🔹سلام آقای حدادپور
راجع به رمان یکی مثل همه و مخصوصا داستان خواستگاری داوود
من پدر بزرگم و سه تا از دایی هام روحانین و مادرم و زن دایی هم طلبهان
به عنوان کسی که تو خانواده روحانی بزرگ شده میگم دایی هام بعضاً تو خواستگاری هاشون این مشکلو داشتن که خانم ها فکر میکردن ما خیلی خشکهمقدسیم . حتی زنداییهام میگن بعد ازدواج تصوراتمون خیلی عوض شد .چون خانواده ما خیلی همه شوخ و با نشاطن .برای همین با رمان یکی مثل همه خیلی ارتباط برقرار کردم و حتی شخصیت داوود و کارهایی که میکنه خیلی شبیه یکی از دایی هامه .
🔹سلامآقایحدادپور
چقدر اِبتدای متن اِمشب داستان یکی مثل همه۳ رو دوست داشتم. چه صداقت ظریف و دلچسبی آقا داوود داشت که آدم لذت میبره و حالشُ خوب میکنه.
چقدر یک انسان میتونه اینقدر بافهم و شعور باشه. که تمام نکات ریز زندگی بلده و از همون ابتدا تکلیفش با خودش و دیگران مشخصه.
انشاءالله آقاداوود و انسانهایی از جنس ایشون در پناه همیشگی خدا باشند و روزی زیر پرچم آقا امام زمان(عج) سربازی کنند.
🔹سلام طاعاتتون قبول.
آفرین به آقا داوود که همین اولش به الهام این آگاهی رو داد که کارش اشتباهه و جلب توجه نامحرم و ...خیلی از جوانان هم کارهای اشتباه و گناهی که انجام میدن به خاطر عدم آگاهیه. کاش قشر مذهبی ما به جای اینکه جوانان رو زود قضاوت کنن یه کار فرهنگی انجام بدن و یه جاهایی به صورت غیر مستقیم و یه جاهایی به صورت مستقیم آگاهی بدن.
🔹سلام جناب جهرمی
نماز و روزه هاتون قبولِ درگاه حق🤲🏻
قسمت امشب رو ک خوندم خیلی دوس داشتم ، بنظرم داوود خیلی خوب نکات رو به الهام گفت درسته که تو ذوقش خورد ولی باعث میشه بشینه و درست تر فکر کنه راجب این قضیه ، درکل خیلی خوشم اومد
ولی چیزی که برام جالب بود اینه که الهام بنده خدا نمیدونست که این کارش اشتباهه فکر میکرد داره کار درستی انجام میده ، بنظرم دلیلش هم این بوده که کسی قشنگ و درست براش توضیح و تذکر نداده بود که این کار اشتباهه و اگر هم تذکری بود با تندی و تشر بود که اثر خودش رو نمیگذاشت 🙂
🔹پدر مارو در آورده همین روشنفکر بازی ها جمله ای که باید با طلا نوشت.تو این چند سال اخیر توجه به دختران وزنان کم حجاب وبد حجاب به قدری زیاد و روشنفکرانه شده که به جای اینکه وضع بهتر بشه خیییییلی بدتر شده.وما این تفاوت رو تو خانواده وفامیل داریم میبینیم جوری که دختران باحجابی که باحجاب موندن گوشه گیر واز فامیل دور شدن وباحجابانی که دیگر باحجاب نیستن وبرای ماندن و توجه در فامیل بی حجاب شدن
🔹خب ...خب..
الان مخاطبین گرامی حاج داوود رو میبندن به رگبار..😂😂
ولی منی که با مثل داوود زندگی کردم نشستم تخمه میشکنم میخندم مرور خاطرات میکنم 😆
آقا نترسین..ایشون حالش داغونتر از الهام خانومه و خودش هم بلده چه طور جبران کنه..صبر دوستان..صببببر
الهام خانوم تو این مسیر امتحان ها داره ..خدا کمکش کنه..
اگر همه ی دختر پسر ها میتونستن واقع بینانه و منطقی به این شکل از همون اول به زندگی مشترک و خصوصیات طرف مقابلشان نگاه کنن و تصمیم گیری کنن و رفتارشون رو مدیریت کنن دیگه شاهد این همه طلاق به خاطر رو شدن واقعیت ها بعد از خوابیدن هیجان ها نبودیم
شما نمیدونید داوود هم چه رنجی میکشه که بخواد سعی کنه همه چیز عاقلانه و منطقی و شفاف جلو بره
و اینکه به لطف این تدبیر آقاداوود، الهام خانوم چقققدر تو زندگی عاشقانه و آرام جلو میافته
🔹حاجی شدیدا بابت داستان امشب ممنون
همونی بود ک من همیشه دنبالش بودم
برای منی ک روزی چادری بودم و کسی ما چادری ها زو نخواست چون ساده میگشتیم و پی جذب کسی نبودیم
🔹سلام
یکی مثل همه یک رو که میخوندم حرکت های اینستایی الهام برام قابل هضم نبود
در قالب دین هم نبود
میدیدم اون موقع واکنشی هم خودتون ندارین بیشتر حرصم میگرفت
ولی این قسمت خوب شد یعنی عالی شد
نقد عالی بود
شما هم جایگاهتون پیش من حفظ شد😅
🔹همیشه گفتن جنگ اول،بهتر از صلح آخره
خیلی از این رفتار آقا داوود خوشم اومد،حساب شده و دقیق حرف زدن و رفتار کردن،خیلی دل و جرئت میخواد بنظرم
به علاوه ممنون از شما که خیلی نامحسوس دارین این بحث رو جا میندازین که طلبه هارو انسان های معصوم تصور نکنیم...چه خانوم و چه آقا
شرایط جامعه طوری شده که اگه اشتباهی از یک انسان به ظاهر مسلمان سر بزنه به پای دین مینویسنش
در حالی که اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست...
🔹سلام
هر سه فصل و خوندم و انگار با داوود زندگی کردم و لحظه به لحظه بزرگ شدنش و حس کردم..
و چقد خوب بزرگ شده و چقد پرکرده و فهمیدس
الان که فکر میکنم اون پسر کوچولو چقد زحمت کشید واسه خواهرش و الان چه مردی شده واسه خودش ذوق میکنم
🔹نمیتونم نگم
وسط داستان ول کردم اومدم بنویسم نظرمو
هر کس دیگه ای این حرفارو مستقیما بهم میگفت کاملا گارد میگرفتم ...
اما چرا با خوندن داستان باید حس کنم بار از دوشم برداشته شده جای اینکه بدم بیاد؟
چرا باید بغضم بگیره؟
مدگرایی
پدری از منه مذهبی درآورده که...
همین امشب وسط داستان مهمون اومد و من یه عبای رنگ روشن و پوشیده داشتم
لباسام پوشیده بود کاملا و آزاد
اما تم رنگش ست شده بود و خیلی روشن بود
به قولی پوشش بود اما حجاب نبود...
طی یک حرکت ناگهانی تا مهمونا رسیدن لباسامو با یک لباس ساده تر و چادر رنگی عوض کردم:)
احساس سبکی داشتم
خیلی سبک تر شدم
وای از احساس و فکری که با این قسمت منتقل شد
که تاثیرش از هزاران حرف بلاگرها و مستقیم گفتنا بیشتر بود
من نظر بقیه رو نمیدونم ، اما نظر من اینه واقعا این سادگیه گمشده برام و برای خیلیامون
آراسته و تمیز و خوشبو و امروزی بودن خوبه
اما نه درحدی که کم کم دغدغه زندگیمون شه و مارو به نابودی بکشه
نمیتونم توصیفش کنم
همین اوله سالی
اینکه من به مد فکر نکنم
اینکه میتونم ساده تر باشم
ساده بودن بد نیست 😭😭😭😭
به فال نیک میگیرم😭😭😭
چند ساله گمشدم تو این حالت
حس میکنم میخوام بیرون بیام از این پوسته دروغین
سه روز دیگه عازم کربلاییم ان شاالله
اگر قابل باشیم ، جزو اولین نفراتی هستید که دعا میکنم برای تاثیر گذاری و حق بودن قلم و خودتون
🔹بیچاره الهام😔:
من چادرم رادوست دارم،چون تو می خواهے
دیـوانـه ی آنـم بـرایـم شـرط بـگــذاری
این بـار هـم پایان حرف و بـاز این پـرسش
عـالـیـجـنـاب مــهـربانـم! دوســتــم داری؟!
🔹داوود:
چادرت غیراز خودم ازخلق هم دل میبرد😡
لطف کن آن چادر گلدار آبی را نپوش😐
🔹داوود:
اگر خدا بخواد و نویسنده از لحاظ روحی اوکی باشه😐:
« اَنْکَحْتُ…» عشق را و تمام بهار را
« زَوَّجْتُ…» سیب را و درخت انار را
« مَتـَّعتُ…» خوشه خوشه رطبهای تازه را
گیـــلاس های آتشی آبـــــدار را
« هذا مُوَکِّلی …» : غزلم دف گرفت و گفت
تو هم گرفته ای به وکالت سه تار را
« یک جلد …»آیه آیه قرآن ! تو سوره ای
چشمت «قیامت» است ! بخوان «انفطار» را
« یک آینه …» به گردن من هست …دست توست
دستی که پاک می کند از آن غبار را
« یک جفت شمعدان …»؟! نه عزیزم ! دو چشم توست
که بر دریده پرده شبهای تار را !
