eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
631 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰خانه فرشاد و عاطفه دو ساعت از مغرب گذشت. چایی و میوه هم خورده بودند. داود و فرشاد روی یک مبل و عاطفه و الهام هم روی یک مبل دیگر نشسته بودند و روبروی هم نبودند و همدیگر را نمیدیدند. تلوزیون روشن بود و داشتند با هم سریال ماه رمضان را میدیدند که داود رفت سراغ گوشیش. رفت صفحه ارسال پیام و برای الهام نوشت؛ -الهام خانوم! الهام دید برایش پیامک آمد. رفت سراغ گوشی و دید داود پیام داده. اول گوشی را روی سایلنت گذاشت که اگر پیام رد و بدل شد، مکرر صدای پیامک در فضای اتاق نپیچد. نوشت: «جانم!» -بیا روبروم بشین. چرا دوری ازم؟ -نمیشه. تابلو میشه. -چیکار کنیم حالا؟ -چطور؟ -دلتنگتم. -من بیشتر. -پاشو بریم. -باشه اما کجا؟ مگه مسجد نداری؟ -آخ. یادم نبود. آره. -من نمیرم خونمون. میمونم مسجد که سحر با هم بریم خونه. -عالیه. هر چند چون نمیبینمت، خوب نیست. در همین اوضاع و احوال بودند که فیلم تمام شد. داود هم گوشیش را خیلی عادی گذاشت کنارش که تابلو نباشد. الهام و عاطفه سینی چایی و میوه ها را برداشتند و بردند آشپزخانه. آقافرشاد هم رفت وضو بگیرد و آماده بشود که برود مسجد. هنوز فرشاد نیامده بود که داود در پذیرایی تنها نشسته بود که الهام وارد شد. وقتی با هم چشم به چشم شدند، به هم لبخند زدند. الهام آمد و تا فرشاد نیامده، کنار داود و نشست و با لبخند خاصی گفت: «عاطفه خانم میگه من و آقافرشاد باید زودتر بریم مسجد تا خادمان شب قدر رو سر و سامون بدیم. میگه شماها باشین اینجا فعلا. هنوز یکی دو ساعت دیگه تا شروع مراسم مونده.» داود که خیلی از این پیشنهاد خوشش آمده بود لبخندی زد و گفت: «من روم نمیشه. دلم میخواد اما روم نمیشه که اونا خدافظی کنن و برن مسجد اما من و تو اینجا باشیم.» الهام لبخندش بیشتر شد. از آن مدل لبخندها که دارد صورتش آدم از هیجان و خنده میترکد اما لبها به هم فشار می‌آورند که صدا نداشته باشد. گفت: «خجالت که نداره. خودشون گفتند. عاطفه جون خیلی خانم خوبیه. لابد قبلش با آقاشون هماهنگ کرده.» داود تکانی به خودش داد و سرکی کشید و دید فرشاد هنوز در حیاط است و دارد وضو میگیرد. رو به الهام گفت: «نمیدونم. از دست شماها زنا. باشه. خدا خیرش بده. اما چه بهانه ای بیارم؟ وای الهام پاشو بریم. من دیگه از فردا نمیتونم تو چشم فرشاد نگاه کنم.» الهام چشمانش را نازک کرد و گفت: «جان من! بمونیم. باشه؟» داود که تا آن زمان در آنچنان شرایط و پیشنهاد وسوسه برانگیزی گرفتار نشده بود، از یک طرف حضرت عباسی خجالت میکشید اما از طرف دیگر، خیلی دلش میخواست برای دقایقی با الهام خلوت کند و بخاطر آن شب، از دلش درآورد. اما ... همیشه حق با عشق است. اصلا همیشه زور عشق میچربد. شک نکنید. بخاطر همین، داود دلش را به دریا زد و به چشمان قشنگ الهام زل زد و سری تکان داد و زیر لب گفت: «باشه. بمونیم.» الهام دید آقافرشاد وضو گرفته و دارد وارد اتاق میشود. فقط یک جمله را فورا گفت و جوری که تابلو نشود «مرسی. پشیمون نمیشی» گفت و با چشمکی تیرخلاصش را هم زد و رفت. ادامه👇
لحظات سختی برای داود بود. سخت که چه عرض کنم. جانکاه‌ترینش لحظه ای بود که فرشاد و عاطفه آماده شده‌اند و میخواهند بروند مسجد و باید از داود و الهام خدافظی کنند. شیر نر میخواهد که آن لحظه با عروس و دوماد چشم به چشم بشوی و بخواهی آنها را در خانه خودتان تنها بگذاری و بروی اما یک لحظه خنده‌ات نگیرد و تهِ اعماقِ نگاهت به آنها «ای شیطونا» نگویی و بروی! یعنی سالها باید ممارست کرده باشی که بتوانی آن لحظه همه چیز را عادی جلوه بدهی و بروی بیرون! لهذا آن لحظه، برای فرشاد هم سخت بود. همین طور که کاپشنش را میپوشید، در اتاق بغلی، داشت به عاطفه میگفت: «بخدا خندم میگیره که بخوام از حاجی خدافظی کنم. چیکار کنم زن؟ دست خودم نیست.» عاطفه که همه چیز را خیلی عادی و عالی میگرفت، جوابش داد: «وا ... خنده که نداره ... چه اشکال داره که یکی دو ساعت تنها باشن و بعد از ما بیان مسجد؟» فرشاد: «آخه عزیز من مگه میگم اشکال داره؟ میگم نمیتونم باهاش رودررو بشم. خندم میگیره. خدا بگم چیکارت کنه زن!» این را که گفت، عاطفه هم یک لحظه خنده‌اش گرفت و گفت: «هیس ... خندم ننداز ... بدو که دیر شد.» فرشاد: «من آماده‌ام! ولی لعنت بر شیطون.» این را گفت و خودش را جدی گرفت و از اتاق خارج شد. خب تصدیق بفرمایید که همین طور که نمیشود صاحب خانه خدافظی کند و برود. بالاخره مهمان هم از سر جایش بلند میشود و مثلا آماده رفتن میشود. اینجاست که صاحب خانه باید ابتکار عملش را با وزانتش جمع کند و ضربدر جدیت و لبخند نزدن بکند و مثلا تعارفشان کند که «شما تشریف داشته باشین و عجله نکنین و ما میریم و شما یکی دو ساعت دیگه بیایید.» فرشاد میخواست لب باز کند که عاطفه ریسک نکرد و ترجیح داد این لحظه را بدون آبروریزی برای طرفین رقم بزند. بخاطر همین، مثل یک خواهر فهمیده و عاقل و بزرگتر رو به الهام کرد و جوری که همه بشنوند گفت: «حالا عجله ای که نیست. شما تشریف داشته باشین. من و آقافرشاد باید به بچه های مسجد برسیم. فعلا. شبتون بخیر!» همین را گفت و همگی با هم خداحافظی کردند و عاطی و فرشاد به طرف در رفتند. داشتند کفششان را میپوشیدند که گوشی آقافرشاد زنگ خورد. -الو ... سلام ... ارادت ... ممنون ... جانم؟ آره ... چطور؟ خب؟ حالا فعلا فرصت ندارن. چطور مگه؟ نمیدونم ... بذار بپرسم. فرشاد به طرف پذیرایی برگشت و به داود گفت: «حاجی جسارتا گوشیتون خاموشه یا رو سایلنته؟» داود نگاهی به گوشیش انداخت و گفت: «رو سایلنته. صالح زنگ زده. اووووه ... چه خبره؟ شش دفعه زنگ زده.» فرشاد: «میگه یه تماس فوری میگیرید؟» الهام که هُرّی دلش ریخت و ترسید که آن شب هم نشود دقایقی با داود خلوت کنند، نگرانانه به داود نگاه کرد. فرشاد قطع کرد و داود با صالح تماس گرفت. عاطفه و فرشاد هم که نگران شده بودند نرفتند و همین طور که داود نگاه میکردند. داود: «سلام. خوبی؟ جانم صالح! خب ... خب ... کیه؟ آهان ... اون؟ خب ... چرا؟ الان اونجاست؟ جدی میگی؟ باشه... میام ... باشه باشه ... گفتن میام دیگه ... فقط یه جوری هواشو داشته باشین تا بیام. یاعلی.» داود رو به الهام کرد و آرام به او گفت: «خودت شاهدی که چقدر دلم میخواست بمونم اما نشد.» الهام آن لحظه خیلی خراب شد. روحیه اش به هم ریخت اما درون خودش ریخت. جلوی عاطفه و فرشاد بروز نداد. کیفش و چادرش را برداشت که در اتاق بغلی عوض کند و با داود به مسجد بروند. نشد. آن شب هم نشد که دو دقیقه کنار هم بنشینند و گل بگویند و گل بِشنُفند. همگی از خانه خارج شدند و به طرف مسجد رفتند. 🔰مسجد صفا داود و آقافرشاد با هم وارد مسجد شدند. عاطفه و الهام هم به طرف قسمت زنانه رفتند. وقتی داود به ایستگاه صلواتی رسید، به صالح گفت: «چی شده؟» صالح به طرف آن طرف کوچه، کنار دیوار اشاره کرد و گفت: «اون پسره میگه یه حرفایی دارم که باید به خود حاجی بگم.» داود به آن طرف نگاه کرد و همین طور که به آن جوان زل زده بود از صالح پرسید: «نگفت چی کارم داره؟ موضوع چیه؟» صالح سرش را به طرف داود نزدیک کرد و گفت: «میگه درباره اون شبی هست که به مسجد حمله شد.» داود تا این را شنید، برقش گرفت. رو به صالح با تعجب گفت: «چی؟ درباره اون شب؟ واقعا؟!» این را گفت و به طرف آن جوان رفت. ادامه👇
وقتی دید داود دارد به طرفش می‌آید، سیگارش را خاموش کرد و از سر جا بلند شد و دست به سینه گذاشت و گفت: «سلام عرض شد حاجی!» داود هم لبخند همیشگی به لب داشت و گفت: «علیکم السلام. احوال شما؟» -حالم خوب نیست. خیلی حالم بده. میتونم باهات حرف بزنم؟ -چرا که نه! خیره انشاءالله. بریم داخل یکی از اتاقای مسجد بشینیم؟ -نه حاجی. من لیاقت مسجد ندارم. بریم دو قدم راه بریم و حرفامو بشنو و دیگه مزاحمت نمیشم. شما هم کار داری امشب. -با کمال میل. خوبین؟ این را پرسید و راه افتادند. او جواب داد: «والا چه خوبی؟ چه حالی؟» -چطور؟ همین طور به طرف انتهای کوچه مسجد که سر از کوچه باریکِ بلندی در‌آورد حرکت کردند که خیلی تابلو نباشد و آن جوان هر چه در دل دارد به داود بگوید و کسی حالش را نبیند. حدودا دویست متر از مسجد دور شده بودند که او گفت: «این بود قصه ما! از اولش فلاکت و بدبختی و بی کسی و بی پولی. تا این که اون شب یکی گفت بریزین این مسجدو بیارین پایین!» داود با تعجب: «عجب! خب؟» -آره. همه چی ردیف بود. قرار بود یه پول خوب بریزه که ریخت. ما هم همه چیو واسه آتیش بازی جفت و جور کردیم. همه چی خریدیم. تا این که بچه ها گفتن بریم. راه افتادیم. رسیدیم در مسجد. دیگر داود و او خیلی از مسجد دور شده بودند و کوچه خیلی خلوت بود. او ایستاد و داود هم جلویش ایستاد. ادامه داد: «تا این که یه سر خر پیدا شد. یکی که اگه نبود، تا الان ما کارو تموم کرده بودیم و...» داود احساس کرد یکی دارد از دور به طرف آنها میدود. چشمانش را نازک کرد و زیر لب گفت: «کیه اون؟ چی میگه؟» حواس او هم پرت شد. یک لحظه به آن طرف نگاه کرد و دید کمتر از صد متر مانده که به آنها برسد. رو به داود کرد و گفت: «اون سر خر تو بودی. تو بودی حاجی. اگه تو نبودی، همه چی تموم میشد و ما هم الان اینجا نبودیم و پناهندگی و حال به حولی.» داود دید یک موتوری با صدای بلند، شبیه همان صدای وووووو پشت سر آن کسی که دارد با داد و فریاد میدود و به طرف آنها می‌آید حرکت کرده و دارد لحظه به لحظه سرعتش را زیاد میکند. تا این که او دست در جیبش کرد و رو به داد گفت: «اومدم امشب تمومت کنم. دیگه خستم کردی!» این را گفت و در حالی که از چشمش خشم و کینه میریخت، چاقوی ضامن دارش را درآورد و ضامن آن را کشید و برق تیزی چاقویش در آن کوچه تاریک به چشم خورد. داود که اصلا انتظار آن لحظه را نداشت، هول شد و عبایش در دست و پایش گیر کرد و نتوانست خودش را فورا جمع و جور کند. او دستش را بلند کرد که چاقو را به آسمان برد تا به داود بزند، که ناگهان کسی که داشت میدوید، با فریاد گفت: «غلامرضا نزن! نزن آشغال!» این را گفت و خودش را وسط غلامرضا و داود انداخت. اما غلامرضا دستش شتاب گرفته بود و دیگر کنترل و تشخیص مضروب دست او نبود. به خاطر همین، چنان چاقو را روی داود و سروش کشید که هر دو خون‌آلود به زمین افتادند. غلامرضا که دید هر دو را زده، وسط آن روشنی و تاریکی ندانست کار را تمام کرده یا نه؟ که آرش با موتورش سر رسید و با فریاد گفت: «سوار شو غلامرضا! گاومون زایید!» غلامرضا دید که آن دو نفر مثل مرغ پرکنده دارند در خونشان غلت میزنند، هول شد و فورا چاقو را بست و در جیبش گذاشت و پرید تَرکِ موتور آرش و دِ برو ! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب وارد شده که این سه سوره را بخوانید👇
تقبل الله أعمالكم ☺️ تقدیری سراسر خیر، برکت، خرسندی، سلامت، خوشبختی، سعادت دنیا و آخرت، توشه شب قدرتان باد. التماس دعا اللهم عجل لولیک الفرج
امشب آشیخ حسین انصاری از خدا خواست بعضی هم لباس های او را که عمدی یا سهوی با کارهایی که کرده اند یا حرف هایی که زده اند باعث دوری مردم از طلاب و روحانیتی شده اند که تقصیری نداشته اند و الان همان آقایان در خواب هستند یا تلویزیون منزلشان خاموش است و صدای شیخ حسین را نمی شنوند در ثواب این احیاها شریک کند😭 @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1712106773847800149
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و سوم» وسط آن تاریکی، یکی دو تا خانم نسبتا مُسِن که میخواستند رد بشوند و برای مراسم احیا به طرف مسجد بروند، تا چشمشان به آن دو نفر افتاد که روی زمین افتاده و غرق به خون هستند شروع به جیغ کشیدن و هوار راه انداختن شدند. صدای جیغ زنان در موقع وحشت و یا اندوه زیاد شنیده اید؟ وقتی مکرر و پشت سر هم جیغ میکشند و دو دستشان را روی سر و گوششان گرفته اند و با تمام وجود فقط جیغ میکشند شنیده اید؟ صدای جیغ آن دو زن کل محله را برداشت. همه همسایه ها ترسیدند و از خانه ها ریختند بیرون. زن و مرد و پیر و جوان. صدای شلوغی و همهمه زیادتر شد. آن دو زن هنوز آرام نشده بودند. همان جا زمین‌گیر شده بودند و در نزدیکی آن دو نفر با رنگ و روی زرد کرده فقط جیغ میکشیدند. کم‌کم صدا به مسجد و بچه‌های خادم شب قدر و آقافرشاد و بقیه رسید. در کمتر از دو دقیقه، خلایق به طرف داود و سروش شروع به دویدن کردند. اینقدر کوچه شلوغ شد و صدها نفر اطراف آنها جمع شده بودند که صدا به صدا نمیرسید. از آن طرف، الهام و عاطفه و شادی و گوهر و چند نفر دیگر از خانم ها مشغول کار و آماده کردن قسمت خانمها در مسجد بودند که صدای شلوغی و سر و صدا و جیغ و داد و فریاد را شنیدند. نصف آنها ریخت بیرون از مسجد تا ببیند چه شده؟ اما عاطفه و الهام و شادی در همان مسجد ماندند. آقافرشاد جمعیت را شکافت تا رسید بالای سر داود و سروش. فورا شالگردن خودش و دو سه نفر دیگر را برداشت و میخواست موقتا خون‌هایشان را بند بیاورد که بخاطر حجم زیاد جمعیت، مدام این ور و آن ور میشد. فرشاد رو داود کرد و تندتند میگفت: «حاجی! آقاداود! صدامو میشنوی؟ حاجی جان! باشمام. صدامو میشنوی؟» سپس رو به سروش کرد و گفت: «آقا.. آقا » که دید متاسفانه چاقو به قسمت اتصال گردن و سینه اش خورده و وضعیت خیلی بدی دارد. زیر لب گفت: «یا حسین! این خیلی وضعش بده!» و با صدای بلند فریاد زد: «ماشین آمبولانس! یکی زنگ بزنه اورژانس! زود باشین. یکی زنگ بزنه اورژانس!» سپس دوباره به طرف داود رفت. دید رد چاقو چنان از آرنج تا انگشت شصتش با عمق نسبتا زیاد اصابت کرده که خون همه لباس و عبا و قبای داود را فرا گرفته. چون خون هنوز جوشش داشت، متوجه شد که رد دست داود آسیب جدی دیده و باید فورا آن را بند بیاورد. بخاطر همین یکی از شالگردن ها را محکم دور دست داود کرد و آن را گره داد. اما هر چه با داود حرف میزد، چشمانش بسته بود و اندکی رعشه داشت و دندانش به هم میخورد. معلوم بود که شوک خیلی بدی به داود وارد شده است. اما وضعیت سروش خیلی بدتر بود. وقتی زخم عمیق به پایین گردن و روی استخوان بالای سینه خورده باشد، جای خیلی بدی است. نه میشود چیزی دورِ آن کرد و آن را بست. و نه میشود خون را به راحتی بند آورد. فقط بزرگترین شانسی که سروش آورده بود این بود که به رگ گردن و مثلا بالای قلب و این جاها آسیب آنچنان جدی نرسیده بود. معجزه وار از کنار رگش عبور کرده بود. ولی سروش هم کاملا بی‌هوش افتاده بود. ادامه👇
