یه خانم که مشخص بود از زینت خانم هم جوان تر هست و نسبت به بقیه، دست و پای سالم تری داره و میتونه وسط ون، این ور واون ور بشه و چیز میز تقسیم کنه، شروع کرد و ابتدا دو تا پلاستیک میوه تازه تقسیم کرد. بعدش دو تا جعبه یکبار مصرف کیک خونگی تازه. بعدش دو سه تا بطری نوشابه ای حاوی سکنجبین و شربت آب لیمو تازه! بعدش هم بساط چایی.
هادی دید راننده که یه جوونِ حدودا نوزده ساله عراقی بود، به جای نگاه کردن به جلوش و جاده، داره از توی آینه به بساط عیش و نوشِ اعوان و انصار زینت خانم نگا میکنه و فکش از تعجب افتاده! با همون لهجه و زبون ضایع فارسی عربی گفت: حاجی اینجا موکب؟ اینجا مَضیف؟ والا به قرآن اینجا ون ... اینجا مینی بوس!
هادی هم نمیدوسنت چی داره میگه، فکر کرد داره پسره به زنا نگاه میکنه. چشم قهری به پسره زد و با همون لحنِ هادی خانِ خودش گفت: حواست جلوت باشه.
هادی اولش یه کمی از پذیرایی ها برداشت و بعدش مثلا کنار نشست و توجهی نکرد. اما مگه زینت خانم و اینا ول کن بودند؟ قشنگ همه چی بستن به معده همه و خوب و خوش به سفرشون ادامه دادند.
حدودا سه ساعت از شروع سفرشون گذشته بود که هادی که همچنان داشت دهنش میجنبید و چیز میز میخورد یهو دید راننده داره خوابش میبره. اینجوری بگم که پسره عراقی از بس خسته بود و شبِ قبلش نخوابیده بود، داشت با یه چشمش رانندگی میکرد. شاید نصف بدنش کلا خواب بود و با نصف دیگه اش دنده و سرعت و ترمز میزد. با سرعت بالای 120 و یا 130 تا. کجا؟ جاده های غیر استاندار و بدون ذره ای نظارت و راهورِ عراقی! حتی هادی دید پسره سه چهار بار کاملا خوابش برد و سرش تا فرمون ماشین اومد و معجزه وار بیدار شد و سرش برگشت سر جاش! ملت پشت سرش هم خوابِ خواب.
هادی داشت از این حرکات راننده عصبی میشد که یهو راننده زد کنار. هادی دید کنارِ یه موکب بزرگ عراقی که با جاده هفت هشت متر فاصله داشت، ایستاد. مسافرا هم پیاده شدند و از ون اومدند پایین. دو تا دسشوییِ فاجعه اما کار راه انداز چند متر اون طرف تر بود. همه هجوم بردند همون طرف. بعدش هم دونه دونه رفتند تو موکب که فقط یه چادرِ نصفهی بزرگ بود، دقایقی دراز کشیدند.
هادی دید راننده از اولش که ایستاد، اومد جای هادی و صندلی رو یه کم خم کرد و غش کرد. بیست دقیقه نیم ساعت شد که زینت خانم همه رو جمع و جور کردند و سوار شدند. وقتی همه سوار شدند، زینت خانم میخواست پسره رو بیدارش کنه که دید هادی فورا پرید پشتِ فرمون. انگشت اشاره اش به نشان هیس آورد جلوی دهنش و به زینت خانم گفت: بیدارش نکن که هممون به کشتن میده. این داشت میمرد از بس خسته بود. خودم میشینم پشتِ فرمون. زینت خانم هم از جربزه و جنم هادی خوشش آمد و پسره رو بیدار نکرد. اما سوال حیاتی که از هادی پرسید این بود که: طلب صلوات هم نکنم! نمیشه که!
هادی هم جواب داد: اگه این پسره بیدار بشه، تا نیم ساعت دیگه باید بقیه برای شادی روح خودمون طلب صلوات کنند!