مهریه تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمــزمه آبشــار را
« ده شرطِ ضمنِ … » ده ؟! …نه! بگویید صد! …هزار!
با بوســـه مُهـــر می کنم آن صدهـــزار را
لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده
پس خــط بزن شرایــط دیــوانه وار را
این بار من به بوسه ات افطار می کنم
خانم ! شکسته ای عطش روزه دار را
🔹سلام
و خداقوت
تا به اینجای داستان یکی مثل همه_۳ هیچ صحنه ای غافلگیر کننده تر از این صحنه جلسه اول خواستگاری ودرواقع جلسه اول صحبت آقا داود با الهام خانوم برام نبود!!😊
خیلی لذت بردم ازین درایت و ظرافت تون در نقد این حجاب استایل های مذهبی طور یا به قول بعضیا مذهبی صورتی!
همیشه گوشه ذهنم این سوال از داستان یکی مثل همه قبلی مونده بود و تو نوشته هاتون بالاخص این فصل از داستان، دنبال جواب این سوال بودم که چرا داود با اون درک خوب و کاملی که از اسلام داره و نه اهل افراط هست نه تفریط ! این حجاب استایلی الهام رو چیجوری و با چه منطقی برای خودش هضم کرده و چه توضیحی براش داره که بهش علاقمند شده و میخواد بره خواستگاریش؟!
که باکمال تعجب دیدم داود این موضوع رو به عنوان مهمترین دغدغه اش تو همون جلسه اول خواستگاری مطرح می کنه !! و در عین اینکه می تونه بین ویژگی های مثبت الهام و این رفتارش تمایز قائل بشه ؛ ایراد این مدل رفتاری رو هم بخوبی توضیح میده👌
عالی بود
اجرتون با مادرسادات
🔹کاش خوندن داستان یکی مثل همه برای همه طلبه های خواهر و برادر الزامی میشد
از نون شب واجب تره ...
🔹حقیقتا هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و لحنی دارد آقا داوود اگه ادعای تبلیغ و صحبت با مردم داره اولا نباید این شکلی غرور یک دختر رو با این نکته که به روش بیاره عاشقه جریحه دار کنه دوما از اول این شرایط الهام خانم رو میدونست نباید شب خواستگاری که یه دختر در پر استرس ترین و آسیب پذیر ترین حالته این شکلی به روش میاورد رک بگم به عنوان یک دختر اگر آقا داوود خواستگار بنده بود پا رو دلم میزاشتم و کسی که هیچ درکی نداره رو کلا رد میکردم
🔹شاید اگه خود شما نبودین ک اینچنین صفحه خصوصی امنی دارین واقعا نمتونستم باور کنم ی روحانی مثل داوود باشه ک یکساله با الهام در ارتباط نباشه
🔹سلام چقدر داوود دوست داشتنیه... چقدر الهام را دوست داره.... چقدر عاقلانه عاشقه.... و چقدر شما زرنگین تمام حرفاتون را در قالب داستان می زنین. خیلی این قسمت داستان را دوست داشتم.
🔹سلام
عمق حرفهای داوود فقط یه دردکشیده میفهمه...
اونجایی که دلش میخواد همه معشوق فقط برای خودش باشه و میگه این ظاهر برای اینجا مناسبه نه فضای مجازی یعنی میخواد بگه همه تو مال نگاه منه و همه من برای تو و بقیه هم نامحرمن برای دیدن چیزی که برای نگاه منه
حالا چرا درد کشیده چون اونجایی که نگاهت همینه و میخوای همه طرف مال تو باشه و برعکسش اما بهت اتهام ویترینی و غیراجتماعی و عقده ایی میزنن
نمیدونم تقصیر فضای مجازیه یا ما ادما یا هر دو که نتونستیم نگاه پاک عاشق و معشوق حفظ کنیم و الوده اش نکنیم به هزاران نگاه دیگه
قسمت امشب که خوندم یاد داستان خودم افتادم و دلم گرفت
خداکنه هیچ وقت به اسم عشق به هم دیگه خیانت نکنیم حتی با یه نگاه به نظر ساده به نامحرم
یا علی
🔹سلام حاج اقا سحرا برای ماهم دعا کنین.بتونیم توصراط مستقیم قذم برداریم.برای ظهور امام زمانم خیلی دعا کنین.
داستان امشب قشنگ بود .نظرمو راجع به خودتون ثابت تر کردین و راجع به تفکرتون نسبت به دین وعقاید.
داوود دمش گرمه واقعا.جلسه خاسگاریش درس بود برا الهام و همه.که دین راهش مشخصه نمیشه همه توی راه موند و هم ازش اطلاعات کافی نداشت.دقیقا همه طول داستان به این نقطه فکر میکردم که نشر روحانی مث داوود راجع به الهام چیه.بهترین حرفو زد.هرچند ناراحت بشه الهام اما باید ممنونش باشه که کمکش کرد و راهپ نشونش داد.مث خیلی از ما حالا دیگه باید تصمیم بگیره بین دلش و دین انتخاب کنه.سحر بخیر التماس دعا
🔹سلام حاج آقا
چقدر من با این قسمت ارتباط گرفتم
من توی شرایطی مشابه داوود بودم و به طرف گفتم که دوست ندارم زندگیم با گناه شروع بشه و نمیخوام توی مراسم عروسی رقص داشته باشیم... طرف هم ناراحت شد و همه چی به هم خورد...
یا مواردی بوده که بهم کسی رو پیشنهاد کردن و چون ایشون حدود شرعی رو رعایت نمیکردن من قبول نمیکردم.
همه اینا باعث شد که من اعتماد به نفسم ضربه بخوره و مدام اطرافیان بهم بگن که «دختری که تو میخوای اصلا پیدا نمیشه» و «الان دیگه هیچکس دیندار نیست» و «تو ازدواج کن، اگه عشق باشه طرف خودش هدایت میشه» و از این جور حرفا اما من با اینکه دلم میشکست ولی بازم به حرفهای بقیه اعتنا نمیکردم...
تا اینکه چندوقت پیش به خودم گفتم شاید واقعاً من زیادی سخت میگیرم... این شد که یه چله ی دعای توسل برداشتم و جالب اینه که هر روزی که میگذره من دارم مطمئن تر میشم که اشتباه نمیکردم (نمونش همین قسمت از داستان شما که خیلی دل من رو قرص کرد)
اجرتون با خدا 🌹
🔹سلام
یه کمی داستانتون غیر واقعیه
دختری با اون وضع مالی خوب و زیبایی ظاهری که داره ، این قدر خاطر خواه و خاستگار داره که به نظر من نمیتونه اینقدر عاشق مردی باشه هنوز نیومده خاستگاری و هنوز باهاش هم کلام نشده ،
تازه شما فقط از عشق الهام به داود صحبت میکنید
که قضاوت نباشه ولی شاید به روحیه و خصوصیت اخلاقی شما برمیگرده که غرور خاصی دارید.
🔹کاش میتونستیم فرزندانی مثل داوود تربیت کنیم که اگر اینجور می شد جامعه اصلاح میشد و هیچ جوانی گمراه نبود 😔
چقدر زیبا در جلسه خواسگاریش امر به معروف کرد در حالت عادی باید فقط حرفهای عاشقانه میزد . اما حتی اونجا هم برای خدا حرف زد فقط
حسرت داشتن آدمهایی مثل داوود در شهرها و محلات و مساجد خیلی زیاده 😔😔
خدا نسل داوود و امثالهم را زیاد کنه و سر راه فرزندان ما قرار بده ان شاءالله
🔹چنان قحط سالی شد اندر دمشق... که یاران فراموش کردند عشق
سلام آقای حداد پور
نمیدونم چطوری تو این اوضاع احوال جهان به خصوص غم غزه که نمیذاره آب خوش از گلومون (اگه مسلمون باشیم)پایین بره اینقدر راحت میشینید داستان عاشقانه 🤑مینویسید وپز میدید ومردمو سرکار میذارید؟؟
🔹سلام،خداقوت
طاعات و عباداتتان مقبول درگاه احدیت
احسنت.... عالی بود...
دقیقا این قسمت باید متقارن میشد با رحلت بانو خدیجه کبری(س)
صبر و صبوری چقدر خوب است. گاه باید صبور بود و همه چیز را به زمان سپرد...
و چقدر عجله و عجول بودن بد است، چقدر باعث قضاوتهای نابجا میشود، و چقدر پس از به نتیجه رسیدن امر، آدم را پشیمان و شرمنده می کند.