💎مسجد صفا نه این که کسی خبر بیاورد و اسم کسی ببرد. نه! الهام و عاطفه از صدای و داد و بیدادی که مردم در حیاط مسجد راه انداخته بودند و مدام بچه پسرها با سرعت به مسجد می‌آمدند و به احمد و صالح خبر میدادند، ناگهان جمله «حاج آقا رو زدند.» و یا «حاج آقا چاقو خورده و افتاده کفِ کوچه!» به گوششان خورد. خب تصور بفرمایید که واقعا در لحظه‌ای که این خبر هولناک به گوش الهام با آن میزان وابستگی و دلدادگی و عاشقانگی و فوران احساسات خورد، چه حالی شد و چه هول و هراسی به دلش افتاد؟ دقیقا چند دقیقه پس از شور و هیجانی که بخاطر خلوت با داود به او دست داده بود و میخواست لَختی کنار هم بنشینند و رو در رو دو کلمه مشق عشق کنند، چه حالی میشود که بشنود داود چاقو خورده و در خونش غرق است و افتاده کفِ خاک و خُل‌های کوچه؟! عاطفه و الهام ندانستند چطور خودشان را به دم در مسجد رساندند. عاطفه از دور دید ماشین آمبولانس در وسط جمعیت گیر کرده و دارد آژیرکشان از وسط کوچه تنگ و باریک مسجد و موج جمعیت به طرف انتها میرود. گفته بودم و دیدیم که عاطفه چقدر عاقل و فهمیده و خانم است. آن لحظه هم یک صحنه دیگر از عقل و فهم عاطفه گل کرد. چرا که تا رسیدند در مسجد و خروجی خانم‌ها، رو به طرف کوچه بود و الهام با وحشت پشت سرش میخواست به طرف کوچه و داود بدود که عاطفه همانجا سد کرد و ایستاد و دو دستش را گرفت در قاب در مسجد و محکم مشتش را در در دو طرفِ آهنِ قاب در گره کرد تا الهام هر کاری بکند و هر فشاری که بیاورد، نتواند از مسجد خارج بشود و داود را غرق به خون ببیند. ادامه👇
عاطفه رو به کوچه بود و شاهد همه چیز بود. دندانهایش را روی هم محکم میسابید و بغضش را در چشمانش و لای دندان‌هایش نگه داشته بود تا مقاومت کند و نگذارد الهام بپرد وسط کوچه و وسط جمعیت! الهام هر چه خودش را زد، هر چه به کمر عاطفه فشار آورد، هر چه عاطفه را گرفت و میخواست او را از قاب در بِکَند و بیندازد کنار و راه را باز کند و به طرف نعش داود بدود، نشد که نشد. نتوانست که نتوانست. الهام خودش را میزد و به دست و بدن عاطفه فشار می‌آورد و مدام با جیغ میگفت: «بذار برم ... داود ... داود ... وای خدا داود .... یا حضرت زهرا داود ... بذار برم بالا سرش ... برووو کنارررر ... برو دیگه ... داووووووود» عاطفه مثل کوه، مثل رزمنده گردان کمیل که به او گفته باشند اگر کانال ماهی را رها کنی، خون بچه ها گردنت است، مثل سرداری که خودش به تنهایی تنگه کوه اُحد را بسته و اجازه خروج به اَحدی نمیدهد، به فریادها و جیغ و خودزنی الهام توجه نکرد و فقط مشتش در قاب در و دندانهایش را روی هم فشار میداد و معبر را باز نکرد تا تازه‌عروس، شاهد خون و رگ بریده تازه داماد نباشد. تا وسط جمع نامحرم، شاهد خودزنی و آشفته احوالی الهام بالای سر شوهر بی‌هوشش نباشد. تا الهام پس نیفتد و قالب تُهی نکند. شاید یک ربع آن شرایط هولناک برای آن دو بانو طول کشید. تا این که بالاخره جلوی چشم همه، آمبولانس با آژیر بلندش داود و سروش را سوار کرد و با خود بُرد. وقتی عاطفه خیالش از رفتن آمبولانس راحت شد، فورا برگشت رو به طرف الهام و جلوی چشم همه از گوهر هم کمک گرفت و الهام را به زور بردند داخل و در را بستند. تا به الهام یک لیوان آب قند ندادند و خودش هم دو قُلپ نخورد و کمی از آن اوج استرس کاسته نشد، عاطفه به هیچ کدام از خانم ها اجازه ورود نداد و الهام را رها نکرد. فورا برای فرشاد زنگ زد. -الو ... جان! -سلام. خوبی؟ حاج آقا چطوره؟ -سلام. هنوز نرسیدیم. تو خیابون تصادف شده بود، مجبور شدیم بریم دور بزنیم. -بالا سرشون هستی؟ -آره. عاطفه آهسته و بدون این که تابلو بشود چند قدم از آنها فاصله گرفت اما الهام متوجه شد و بلند شد و دنبال سرش راه افتاد. -خب چطوره حالشون؟ هوش دارن یا نه؟ -زخم عمیقه. اما به دستش خورده. -نکنه ... (که سایه الهام را دید که دنبالش راه افتاده و دارد با گریه و حال نزار ...) -فکر کنم آره. به رگش خورده. الهام این «به رگش خورده» را شنید. زانوهایش شل شد و همانجا نشست و دو دستی به سر خودش زد و بلندبلند گریه کرد. عاطفه فورا گوشی را قطع کرد و الهام را گرفت توی بغلش و دستش را هم گرفت که به خودش آسیب نزند. آرام درِ گوشش گفت: «نزن خواهر جان. نزن عزیزدلم. گفت خورده به دستش. دست اشکال نداره.» اما الهام با گریه و فریاد گفت: «خورده به رگ دستش. اگه ازش خیلی خون بره و دستش فلج بشه چی؟» عاطفه دست به صورت الهام کشید و گفت: «چیزی نمیشه قربونت برم. چیزی نمیشه. تو ماشین آمبولانسه. فرشاد هم بالا سَرِشه. خون رو بند آوردند. خیالت راحت.» الهام همین طور که گریه امانش نمیداد گفت: «دروغ میگی. دروغ میگی عاطفه. من میدونم که اتفاق بدی افتاده. میدونم. تو یه چیزی نمیگی. داری ازم مخفی میکنی.» عاطفه که خودش هم حالش داشت بد میشد و رنگش شده بود مثل اَدویه، به الهام گفت: «به جون بابام چیزی نشده. به قرآن چیزی نیست. نگران نباش. بذار دوباره زنگ بزنم به فرشاد و بپرسم کدوم بیمارستانن تا بریم اونجا. خوبه؟ میخوای زنگ بزنم؟» الهام فورا خودش را از بغل عاطفه درآورد و نشست روبرویش و گفت: «آره. آره زنگ بزن. زود باشه عاطفه زنگ بزن!» ادامه👇
💎بیمارستان داود و سروش را بردند به بیمارستان محل کار عاطفه و فرشاد. عاطفه و الهام تا مطلع شدند، سراسیمه به بیمارستان رفتند. برعکس روزگار اینقدر آن شب بیمارستان شلوغ بود که عاطفه تعجب کرد. پشت درِ اتاقی که داود و سروش را خوابانده بودند، عاطفه و الهام و فرشاد و چند نفر دیگر ایستاده بودند. چند دقیقه نگذشت که المیرا و سیروس هم آمدند. المیرا خیلی ترسیده بود و تا چشمش به دخترش افتاد، همدیگر را در بغل گرفتند و سپس روی صندلیِ آهنی سردِ آنجا نشستند. سیروس از فرشاد پرسید: «چی شده؟ کی زده؟» فرشاد جواب داد: «حاجی داود مورد سوءقصد قرار گرفته. دومی نمیدونم چرا چاقو خورده. ضارب در رفته.» سیروس: «به هوش اومدند؟» فرشاد کمی صدایش را آرام کرد که الهام و المیرا نشنوند و جواب داد: «نه. یه کم از همین میترسم. نشونه خوبی نیست.» سیروس: «چرا؟ کجاشو زدند؟» فرشاد: «به دستش زدند اما میگم شاید وقتی افتاده زمین، سرش جایی خورده باشه. نمیدونم. امیدوارم اینطور نباشه.» ادامه👇
وقتی فرشاد این را گفت، سیروس هم ترسید. نگاهی به حال خراب دختر و همسرش کرد و نگاهی به اتاقی که پشت درش ایستاده بودند انداخت. عاطفه به فرشاد گفت: «من هستم. شما اگه میدونی مسجد...» این را که گفت، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد. فرشاد فورا دستش را گرفت و در کنار المیرا نشاند و یک بطری آب معدنی و یک شکلات به او داد و گفت: «بنظرم همتون برین. من میمونم.» الهام با گریه گفت: «من هیچ جا نمیرم. کسی به من نگه برم. من تا داود به هوش نیاد، از اینجا تکون نمیخورم.» در همان لحظه دکتر از اتاق بیرون آمد. فرشاد پرسید: «حالش چطوره؟» دکتر گفت: «خون زیادی از دوتاشون رفته. متاسفانه به بخشی از استخوان سینه یکیشون(منظورش سروش بود) یه کم آسیب رسیده که خیلی احتیاط داره.» فرشاد: «حاجی چطوره؟» دکتر: «خونش بند اومده. خیلی ازش خون رفته. اگه فورا نرسیده بودید و دستش رو با شالگردن نبسته بودین، خیلی اوضاع بدتر میشد. گفتم یه عکس از سرش و نخاعش بگیرن که خیالم راحت‌تر بشه.» تا الهام اسم سر و نخاع شنید، از سرِ جاش بلند شد و با ترس پرسید: «چرا سر و نخاعش؟ مگه زبونم لال آسیب دیده؟» دکتر گفت: «میخوام مطمئن بشم. نه. فکر نکنم. نگران نباشید.» دکتر این را گفت و رفت. همان طور که سیروس، زن ها را کنترل میکرد، فرشاد ترتیبی داد که فورا عکس برداری صورت بگیرد و بقیه کارها انجام شود. گذشت تا حوالی ساعت دو و نیم بامداد شب نوزدهم ماه مبارک رمضان. آن چهار پنج نفر به علاوه مادر و خواهر سیروس پشت درِ آن اتاق، با قلبی مملو از درد و ناراحتی و اضطراب و اضطرار، قرآن به سر گرفتند و کفِ سالنِ بیمارستان نشستند و «بِکَ یا الله» گفتند. 💎مسجد صفا آن شب، اینقدر جمعیت در مسجد جمع شد که فضا از کنترل عادی احمد و صالح خارج شده بود. دیگر واگذار کرده بودند به خود امام علی که جلسه روضه و احیا را جمع کند. چون وقتی جمعیت اینقدر زیاد میشود که حتی کوچه بغلی و کوچه منزل سلطنت خانم پر شده بود و هر کسی برای خودش روزنامه یا سجاده آورده بود و نشسته بودند، عملا کنترل و پذیرایی چنین جمعیتی در حد و اندازه چند نفر نیست. بخاطر همین احمد و صالح تمام تمرکزشان را معطوف به اجرای درست و بی نقص برنامه کردند. دعای جوشن خوانده شد. حاج آقای عدالت به منبر رفت و خداییش چه منبری رفت! کم نگذاشت و هر چه در توان داشت... همان طور که قرآن بر سر گذاشته بود، با بغضی در سینه گفت: «اَللَّهُمَّ بِهَذَا الْقُرْآنِ وَ بِحَقِّ مَنْ أَرْسَلْتَهُ بِهِ، وَ بِحَقِّ كُلِّ مُؤْمِنٍ مَدَحْتَهُ فِیهِ، وَ بِحَقِّكَ عَلَیهِمْ، فَلَا أَحَدَ أَعْرَفُ بِحَقِّكَ مِنْكَ بِكَ یا اللهُ...» وقتی ذکر «بک یا الله» تمام شد گفت: «متوسل به اهل بیت علیهم السلام میشیم. اما قبلش میخوام یه چیزی بگم. همان طور که اطلاع دارید، امام جماعت مسجد امشب متاسفانه مورد سوءقصد قرار گرفتند. علاوه بر ایشون، یکی از جوانان مَشتی محله هم مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و الان هر دو بزرگوار روی تخت بیمارستان و بی هوش هستند. نمیدونم اطلاع داری یا نه؟ حاج آقا با این که تازه داماد بودند این پیشامد براشون اتفاق افتاده و آن یکی برادرمون هم یک جوان زحمتکش اهل محل هستند. بیا امشب به جای اونا هم به اهل بیت متوسل شو ...» تا این را گفت، جمعیت زد زیر گریه. خودش هم گریه اش گرفت. وسط گریه هایش گفت: «پس از سالیان سال خدا به دل یه طلبه خوش ذوق انداخته بود که این مسجد و این محله رو آباد کنه. یکی که علما درباره‌اش گفتند اهل تحقیق و مطالعه و دقت و تبلیغ امر دین هست. مردم میخوام سفارش حاج آقای خلج را بهتون بگم... حاج آقا گفتند سلام منو به مردم محله صفا برسونید و بگید برای حاجی داود و اون جوان، به دستان قلم شده پسر امّ‌البنین متوسل بشید...» ادامه👇
با این جمله، صدای گریه مردم به هوا رفت. زمین و زمان و در و دیوار با مردم مسجد و کوچه ها گریه میکرد. حاجی عدالت لحظه ای تمرکز کرد و نفس عمیقی کشید و با سوزی که داشت شروع کرد: [می گذرد کاروان روی گل ارغوان قافله سالار آن سرو شهید جوان در غم این عاشقان چشم فلک خون فشان داغ جدایی به دل آتش حسرت به جان خورشیدی ، تابیدی ، ای شهید در قلب ها جاویدی ، ای شهید...] رسما داشت مردم را میکُشت. با آن سوز و فغان و حال و حسی که روی منبر داشت. و البته شعری که وقتی چشمش بست، به زبانش جاری شد و همان شد روضه. تا این که رسید به این جا که: [ وقت جدایی رسید باد مخالف وزید از شرر داغ تو پشت برادر خمید پشت و پناهم شکست پشت سپاهم شکست فاطمه در کربلاست علقمه در خون نشست از جان خود سیرم ای خدا من بی او میمیرم ای خدا...] 💎بیمارستان از بین همه حال الهام تماشایی تر بود. کلا خودش و تیپ و کلاس و همه چیزش را فراموش کرده بود. گوشه ای کِز کرده بود و همین طور که همه قرآن به سر داشتند، او دستش را به نشان بی کسی و نداری روی سرش گذاشته بود. چادر سیاهش را روی صورتش کشیده بود. پاهایش را توی سینه اش جمع کرده بود و بیچاره وار آرام به سرش میزد و زیر لب هقهق میزد و میگفت: « من بی او میمیرم ای خدا...» آقافرشاد مراسم مسجد صفا را از طریق اینستا در پشت در اتاقی که داود و سروش روی تخت افتاده بودند، برای بقیه پخش میکرد و خودش هم بی امان گریه میکرد. تا این که حاجی عدالت، همین طور که داشت میخواند و خودش و خلائق را از زمین و زمان کَنده بود، رسید به اینجا که: [وقت جسارت شده ... موقع غارت شده ... خواهرت آماده‌ی ... بندِ اسارت شده...] و بچه های پایین شهر هم که غیرتی... مخصوصا سرِ ناموس... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
Mahmood Karimi - Vaghe Jodaie Resid 128 (MusicTarin).mp3
7.32M
وقت جدایی رسید ... 😭 حاج محمود کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و چهارم» 🔰صبح بیستم ماه مبارک... صبح خیلی زود، که هر کس در آن سالن و پشت در آن اتاق در گوشه‌ای خوابش برده بود، الهام وسط پِلک چشمانش یک سایه را دید که از جلویش رد شد و به طرف اتاقی که داود و سروش در آن خوابیده بودند رفت. به زور، و با زحمت فراوان چشمانش را مالاند و دقیق تر نگاه کرد. دید حاج آقا خلج، بدون هیچ همراه و به آرامی از جلوی همه رد شد و میخواهد وارد اتاق بشود. الهام خواست حرکت کند اما اینقدر خسته بود که رمق نداشت. اما درک آن لحظه برایش مهم بود. به زور، همه توانش را در زانوهایش جمع کرد و میخواست بلند شود اما سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد اما با زحمت خودش را سر پا نگه داشت. دستش را به دیوار گرفته بود. اندکی که گذشت، توانست تعادلش را حفظ کند و آرام آرام و قدم به قدم به طرف در اتاق برود. همین طور که به در نزدیک تر میشد، از تار بودن جلوی چشمانش کاسته میشد تا این که دستش را دراز کرد و نوک انگشتش به در رسید. در را باز کرد و خیلی آرام قدم در آن اتاق گذاشت. با صحنه عجیبی روبرو شد. دید حاج آقا خلج پایین پای داود، عبایش را پهن کرده. رو بخ قبله ایستاده. عمامه بر سر و بخشی از عمامه اش را به نشان گدایی و بیچارگی به دور گردنش انداخته و بعدها معلوم شد که در حال خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها است. الهام همان جا خشکش زد. دید نمیتواند سر پا بایستد. همان جا در حالی که کمرش به دیوار متصل بود، خودش را به دیوار کشید و همانجا مثل دخترکان یتیم نشست. نفسش داغ بود و دلش دوباره گُر گرفت. وقتی دید حاجی خلج بعد از