eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
666 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سلام عمق حرفهای داوود فقط یه دردکشیده میفهمه... اونجایی که دلش میخواد همه معشوق فقط برای خودش باشه و میگه این ظاهر برای اینجا مناسبه نه فضای مجازی یعنی میخواد بگه همه تو مال نگاه منه و همه من برای تو و بقیه هم نامحرمن برای دیدن چیزی که برای نگاه منه حالا چرا درد کشیده چون اونجایی که نگاهت همینه و میخوای همه طرف مال تو باشه و برعکسش اما بهت اتهام ویترینی و غیراجتماعی و عقده ایی میزنن نمیدونم تقصیر فضای مجازیه یا ما ادما یا هر دو که نتونستیم نگاه پاک عاشق و معشوق حفظ کنیم و الوده اش نکنیم به هزاران نگاه دیگه قسمت امشب که خوندم یاد داستان خودم افتادم و دلم گرفت خداکنه هیچ وقت به اسم عشق به هم دیگه خیانت نکنیم حتی با یه نگاه به نظر ساده به نامحرم یا علی 🔹سلام حاج اقا سحرا برای ماهم دعا کنین.بتونیم توصراط مستقیم قذم برداریم.برای ظهور امام زمانم خیلی دعا کنین. داستان امشب قشنگ بود .نظرمو راجع به خودتون ثابت تر کردین و راجع به تفکرتون نسبت به دین وعقاید. داوود دمش گرمه واقعا.جلسه خاسگاریش درس بود برا الهام و همه.که دین راهش مشخصه نمیشه همه توی راه موند و هم ازش اطلاعات کافی نداشت.دقیقا همه طول داستان به این نقطه فکر میکردم که نشر روحانی مث داوود راجع به الهام چیه.بهترین حرفو زد.هرچند ناراحت بشه الهام اما باید ممنونش باشه که کمکش کرد و راهپ نشونش داد.مث خیلی از ما حالا دیگه باید تصمیم بگیره بین دلش و دین انتخاب کنه.سحر بخیر التماس دعا 🔹سلام حاج آقا چقدر من با این قسمت ارتباط گرفتم من توی شرایطی مشابه داوود بودم و به طرف گفتم که دوست ندارم زندگیم با گناه شروع بشه و نمی‌خوام توی مراسم عروسی رقص داشته باشیم... طرف هم ناراحت شد و همه چی به هم خورد... یا مواردی بوده که بهم کسی رو پیشنهاد کردن و چون ایشون حدود شرعی رو رعایت نمی‌کردن من قبول نمی‌کردم. همه اینا باعث شد که من اعتماد به نفسم ضربه بخوره و مدام اطرافیان بهم بگن که «دختری که تو میخوای اصلا پیدا نمیشه» و «الان دیگه هیچکس دیندار نیست» و «تو ازدواج کن، اگه عشق باشه طرف خودش هدایت میشه» و از این جور حرفا اما من با اینکه دلم می‌شکست ولی بازم به حرفهای بقیه اعتنا نمی‌کردم... تا اینکه چندوقت پیش به خودم گفتم شاید واقعاً من زیادی سخت می‌گیرم... این شد که یه چله ی دعای توسل برداشتم و جالب اینه که هر روزی که می‌گذره من دارم مطمئن تر میشم که اشتباه نمی‌کردم (نمونش همین قسمت از داستان شما که خیلی دل من رو قرص کرد) اجرتون با خدا 🌹 🔹سلام یه کمی داستانتون غیر واقعیه دختری با اون وضع مالی خوب و زیبایی ظاهری که داره ، این قدر خاطر خواه و خاستگار داره که به نظر من نمیتونه اینقدر عاشق مردی باشه هنوز نیومده خاستگاری و  هنوز باهاش هم کلام نشده ، تازه شما فقط از عشق الهام به داود صحبت می‌کنید که قضاوت نباشه ولی شاید به روحیه و خصوصیت اخلاقی شما برمیگرده که غرور خاصی دارید.