قلمتان مانا
عمرتان با عزت
عاقبتتان بخیر و سعادتمندی
🔹سلاااااااام استاااااااادم
میدونید خیلی ساله دارم فکر میکنم فرق بین شما و بقیه کانال های مذهبی و انقلابی چیه که یکی مثل من از اونا سر ماه لفت میده ولی اینجا 8ساله هستم و اصلا تا حالا فکر رفتن هم نبودم
اول فکر میکردم بخاطر اینکه تو پی وی نسبت به واکنش فالوورا بازخوردی ندارید و به اصطلاح دهن به دهن دنبال کننده هاتون نمیزارید مثلاً دوران سخت اغتشاش خودم خیلی عنایت داشتم خدمتتون😜😜 و بعد ها متوجه شدم علت جبهه گیری شما چیه و حرف اصلی شما چیه که صد در صد اگه اون زمان تو پی وی واکنشی نشون داده بودید به عنایاتم مثل بقیه گروه ها ترک میکردم چون اون لحظه حرف همدیگه رو متوجه نبودیم
ولی الان بعد از این همه سال فهمیدم شما از روش تربیتی مامانا استفاده میکنید ،تو مخ هستید همه حرفاتون رو راحت میزنید در اخر همه حرفاتون درست و عزیز هم هستید
مثل دیشب که از زبون داوود دخترای مثل الهام و تمیز شستید خوب تکوندین و در آخر پهن کردید رو بند بدون اینکه کسی خرده ای به شما بگیره یا ازتون ناراحت بشه همه ی اون قشر رو مجبور به تأمل کردید حرفاتون و زدید تبلیغ تون رو کردید حدودتون رو مشخص کردید و..... بدون اینکه آب تو دل شما و بقیه تکون بخوره
آفرین قصه و خاطره و داستان و..... بهترین راه ارتباط گیری انقد آینده شما رو روشن و قشنگ میبینم که امید دارم قشر برانداز به همین زودی مرید شما بشه خوش به حال ما که سالهاست پای درس شما نشستیم
التماس دعا دعای استاد در حق شاگرد مستجاب است😁😁🌹🌹
🔹با سلام و قبولی طاعات و عبادات شما 🤲
آخر شب فرصت شد قسمت امشب رو بخونم.
رسیدم به نامه و اینقدر هیجان بود که بیینم نامه از طرف کی بوده که اول یه نگاه کلی بهش انداختم و مبلغ چک و فروش صفحه رو دیدم و بعد که فهمیدم از طرف الهام هست، رفتم با حوصله از اول نامه خوندم، ولی وقتی چک و فروش صفحه رو دیدم درجا اشک اومد تو چشمم و بلاتشبیه به یاد حضرت خدیجه(س) افتادم که روز قبل از انتشار این قسمت، روز وفات شون بود.
ما تا این جای ماجرا رو می دونیم و بقیه ش رو نمی دونیم ولی چه قضاوت هایی که الهام تو این مدت از طرف خواننده ها نشد.
شما قبل انتشار داستان تو توضیحات عکس داستان به مورخ ۲۰ اسفند گفته بودین که: [بابا جان، دختره حلقه داره... مال یکی از سکانس های داستانه که دوران عقدشون هستند...] یعنی قبل شروع داستان ندا داده بودین و اگه مخاطبی حواسش به پیام های کانال بوده باشه، مدام تو هر قسمت نمیگه کاش کی به کی برسه یا نرسه یا کی برای کی خوبه یا بده، این ماجراها قبلا اتفاق افتاده و الان قراره ماجرای ازدواج یه زوج رو بخونیم.
و اما الهام عاشق که دیدیم چه گذشتی کرد و چطوری عشقش رو توی کارهای تبلیغی و دینی همراهی کرد.
بعضی مخاطبان انگار کلا بیگانه هستند با فضاهای زندگی برخی شهدا یا بزرگان. فیلم هناس رو تلویزیون امسال نشون داد، من قبلا دیده بودم و تصویر بازیگر همسر شهید بدون چادر بود و البته مویی که کمی بیرون هست، یعنی ایشون بعد اینکه همسر شهید شدن چادر رو انتخاب کردن.
فیلم زندگی شهید منوچهر مدق هم ساخته شده و اونجا هم شکل و شمایل اولیه همسر شهید یه چیز دیگه بود. شهید آوینی هم که گفتن من از یک مسیر طی شده با شما صحبت میکنم و ....
مگه ماها معصوم هستیم؟ یه خانم یا آقایی شاید خیلی ویژگی های خوبی داشته باشن و تحسین برانگیز باشن و آروزی خیلی ها ولی چرا فکر میکنیم که طرف مقابلش باید دختر پیغمبر باشه حتما، گاهی یه شخص ویژه پیدا میشه، گاهی هم آدم هایی با زمینه رشد و تعالی پیدا میشن و بسیاری از این گاهی ها...
منم بعضی کارهای الهام رو دوست نداشتم ولی مطمئن بودم که این عشق روشون تاثیر می ذاره و حاج اقا داوود بدجایی نمیره و حواسش به انتخابش هست، همین طور که در قسمت قبل دیدیم که یک سال با خودش کلنجار رفت و تو خواستگاری هم حرف هاش رو می زنه. پس قطعا نه طفلکی هست نه به خیال بعضی ها داماد حیف شده. 😄
معجزه ی عشق رو یادمون نره و اینکه دلی که پاک باشه آماده ی پذیرش حرف حق هست. ☺️
من پیام هام رو چند وقت یه بار پاک میکنم، نمی دونم شما آرشیو پیام های خصوصی رو پاک میکنین یا برای شناخت سبقه مخاطب ها نگه می دارین. ولی خودم یادم نمیاد خیلی در خلال داستان ها یا حتی تهش نظر داده باشم.
نه اینکه بی تفاوت باشم، همتم نشده 😄
چیزی که باعث شد پیام بدم، حسی بود که بعد اینکه الهام خانم صفحه شون رو فروختن و خرج دین خدا خواستن بشه و اینکه یاد حضرت خدیجه(س) افتادم بود.
از قضاوت های مخاطب ها هم قبلا خیلی حرص خورده بودم ولی پیام نداده بودم.
🔹جلسه ی خواستگاری رو۵یا۶بار خوندم
چرا انقد جذابه
چراانقد قشنگ صحبت میکنه داود
واقعا
آدمای خودساخته وپر مطالعه.. بانداشتن،پول وحساب بانکی لاغر ..
انقد فکرهاشون جوونه زده ک هیچی به چشم نیاد
میتونن انقد قشنگ صحبت کنند
و
طرف مقابل رو ب چالش بکشن حساب بانکی ودک وپز و خالی بودن طرف رو ببرن زیر سوال
منظورم الهام نیستا
کلا بعضیا ک زیاد دک وپز دارن
میشینی ب صحبت کردن
خودشون متوجه خلا خودشون میشن
ریشه ی خیلی مسائل رو بگن
واقعااااا چرا،انقد قشنگ صحبت کنی بابا پیج شو بفروشه 😳😍
اینهمه توجیه رو ازکجا یاد گرفته داود😵💫😍😍😍
من ک ریشه ی دانایی رو در مطالعه ومبارزه بانفس،داوود میدونم
🔹یعنی این نامه و الفاظ و دلبری ها و چشم تر و بوییدن و ... برابری کرد با شدت ضربه همه انتحاری ها و ترورهای رمان های قبل
نابودمون کرد اصن
من غش🤓
اکلیلی شدیم والا😁😍
چندبار برگردیم بخونیم از اول خوبه؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت چهاردهم»
روز دوم و سوم ماه رمضان بود. تعداد بچهها برای بازی در مسجد از مرز صد و هفتاد هشتاد نفر بیشتر شد. همانطور که قبلا گفتم، به دو تا تیم احمد و صالح تقسیم شده بودند و هر شب، یک تیم بازی داشت و تیم دیگر، به گلزار شهدا میرفت. شبهای زوج تیم صالح و شبهای فرد تیم احمد در مسجد حضور داشتند.
آن سال هم مثل سال گذشته، از چهل دقیقه قبل از نماز ظهر یا مغرب، بازیِ ps تعطیل میشد و بچهها مسجد را مرتب میکردند و به کمک مربیها آماده میشدند که در نماز جماعت شرکت کنند. بعد از نماز عصر، هر روز داود برای بچهها قصه میگفت و طرح زوج و فرد نداشت و همه بچهها میآمدند.
اما قبل از نماز مغرب، هر روز داود سخنرانی عمومی داشت و علاوه بر مردم، بچههایی که آن روز در مسجد نوبتِ بازی داشتند، موظف به شرکت در سخنرانی بودند. چون سخنرانی حداکثر یک ربع تا بیست دقیقه بود و بعد از آن ربنا از بلندگوی مسجد پخش میکردند و محله و مسجد حال و هوای افطار میگرفت، داود صندلیاش را میگذاشت دمِ در صحن مسجد تا اگر کسی با او کار دارد و یا مشکل و حرفی دارند، در آن لحظات مطرح کنند.
آقافرشاد به همراه تعدادی از بچههای بزرگتر، ایستگاه صلواتی را راه انداخته بودند و حسابی فکر و ذهن خودش و عاطفه خانم مشغول پذیرایی از مردم و گرفتن نذورات و... بود. بعلاوه این که عاطفه، با تمام گرفتاریهایی که در بیمارستان داشت، اما چون داود از او خواهش کرده بود که خودِ عاطفه بالای سرِ کارِ تهیه افطاریها در منزل مملکت و سلطنت باشد، آنجا را ول نکرد و با کمک شادی و گوهرخانم آنجا را مدیریت میکرد.
تا این که شادی به عاطفه پیشنهاد داد که یک گروه از دختران نوجوان که دور هم جمع شدهاند، در همان خانه مملکت و سلطنت گعده مطالعه کتاب راه بیندازند. خود شادی هم شد مسئولش و این کار را بعد از افطارها راه اندازی کردند. گروهی که از ده دوازده دختر نوجوان شروع شد و پس از چند روز، به هفده هجده نفر رسید. شادی یک کتاب را انتخاب کرد و روزی پانزده صفحه دور هم میخواندند و درباره اش با هم حرف میزدند.