نماز، به سجده طولانی رفته و در حالی که یکی از دستانش رو به آسمان و در آن یکی دستش تسبیح دارد و آرام و با حالت خاصی میگوید «الهی بفاطمهَ ... بفاطمهَ ... بفاطمهَ...» صورتش را زیر چادرش برد و بی صدا بارید. آن حالت شاید یک ربع طول کشید. خلج بلند شد و رفت بالای سر آن دو تا جوان و دستی به سر و روی هر دو کشید. سپس از جلوی الهام که روی زمین نشسته بود و داشت از زیر چادر مشکی‌اش سایه حاجی را میدید، رد شد و رفت. تا قبل از ساعت هشت صبح که شیفت میخواست عوض بشود، الهام به خودش آمد و دید فرشاد و همکارانش تند تند دارند به بالای تخت آن داود و سروش رفت و آمد میکنند. اولش ترسید. خودش را جمع و جور کرد و بلند گفت: «چی شده؟» فرشاد با لبخند جواب داد: «الحمدلله دوتاشون به هوش اومدند. سطح هوشیاریشون هم خوبه خدا رو شکر.» الهام ندانست خودش را چطوری به بالای سر داود رساند. داود چشمانش نیمه باز بود و داشت طبیعی نفس میکشید. با همان حال نزار و کوفتگی که داشت و شب قبلش کلی ازش خون رفته بود، تا چشمش به الهام خورد گفت: «سلامت کو؟» الهام که هم چشمانش برق خوشحالی داشت و هم اشک فشار روانی زیادی که تحمل کرده بود، با همان حال، کمی دماغش را بالا کشید و صورتش را تمیز کرد و جواب داد: «بی سلام عزیزم!» داود نفس عمیقی کشید و گفت: «کاش دیشب پیشِت مونده بودم و جواب تلفنشو نداده بودم.» الهام هم نفس عمیقی کشید و همین طور که دوباره چشمش را پاک میکرد جواب داد: «حالا کو که به حرفای من برسی داود خان؟!» داود خیلی جدی پرسید: «دیشب سحر چه خوردی؟» الهام گفت: «غصه! غم! گریه! اشک! آه! ناله!» داود بدون این که ذره ای وا بدهد و یا لبش کنار برود پرسید: «ماشالله اِشتهاتم خوبه. یه رژیم بگیر حاج خانم! ماه رمضون و این همه پُرخوری؟!» ادامه👇
الهام که نزدیک بود سر خودش را به میله تخت داود بزند از بس آرامشِ حرص انگیزی در کلام داود بود، گفت: «حوصله ندارم. داود!» داود که مشخص بود که به هوش آمده تا حرص الهام را دربیاورد جواب داد: «آقا داود!» الهام یک لحظه لب پایینش را از روی حرص جوید و در حالی که نمیدانست خنده کند یا جیغ بزند، خودش را کنترل کرد و گفت: «دلم خیلی تنگه. زود بریم خونه. حالم بده.» داود گفت: «حرفای زشت نزن! ینی چی به پسری که رو تخت بیمارستانه میگی دلم واست تنگه؟ اصلا برو اون ور تر ببینم. کو مامانم؟» الهام که دید نخیر! با نرمش قهرمانانه، روی داود کم نمیشود جواب داد: «مثل این که راستی راستی سَرِت جایی خورده ها! گفتم حوصله ندارم. دارم از پا درمیام.» این را گفت و همین طور که روی صندلی کنار تخت داود نشسته بود، سرش را کنار داود گذاشت. داود با چشمش نگاهی به اطرافش انداخت. دید کسی حواسش نیست. همین طور که دراز کشیده بود، کف دستش راستش را از روی چادر و مقنعه، روی سر الهام گذاشت. آخ که چقدر الهام در آن لحظه، به یک داود بامزه و شیطون بلا به همراه دستش گرم مردانه اش نیاز داشت. آرام دستش را به طرف سرش بُرد تا دستش را روی دست داود بگذارد که یهو دکتر و دو تا پرستار وارد شدند و داود فورا دستش را کشید و عادی خوابید. و دست الهام بین زمین و هوا ماند. و در آخر سر، دستش را روی سر خودش گذاشت و همین طور که میخواست از کنار تخت بلند شود تا دکتر و پرستارها به کارشان برسند، زیر لب «اینم از شانس خراب ما!» گفت و بلند شد. 🔰پارک حومه شهر در حومه شهر، یک پارک نسبتا بزرگ و نیمه خراب بود که مردم عادی جرات رفت و آمد به آنجا نداشتند. به مرور زمان شده بود پاتوق معتادها و مسئله دارها. گوشه موشه زیاد داشت و در کنار هر گوشه و سوراخ سُمبه، چند تا سُرنگِ مصرف شده و ته سیگار و کلی آت آشغال دیگر به چشم میخورد. آرش موتورش را خوابانده بود لابلای بوته‌ها و خودش هم کنار موتورش دراز کشیده بود. اما غلامرضا فکرش خیلی مشغول بود. اصلا نخوابیده بود و در حالی که چشمانش سرخ شده بود، سیگار را با سیگار روشن میکرد. هر از چند دقیقه به واتساپش سر میزد. انگار چشم‌انتظار کسی بود. ولی وقتی میدید که پیام نیامده، بدتر اعصابش خُرد میشد. تا این که حدود ساعت ده و ربع بود که از واتساپ برایش پیام آمد. اول به اطراف نگاه انداخت و وقتی دید خبری نیست، فورا به واتساپ رفت و تماس تصویری را با هوشنگ فعال کرد. -سلام هوشنگ خان! تا به هوشنگ سلام کرد، آرش هم از خواب پرید و کنار دستش نشست. -سلام. تموم شد؟ -نمیدونم. سروشِ عوضیِ لاشی پرید وسط و چاقو به هردوشون خورد. -سروش؟ چرا این کارو کرد؟ -نمیدونم والا ... ولی خیلی آدم نچسبی شده بود... آرش پرید وسط حرفش و گفت: «هوشنگ خان سلام. غلامرضا خیلی خبر نداره. سروش با یه دختردبیرستانی تیک میزد. خب وقتی کسی تیک میزنه و دلش جایی گیره، معلومه که دیگه جیگرِ خیلی از کارا رو نداره. سروش اینجوری شد. نمیدونیم از کجا یهو سر و کله‌اش پیدا شد که خودشو انداخت وسط!» -با کی تیک میزد؟ این حرفا کدومه؟ شماها دارین همه چیزو خراب میکنین! غلامرضا: «نه هوشنگ خان! اشتباه نکن عزیز من. من و آرش پای کاریم. اون سروش بی همه چیز بود که خراب کرد. وگرنه من وآرش هنوزم هستیم.» ادامه👇
