بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دهم
داود به مسجد و بسیج محلهشان خیلی علاقه داشت. خودش در گروه آسیدهاشم بود و برادرانش در گروه آقامهدی. داود چون وقت و بیوقت کتاب میخواند و مثل بقیه بچهها رفتارها و حاشیههای نوجوانانه نداشت، از طرف آسیدهاشم به عنوان جانشین گروهشان انتخاب و معرفی شد.
روزهایی که مربی عقیدتی و سیاسی دیر میآمد، اگر آسیدهاشم بود خودش برای بچهها حرف میزد و اگر هم از طرف سپاه رفته بود ماموریت و یا مطلبی آماده نداشت، به داود میگفت که چند کلمه حرف بزند. داود هم از چیزهایی که مطالعه کرده بود و اطلاع داشت، برای بچههای هم سن و سالش حرف میزد.
یک شب داود تصمیم گرفت که با آسیدهاشم چند کلمه مشورت کند. وقتی بچهها رفته بودند و پایگاه خلوت بود و کمکم میخواستند چراغها را خاموش کنند و بروند، داود با آسیدهاشم شروع به حرف زدن کرد.
-آسید من سر یه دو راهی گیر کردم. نمیدونم چیکار کنم؟
-لابد دو راهی رفتن به حوزه یا رفتن به دانشگاه! درسته؟
-نه. هنوز زوده واسه این چیزا تصمیم بگیرم. من هنوز تو زندگی الانم موندم.
-خیر باشه. چی شده؟
-سید من یه خواهر دارم... میشناسیش!
-بله. خب؟
-بنده خدا شوهرش چندان اهل نیست. از یه طرف دیگه، دو تا بچه داره. یه دختر و یه پسر. خیلی نگران این دو تا بچه هستم! رفت و آمدمون هم سخته. چون خونه اونا از این محل دوره و فاصله زیادی داره. دلم میخواد بیشتر حواسم بهشون باشه. اگه برم پیشِ اونا، دیگه به اینجا نمیرسم. اگرم اینجا باشم، دیگه اونا کسی ندارن. نمیدونم چیکار کنم؟
-میفهمم. ببین! بذار خیالتو راحت کنم. قبل از این حرفا من میخواستم اسم تو رو بدم ناحیه تا حکم رسمی بهت بدیم. اما الان که اینو گفتی، میبینم بچههای خواهرت واجبترن. داود! بچههای بسیج، حتی اگه من و تو و آقامهدی هم نباشیم، یکی پیدا میشه که دست اینا رو بگیره. اما بچههای خواهرت جز تو کسی ندارن.
این حرف آسیدهاشم مثل پُتک در ذهن داود اثر گذاشت. تا آن شب، اینقدر حساس به بچههای هاجر فکر نکرده بود.
-داود! تا میتونی به اونا برس. من شوهرخواهرتو میشناسم. ما از اولش هم تعجب کردیم که اوس مرتضی تن به وصلت با این خانواده داد! حالا بهش چیزی نگیا! دیگه کار از کار گذشته. اما تو به تکلیفت عمل کن. دست بچههای خواهرتو ول نکن. من حواسم به بچههای پایگاه هست.
-خدا خیرتون بده آسید. اما شما دست تنها...
-نگران من نباش. پنج شش روز دیگه باید برم ماموریت. دو روز باید برم اطراف ملارد و برگردم. میگم یکی از بچهها حواسش به اینا باشه. تو نگران نباش.
-باشه. ممنون. برنامهریزی میکنم که هفتهای دو ساعت بیام پایگاه.
برای یک بچه عاشق مسجد و پایگاه بسیج، گفتنِ این حرف خیلی سخت بود اما داود تصمیمش را گرفته بود که خودش را به بچههای هاجر نزدیک کند. آسیدهاشم گفت: «خیلی هم عالی. بیشتر از همینم لازم نیست. کار خاصی نداریم. هر کسی بیشتر از اینا میاد و تو پایگاه میمونه، داره وقتش رو تلف میکنه. تو بهترین کارو میکنی.»
ته دل داود گرم شد. فقط مانده بود که به هاجر نزدیکتر بشود. راهش را بلد نبود. همانطور که به خانه میرفت، با خودش فکر میکرد اما راهی به ذهنش نیامد.
تا این که کلید را انداخت و وارد خانه شد. داود عاشق وقتهایی بود که مادرش عینک ته استکانیاش را میزد و لباس پارههای اوس مرتضی و بچهها را میدوخت. داود به مادرش نزدیک شد و دستش را انداخت دور کمر مادرش و بوسش کرد و یک نفس عمیق از مادرش در سینه و عقل و هوشش پر کرد.