زینت خانم که خنده اش گرفته بود به هادی گفت: باشه مادر. بسم الله بگو و برو.
هادی هم استارت زد و با احتیاط ماشین رو برد تو جاده و کم کم سرعت گرفت. همین طوری که داشت میرفت، چشمش خورد به دکمه کولر. یه نگاه به پسره کرد. دید خوابه. یه نگا به بقیه که دید دارن میپزن. گفت: زینت خانم!
زینت خانم هم گفت: بله پسرم!
هادی گفت: بگو شیشه ها و پنجره ها ببندن تا کولرش روشن کنم.
زینت خانم با تعجب گفت: مگه کولرم داره؟ هلاک شدیم از گرما!
به همه گفت پنجره ها ببندید. هادی هم دکمه کولر زد. چند ثانیه نشد که هوای ماشین شد بهار. شد بهشت. از بس خنک و راحت شد. همه خوشحال شدند. زینت خانم گفت: دیگه نوبتم نوبتی باشه باید برای اموات این جوونِ شیرازی طلب صلوات کنم.
هادی که خنده اش گرفته بود گفت: شما محبت دارین. اما بابا سر و صدا نکنین که این پسره بیدار میشه ها.
زینت خانم ازش پرسید: مادرت زنده است؟
هادی جواب داد: نه ... با بابام هستم و آبجی مرضیه.
زینت خانم: خدا رحمت کنه مادرت. فقط دو تا بچه بودین؟
هادی گفت: نه. دو تا از داداشامم شهید شدند. من یادم نیست. ولی میگن نوجوون بودند که شهید شدند.
زینت خانم گفت: پس برادر شهیدی که اینقدر غیرت و جنم داری. ماشالله. ماشالله.
یه پیرمرد گفت: بابات اسمش چیه؟
دیدین پیرمردا اهلِ هر جایی باشن، تا اسم باباتو نگی، ولت نمیکنن. انگا اصلا با فامیلی و نام خانوادگی حال نمکینند. هادی گفت: نمیشناسیش پدر جان!
پیرمرده گفت: من چل سال قبل اومدم شیراز. پنج شیش تا هم رفیق شیرازی دارم. تو بگو شاید بشناسمش.
هادی دید نه! ول کن نیست. نمیشه باهاش بحث کرد. اصولا با کسی که منطقش اینه که چل سال پیش اومدم شیراز و سه چهار نفر دیدم و برگشتم و شاید بشناسم، نمیشه بحث کرد. هادی به خاطر اینکه پیرمرد اصفهانیِ همسایه زینت خانوم رو از سر خودش باز کنه گفت: مصطفی. اوس مصطفی.
پیرمرده هم تاملی کرد و چپ و راستی نشست و نفس عمیقی کشید و با خودش حرف میزد: اوس مصطفی! خیلی آشناست!
هادی دوس داشت بگه: چی میگی پیری؟ کجا آشناست؟ چرا الکی حرف میزنی؟ تو اصلا یادته صبح چی خوردی که الان توقع داری بابای علیل من بینِ دو سه تا آشنای چل سال پیش تو باشه.
وسط همین افکار بود که یهو پیرمرده یه چیزی گفت و کفِ همه رو برید. مخصوصا کفِ هادیِ خانِ تحتِ تعقیب! یهو پیرمرده گفت: یه اوس مصطفا نامِ شیرازی بود ... پدر دو تا شهید ... که یه کم اعصابش هم ضعیف بود و شیرازیا بهش میگفتند آقا مصطفی ... از بس طرفداری از خانواده شهدا میکرد... همون نیست که کشیده ای خوابوند تو گوشِ کروبی! خودشه؟ باباته؟
هادی نمیدونست چی بگه! کف کرد. چشماش شد صد تا! یه نگا کرد به پیرمرده و گفت: تو بابای منو از کجا میشناسی؟
پیرمرده که حسِ پیروزی و مظفرانه ای داشت، صاف نشست و دستی به سیبیل و ریشش کشید و پُزی هم جلوی حاج خانمش و زینت خانم و بقیه داد و گفت: من که گفتم سه چهار تا رفیق شیرازی دارم. البته آقا مصطفی را از نزدیک ندیدم. اما صدای کشیده اش تا اصفهان هم اومد!