-کدوم کار؟ اگه اون دو تا رو کشته باشین، الان دیگه شماها قاتلین. الان دیگه همه دنبالتون هستن. الان دیگه هیچ گُهی نمیتونین بخورین الا این که از اونجا بزنین به چاک! غلامرضا و آرش به هم نگاه کردند و دید هوشنگ درست میگوید. آرش گفت: «خب ما که میخواستیم از اینجا بزنیم به چاک و پناهنده بشیم. غیر از اینه؟ خب الان وقتشه. زحمتش بکش و ما رو ردمون کن بریم دیگه! سلطان تو که برات کاری نداره.» هوشنگ فقط به قیافه آنها زل زد و هیچ نگفت. غلامرضا گفت: «راس میگی. ما دیگه الان اینجا جامون نیست. بزرگی کن و بگو بیان امروز ما رو ببرن پیش خودت!» هوشنگ بعد از چند لحظه سکوت گفت: «ببینین چی میگم. الان یه پولی براتون واریز میکنم. حدود 10 تومان.» غلامرضا: «10 میلیون فقط؟! سلطان! تو گفتی 200 تا برای زدن آخونده!» هوشنگ با عصبانیت گفت: «یه دقیقه گه نخور ببینم چی میگم! 10 تا فعلا براتون میریزم. برین پاساژ گلها و واسه خودتون یه دست لباس نو بخرین. بلدین که. سر نبش میدون بیمارستان. بعدش برید سر چارراه و از عابربانک به اندازه دو میلیون تومن نقد بگیرین و بذارین تو جیبتون تا ظهر خبرتون کنم.» غلامرضا بعد از آن همه خستگی و سرخ شدن چشمش، بالاخره یک حرف امیدوار کننده شنید و لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: «فدایی داری سلطان! حله. منتظرم.» وقتی این را گفت، هوشنگ تلفن را قطع کرد. یک ربع بعدش مبلغ ده میلیون تومان به حساب هرکدامشان ریخته شد. وقتی پول را ریختند، آرش با احتیاط و بدون جلب توجه، با غلامرضا سوار موتور شدند و به طرف میدان بیمارستان و پاساژ گلها حرکت کردند. 🔰پاساژ گلها آرش موتورش را در کوچه پُشتیِ پاساژ پارک کرد و با غلامرضا ماسک زده بودند و به طرف پاساژ حرکت کردند. به طبقه دوم رفتند. همین طور که آرام آرام قدم میزدند و مغازه ها را نگاه میکردند، رسیدند به یک مغازه‌ای که تقریبا قیمت هایش اندکی از قبلی ها بهتر بود. وارد مغازه شدند. هر کدام یک دست تیشرت و شلوار جین و کلاه خریدند. اندکی هم چانه زدند. هر کدامشان از دستگاه فروشنده کارت کشیدند و جنس خودشان را حساب کردند و دوباره با احتیاط از پاساژ خارج شدند. غلامرضا میخواست از همان راهی که آمده بودند برگردند به سمت موتور که آرش دستش را گرفت و جوری که عادی به نظر برسد، به طرف مخالف آن مسیر را کشید تا مثلا جانب احتیاط را رعایت کرده باشند و از یک مسیر دیگر به طرف موتور بروند. پنج شش دقیقه بعد به موتور رسیدند. سوار شدند و حرکت کردند. یک سرِ کوچه با توقف یک ماشین بزرگ که داشت جنس برای پاساژ خالی میکرد مسدود شده بود. بخاطر همین از یک طرف دیگر رفتند. از کوچه زدند بیرون و به طرف عابربانک سر چارراه حرکت کردند. سه چهار نفر ایستاده بودند و داشتند با عابربانک کار میکردند. همان طور که سوار موتور بودند، صبر کردند که خلوت بشود. ولی خلوت نشد و دو سه نفر دیگر هم آمدند. شاید بیست دقیقه طول کشید تا این که یک نفر گفت که کارتمو خورد. نفر بعدی هم وقتی میخواست کارتش را وارد دستگاه کند، فورا کارتش را پس داد. غلامرضا که داشت از خستگی پَس می افتاد، پیاده شد و رفت جلو و گفت: «بذار من امتحانش کنم. شاید کار ما رو راه انداخت.» پانصد هزار تومان امتحان کرد. دید دستگاه پول را شمرد و به او داد. رو به نفر قبلی گفت: «تو دوباره امتحانش کن. فقط زود که کار دارم.» نفر قبلی هم امتحان کرد. دستگاه درست شده بود. پولش را داد و رفت. آرش فورا از موتور پیاده شد. فقط خودشان دو نفر بودند. غلامرضا دوباره کارتش را در دستگاه گذاشت. دوباره پول گرفت. یک میلیون و نیم دیگر پول نقد گرفت و با پول قبلی شد دو میلیون تومان و گذاشت در جیبش. نوبت آرش شد. آرش هم دو تا یک میلیون تومان گرفت. البته وسطش دو دقیقه دستگاه قطع شد. اما دوباره کار کرد و آرش هم پولش را گرفت و گذاشت در جیبش و موتورش را روشن کرد و حرکت کردند. پنجاه متر از بانک دور شدند. آرش پیاده شد تا دو تا رانی بخرد و بیاورد. به گوشی غلامرضا پیام آمد. فهمید که هوشنگ است. خوشحال شد و زیر لب گفت «رحمت به پدرت!» و از واتساپ با هوشنگ تماس صوتی گرفت. -جونم آقا! -گرفتین؟ -آره آقا. تیپ زدیم. دو تومن هم تو جیبیمونه. -کو آرش؟ -رفته رانی بگیره. الان میاد. چطور؟ -غلامرضا تو چند سالته؟ ادامه👇