تا این که روز چهارم ماه رمضان بود که شادی به عاطفه گفت: «اجازه دارم که با بچهها پول روی هم بذاریم و برای افطارمون یه چیزی بخریم؟»
عاطفه گفت: «کلا مسئولیت گروهتون با خودته عزیزم. من مشکلی ندارم. حتی فکر میکنم باعث میشه بیشتر بهتون خوش بگذره. همین جا میخواید سفره بندازین؟»
-آره. اگر نگران مملکت خانم و سلطنت خانم هستید، خیالتون راحت. اینا از خداشونه. قرار گذاشتیم با دخترا که هر شب بریم نمازجماعت. بعدش بیاییم اینجا و افطاری بخوریم و بعدش هم دور هم کتاب بخونیم.
-عالیه. خوش به حالتون. یاد گروه دانشجویی خودمون افتادم. باشه. مشکلی نیست. منم شاید یکی دو جلسه بیام.
شادی این اوکی را که از عاطفه گرفت، برای همان شب از بچهها پول جمع کرد و قرار شد که به عنوان شب اول، یک کم ریخت و پاش کنند. البته پول آنچنانی نبود. اما بدک هم نبود.
🔰مغازه ساندویچی
یکی دو ساعت مانده بود به مغرب. سروش سرش هنوز خیلی شلوغ نشده بود. داشت نان باگتها را خالی میکرد تا وقتی مشتری ها زیاد شدند، وقتش برای خالی کردن باگتها تلف نشود. شبکه رادیویی جوان روشن بود و آهنگ مختصری در فضای ساندویچی پیچیده بود که یهو درِ مغازه باز و بسته شد. سروش همین طور که سرش پایین بود و داشت تند تند کار میکرد، سرش را بالا نیاورد و گفت: «خوش اومدی. فرمایش!»
دید صدایی نیامد. سرش را بلند کرد. چشمش به شادی و دوستش خورد و سر جایش خشکش زد. آب دهانش را قورت داد. فورا کلاهی را که به سر داشت از سر برداشت و انگشتانش را در موهایش کرد و همین طور که موهایش را بالا میزد گفت: «سلام. خوش اومدین.»
شادی که خبر نداشت چه خبر است؟ و حتی اینقدر در فضای ذهنیِ معصومانه دخترانهاش سیر میکرد که متوجه دستپاچگی سروش نشد. خیلی معمولی گفت: «سلام. خسته نباشید. ببخشید... این ساندویچ فلافلاتون چند؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
سروش که بار اول بود که با شادی رودرو شده بود و به معنای واقعی کلمه میخواست هر طور که شده، نظر شادی را به خودش جلب کند، گفت: «اصلا قابل شما رو نداره. چندتا میخواین؟ دو نون بزنم یا تک نون؟ سالادی باشه یا با گوجه و خیارشور؟»
شادی گفت: «بیست تا میخواستیم.» نگاهی به دوستش کرد و آرام از او پرسید: «بیست تا خوبه. نه؟» و دوستش هم گفت: «آره. کافیه بنظرم.»
که سروش حواسش نبود و از بس مغزش تعطیل شده بود پرسید: «بیست تاش همین جا میخورین یا بپیچم ببرین؟»
حضرت عباسی خودش نفهمید چه گفت؟ اما وقتی به خودش آمد که دید شادی و دوستش، سر در هم کردهاند و چادرشان را جلوی صورتشان کشیده اند و دارند از خُلبازیهای سروش یواش و ریزریزک میخندند.
همان لحظه در باز شد و غلامرضا با سراپا دود سیگار وارد شد.
سروش که دید دارد آبرویش جلوی شادی میرود و تازه فهمید که چه سوتی داده، فوراً مثلاً خواست درستش کند که گفت: «منظورم اینه که بپیچم دیگه؟ آره؟»
شادی خندهاش را خورد و گفت: «ما برای بعد از افطار میخوایم. حالا یا خودم یا یکی از دوستام میان و میگیرن.»
غلامرضا سراغ روشویی رفت و داشت دست و صورتش را میشست و تقریبا حواسش به سروشِ گیج و دخترا بود.
سروش جواب داد: «زحمت نکشید. خودم میارم. بگید کجا بیارم؟»
شادی گفت: «راضی به زحمت نیستیم اما خونه سلطنت خانم. واسه اونجا میخوایم.»
سروش: «باشه. خاطر جمع. نیم ساعت بعد از اذون میارم خونه سلطنت خانم.»
شادی تشکر کرد و رو به دوستش کرد تا از زیر چادرش مقدار پولی که جمع شده بود را به سروش بدهد و حساب کتاب کند که سروش گفت: «باشه حالا. وقتی اومدم حساب میکنم. نوشابه هم مهمون من!»
شادی تشکر کرد و به جای این که دستش را به طرف سروش دراز کند، پول را روی یخچال مغازه گذاشت و گفت: «نوشابه ضرر داره. مخصوصا ماه رمضون و دمِ افطار. بفرمایید. این پول ساندویچا. اگه کم بود لطفا بگید تا پرداخت کنم.» این را گفت و خیلی خیلی عادی و معصومانه خدافظی کرد و رو به طرف در شیشهایِ مغازه، با دوستش حرکت کردند و رفتند.
آخ از دل سروش. سروش اینقدر حالِ دلش با همان سه چهار دقیقه خوب شد و رفتن آنها را از مغازه تماشا کرد و در حال خودش غرق بود که نفهمید غلامرضا مثل اَجَل معلّق آنجا ایستاده. غلامرضا بخاطر این که سروش به حال خودش برگردد، مابقیِ آبی که از چانه و دستش در حال چکیدن بود، جمع کرد و یکجا پاشید روی صورت و اعصاب و شخصیت سروش!
سروش یک لحظه انگار برقش گرفته باشد. به خودش آمد و غلامرضا را جلوی خودش دید. صورتش را تمیز کرد و پرسید: «تو از کی اومدی؟»
غلامرضا هم با همان قیافه جدی و خلافش جواب داد: «از وقتی داشتی مخ میزدی! خاک تو سرت بکنم که حتی مخ دو تا جوجه دبیرستانی هم نمیتونی بزنی!»
سروش مثلا خواست خودش را جمع و جور کند. گفت: «مخ چیه بابا؟ کدوم مخ؟ مشتری بودند.»
غلامرضا: «تو واسه همه مشتریهات اینقدر شیرین میزنی؟ یا چِشِت به اینا خورده و اینجوری شدی؟»
سروش کلافه شد و گفت: «بابا ولم کن غلامرضا. کم بدبختی دارم، تو هم هی تیکه بنداز!»
غلامرضا: «آرش چه غلطی داره میکنه؟ چرا هیچی نمیگه؟»
سروش باگتها را برداشت و داخل جانونی گذاشت و گفت: «چه میدونم! شیطون هم خبر نداره این میخواد چیکار کنه؟ همش دور و برِ مسجد و این آخونده میپَلَکه.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰مرکز مشاوره
دو ساعت به مغرب مانده بود که الهام با قرار قبلی که با داود داشت، آمد سر کوچه مسجد و داود را سوار کرد و به مرکز مشاوره رفتند. داود به مادرش و مادر الهام گفته بود که حداقل یکی دو جلسه باید دونفری به یک مشاور مراجعه کنند. آقا فرشاد یکی از مشاوران خوبِ قبل از ازدواج را به آنها معرفی کرد و عصر روز چهارم ماه رمضان قرار گذاشتند و با هم به مرکز مشاوره رفتند.
در راه، داود با این که معذب بود جلو بنشیند، اما مجبور بود و جلو نشست. الهام با این که رانندگی خوبی داشت، اما ذاتا بخاطر چهره و آب و رنگِ خدادادی که داشت، جلب توجه میکرد و داود گاهی متوجه نگاهِ بعضی رانندهها در حین رانندگی به الهام میشد.
-مادر چطورن؟ راستی پیش نیومد که قابلمه افطاری اون شب رو بهتون برگردونم.
-خوبن. خدا را شکر. معطل که نشدید؟
-نه. تا رفتم لباس روحانیتم را درآوردم و اومدم، شد همون ساعتی که گفتید.
-راستی چرا لباس روحانیتتون درآوردید؟ جای بدی که نمیخوایم بریم!
-میدونم اما خب. چون نامحرمیم، نمیخواستم با عبا و عمامه کنار هم بشینیم.
-آهان. درسته. حواسم به این مورد نبود. بعدش برمیگردین مسجد؟ چون مامان گفته که شما را ببرم افطار. البته اگر قول ندادید.
-باید موقع نماز برگردم مسجد اما بعدش هم قراره برم به بچههایی که امشب رفتند مزار شهدا سر بزنم.
-خب بریم. شما را بعد از مسجد میرسونم به مزارشهدا. اونجا خیلی وقت کار دارین؟
-باید بمونم. شاید یکی دو ساعت. نمونید بهتره.
-باشه.
-از طرف من از مادرتون هم تشکر کنید.