هادی فقط نگاش کرد. حتی از ذهنش گذشت که وقتی ملت یه خاطره مالِ چهل سال پیش یادشه، خبر از قاتل شدن پسر اوس مصطفی نداره؟
وسط همین فکرا بود و نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت که پیرمرده گفت: پس تو پسرِ اون مردی! ماشالله. ماشالله. چه پسرِ با غیرت و با محبتی!
زینت خانم که دید بعله ... بساط یه صلوات در حدِ قصیده جور شده و دیگه الان هم وقتشه و اگه نگه دیر میشه و از دهن میفته، شروع کرد: شادی ارواح طیبه شهدا ... از صدر اسلام و اُحد و بدر و خندق و صفین و نهروان و کربلا تا کنون ... شهدای مشروطه و شهدای پانزده خرداد و شهدای جنگ تحمیلی ... شهدای فتنه 88 و شهدای مدافع حرم ... ارواح همه شهدای شیراز و استان فارس مخصوصا روح دو تا داداشی های این آقا ... (که هادی گفت: کوچیک شما هادی هستم) بعله ... داداشی های آقا هادی ... روح مرحوم مادرشون ... که عجب زنی بوده که خدا دو تا شهید گذاشته تو دامنش ... سلامتی باباش که میگن دلاور مردی بوده برای خودش ...
قشنگ اگه بگم ده دقیقه فقط قصیده بلندِ طلبِ صلواتش طول کشید دروغ نگفتم.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔹 سلام
عزاداری هاتون قبول
همه پدر و مادرهای شهدا را که تا الان نشان میدادند، آدمهایی بودند قوی و محکم، خوشحالم که شما در این داستان نشان دادید، اتفاقا اونها هم آدمهای عادی هستند که ممکنه ضعف اعصاب بگیرند و ...
🔹سلام علیکم
عالی بووود
اشکم در اومد..
🔹سلام
خدا قوت
دست خودتون نیست قشنگ مینویسین😍!!!!
از وسط یک کار مهم یادم اومد نخوندم قسمت جدید رو ..
نتونستم کار کنم...
روحتون شاد که روحمون رو شاد میکنید.
اینم استیکر مورد علاقتون:😊
🔹سلام حاجی بلاخره این حج خانوم شهرمون به درد ، داستان شما خورد
کلی خندیدم ☺️☺️
🔹سلام اون که به هادی کمک کرد برادر شهیدش، نه؟
🔹اون مرده حاج قاسم بود؟😭
🔹سلام
ما چن وقت پیش شیرحماممون چکه میکرد آقای خونه از تنبلی درست کردنش یه سطل گذاشته بود زیرش شب که میخواستی بخوابی تو سکوت شب، وسط اون خواب دل چسب که میخوای بری عمق خواب یدفعه اون تِک تِک شیرآب میادُ قشنگ سوهان میکشه رو خواب نازت و اعصابت بهم میخوره
داستان که میذارید مثل اون خواب ناز و دل چسب هست وقتی میخونی و میخوای بری تو عمق داستان یهو این کلمه ادامه دارد ... میاد سوهان میکشه قشنگ رو اعصابت 😐
خب برادر گرامی یکمی طول و عرض داستان رو زیاد کنین بذارید لااقل یه چرت بزنیم 🙄
🔹چقدر شخصیت زینت خانم جالب تعریف شده. حتی نوع صلوات گرفتنش از مردم و قصیده ای که برای صلوات هادی گفت😄
🔹حاج آقا
این قسمت از داستان به ما اصفهانیها خیلی چسبید 😍
🔹سلام روزتون پر از خیر پر از برکت
امکانش هست پارتهای بیشتری از داستان هادی فرز رو هر شب بذارید
🔹خداخیرتون بده حاج اقا داستان داره خیلی جذاب میشه من اینقدر اشتیاق دارم اگر الان کتابش رو داشتم یک روزه همه رو می خوندم مثل حیفا که اینقدر قلم زیبا بود ۳ ساعته خوندمش خدا خیرتون بده و شما رو حفظ کنه
🔹سلام علیکم برادر
خداخیرتون بده چقدربرعکس قسمتهای قبل دوستانتون که همش استرس وغصه بودخندیدیم خدادلتون راشادکنه وحاجتتون برآورده بشه😄🤲🤲
🔹سلام علیکم
هادی فرز با غیرت و بلعیدم
جالبه
خیلی دلی نوشتید
و دلم میخواد حقیقت داشته باشه این داستان
🔹سلام
قسمت قبلی رو که خوندم یه قسمتش توجهم رو جلب کرد. قسمتی که هادی و اون مرد داشتن جدا میشدن. هادی گریش گرفته بود. دور میشد ازون مرد در حالیکه نمیدونست حال اون مرد هم چیزی شبیه حال خودشه...