🔹کاش میتونستیم فرزندانی مثل داوود تربیت کنیم که اگر اینجور می شد جامعه اصلاح میشد و هیچ جوانی گمراه نبود 😔 چقدر زیبا در جلسه خواسگاریش امر به معروف کرد در حالت عادی باید فقط حرفهای عاشقانه میزد . اما حتی اونجا هم برای خدا حرف زد فقط حسرت داشتن آدمهایی مثل داوود در شهرها و محلات و مساجد خیلی زیاده 😔😔 خدا نسل داوود و امثالهم را زیاد کنه و سر راه فرزندان ما قرار بده ان شاءالله 🔹چنان قحط سالی شد اندر دمشق... که یاران فراموش کردند عشق سلام آقای حداد پور نمیدونم چطوری تو این اوضاع احوال جهان به خصوص غم غزه که نمیذاره آب خوش از گلومون (اگه مسلمون باشیم)پایین بره اینقدر راحت میشینید داستان عاشقانه 🤑مینویسید وپز میدید ومردمو سرکار میذارید؟؟ 🔹سلام،خداقوت طاعات و عباداتتان مقبول درگاه احدیت احسنت.... عالی بود... دقیقا این قسمت باید متقارن میشد با رحلت بانو خدیجه کبری(س) صبر و صبوری چقدر خوب است. گاه باید صبور بود و همه چیز را به زمان سپرد... و چقدر عجله و عجول بودن بد است، چقدر باعث قضاوتهای نابجا میشود، و چقدر پس از به نتیجه رسیدن امر، آدم را پشیمان و شرمنده می کند. قلمتان مانا عمرتان با عزت عاقبتتان بخیر و سعادتمندی 🔹سلاااااااام استاااااااادم میدونید خیلی ساله دارم فکر میکنم فرق بین شما و بقیه کانال های مذهبی و انقلابی چیه که یکی مثل من از اونا سر ماه لفت میده ولی اینجا 8ساله هستم و اصلا تا حالا فکر رفتن هم نبودم اول فکر میکردم بخاطر اینکه تو پی وی نسبت به واکنش فالوورا بازخوردی ندارید و به اصطلاح دهن به دهن دنبال کننده هاتون نمیزارید مثلاً دوران سخت اغتشاش خودم خیلی عنایت داشتم خدمتتون😜😜 و بعد ها متوجه شدم علت جبهه گیری شما چیه و حرف اصلی شما چیه که صد در صد اگه اون زمان تو پی وی واکنشی نشون داده بودید به عنایاتم مثل بقیه گروه ها ترک میکردم چون اون لحظه حرف همدیگه رو متوجه نبودیم ولی الان بعد از این همه سال فهمیدم شما از روش تربیتی مامانا استفاده میکنید ،تو مخ هستید همه حرفاتون رو راحت میزنید در اخر همه حرفاتون درست و عزیز هم هستید مثل دیشب که از زبون داوود دخترای مثل الهام و تمیز شستید خوب تکوندین و در آخر پهن کردید رو بند بدون اینکه کسی خرده ای به شما بگیره یا ازتون ناراحت بشه همه ی اون قشر رو مجبور به تأمل کردید حرفاتون و زدید تبلیغ تون رو کردید حدودتون رو مشخص کردید و..... بدون اینکه آب تو دل شما و بقیه تکون بخوره آفرین قصه و خاطره و داستان و..... بهترین راه ارتباط گیری انقد آینده شما رو روشن و قشنگ میبینم که امید دارم قشر برانداز به همین زودی مرید شما بشه خوش به حال ما که سالهاست پای درس شما نشستیم التماس دعا دعای استاد در حق شاگرد مستجاب است😁😁🌹🌹
🔹با سلام و قبولی طاعات و عبادات شما 🤲 آخر شب فرصت شد قسمت امشب رو بخونم. رسیدم به نامه و اینقدر هیجان بود که بیینم نامه از طرف کی بوده که اول یه نگاه کلی بهش انداختم و مبلغ چک و فروش صفحه رو دیدم و بعد که فهمیدم از طرف الهام هست، رفتم با حوصله از اول نامه خوندم، ولی وقتی چک و فروش صفحه رو دیدم درجا اشک اومد تو چشمم و بلاتشبیه به یاد حضرت خدیجه(س) افتادم که روز قبل از انتشار این قسمت، روز وفات شون بود. ما تا این جای ماجرا رو می دونیم و بقیه ش رو نمی دونیم ولی چه قضاوت هایی که الهام تو این مدت از طرف خواننده