eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
604 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی داود چاره ای نمیدید الا این که خودش را بزند به کار! چیزی نبود که بتواند با کسی مطرح کند و با صلاح و مشورت به نتیجه خاصی برسد. خودِ نوجوانِ غیرتمند و پر حرارتش تصمیم گرفت کار کند و یک قران دوزار جمع کند و به خواهرش بدهد تا یک جوری دهانِ طلبکارانی که معلوم نبود چند نفرند را ببندد. به خاطر همین، شنیده بود که یکی از دبیران مدرسه شان در داروخانه کار میکند. زنگ تفریح رفت و با او مطرح کرد. -چرا باید کار کنی؟ مگه بابات چه کاره است؟ اصلا بابا داری؟ زنده است؟ -بله آقا. زنده است. من باید بتونم کمک خرج خواهرم باشم. شنیدم شما داروخانه دارین. میخواستم اگر کارگر میخواین، بیام و کمک بدم. -خوشم اومد از جسارتت. هنوز نیومدی و راضی نشدم اما مستقیم اسم پول و کمک خرجی میاری. زبانت چطوره؟ -زبان خارجه یا سر و زبونم؟ -سر و زبونت که دارم میبینم ماشاالله! منظورم زبان انگلیسیه. -خوبه. دایره لغاتم پایینه اما... آهان برای نسخه خوانی میگین؟ -آره. بلدی نسخه بخونی؟ -نمیدونم. ولی زود یاد میگیرم. -من صاحب داروخونه نیستم. باید از صاحبش اجاره بگیرم. ببینم اصلا کارگر میخواد یا نه؟ -باشه. ببخشید میشه همین امروز خبر بدید؟ چون میخوام اگه جور نمیشه، بیفتم دنبال یه کار دیگه! -الان میرم از دفتر براش زنگ میزنم. داود در آن سه چهار دقیقه ای که آن معلم رفته بود برای صاحب داروخانه تماس بگیرد، هر چه آیه و سوره و صلوات و دعا و توسل بلد بود تند تند زیر لب خواند. بلکه قبول کنند و بتواند از عصر همان روز برود و کار کند. اما... دید از دفتر بیرون آمد. داود که درِ دفتر بود به طرفش رفت و گفت: «آقا صحبت کردین؟ قبول کرد؟» -آره. صحبت کردم. قبول کرد. اما... -اما چی؟ اگه قبول کرده، از عصر میام. -بیا. قدمت بالا سر. اما گفت بهت بگم که تا سه ماه حقوق نمیده تا کار یاد بگیری! داود که خیلی تو ذوقش خورده بود گفت: «تا سه ماه؟!! خب دو سه روزه یاد میگیرم. سه ماه خیلیه. من به پولش نیا دارم. -خب مشکل دوم هم همینه. گفت از کجا معلوم بابا و مامانش راضی باشن و بعدش دردسر نشه و به فرض محال اگر همه چی درست بود و خواستی بیایی، از کجا معلوم که وقتی مشکل مالیت حل شد و یا کار یاد گرفتی، پیش خودش بمونی و سه چهار سال براش کار کنی؟! داود اصلا فکر این همه بالا و پایین نکرده بود. حق با صاحب داروخانه بود. همه چیزهایی که گفته بود، ناحق نبود و دغدغه هر صاب مغازه و صاب کاری هست. حرفی نزد و فقط به چشمان آن دبیر زل زد. -حالا ناراحت نباش. بگرد و یه کار دیگه پیدا کن. کاری که روز مزد باشه. ینی مثل داروخانه کار تخصصی نباشه و هر روز بتونی در ازای کاری که میکنی پول بگیری. -شما جایی... کاری... کسی سراغ ندارین؟ -اگه یادم اومد بهت میگم. باید برم کلاس. تو هم برو سر کلاست. موفق باشی. داود خداحافظی کرد و ناامید به سر کلاس رفت. دلِ نوجوان است. پر از شور و نگرانی های منحصر به فرد خودش. فکر کردید اصلا حواسش به درس و استاد و کلاس و تخته بود؟ حکایتش شده بود مثل همان که میگفت: «من در میان جمع و دلم جاهای دیگر است!» فقط دنبال یکی میگشت که از راه برسد و بگوید: «داود! از امروز پاشو بیا به صورت پاره وقت وردست خودم کار کن و هر شب ساعت 10 پولتو بگیر و التماس دعا!» @Mohamadrezahadadpour یک هفته گذشت... داود هر چه فکر کرد، دید به جز کار بنایی، دیگر کاری سراغ ندارد که روز مزد باشد و هر شب بتواند با جیب پر از پول به خانه هاجر برود. تصمیم گرفت یکی دو روز دیگر برود پیش اوس محمود بنا. شب به خانه هاجر رفت. وقتی بچه ها چشمشان به دایی داود خورد، دیدند دایی با یک پلاستیک بزرگ لوله شده شده به خانه آمد. فورا به طرفش رفتند و شروع به سوال پرسیدن کردند. نیلو: «این چیه دایی؟» ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی صبح روز سوم محرم، محمد حوالی ساعت 9 از خواب بیدار شد. چون آن چند روز خیلی خسته شده بود، آن روز بعد از نماز صبح دوباره خوابیده بود. وقتی بیدار شد، دید علیرضا و حسین رفتند مدرسه و جمیله در حال عوض کردن لباس محمد مهدی است. سلام کرد و تجدید وضو کرد و جمیله او را دعوت کرد که با هم صبحانه بخورند. -فکر کردم شما صبحونه خوردی! -اول صبح دلم چیزی ورنمیداره. گفتم صبر کنم با هم صبحونه بخوریم. خدا را شکر خوب خوابیدی. -آره خدا را شکر. دیشب نصف شب یهو دلم هوای خانم کرد و بلند شدم و براش زنگ زدم و همه چی براش تعریف کردم. -وا! چرا به زنِ زائو اسم یهودی و این چیزا بردی؟ میخواستی بترسونیش؟ -وای ول کن خواهرِ من. اتفاقا کلی براش جالب بود. جمیله مگه از این پنیرا اینجا پیدا میشه؟ چقدر خوشمزه است. -آره. اینو دوست علی آقا از اردبیل آورده. خیلی خوشمزه است. نوش جان. همین طور که مشغول صبحانه بودند، زنگ در به صدا درآمد. محمد مهدی دوید و رفت در را باز کرد. چند لحظه بعد، جمیله بلند گفت: «مهدی جان کیه؟ چی میخواد؟» محمد مهدی هم دوان دوان آمد و رو به محمد کرد و گفت: «دایی دمِ در با شما کار دارن!» جمیله به محض اینکه این جمله را از محمد مهدی شنید، محکم به صورت خودش زد و گفت: «یا صاحب صبر! نگفتم محمد! نگفتم شر میشه؟ نگفتم اطلاعات میاد دنبالت؟ وای خدا مرگم بده! حالا بفرما! بفرما درستش کن!» محمد قلپ آخر چاییش را خورد و از سر جایش بلند شد. همین طور که داشت عبا به دوش می‌انداخت خیلی عادی و با آرامش رو به جمیله گفت: «وای آبجی چقدر حرص میخوری! بخدا حرص خوردن نداره. اصلا کاش نگفته بودم کجا میرم منبر که اینقدر اذیت نشی. بذار ببینم کیه؟» محمد نگاهی به آینه انداخت و دستی به مو و محاسنش کشید و رفت. وقتی در را باز کرد، دید مردی حدودا چهل و پنج شش ساله، با ته ریشی جذاب، چشمانی قهوه ای و عینکی نازک بود. مودب و خوش برخورد. محمد تا او را دید گفت: «سلام علیکم. بفرمایید.» آن مرد جواب داد: «سلام قربان! صبح شما بخیر. ببخشید مزاحم شدم.» محمد با لبخند گفت: «نه آقا. چه مزاحمتی؟ چه کمکی از بنده ساخته است؟» ادامه 👇👇