یاد امام زمان افتادم اینجا. همونی که با غصه های ما غصه میخوره و با دردهای ما درد متحمل میشه...
درست و غلطشو نمیدونم . اما همیشه به خدا میگمامامزمان ما رو بفرست دیگه. نه بخاطر ما بخاطر اینکه غصه های آدما زیاد شده و گرفتارا هر روز بیشتر و بیشتر...دل امام زمان مگر چقدر طاقت داره...
🔹 خداخیرتون بده
کلی با این زینت خانم صفا کردم
کل مسیر که از مرز سوار ماشین شد و ترمینال ماشینها و....همه رو تو ذهنم شبیه سازی کردم
برای کسی که شانزده سفر عتبات مشرف شده همراه شدن با مسیر قصه لذت بخشه و میتونه جزء به جزءش رو مجسم کنه
🔹سلام حاج آقا عزاداری هاتون قبول نمیدونم چرا فکر میکنم اون آقایی که هادی رو فرستاد اون ور مرز سردار سلیمانی یا سردار همدانی بوده
🔹سلام وقت بخیر
عزاداریهاتون قبول باشه
حاج آقا شما یجوری زندگی رو قشنگ نشون میدی حتی برای خلافکار ها(هادی فرز )
که دوست داشتم مثل هادی زندگی میکردم
مثل اون دعوت بشم کربلا
😊
نفستون گرم
🔹سلام وقت بخیر بزرگوار میشه لطف کنید هر چه سریعتر کتاب (هادی فرز) چاپ کنید . لطفا
تورو خدا روزی دو قسمت بزارید
🔹خداروشکر ک هادی یه کم حالش خوب شد
🔹سلام حاج آقا میگم نمیشه داستان هادی فرز رو هرشب دو قسمت بزارید داره خیلی شیرین و جذاب میشه ...
یا برنامه ریزی کردین واسه اربعین تمومش کنید؟
🔹کاش نگاه ما به گناهکار ، مجرم و ... مثل نگاه راوی داستان ب هادی بود
همینقدر با انصاف
که هم خوب رو میبینه هم بد رو
متاسفانه پریم از قضاوتهای بی رحمانه
خصوصا قشر مذهبی ک انگار هیچکس هیچکس رو قبول نداره. باز توی بی مذهب ها یکدست ترن و تکلیفشون با خودشون مشخصه
اما اینجا همه هم رو رد میکنن
🔹ما اصفهانیا هر جا باشیم همه چی خوب و باحال میشه حتی داستان اقای حدادپور و احوال شخص اول داستانش هادی خان💪😎
🔹داریم ب مراحل حرص درار میرسیم
باز شروع کردین ی مدت چ راحت بودیم زندگیمانه میکردیمان
باز شبای حرص خوردن شروع شد
دم اصفهانی هاره آمدین با ای زینت خانومشان ....والا چ کیفی میکنن،انگار انگار میخواستن بشتان اعتراض کنند کم حرص بدید و زود قسمت جدیده ره بزارید هول شدن ...😒
من نیمیدانم کارای شما هم جز حق الناسه یا نه ...ولی فکرشم حس خوبی ب آدم میده 🤗اون موقع سر پل صراط خوبیاتانه میگیریم تارضایت بدیم 🥰والا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سیزدهم»
لحظه خدافظی از اکیپ زینت خانم اصفهانی شد. هادی ساکش برداشت. میخواست کرایه اش رو با پسره عراقی حساب کنه که پسره گفت: حاج خانم ... پرداخت شد.