تا این که به مرکز مشاوره رسیدند. مشاور یک آقای مُسِن و باتجربه بود. ابتدا دو تا فرم به آنها داد و حدود پنجاه تا سوال را جواب دادند. سپس هر نفر به یک اتاق رفتند و آقای مُسن از داود و یک خانم جوانتر از الهام این سوالات را پرسید:
• در مورد پسانداز پول و سرمایهگذاری چه احساسی دارید؟
• چقدر پسانداز دارید؟ آیا بدهی دارید؟
• بودجه ماهانه شما چقدر است؟
• میخواهید امور مالی خود را چگونه مدیریت کنید؟ جدا، مشترک یا ترکیبی از هر ۲ روش؟
• چه احساسی نسبت به خرج کردن پول دارید؟ آیا عادتهای شما در زمینه خرج کردن با یکدیگر سازگار است؟
• آیا بچه میخواهید؟
• دوست دارید چند فرزند داشته باشید؟
• میخواهید از چه زمانی تلاش برای بارداری را شروع کنید؟
• چگونه فرزندان خود را تربیت خواهید کرد؟
• اگر در باردار شدن مشکل داشته باشید چه میکنید؟ آیا آمادگی فرزندخواندگی را دارید؟
• رابطه جنسی چقدر برای شما مهم است؟ انتظارات شما در مورد صمیمیت و رابطه جنسی چیست؟
• چگونه مشکلات مربوط به رابطه جنسی را با یکدیگر مطرح خواهید کرد؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
• چه ویژگیهای مثبتی را در طرف مقابل خود میبینید؟
• برای چه چیزی در رابطه خود ارزش قائل هستید؟
• رابطه شما با خانوادهتان چگونه است؟ چگونه با خانواده همسرتان ارتباط برقرار خواهید کرد؟
• دوست دارید همسرتان چگونه عشق و علاقه خود را ابراز کند؟
• نظر شما در مورد تقسیم کارهای خانه چیست؟
• چگونه با مشکلاتی که قابل حل کردن نیستند برخورد میکنید؟
• چگونه بین شغل و زندگی خانوادگی خود تعادل برقرار میکنید؟
• انتظارات یا مرزهای شما در مورد روابط خارج از ازدواج از جمله رابطه با دوستان یا همکاران چیست؟
• انتظار دارید به عنوان یک زوج متاهل چگونه با دوستان خود تعامل داشته باشید؟
• چرا ازدواج برای شما مهم است؟
• ازدواج و تعهد برای شما چه معنایی دارد؟
• خیانت برای شما چه معنایی دارد؟
• چه احساسی نسبت به دین دارید؟ اعتقادات مذهبی یا معنوی چقدر برای شما مهم هستند؟
• از همسر خود چه انتظاری دارید؟
• چگونه از همسر خود حمایت میکنید؟ اگر تصمیم بگیرید بچهدار شوید، چگونه از فرزندانتان حمایت میکنید؟
• آیا با سبک زندگی شریک زندگی خود (رژیم غذایی، ورزش، عادتهای خواب، فعالیتها، سرگرمیها و…) موافق هستید؟
• چگونه همسر خود را در تصمیمگیریهای شخصی یا مهم مشارکت میدهید؟
• چگونه هویت شخصی خود را در ازدواج حفظ خواهید کرد؟ انتظار دارید چقدر با یکدیگر وقت بگذرانید؟
• چگونه اوقات فراغت خود را با هم یا به صورت جداگانه سپری خواهید کرد؟
• ازدواج شاد و رضایتبخش را چگونه تعریف میکنید؟
• برای ازدواج از چه کسی الگوبرداری میکنید؟ زندگی مشترک چه کسی را تحسین میکنید و چرا؟
حدودا دو ساعت شد و وقتی تمام شد و داود و الهام دوباره کنار هم قرار گرفتند، از اذان مغرب گذشته بود. داود تلاش کرد خودش را دستپاچه نشان ندهد و به احمد پیامک داد که به جای او اقامه جماعت کند. سپس نشستند روبروی آن مشاور. مشاور گفت: «از همکاری و صداقت فوقالعادهای که در این دو ساعت و نیم به خرج دادید تشکر میکنم. امشب و فردا کارشناسان ما و خودم روی جوابهایی که دادید فکر میکنیم و نظر نهایی را پس فردا خدمتتون عرض میکنیم. هم میتونید حضوری مراجعه کنید و هم میتونین تلفنی بپرسید.»
داود پرسید: «ینی ممکنه جواب شما منفی باشه و از نظر شما تشخیص ما برای ازدواج با هم نادرست باشه؟»
مشاور جواب داد: «هر چیزی ممکنه. ولی ما اگر ببینیم که حداقلها در شماها مشترک هست و یا در یک مسیر هستید، کمکتون میکنیم که با آموزشهای کافی، به حداکثر برسید. اما اگر ببینیم که تباین کامل بین شما وجود داره و یا جهان شما دو نفر با هم متفاوت هست، نمیتونیم به شما جواب غیرواقعی بدیم.»
الهام پرسید: «خانواده ها چی؟ اونا لازم نیست شرکت کنند؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
همین لحظه بود که گوشی داود شروع به لرزیدن کرد و داود دید که احمد در حال زنگ زدن به اوست.
مشاور: «چون این ازدواج مبتنی بر خواست شما دو نفر هست و خانواده ها نقش ثانوی دارند، ما با حضور و دانش و پاسخ های شما دو نفر به نتیجه میرسیم. اما اگر جواب ما منفی باشه و برسیم به این نکته که شما به درد هم نمیخورید اما خانواده های شما اصرار داشته باشند که حتما با هم ازدواج کنید، اون موقع ما باید با خانواده ها صحبت کنیم و دلایل خودمون را با اونا درمیون بذاریم.»
داود که اندکی ذهنش به خاطر تماس های مکرر احمد به هم ریخته بود، چند لحظه تمرکز کرد و حرفهای دکتر را شنید و با الهام از دکتر خداحافظی کردند و آمدند بیرون.
لحظات برگشتن از مطب مشاور که داود و الهام در ماشین الهام بودند و میشد خیلی عاطفی و باصفا و آرام سپری شود، متاسفانه خراب شد و یکی از بدترین طوفانهای زندگی داود شروع به وزیدن کرد.
الهام دو تا شیشه کوچولویِ آب هویج و سه چهار تا کیک از صندلی عقب ماشینش برداشت و به داود که سرش در گوشی همراهش بود تعارف کرد و گفت: «گفتم شاید دیر بشه، اینا رو آوردم که همین جا افطار کنیم.»
اما داود عادی نبود. الهام این را از چهره سرخ شده و برافروخته داود میفهمید. آرام پرسید: «چیزی شده؟ حس میکنم بهم ریختید!»
داود بدون این که جواب الهام را بدهد به احمد زنگ زد. احمد فورا گوشی را برداشت. دور و برش صدای داد و بیداد میآمد. داود گفت: «احمد چی شده؟ الو ... یه کم از جمعیت فاصله بگیر! الو ... احمد ... چی؟ گوشیتو به دهانت نزدیک کن تا بفهمم چی میگی؟ چی؟»
و چند لحظه سکوت کرد و به همان چند تا جمله آسمان خرابکُن احمد گوش داد...
[-حاجی نیا مسجد. اینجا خیلی اوضاع بده. یه نفر چند تا عکس از شما و این پسره ... که نمیتونه حرف بزنه ... مهربان ... که دست همدیگه رو گرفته بودید و میرفتید به مغازه کسبه محل... از شما دو تا عکس گرفته و رفته به خانواده مهربان و باباش نشون داده که این آخونده مشکل اخلاقی داره و همش با بچهها بُر میخوره و به اینم نظر داره و از این حرفا. الان هم آقاغفورِ بیاعصاب که بابای همین مهربان هست اومده مسجد و داره همه رو فُحشکِش میکنه. فقط حاجی تو رو خدا نیا این ور ... نیا تا یه کم اوضاع آورم بشه... همش داره اسم تو رو میاره و حرفای زشت میزنه.
-ینی آقاغفور موقع اذان و شلوغی جمعیت اومده و داره آبروریزی میکنه؟! حالا من به دَرَک! آبروی بچه طفل معصوم و زبون بسته خودش چی؟!
-به قرآن این بابا دیوونه است ... خیلی بی آبروه ... حتی پسرشم گرفت و یه فَس کتک زد. هر چی من و آقافرشاد میخواستیم جلوشو بگیریم، نشد. آخر سر هم جلوی همه یه چَک دیگه خوابوند تو صورتِ بچه بی زبون و فرستادش خونه.]
داود تا این را شنید و چهره و چشمانِ مظلوم و معصومِ مهربان را به خاطر آورد، اعصابش به هم ریخت و دنیا روی سرش خراب شد.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
سلام بر حضرت عشق🌺🌸🌺
بعد از به نام عشق و به نام خدا... حسن
دارد ردیف میشود این شعر با حسن
این تحفهایست آمده از سمت آسمان
این نسخهایست آمده از کبریا حسن
اینجا نوشته است به خطی شبیه نور
طاها حسن، بُروج حسن، والضحی حسن
در نسخهای به خط خداوند آمده
زهرا حسن، حسین حسن، مصطفی حسن
با «اِنَّمَا وَلیُّّکُم» و «اِنَّمَا یُرید»
پیچیده در کرامت سبز کسا، حسن
هستند اهلبیت جمالِ جمیلِ عشق
هر یازده امام ز سر تا به پا حسن
دارد چقدر خاطره از کوچههای شهر
دارد چقدر خاطره از هَلْ أَتَیٰ حسن
گاهی شکفته میشد و گهگاه میشکست
با خندهها و گریهی خیرالنسا حسن
جایی که هست حضرت مشگلگشا علی
البته هست حضرت مشگل گشا حسن
پای جمل به تیغ کجش پی شد... آفرین
در جنگ و صلح، مقتدر و مقتدا حسن
باید به سر دوید از این بیت تا حسین
باید به دل دوید از این بیت تا حسن
در مصرعی نوشت که یا مجتبا حسین
در مصرعی نوشت که یا مجتبی حسن
زهرائی است هر که بدون مکاشفه
از یا حسین میشنود بوی یا حسن
باید نوشت آخر این ماجرا حسین
باید نوشت اول این ماجرا حسن..