@Mohamadrezahadadpour
نیرهخانم هم عاشق این رفتار داود بود. اما خب. وقتی پسرها کمکم بزرگ میشوند و دارد پشت لبشان سبز میشود، مادرها و حتی باباها خجالت میکشند که او را بغل کنند. پسر باید خودش عقل و فهم داشته باشد و بغلش را از آنان دریغ نکند. و داود این فهم را داشت. روزی نبود که دست اوس مرتضی را نبوسد و نیره خانم را محکم در بغل نگیرد.
همین طور که داود داشت شامش را میخورد، نیره خانم عینکش را برداشت و لباس کهنهها را کنار گذاشت و به داود گفت: «امشب تلفنی با هاجر حرف میزدم. خیلی تو فکرش بودم. وسط حرفاش سلام رسوند و خیلی تشکر کرد که اون روز رفتی پیشش.»
داود نگاهی به مادرش کرد و همین طور که لقمه بزرگی در دهانش بود، چشمانش را جوری نازک کرد و مثلا پز داد که یعنی خواهش میکنم و قابل هاجر خانم نداشت!
ادامه👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دهم
محمد سراسیمه به خانه برگشت. صفیه با دیدن محمد هول شد و پرسید: «چه شده؟ چرا داری سرِ ساک را باز میکنی؟»
محمد گفت: «برناممون به هم خورد. برام حکم زدند برای تهران!»
صفیه که گیج شده بود گفت: «چرا تهران؟ مگه نگفتی که من میخوام برم جهرم؟»
محمد همین طور که داشت در ساک دنبال چیزی میگشت جواب داد: «چرا. گفتم. ولی دیگه فایده نداشت.»
پارچه عمامه ای را پیدا کرد. فورا گوشی را درآورد و برای یکی از دوستانش تماس گرفت.
-سلام. خوبی؟ کجایی؟
-سلام. جهرمم. چطور؟ تو نیومدی؟
-ای وای! فکر کردم قمی. ما هم میاییم. فردا اول صبح میام پیشت تا برام عمامه ببندی! خونه باباتی؟
-آره. بیا. هستم.
خدافظی کردند. محمد پارچه عمامه را دوباره در ساک گذاشت و از خانه زدند بیرون. در کل مسیر قم به جهرم که دوازده سیزده ساعت طول کشید، صفیه و محمد به هم دلداری دادند. و خیلی برای محمد سخت بود که در اولین و حساس ترین سفر تبلیغیاش صفیه در کنارش نباشد. آن ده دوازده ساعت با استرس و ترس از آینده مبهم گذشت.
تا اینکه به جهرم رسیدند. محمد صفیه را گذاشت منزل مادرش. پارچه عمامه را برداشت و به خانه حسینی رفت. محمد رضا حسینی از روحانیون باصفایی بود که برای محمد عمامه میبست. حسینی تا عجله و هول شدن محمد را دید او را به داخل دعوت کرد. فورا دو سر پارچه سفیدِ هشت متری را گرفتند و شروع به پیچیدن آن کردند.
همین طور که عمامه را میپیچیدند حسینی پرسید: «محمد نمیخوای بگی چی شده؟»
محمد هم که کل دیشب را در اتوبوس نخوابیده بود و به کلمه وحشتناک تهران و مبهم بودن آینده ای که در انتظارش بود فکر کرده بود، با دلخوری به حسینی گفت: «برای منِ بیچاره و صفر کیلومتر، اشتباها حکم زدند برای تهران! خیلی استرس دارم. من اصلا تهران و تهرانی جماعت نمیشناسم. چه میدونم از چی خوششون میاد و از چی بدشون میاد؟ جایی بلد نیستم. حتی آدرس سازمان تبلیغاتشون بلد نیستم که برم و حکممو تحویل بدم.»
حسینی که پارچه را به شیوه خاصی جمع کرده بود و حالا میخواست روی زانویش بپیچد تا هشت متر پارچه سفید تبدیل به عمامه ای زیبا با چین های جذاب شود گفت: «عجب! منم بودم هول میکردم. حالا میخوای براشون چی بگی؟ مطلب آماده کردی؟»
محمد گفت: «آره تا حدودی. میخوام درباره علل و زمینه های قیام امام حسین بگم. اما کلا خوف کردم. میگم به نظرت نرم تهران و امسال بیخیال تبلیغ بشم بهتر نیست؟»
ادامه 👇👇