هادی تعجب کرد. زینت خانم همان جا بود. گفت: برو پسرم به سلامت. شما مهمون امام حسین هستید.
هادی گفت: راضی به زحمت نبودم. پول دارم خودم.
زینت خانم لبخندی زد و با همون لهجه اش گفت: خب خدا بیشترش کنه. ما که نگفتیم پول نداری. برو جوون. برای ما هم دعا کن. سلام خدمت پدر بزرگوارتون و آبجی عزیزتون هم برسون.
هادی خیلی شرمنده این همه محبت های مادرانه و خالصانه زینت خانم شد. اون پیرمرده هم نزدیکتر شد و به هادی گفت: ماشالله جوون. برای ما هم دعا کن. میان دنبالتون؟
هادی با تعجب پرسید: کیا؟
پیرمرده سرشو نزدیکتر کرد و گفت: بچه ها دیگه.
هادی بیشتر مشکوک شد. گفت: حاجی کدوم بچه ها؟ تو رو جدت ولمون کن.
پیرمرده گفت: ماشالله. ماشالله. از همون اول که دهنت قرص بود و سرسنگین بودی و نمیخندیدی و پریدی پشت فرمون و به راننده هم گاهی چشم قهری میزدی و الان هم خودت هستی و خدای خودت، فهمیدم که ماشالله قشنگ پوشش خودت حفظ کردی!
هادی گیج تر شد. پرسید: پوشش؟! کدوم پوشش؟
پیرمرده گفت: ماشالله به این همه دهن قرصی. برو پسرم. خدا به همرات. (یه کم تنِ صداش پایین ترآورد و دستشو گرفت کنار دهنش و گفت) منم جوونیام مثل شما ... پوشش و بچه های بالا و ... هییییی ... جوونی ...
هادی که چشماش شده بود ده تا با پیرمرد خدافظی کرد. وقت رفتن به زینت خانم گفت: زینت خانم ... جسارت نباشه ... یه وقت عقلتون ندید دست این پیری ... همتون به فنا میده ها. به قرآن. از من گفتن.
زینت خانم هم جمله تاریخی گفت که هادی ترجیح داد برود و هیچ نگوید و درافق به طرز نامعلومی محو شود. زینت خانم اشاره ای به پیرمرد کرد و با افتخار فرمودند: عاقلِ گروه ما همین حاج عسکر آقاست! اصلا ما هر جا گیر میکنیم و عقلمون قد نمیده، حاج عسکر جای هممون فکر میکنه!!
هادی رفت. هنوز تا لوکیشنی که اون مرده داده بود فاصله زیادی داشت. ساکش گرفت دست و در خیل جمعیت گم شد. جمعیت عراقی و ایرانی و از همه اقصی نقاط جهان. هادی هم با تعجب به همه نگا میکرد و راه میرفت. ستون ها را میدید که عکس یک یا چند تا شهید به اونا نصب شده و هر ستون، شماره خاص خودشو داره.
یه ساعتی راه رفت که یهو ... پناه بر خدا ... دید یکی با تبر جلوش ایستاد. یه مرد عراقی و هیکلی. در فاصله یک متری هادی ایستاد و تبرش برد بالا. هادی نزدیک بود سکته کنه. مرد عراقی قدم قدم میومد نزدیک و هادی هم که گارد گرفته بود و میخواست اگه لازم شد درگیر بشه، قدم قدم عقب تر میرفت. هادی با عصبانیت و وحشت گفت: چته؟ عمو ... با تو ام ... چیه؟ چیکارت کردم؟ مگه کری؟ با تو ام ...