✍ ایوب_پرنداور_جهرمی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🔹سلام عیدتون مبارک
چه جالب یکی ازمخاطبانتون گفته بود شماغرور دارید منم حس می کردم مغرورید
از اون غرور بدها نه بلکه ازاون غرور خوبها
انگار شخصیت داوود خودشمایید
اون اوایل داستان که از فعالیت مجازی الهام نوشته بودین حس می کردم یه چیزی غلطه
مطمئن بودم این نوع فعالیتها رو بشما نمیادکه تاییدکنید
منتظرموندم تا ببینم چجوری می خوایید باالهام حرف بزنید که غرورش نشکنه که بهش برنخوره
هرجورفکرکردم اگه من بودم چیزی به ذهنم نمی رسید و یامی ترسیدم ازدستش بدم
واقعا نمیشدبه کسی که اینهمه سرشاراز زندگی وشادابیه بهش گفت که ازدلخوشی هات بگذر
من تازه روحانیت رو پیدا کردم یا شما نبودین ودیر کردین؟نمی دونم
ولی هر چی هست مغرور وساکت و تیزهوش هستین و هیچ گناهی رو توجیه نمی کنید و سختگیرهستین وراهی پیدامی کنید که یجوری حلش کنید که طرف عاشق تذکردادنتون بشه نه اینکه لج کنه وبهش بربخوره
داشتم فکرمی کردم خوشبحال فرزندانتون
🔹عرض سلام و خدا قوت و آرزوی قبولی طاعات و عبادات🌺🌷😘
ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک 💐
من از خط به خط داستان یکی مثل همه ۳ کلی کیف میکنم (از اینکه چقدر زیبا در قالب داستان درسهای مختلف و متنوع میدهید)
اما امشب خیلی لذت بردم از اینکه چقـــــــــــدر ماهرانه و خلاصه و تقریبا کامل ضرورت و ماهیت مشاوره پیش از ازدواج رو برای مخاطبتون تشریح کردید
با نوشتن چارچوب اصلی پرسشهای مشاوره پیش از ازدواج حتی اگر کسی دسترسی به مشاور هم نداره میدونه این سوالات رو باید برای خودش و طرف مقابلش که قرار هست یک عمر با هم زندگی کنند حل کند تا از همین ابتدا با چالشهای اصلی زندگی که حل آنها نیازمند همنظر بودن و همراهی زوجین هست آشنا بشوند.
خدا میدونه همین مسئله مشاوره پیش تز ازدواج اگر همگانی شود ، آمار طلاق به طرز چشمگیری پایین میآید.
🔹ای بابا
شما که دنیا را رو سر همه خراب کردید
نمیشد یه آتویی دیگه برا آرش جور میکردید و داستان یه جور دیگه ادامه میدادید ؟؟
🔹حاج آقا ممنون از سوالات مشاورها، چقدر خوب که سوالات رو گذاشتید.
بیشتر ترغیب میشیم که بریم مشاوره.
ولی آخرش حاج آقا... بیچاره مهربان😔😔😔
بیچاره داود...
و بیچاره الهام!! باباش اگه بفهمه واکنشش چیه؟
این داود بنده خدا نباید یه آب خوش از گلوش بره پایین؟
یه مسئله ی خوبی که این داستان داشت نشان دادن روال آشنایی با روحیات و خلقیات دخترخانم و آقاپسر هست.
ولی این مال زمانیه که هر دوطرف روی هم شناخت دارن و تمایل به ازدواج هم دارن فقط دارن بررسی میکنن چه تفاوت ها و اشتراکاتی دارن باهم و قبلش یک سری مسائل رو روشن یا درست میکنن.
اما...
برای دخترخانم و آقاپسری که هیچ شناختی از هم ندارن... کاش برای این هم یه داستان بنویسید.
🔹نقل است پادشاهی به شاعر دربار گفت می توانی به گونه ای شعر بگویی که با بیت اول عصبای وبا بیت دوم شاد شوم او گفت:
مادرت خان کرم بود بداد از پس وپیش
که آثار غضب را برچهره شاه بدید گفت
برفقیران اطعام وبریتیمان زر وسیم
وشادی را به شاه ارمغان کرد
حالا داستان شما هم این حایت را تکرار می کند یه شب باعث عصبیت واسترس مثل امشب یه شب هم بسیار شیرین مثل شب قبل روی هم رفته بسیار شیوا ،گیرا وحال خوب کن هست خداوند به شما سلامتی و به قلمتان برکت عطا فرماید.
🔹حال داود را من میفهمم که بعد از عمری جون کندن برای تبلیغ دین و ارتباط با نسل نوجوان، ناجوانمردانه و به دروغ بهت برچسب میزنن و بی هوا آبروت را میبرن😭😭💔
قطعا خدا از آنها نخواهد گذشت.
🔹خواستم تشکر کنم بابت سوالات مشاوره های قبل ازدواج که گذاشتین،که حتی برا بعد از ازدواج هم کاربرد داره...
با اینکه با دیدن سوالات از خوشحالی به وجد اومدم،اما قلبم از اینکه آبروی یک نفر به خطر بیفته درد میگیره...
تصورش هم خیلی دردناکه،چه برسه به واقعیت....ربنا و لاتحملنا ما لا طاقه لنا به
🔹یک روحانی عالم و متدین قدیما امام جماعت محلهی پدرمون بودند که با انگ و تهمت دروغِ چشم ناپاکی و نظر داشتن به خانمی که برای کاری به دفترشان رفته بود با اعصاب و روحیه خراب و دل شکسته بیرونشان کردند.
چه خون دلها که در مساجد مختلف به دل مؤمنین کردهاند و میکنند.
درود بر شما که در داستان یکی مثل همه به این موضوع پرداختهايد. 👌
🔹از این درایت و این این منطق و سبک زندگی ای که با شناخت شروع بشه خیلی لذت بردم🌹
اینا نصف بیشتر راه رو رفتند
ایشاالله عمر زندگیشون با برکت و پر از خیر وبرکت 😍🌹☺️
🔹سلام ارادت دارم کاکو دمت گرم بابت داستان قشنگی که داری نشرش میدی انشالله که عاقبت به خیر باشی
ولی یه چیزی امشب بد حالم گرفته شد از آخر داستان
لوتی گری نمیشد یه جور تنظیمش کنی شب میلاد حضرت اربابم کریم اهلبیت ای جور ضد حال نخوریم
کاکو جون خدا وکیلی بی ریا گفتم
دوستت دارم
انشالله بحق مولود امشب خدا هممونه عاقبت بخیر بکنه
یا علی کاکوی شیرازیت
✔️ نظرتون چیه امشب یک ساعت زودتر ادامه رمان را بفرستم؟😊
پسر خوبی هستم؟
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پانزدهم»
🔰گلزار شهدا
آن شب صالح و تیمش به گلزار شهدا رفته بودند. قرار شده بود که هر شب یک نفر از افراد موفق در رشته خودش صحبت کند و فن و شغلش را به بچهها معرفی کند.
بچه ها از یک ساعت قبل از مغرب به گلزار شهدا میرفتند و بعد از زیارت شهدا و یه روضه مختصر، به صورت حلقهای دور هم مینشستند و تا ده دقیقه قبل از اذان مغرب و افطار، به حرفهای مهمانی را که دعوت کرده بودند گوش میدادند.
آن شب نوبت پسر اصغرآقای مکانیک بود. اسمش جمال بود و تیپ غیرمسجدی داشت اما از آنها بود که ذاتا پسرِ کاری و زحمتکش و خوش اخلاقی است. کارشناسی مکانیک خوانده بود و در همان مکانیکی پدرش کار میکرد و یک جورایی اوستای کار شده بود.
[بچهها من فنی حرفهای درس خوندم. درسمم بد نبودا اما چون بابامو دوس داشتم و از کوچیکی وقتی پشت تلفن با دوستاش درباره ماشین و موتورِ ماشین حرف میزد، خوشم میومد. دوس داشتم منم دوستایی داشته باشم و واسم زنگ بزنن و براشون از موتور ماشین و انواع ماشین حرف بزنم. بخاطر همین از دبستان که بودم، تا وقت اضاف میآوردم، میرفتم مکانیکی بابام که همتون میشناسینش.