ها نشد. شما قبل انتشار داستان تو توضیحات عکس داستان به مورخ ۲۰ اسفند گفته بودین که: [بابا جان، دختره حلقه داره... مال یکی از سکانس های داستانه که دوران عقدشون هستند...] یعنی قبل شروع داستان ندا داده بودین و اگه مخاطبی حواسش به پیام های کانال بوده باشه، مدام تو هر قسمت نمیگه کاش کی به کی برسه یا نرسه یا کی برای کی خوبه یا بده، این ماجراها قبلا اتفاق افتاده و الان قراره ماجرای ازدواج یه زوج رو بخونیم. و اما الهام عاشق که دیدیم چه گذشتی کرد و چطوری عشقش رو توی کارهای تبلیغی و دینی همراهی کرد. بعضی مخاطبان انگار کلا بیگانه هستند با فضاهای زندگی برخی شهدا یا بزرگان. فیلم هناس رو تلویزیون امسال نشون داد، من قبلا دیده بودم و تصویر بازیگر همسر شهید بدون چادر بود و البته مویی که کمی بیرون هست، یعنی ایشون بعد اینکه همسر شهید شدن چادر رو انتخاب کردن. فیلم زندگی شهید منوچهر مدق هم ساخته شده و اونجا هم شکل و شمایل اولیه همسر شهید یه چیز دیگه بود. شهید آوینی هم که گفتن من از یک مسیر طی شده با شما صحبت میکنم و .... مگه ماها معصوم هستیم؟ یه خانم یا آقایی شاید خیلی ویژگی های خوبی داشته باشن و تحسین برانگیز باشن و آروزی خیلی ها ولی چرا فکر میکنیم که طرف مقابلش باید دختر پیغمبر باشه حتما، گاهی یه شخص ویژه پیدا میشه، گاهی هم آدم هایی با زمینه رشد و تعالی پیدا میشن و بسیاری از این گاهی ها... منم بعضی کارهای الهام رو دوست نداشتم ولی مطمئن بودم که این عشق روشون تاثیر می ذاره و حاج اقا داوود بدجایی نمیره و حواسش به انتخابش هست، همین طور که در قسمت قبل دیدیم که یک سال با خودش کلنجار رفت و تو خواستگاری هم حرف هاش رو می زنه. پس قطعا نه طفلکی هست نه به خیال بعضی ها داماد حیف شده. 😄 معجزه ی عشق رو یادمون نره و اینکه دلی که پاک باشه آماده ی پذیرش حرف حق هست. ☺️ من پیام هام رو چند وقت یه بار پاک میکنم، نمی دونم شما آرشیو پیام های خصوصی رو پاک میکنین یا برای شناخت سبقه مخاطب ها نگه می دارین. ولی خودم یادم نمیاد خیلی در خلال داستان ها یا حتی تهش نظر داده باشم. نه اینکه بی تفاوت باشم، همتم نشده 😄 چیزی که باعث شد پیام بدم، حسی بود که بعد اینکه الهام خانم صفحه شون رو فروختن و خرج دین خدا خواستن بشه و اینکه یاد حضرت خدیجه(س) افتادم بود. از قضاوت های مخاطب ها هم قبلا خیلی حرص خورده بودم ولی پیام نداده بودم. 🔹جلسه ی خواستگاری رو۵یا۶بار خوندم چرا انقد جذابه چراانقد قشنگ صحبت میکنه داود واقعا آدمای خودساخته وپر مطالعه.. بانداشتن،پول وحساب بانکی لاغر .. انقد فکرهاشون جوونه زده ک هیچی به چشم نیاد میتونن انقد قشنگ صحبت کنند و طرف مقابل رو ب چالش بکشن حساب بانکی ودک وپز و خالی بودن طرف رو ببرن زیر سوال منظورم الهام نیستا کلا بعضیا ک زیاد دک وپز دارن میشینی ب صحبت کردن خودشون متوجه خلا خودشون میشن ریشه ی خیلی مسائل رو بگن واقعااااا چرا،انقد قشنگ صحبت کنی بابا پیج شو بفروشه 😳😍 اینهمه توجیه رو ازکجا یاد گرفته داود😵‍💫😍😍😍 من ک ریشه ی دانایی رو در مطالعه ومبارزه بانفس،داوود میدونم 🔹یعنی این نامه و الفاظ و دلبری ها و چشم تر و بوییدن و ... برابری کرد با شدت ضربه همه انتحاری ها و ترورهای رمان های قبل نابودمون کرد اصن من غش🤓 اکلیلی شدیم والا😁😍 چندبار برگردیم بخونیم از اول