشورا شد
مکتب سرخ ولای تو حسینیها داشت
نسل تو خامنهایها و خمینیها داشت
ماند نام تو و در کل جهان نامی شد
نور تو مبدأ بیداری اسلامی شد
رشته مهر دل ما همه در دست شماست
کشور ما به خدا خانه دربست شماست
هرچه تهدید و یا هرچه که تحریم شویم
به خداوند محال است که تسلیم شویم
گر مقاوم همگی لب ز شکایت دوزیم
به خدا با مدد مادریات پیروزیم
آی ای دشمن زهرا و علی ننگت باد
کمتر ای بیسروپا زمزمه جنگت باد
که مرا زمزمه جنگ تو آزار دهد
و اگر رهبر من رخصت پیکار دهد
به خدا سر ز تن نحس تو سرکش بزنم
دفتر و میز و گزینههایت آتش بزنم
همه دنیا شده فریاد عدالتخواهی
کاش این جمعه شود با مدد تو راهی
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
عالمی منتظر گفتن بسمالله اوست
کاش میآمد و بودیم کنارش یارش
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🌺میلاد با سعادت حضرت #مادر مبارک🌺
@mohamadrezahadadpour
✅ امام زاده علی اکبر چیذر در مجلس حضرت زهرا سلام الله علیها به یادتونم.🌹