تا این که یه معلم ریاضی تو دبیرستان داشتیم که بنده خدا ماشینش از این پژوآردیهای قدیمی بود. یه روز که ما زنگ ورزشمون بود و تو حیاط مدرسه بودیم، از دور دیدم که آردی خراب شده و روشن نمیشه و بیچاره خیلی کلافه بود. من رفتم جلو و همین طور که اون داشت با معاون مدرسهمون حرف میزد که زنگ بزنن مکانیکی و بیاد ماشینو درستش کنه، یه نگاهی به ماشینش انداختم. به خودم جرات دادم و دستمو بردم کنار موتور ماشین و با چیزایی که از بابام یاد گرفته بودم، دو سه تا پیچ رو یه کم اینور اونور کردم. شاید باورتون نشه اما ماشین از خفگی نجات پیدا کرد و کم کم روشن شد.
آقا این دبیر ریاضی رو میگی؟ اینقدر خوشحال شد و ما رو تحویل گرفت که خودم و بچهها کَفِمون بریده بود. فرداش به من گفت عمرتو اینجا تلف نکن و برو فنی حرفه ای و دنبال رشته خودت باش. دو سه ماه بعدش با بابام حرف زد و دست منو گرفت و برد فنی حرفهای و نشستم سر کلاس. من از همون سال حتی وضع مالیم بهتر شد. کم کم پول تو جیبی نگرفتم و رو پای خودم وایسادم.
بچه ها رشته مکانیکِ خودرو جزو رشته های زمینه صنعت در شاخه فنی حرفه ای هست و یکی از محبوبترین رشته های فنی حرفه ای برای پسراست. البته دخترا هم میتونن این رشته رو بخونن و شاید باورتون نشه اما خانمای بااستعدادی تو این رشته داریم. بذارین یه کم ریزتر از این رشته براتون بگم...]
نیم ساعت بعد، اذان گفتند و بچهها پشت سر صالح نمازشان را خواندند و داشتند برای خوردن افطاری شلوغ پلوغ میکردند که صالح دید هر چه برای احمد و داود زنگ میزند و اساماس میدهد، کسی تحویلش نمیگیرد. به فکر فرو رفت و نمیدانست در مسجد صفا چه قیامتی به پا شده!
🔰سر کوچه مسجد
ماشین الهام و داود به کوچه مسجد رسید. داود گفت: «همین جا نگه دار!» الهام توقف کرد. داود خیلی فکرش مشغول بود. به نقطهای زل زده بود و فکر میکرد.
الهام که نمیدانست در آن لحظات چه باید بکند و چه باید بگوید؟ آرام گفت: «بنظرم برید.»
داود به الهام نگاه کرد و پرسید: «چی؟»
الهام: «گفتم بنظرم برید. الان شما باید تو میدون باشید. باید از خودتون دفاع کنید. اگه نباشید و مردم حرف شما رو نشنوند، همین جا تمام نمیشه و بیشتر پشت سرتون حرف میزنن.»
داود نفس عمیق کشید. چشمانش را مالید و نگاهی به بیرون انداخت. سپس گفت: «تهمت، چیز خیلی بدیه. اگه بپری وسط و از خودت دفاع کنی، میگن اگه چیزی نبود، اینجوری جلز ولز نمیکرد. اگرم سکوت کنی، میگن ببین خودشم خبر از کار خودش داره.»
الهام دید حرف درستی میزند. پرسید: «خب الان تکلیف چیه؟»
داود دوباره نفس عمیق کشید و گفت: «من تا حالا چند بار دیگم تو این موقعیت بودم. نه تهمت غیراخلاقی. سرِ قضیه آبجیم و اینا. اگه بگم الان به اندازه ای که برای مهربان، همون پسری که امشب باباش جلوی همه خوابونده زیر گوشش ناراحتم و ذرهای غصه خودمو ندارم، باورتون میشه؟»
الهام لبخندی زد و رو به داود کرد و دقیق تر به داود نگاه کرد.
داود: «من همینجا پیاده میشم. دست شما درد نکنه. البته اینجا نه. وقت دارین دور بزنین و خیابون اون ور پیاده شم؟ نمیخوام از جلوی مسجد رد بشم.»
الهام همین طور که ماشینش را روشن میکرد گفت: «آره. چرا که نه. میگین چی تو ذهنتونه؟ میخواین چیکار کنین؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰خانه مملکت و سلطنت
خانه مملکت و سلطنت شلوغ بود اما نه به اندازه مسجد. بچههای تیمِ شادیخانم آنجا بودند. بچههای شادی در اتاق نشسته بودند و در حال انداختن سفره بودند. گوهرخانم و مملکت و سلطنت و چند تا زن دیگر در حیاط داشتند دور هم چایی و نون پنیر میخوردند.
شادی، همان چادرسیاه و تیپِ معمولی و معصومانه همیشگیاش را داشت. وقتی زنگ زدند، رفت دمِ در تا ساندویچها را از سروش تحویل بگیرد. سروش که مشخص بود نیم ساعت پیش از سلمانی آمده و یک تیپِ خفن اما نه جلف به همراه روغن مو به موهایش زده، تا شادی را دید گل از گلش شکفت.
-سلام. خوبین؟
-سلام. ببخشید. زحمت شد برای شما.
-زحمت کدومه آبجی؟ خیلی هم رحمته.
-ممنون. پول کم نبود؟
-خدا برکت بده. پول چه ارزشی داره؟ شما خوبین؟ مامان خوبن؟
-ممنون. قبول باشه نماز روزهتون.
تا شادی این را گفت، انگار یک چیزی در دل سروش صدا کرد. یک لحظه هیچی نگفت و فقط به شادی زل زد. یادش آمد که وقتی غلامرضا به مغازهاش آمد، با دو تا ساندویچ همبرگر روزهخواری کرده بودند و یک بطریِ یک و نیم لیتری نوشابه هم روش!
-اینا ساندویچای ماست؟
«آهان. اینا؟ آره. بفرمایید!» دستش را دراز کرد و ساندویچها را به شادی داد. شادی تا آنها را گرفت، گفت: «خیلی ممنون. ایشالله بازم شاید مزاحمتون بشیم. خدافظ.»
سروش که دلش نمیخواست شادی به آن زودی از جلویش برود، فورا گفت: «حتما بیایید. قدمتون برچشم. دفعه بعد، دو تا بطری بزرگِ دوغ مهمون خودمید.»
شادی دیگر برنگشت که پشت سرش را ببینید. به راهش ادامه داد و رفت داخل و در را بست.
سروش همچنان آنجا و رو به در خانه سلطنت ایستاده بود و دلش نمیآمد صف را به هم بزند، که یهو متوجه توقف یک ماشین در پشت سرش شد. برگشت و نگاه انداخت. دید یک آقا با ریش و کتِ پالتویی و یک شال گردن از ماشین آلبالویی پیاده شد و به راننده اشاره کرد و ماشین رفت.
اولش او را نشناخت. تا این که داود گفت: «سلام. خسته نباشین. منزل سلطنت خانم کار داشتین؟»
سروش دقت کرد تا ببیند او کیست؟ تا یهو متوجه شد که این همان حاج آقای مسجد است. با بی رغبتی گفت: «اره. کار داشتم. زَت زیاد.» این را گفت و بیمحلی کرد و رفت.
داود که متوجه بیمحلی او شد اما او را نمیشناخت، از رفتارش لبخندی زد و به طرف درِ خانه سلطنت خانم رفت. لحظهای که دستش را به طرف زنگ در برد، صدای حرف زدن شنید و چند لحظه مکث کرد. اهل فال گوش ایستادن نبود اما مشخص بود که هفت هشت تا خانم در حیاط هستند و دارند با هم درهمبَرهم حرف میزنند.
-چه آبروریزی شد. قدیما میگفتن آدم عَزَب(مجرد) دین و ایمون ندارهها.
-استغفرالله بگین. هنوز که چیزی ثابت نشده.
-خب نشه. مگه حتما باید چیزی بشه. بخدا خیلی باید کسی پوست کُلفت باشه که دیگه اینجا بمونه.
-وا. یه جوری حرف میزنین که انگار بچه من...
-شلوغش نکن. کی با بچه بی زبون شما کار داره؟! منظور من اون آخونده است.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
دقیقا مصداق «درِ دروازه را میشه بست اما درِ دهان مردم را نمیشه بست» شده بود. تا این که داود شنید یک صدای جوانتر(صدای شادی) آمد که گفت: «خانما زشته به خدا. شما هم دارین به حاج آقا توهین میکنین و هم به داداش من. مامانم خیلی زنِ صبوریه که هیچی نمیگه اما دیگه شماها سواستفاده نکنین.»
که یک صدای پیر آمد و گفت: «تو به مهمونات برس دختر جون! هنوز مونده که روزگارو بشناسی. تو چه میدونی دنیا چه خبره؟ برو. برو به کارِت برس.»
داود دید نه، فایده ندارد. اما چارهای هم نداشت. زنگ در را زد. چند لحظه بعد گوهرخانم دم در حاضر شد.
-شما مادر بزرگوار آقامهربان هستید؟
-بله. زنِ آقاغفور!
-خدا حفظشون کنه. چرا اینطوری شد؟ کی این تهمت رو مطرح کرده؟
-نمیدونم. غفور به من حرفی نزد و نگفت کی گفته؟ اما خیلی عصبانیه.
-الان مهربان کجاست؟ شنیدم امشب خیلی اذیت شده و کتک خورده.
-شما پسر خوبی بنظر میرسی. خدا برای مادرت حفظت کنه اما میشه دیگه احوال بچه زبون بسته منو نپرسی؟ من دیگه طاقت ندارم که بچهام هم از باباش کتک بخوره و هم از مردم حرف بشنوه!