خوبه؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهاردهم» روز دوم و سوم ماه رمضان بود. تعداد بچه‌ها برای بازی در مسجد از مرز صد و هفتاد هشتاد نفر بیشتر شد. همان‌طور که قبلا گفتم، به دو تا تیم احمد و صالح تقسیم شده بودند و هر شب، یک تیم بازی داشت و تیم دیگر، به گلزار شهدا میرفت. شبهای زوج تیم صالح و شبهای فرد تیم احمد در مسجد حضور داشتند. آن سال هم مثل سال گذشته، از چهل دقیقه قبل از نماز ظهر یا مغرب، بازیِ ps تعطیل میشد و بچه‌ها مسجد را مرتب میکردند و به کمک مربی‌ها آماده میشدند که در نماز جماعت شرکت کنند. بعد از نماز عصر، هر روز داود برای بچه‌ها قصه میگفت و طرح زوج و فرد نداشت و همه بچه‌ها می‌آمدند. اما قبل از نماز مغرب، هر روز داود سخنرانی عمومی داشت و علاوه بر مردم، بچه‌هایی که آن روز در مسجد نوبتِ بازی داشتند، موظف به شرکت در سخنرانی بودند. چون سخنرانی حداکثر یک ربع تا بیست دقیقه بود و بعد از آن ربنا از بلندگوی مسجد پخش میکردند و محله و مسجد حال و هوای افطار میگرفت، داود صندلی‌اش را میگذاشت دمِ در صحن مسجد تا اگر کسی با او کار دارد و یا مشکل و حرفی دارند، در آن لحظات مطرح کنند. آقافرشاد به همراه تعدادی از بچه‌های بزرگتر، ایستگاه صلواتی را راه انداخته بودند و حسابی فکر و ذهن خودش و عاطفه خانم مشغول پذیرایی از مردم و گرفتن نذورات و... بود. بعلاوه این که عاطفه، با تمام گرفتاری‌هایی که در بیمارستان داشت، اما چون داود از او خواهش کرده بود که خودِ عاطفه بالای سرِ کارِ تهیه افطاری‌ها در منزل مملکت و سلطنت باشد، آنجا را ول نکرد و با کمک شادی و گوهرخانم آنجا را مدیریت میکرد. تا این که شادی به عاطفه پیشنهاد داد که یک گروه از دختران نوجوان که دور هم جمع شده‌اند، در همان خانه مملکت و سلطنت گعده مطالعه کتاب راه بیندازند. خود شادی هم شد مسئولش و این کار را بعد از افطارها راه اندازی کردند. گروهی که از ده دوازده دختر نوجوان شروع شد و پس از چند روز، به هفده هجده نفر رسید. شادی یک کتاب را انتخاب کرد و روزی پانزده صفحه دور هم می‌خواندند و درباره اش با هم حرف میزدند. تا این که روز چهارم ماه رمضان بود که شادی به عاطفه گفت: «اجازه دارم که با بچه‌ها پول روی هم بذاریم و برای افطارمون یه چیزی بخریم؟» عاطفه گفت: «کلا مسئولیت گروهتون با خودته عزیزم. من مشکلی ندارم. حتی فکر میکنم باعث میشه بیشتر بهتون خوش بگذره. همین جا میخواید سفره بندازین؟» -آره. اگر نگران مملکت خانم و سلطنت خانم هستید، خیالتون راحت. اینا از خداشونه. قرار گذاشتیم با دخترا که هر شب بریم نمازجماعت. بعدش بیاییم اینجا و افطاری بخوریم و بعدش هم دور هم کتاب بخونیم. -عالیه. خوش به حالتون. یاد گروه دانشجویی خودمون افتادم. باشه. مشکلی نیست. منم شاید یکی دو جلسه بیام. شادی این اوکی را که از عاطفه گرفت، برای همان شب از بچه‌ها پول جمع کرد و قرار شد که به عنوان شب اول، یک کم ریخت و پاش کنند. البته پول آنچنانی نبود. اما بدک هم نبود. 🔰مغازه ساندویچی یکی دو ساعت مانده بود به مغرب. سروش سرش هنوز خیلی شلوغ نشده بود. داشت نان باگت‌ها را خالی میکرد تا وقتی مشتری ها زیاد شدند، وقتش برای خالی کردن باگت‌ها تلف نشود. شبکه رادیویی جوان روشن بود و آهنگ مختصری در فضای ساندویچی پیچیده بود که یهو درِ مغازه باز و بسته شد. سروش همین طور که سرش پایین بود و داشت تند تند کار میکرد، سرش را بالا نیاورد و گفت: «خوش اومدی. فرمایش!» دید صدایی نیامد. سرش را بلند کرد. چشمش به شادی و دوستش خورد و سر جایش خشکش زد. آب دهانش را قورت داد. فورا کلاهی را که به سر داشت از سر برداشت و انگشتانش را در موهایش کرد و همین طور که موهایش را بالا میزد گفت: «سلام. خوش اومدین.» شادی که خبر نداشت چه خبر است؟ و حتی اینقدر در فضای ذهنیِ معصومانه دخترانه‌اش سیر میکرد که متوجه دستپاچگی سروش نشد. خیلی معمولی گفت: «سلام. خسته نباشید. ببخشید... این ساندویچ فلافلاتون چند؟» ادامه👇
سروش که بار اول بود که با شادی رودرو شده بود و به معنای واقعی کلمه میخواست هر طور که شده، نظر شادی را به خودش جلب کند، گفت: «اصلا قابل شما رو نداره. چندتا میخواین؟ دو نون بزنم یا تک نون؟ سالادی باشه یا با گوجه و خیارشور؟» شادی گفت: «بیست تا میخواستیم.» نگاهی به دوستش کرد و آرام از او پرسید: «بیست تا خوبه. نه؟» و دوستش هم گفت: «آره. کافیه بنظرم.» که سروش حواسش نبود و از بس مغزش تعطیل شده بود پرسید: «بیست تاش همین جا میخورین یا بپیچم ببرین؟» حضرت عباسی خودش نفهمید چه گفت؟ اما وقتی به خودش آمد که دید شادی و دوستش، سر در هم کرده‌اند و چادرشان را جلوی صورتشان کشیده اند و دارند از خُل‌بازی‌های سروش یواش و ریزریزک می‌خندند. همان لحظه در باز شد و غلامرضا با سراپا دود سیگار وارد شد. سروش که دید دارد آبرویش جلوی شادی میرود و تازه فهمید که چه سوتی داده، فوراً مثلاً خواست درستش کند که گفت: «منظورم اینه که بپیچم دیگه؟ آره؟» شادی خنده‌اش را خورد و گفت: «ما برای بعد از افطار میخوایم. حالا یا خودم یا یکی از دوستام میان و میگیرن.» غلامرضا سراغ روشویی رفت و داشت دست و صورتش را میشست و تقریبا حواسش به سروشِ گیج و دخترا بود. سروش جواب داد: «زحمت نکشید. خودم میارم. بگید کجا بیارم؟» شادی گفت: «راضی به زحمت نیستیم اما خونه سلطنت خانم. واسه اونجا میخوایم.» سروش: «باشه. خاطر جمع. نیم ساعت بعد از اذون میارم خونه سلطنت خانم.» شادی تشکر کرد و رو به دوستش کرد تا از زیر چادرش مقدار پولی که جمع شده بود را به سروش بدهد و حساب کتاب کند که سروش گفت: «باشه حالا. وقتی اومدم حساب میکنم. نوشابه هم مهمون من!» شادی تشکر کرد و به جای این که دستش را به طرف سروش دراز کند، پول را روی یخچال مغازه گذاشت و گفت: «نوشابه ضرر داره. مخصوصا ماه رمضون و دمِ افطار. بفرمایید. این پول ساندویچا. اگه کم بود لطفا بگید تا پرداخت کنم.» این را گفت و خیلی خیلی عادی و معصومانه خدافظی کرد و رو به طرف در شیشه‌ایِ مغازه، با دوستش حرکت کردند و رفتند. آخ از دل سروش. سروش اینقدر حالِ دلش با همان سه چهار دقیقه خوب شد و رفتن آنها را از مغازه تماشا کرد و در حال خودش غرق بود که نفهمید غلامرضا مثل اَجَل معلّق آنجا ایستاده. غلامرضا بخاطر این که سروش به حال خودش برگردد، مابقیِ آبی که از چانه و دستش در حال چکیدن بود، جمع کرد و یکجا پاشید روی صورت و اعصاب و شخصیت سروش! سروش یک لحظه انگار برقش گرفته باشد. به خودش آمد و غلامرضا را جلوی خودش دید. صورتش را تمیز کرد و پرسید: «تو از کی اومدی؟» غلامرضا هم با همان قیافه جدی و خلافش جواب داد: «از وقتی داشتی مخ میزدی! خاک تو سرت بکنم که حتی مخ دو تا جوجه دبیرستانی هم نمیتونی بزنی!» سروش مثلا خواست خودش را جمع و جور کند. گفت: «مخ چیه بابا؟ کدوم مخ؟ مشتری بودند.» غلامرضا: «تو واسه همه مشتری‌هات اینقدر شیرین میزنی؟ یا چِشِت به اینا خورده و اینجوری شدی؟» سروش کلافه شد و گفت: «بابا ولم کن غلامرضا. کم بدبختی دارم، تو هم هی تیکه بنداز!» غلامرضا: «آرش چه غلطی داره میکنه؟ چرا هیچی نمیگه؟» سروش باگت‌ها را برداشت و داخل جانونی گذاشت و گفت: «چه میدونم! شیطون هم خبر نداره این میخواد چیکار کنه؟ همش دور و برِ مسجد و این آخونده میپَلَکه.» ادامه👇
🔰مرکز مشاوره دو ساعت به مغرب مانده بود که الهام با قرار قبلی که با داود داشت، آمد سر کوچه مسجد و داود را سوار کرد و به مرکز مشاوره رفتند. داود به مادرش و مادر الهام گفته بود که حداقل یکی دو جلسه باید دونفری به یک مشاور مراجعه کنند. آقا فرشاد یکی از مشاوران خوبِ قبل از ازدواج را به آنها معرفی کرد و عصر روز چهارم ماه رمضان قرار گذاشتند و با هم به مرکز مشاوره رفتند. در راه، داود با این که معذب بود جلو بنشیند، اما مجبور بود و جلو نشست. الهام با این که رانندگی خوبی داشت، اما ذاتا بخاطر چهره و آب و رنگِ خدادادی که داشت، جلب توجه میکرد و داود گاهی متوجه نگاهِ بعضی راننده‌ها در حین رانندگی به الهام میشد. -مادر چطورن؟ راستی پیش نیومد که قابلمه افطاری اون شب رو بهتون برگردونم. -خوبن. خدا را شکر. معطل که نشدید؟ -نه. تا رفتم لباس روحانیتم را درآوردم و اومدم، شد همون ساعتی که گفتید. -راستی چرا لباس روحانیتتون درآوردید؟ جای بدی که نمیخوایم بریم! -میدونم اما خب. چون نامحرمیم، نمی‌خواستم با عبا و عمامه کنار هم بشینیم. -آهان. درسته. حواسم به این مورد نبود. بعدش برمیگردین مسجد؟ چون مامان گفته که شما را ببرم افطار. البته اگر قول ندادید. -باید موقع نماز برگردم مسجد اما بعدش هم قراره برم به بچه‌هایی که امشب رفتند مزار شهدا سر بزنم. -خب بریم. شما را بعد از مسجد میرسونم به مزارشهدا. اونجا خیلی وقت کار دارین؟ -باید بمونم. شاید یکی دو ساعت. نمونید بهتره. -باشه. -از طرف من از مادرتون هم تشکر کنید. تا این که به مرکز مشاوره رسیدند. مشاور یک آقای مُسِن و باتجربه بود. ابتدا دو تا فرم به آنها داد و حدود پنجاه تا سوال را جواب دادند. سپس هر نفر به یک اتاق رفتند و آقای مُسن از داود و یک خانم جوان‌تر از الهام این سوالات را پرسید: • در مورد پس‌انداز پول و سرمایه‌گذاری چه احساسی دارید؟ • چقدر پس‌انداز دارید؟ آیا بدهی دارید؟ • بودجه ماهانه شما چقدر است؟ • می‌خواهید امور مالی خود را چگونه مدیریت کنید؟ جدا، مشترک یا ترکیبی از هر ۲ روش؟ • چه احساسی نسبت به خرج کردن پول دارید؟ آیا عادت‌های شما در زمینه خرج کردن با یکدیگر سازگار است؟ • آیا بچه می‌خواهید؟ • دوست دارید چند فرزند داشته باشید؟ • می‌خواهید از چه زمانی تلاش برای بارداری را شروع کنید؟ • چگونه فرزندان خود را تربیت خواهید کرد؟ • اگر در باردار شدن مشکل داشته باشید چه می‌کنید؟ آیا آمادگی فرزندخواندگی را دارید؟ • رابطه جنسی چقدر برای شما مهم است؟ انتظارات شما در مورد صمیمیت و رابطه جنسی چیست؟ • چگونه مشکلات مربوط به رابطه جنسی را با یکدیگر مطرح خواهید کرد؟ ادامه👇