این را گفت و زد زیر گریه. داود خیلی ناراحت شد. سرش را پایین انداخت و میخواست برود که ناگهان دید دو سه تا بچه دنبال هم کردند و از خانه سلطنت میخواستند بزنند بیرون که یهو یک نفرش ایستاد جلوی داود. داود دید مهربان است. خیلی خوشحال شد. دستش را به طرف مهربان دراز کرد و بالبحند سلام کرد.
مهربان هم دستش را به طرف داود برد و سلام کرد. لطافت و مظلومیت و معصومیت از سرتاپای خاک و خُلی مهربان که تا آن لحظه داشت با بچهها بازی میکرد، میریخت. اما داود به صورت مهربان دقت کرد. دید رد چَکی که باباش به او زده، هنوز روی صورتش مانده. هنوز داود داشت به صورت مهربان و ردّ سیلی نگاه میکرد که بچه ها از دور مهربان را صدا کردند و مهربان هم لبهایش را لوله کرد و با لب و دهانش صدای مثلا موتورهای بزرگ و سواری را درآورد و دست سمت راستش را مثل وقتی میخواهند گاز بدهند چرخاند و با سرعت دوید و رفت. صدای وووووو گفتن مهربان همه کوچه را پر کرده بود و کم کم از جلوی چشمان داود محو شد.
🔰مغازه ساندویچی
آخرشب بود. معمولا در شهرستانها و محلههای پایینشهر، اغذیه فروشیها در آخرِشبها شلوغتر و پررونقتر است. تا این که رفته رفته خلوتتر میشود و به نیمه شب که میرسی، یهو جمعیت غیب میشوند. انگار یک قاعده نانوشته در همه جا هست که ساعت از 12 نیمه شب که رد شد، همه غیب شوند.
حدودا 12 و نیم بود. مغازه سروش کر و کثیف بود و باید همان آخرشب جارو میزد تا اگر یهو فرداصبح سر و کله بهداشت پیدا شد، گیر ندهد.
سروش که سر شب شادی را دیده بود و انرژی و حالش صد برابر شده بود، پس از مدتها آهنگ «ای قشنگتر از پریا، شبها تو کوچه نریا... بچههای محل دزدند... عشق منو میدزدند...» گذاشته بود و مثل کسی که روی ابرهاست، کف مغازه را جارو میزد و همه جا را تمیز میکرد.
غلامرضا هم در یک دستش گوشی و در دست دیگرش سیگار بود و همین طور که لم داده بود گوشه مغازه، گاهی پیام میخواند، گاهی هم با حالت چندش به سروش نگاه میکرد و زیر لب یک «اُزگلِ پلشت» میگفت و دوباره پُکی به سیگار میزد و دوباره میرفت تو گوشی.
تا این که صدای وووووی موتور آرش آمد. غلامرضا تا این صدا را شنید، ته مانده سیگارش را در کاسه شکسته فرو و خاموش کرد و بلند شد. اول آهنگی که سروش گذاشته بود و با آن در رویاهاش بود خاموش کرد و چشمش به در مغازه دوخت تا آرش موتورش را خاموش کند و بیاید داخل.
سروش هم وقتی آهنگ خاموش شد، به خودش آمد. دید آرش با کاپشنِ چسبانِ سیاهِ کوچکش در حالی که لاتیش را پر کرده در را باز کرد و آمد داخل و گفت: «کو سلامت؟»
غلامرضا از پشت دَخل آمد و گفت: «سلام و تیرناحق! معلومه کجایی؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
آرش زیپ کاپشنش را پایین کشید و همین طور که جلوتر میآمد گفت: «از شکار برمیگردم. از شکار. کسی که میره شکار، با خودش که کسی رو نمیبره. میبره بنظرت؟»
غلامرضا فقط زل زد. آرش نزدیکتر رفت و با لحنِ آرامِ زیرکانه گفت: «تله اولم گرفت. مونده تله دومم. اونم میگیره. خاطر جمع باش.»
سروش جارو را روی زمین انداخت و به طرفش رفت و گفت: «درست حرف بزن ببینم چی میگی؟»
آرش لبخندی زد و همین طور که به طرف یخچال مغازه میرفت تا برای خودش نوشابه باز کند گفت: «اینقدر اعصابِ غفوربیاعصاب از دست این آخونده خورده که این ریقو تا به خودش بیاد، باید جور و پلاسشو جمع کنه و بره. بالاخره کم کاری نکرده. دست درازی به پسر نابالغِ غفوربیاعصاب؟!»
غلامرضا همین طور که چشمانش چهارتا شده بود به نشانِ تعجب و باریکالله به آرش گفت: «دهنتو...»
آرش یک قلپ نوشابه رفت بالا و همین طور که آرنج یک دستش را مثل خفنها به یخچال مغازه زده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت: «حالا این که چیزی نیست. صبح نشده باید جواب بده که داستان این دافه چیه؟»
سروش آب دهانش را قورت داد و همان طور که به آرش زل زده بود پرسید: «داف؟ کدوم داف؟»
آرش گفت: «یه مدته که با یه داف میچرخه. حتی امروزم لباس آخوندیشو درآورده بود و دور از چشم همه پرید بغل دستِ همین دافی که میگم، رفتن یه جایی. رفتن دنبالشون. با هم رفتند به یه آپارتمان و دو سه ساعت عشق و حال و صفا!»
سروش که تیپِ داود را وقتی دم درِ خانه سلطنت دیده بود یادش آمد، چشمانش بازتر شد و به آرش گفت: «نه!!!!»
آرش چشمک زد و یک قلپ دیگر کوفت کرد و گفت: «آرررره... از اون ناکِساس!»
غلامرضا گفت: «خب حالا چی میشه الان؟ تو که مدرک نداری که با اون دافه است!»
آرش دوباره لبخند تحویلشان داد و گفت: «نه داداچ! ما از اون بیمایههاش نیستیم. یه چیزایی دارم واستون. اینا. نگا...» که دست کرد در جیبش و گوشیش را درآورد و عکسهایی که از داود و الهام گرفته بود را به آنها نشان داد.
غلامرضا همان طور که گوشی را از آرش گرفته بود و روی عکس الهام زوم کرده بود گفت: «عجب چیزی هم بلند کرده ناکِس! این کیش میشه حالا؟»
آرش گوشی را از غلامرضا گرفت و همین طور که در گالریش دنبال عکس میگشت گفت: «حالا هر کیشمیشی که میشه! مهم اینه که این دافه، شاخه اینستاس. جیگریه واسه خودش. نیگا... ببین اینو ...»
غلامرضا همین طور که داشت گوشیِ آرش را میشکافت از بس به عکس ناموس مردم زل زده بود، پرسید: «اَاَاَاَاَ.... این دختره، نوجوونیِ همین دافه است؟!»
آرش با خندههای چندشش سرش را تکان داد و گفت: «این مالِ شاید ده دوازده سال قبلش هست... بنظرت الان قشنگتر نشده؟ با این که اون موقعها لباساش یه کم کمتر بوده!»
غلامرضا که اصلا حال خودش نبود گفت: «کو ... دوباره عکسای الانشو ببینم ... آهان ... آره لامصب ... آرش اینا چی میزنن که هر چی بزرگتر میشن جیگرتر میشن؟!»
سروش هم داشت با آن عکسها چشمچرانی میکرد اما به اندازه غلامرضا و آرش تو کف نبود.
آرش گفت: «حیف این خوشکله نیست که با آخوند بُر بخوره؟!»
غلامرضا که اصلا غلامرضای نیم ساعت پیش نبود، تند تند عکسها را رد میکرد و دید میزد و جواب داد: «حرومش باشه... تنها خورِ لاشی ...»
آرش گوشیش را از دست غلامرضا کشید و خاموش کرد و گذاشت در جیبش و گفت: «حالا شما جای مردم! اون از خبرِ آخونده با اون پسره! اینم از عکساش تو ماشینِ این دختر قِرتیه!»
غلامرضا گفت: «والا اگه من جای این آخونده باشم و رگ داشته باشم، کلا از این مملکت میرم. این محله کدوم طویلهایه؟ والا.»
و آرش گوشی دومش را درآورد و جلوی چشم غلامرضا و سروش، آن عکسها را با یک عالمه توضیح دروغ، برای صغیر و کبیر و مرد و زن و مذهبی و لامذهب و این وری و اون وری و داخل و خارج و انواع گروهها و سوپرگروههای محله صفا و بی صفا و همممه جا فرستاد.
بعدش مثل فاتحان، آب دماغش را بالا کشید و رو به سروش گفت: «یه دوبل برگر با نون اضافه و سه تا سس! همین حالا! میدونی که ... شبای رمضون آدم آی گشنه اش میشه ... ینی آی گشنه اش میشه که حد نداره...»
این را که گفت، با غلامرضا زدند زیر خنده و کِرکِر خندههایشان کل فضای ساندویچی را پر کرد.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
قسمت امشب خیلی آزاردهنده بود
متوجهم
ولی از ته دل خدا را شکر میکنم که حداقل یکبار مردم اینها را میخونند تا بدونند تو دل کسی که تهمت میخوره، چه حالی میشه؟ مخصوصا اگر اون فرد، دو تا طلبهی صاف و ساده باشن
برخی نظرات شما 👇👇