• چه ویژگی‌های مثبتی را در طرف مقابل خود می‌بینید؟ • برای چه چیزی در رابطه خود ارزش قائل هستید؟ • رابطه شما با خانواده‌تان چگونه است؟ چگونه با خانواده همسرتان ارتباط برقرار خواهید کرد؟ • دوست دارید همسرتان چگونه عشق و علاقه خود را ابراز کند؟ • نظر شما در مورد تقسیم کارهای خانه چیست؟ • چگونه با مشکلاتی که قابل حل کردن نیستند برخورد می‌کنید؟ • چگونه بین شغل و زندگی خانوادگی خود تعادل برقرار می‌کنید؟ • انتظارات یا مرزهای شما در مورد روابط خارج از ازدواج از جمله رابطه با دوستان یا همکاران چیست؟ • انتظار دارید به عنوان یک زوج متاهل چگونه با دوستان خود تعامل داشته باشید؟ • چرا ازدواج برای شما مهم است؟ • ازدواج و تعهد برای شما چه معنایی دارد؟ • خیانت برای شما چه معنایی دارد؟ • چه احساسی نسبت به دین دارید؟ اعتقادات مذهبی یا معنوی چقدر برای شما مهم هستند؟ • از همسر خود چه انتظاری دارید؟ • چگونه از همسر خود حمایت می‌کنید؟ اگر تصمیم بگیرید بچه‌دار شوید، چگونه از فرزندان‌تان حمایت می‌کنید؟ • آیا با سبک زندگی شریک زندگی خود (رژیم غذایی، ورزش، عادت‌های خواب، فعالیت‌ها، سرگرمی‌ها و…) موافق هستید؟ • چگونه همسر خود را در تصمیم‌گیری‌های شخصی یا مهم مشارکت می‌دهید؟ • چگونه هویت شخصی خود را در ازدواج حفظ خواهید کرد؟ انتظار دارید چقدر با یکدیگر وقت بگذرانید؟ • چگونه اوقات فراغت خود را با هم یا به صورت جداگانه سپری خواهید کرد؟ • ازدواج شاد و رضایت‌بخش را چگونه تعریف می‌کنید؟ • برای ازدواج از چه کسی الگوبرداری می‌کنید؟ زندگی مشترک چه کسی را تحسین می‌کنید و چرا؟ حدودا دو ساعت شد و وقتی تمام شد و داود و الهام دوباره کنار هم قرار گرفتند، از اذان مغرب گذشته بود. داود تلاش کرد خودش را دستپاچه نشان ندهد و به احمد پیامک داد که به جای او اقامه جماعت کند. سپس نشستند روبروی آن مشاور. مشاور گفت: «از همکاری و صداقت فوق‌العاده‌ای که در این دو ساعت و نیم به خرج دادید تشکر می‌کنم. امشب و فردا کارشناسان ما و خودم روی جوابهایی که دادید فکر می‌کنیم و نظر نهایی را پس فردا خدمتتون عرض می‌کنیم. هم می‌تونید حضوری مراجعه کنید و هم می‌تونین تلفنی بپرسید.» داود پرسید: «ینی ممکنه جواب شما منفی باشه و از نظر شما تشخیص ما برای ازدواج با هم نادرست باشه؟» مشاور جواب داد: «هر چیزی ممکنه. ولی ما اگر ببینیم که حداقل‌ها در شماها مشترک هست و یا در یک مسیر هستید، کمکتون می‌کنیم که با آموزش‌های کافی، به حداکثر برسید. اما اگر ببینیم که تباین کامل بین شما وجود داره و یا جهان شما دو نفر با هم متفاوت هست، نمیتونیم به شما جواب غیرواقعی بدیم.» الهام پرسید: «خانواده ها چی؟ اونا لازم نیست شرکت کنند؟» ادامه👇
همین لحظه بود که گوشی داود شروع به لرزیدن کرد و داود دید که احمد در حال زنگ زدن به اوست. مشاور: «چون این ازدواج مبتنی بر خواست شما دو نفر هست و خانواده ها نقش ثانوی دارند، ما با حضور و دانش و پاسخ های شما دو نفر به نتیجه میرسیم. اما اگر جواب ما منفی باشه و برسیم به این نکته که شما به درد هم نمی‌خورید اما خانواده های شما اصرار داشته باشند که حتما با هم ازدواج کنید، اون موقع ما باید با خانواده ها صحبت کنیم و دلایل خودمون را با اونا درمیون بذاریم.» داود که اندکی ذهنش به خاطر تماس های مکرر احمد به هم ریخته بود، چند لحظه تمرکز کرد و حرفهای دکتر را شنید و با الهام از دکتر خداحافظی کردند و آمدند بیرون. لحظات برگشتن از مطب مشاور که داود و الهام در ماشین الهام بودند و میشد خیلی عاطفی و باصفا و آرام سپری شود، متاسفانه خراب شد و یکی از بدترین طوفان‌های زندگی داود شروع به وزیدن کرد. الهام دو تا شیشه کوچولویِ آب هویج و سه چهار تا کیک از صندلی عقب ماشینش برداشت و به داود که سرش در گوشی همراهش بود تعارف کرد و گفت: «گفتم شاید دیر بشه، اینا رو آوردم که همین جا افطار کنیم.» اما داود عادی نبود. الهام این را از چهره سرخ شده و برافروخته داود می‌فهمید. آرام پرسید: «چیزی شده؟ حس میکنم بهم ریختید!» داود بدون این که جواب الهام را بدهد به احمد زنگ زد. احمد فورا گوشی را برداشت. دور و برش صدای داد و بیداد می‌آمد. داود گفت: «احمد چی شده؟ الو ... یه کم از جمعیت فاصله بگیر! الو ... احمد ... چی؟ گوشیتو به دهانت نزدیک کن تا بفهمم چی میگی؟ چی؟» و چند لحظه سکوت کرد و به همان چند تا جمله آسمان خراب‌کُن احمد گوش داد... [-حاجی نیا مسجد. اینجا خیلی اوضاع بده. یه نفر چند تا عکس از شما و این پسره ... که نمیتونه حرف بزنه ... مهربان ... که دست همدیگه رو گرفته بودید و میرفتید به مغازه کسبه محل... از شما دو تا عکس گرفته و رفته به خانواده مهربان و باباش نشون داده که این آخونده مشکل اخلاقی داره و همش با بچه‌ها بُر میخوره و به اینم نظر داره و از این حرفا. الان هم آقاغفورِ بی‌اعصاب که بابای همین مهربان هست اومده مسجد و داره همه رو فُحش‌کِش میکنه. فقط حاجی تو رو خدا نیا این ور ... نیا تا یه کم اوضاع آورم بشه... همش داره اسم تو رو میاره و حرفای زشت میزنه. -ینی آقاغفور موقع اذان و شلوغی جمعیت اومده و داره آبروریزی میکنه؟! حالا من به دَرَک! آبروی بچه طفل معصوم و زبون بسته خودش چی؟! -به قرآن این بابا دیوونه است ... خیلی بی آبروه ... حتی پسرشم گرفت و یه فَس کتک زد. هر چی من و آقافرشاد میخواستیم جلوشو بگیریم، نشد. آخر سر هم جلوی همه یه چَک دیگه خوابوند تو صورتِ بچه بی زبون و فرستادش خونه.] داود تا این را شنید و چهره و چشمانِ مظلوم و معصومِ مهربان را به خاطر آورد، اعصابش به هم ریخت و دنیا روی سرش خراب شد. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر حضرت عشق🌺🌸🌺 بعد از به نام عشق و به نام خدا... حسن دارد ردیف می‌شود این شعر با حسن این تحفه‌ایست آمده از سمت آسمان این نسخه‌ایست آمده از کبریا حسن اینجا نوشته است به خطی شبیه نور طاها حسن، بُروج حسن، والضحی حسن در نسخه‌ای به خط خداوند آمده زهرا حسن، حسین حسن، مصطفی حسن با «اِنَّمَا وَلیُّّکُم» و «اِنَّمَا یُرید» پیچیده در کرامت سبز کسا، حسن هستند اهل‌بیت جمالِ جمیلِ عشق هر یازده امام ز سر تا به پا حسن دارد چقدر خاطره از کوچه‌های شهر دارد چقدر خاطره از هَلْ أَتَیٰ حسن گاهی شکفته می‌شد و گهگاه می‌شکست با خنده‌ها و گریه‌ی خیرالنسا حسن جایی که هست حضرت مشگل‌گشا علی البته هست حضرت مشگل گشا حسن پای جمل به تیغ کجش پی شد... آفرین در جنگ و صلح، مقتدر و مقتدا حسن باید به سر دوید از این بیت تا حسین باید به دل دوید از این بیت تا حسن در مصرعی نوشت که یا مجتبا حسین در مصرعی نوشت که یا مجتبی حسن زهرائی است هر که بدون مکاشفه از یا حسین می‌شنود بوی یا حسن باید نوشت آخر این ماجرا حسین باید نوشت اول این ماجرا حسن.. ✍ ایوب_پرنداور_جهرمی 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