عراقی با فارسی دست و پا شکسته گفت: میایی تو یا نه؟
هادی ساکش انداخت رو زمین که اگه درگیر شد، دستش گیر نباشه. اما دید نه! یه مرد عراقی دیگه با چماق اومد به کمک اونی که تبر دستش بود! هادی اشهدش خوند. از بس خوف کرده بود. دید بابا شوخی بردار نیست. اینا دارن به قصد کشت میان جلو! هادی زنده و مرده اش اومد جلوی چشماش! شروع کرد بلند بلند حرف زدن: چتونه شماها؟ کسی نیست زبون ما به اینا حالی کنه؟ کِیَن اینا؟ آدمای کی هستن؟ آدمای پسره و بابای هوس بازش؟
لحظات برای هادی به سختی میگذشت. تا اینکه اون دو تا عراقی سرعتشون بیشتر کردند و فاصله شون با هادی کمتر شد. هادی که داشت قالب تهی میکرد، بلند فریاد زد: کمک! آقا کمک! ایرانی کمک! همشهری با تو ام! کمک!
دید نه! کسی به دادش نمیرسه. تازه جمعیت زیادی هم جمع شدن و دارن از این سه نفر فیلم میگیرن! اما با کمال تعجب، دید یه عده ملت داره میخنده و یه عده هم دارن گریه میکنن! هادی گیج شده بود. که دید با کمال تعجب، چماق و تبرشون آوردند پایین و با لبخند به هادی گفتند: بیا تو ... بیا کاریت نداریم ... بیا تو حالا ... بیا ...
هادی هم شل کرد. با اونا رفت داخل. لحظاتی گذشت. وقتی به خودش اومد، دید یه نفر داره پاهاشو با آب خنک توی تشت میشوره. یکی بالا سرش وایساده و داره شونه هاشو میماله. همونی هم که چماق دستش بود یه سینی پر از چلو گوشت با نوشابه اماراتی و یه کاسه ترشی مخلوط گذاشت جلوش و گفت: بفرما ... نوش جان ...
همون لحظه کسی که تبر تو دستش بود، وارد موکب شد و دست یه پیرمرد تو دستش بود و فاتحانه و خوشحال از اینکه تونسته یکی دیگه راضی کنه بیاره تو موکب، با صدای بلند و عربی فریاد زد: صلّ علی محمد و آل محمد!
همه زدند زیر صلوات. دو سه نفر دیگه رفتند سراغ پیرمرده و شروع کردند و پاشویه و مالوندن شونه ها و سینی چلو گوشت و سایر خدمات پس از استقرار در موکب.
هادی که هم خوشش اومده بود و هم کلا با این فضاها غریبه بود و تازه میدید، به کسی که پاهاش ماساژ میداد گفت: داداش یه نخ سیگار داری؟
نمیدونم مرد عراقی همینجوری که سرش پایین بود و ماساژ میداد، با صدای بلند چی گفت که هادی دید دو نفر از دو طرف، دو تا سینی پر از سیگار آوردند و به هادی تعارف کردند. هادی دید نخیر! بهشته لامصب! خوشش اومد. کیف کرد. بعد از اینکه سینی چلوگوشت عربی رو از پا درآورد، یه بالشت گذاشت کنارش و همون جا شاهانه دراز کشید و چشماش گذاشت رو هم.
یک ساعتی دراز کشید. وقتی پاشد، یه نفر تشت و آفتابه آورد. هادی که متوجه منظورش از آوردن آفتابه نمیشد، با جدیت فقط نگاش کرد. دید اومد طرفش و تشت گذاشت جلوی هادی و آفتابه هم دستش بود. هادی نگاهی به این ور واون ور کرد. دید نه! مثل اینکه خیلی طبیعیه. به پسره گفت: نه داداش ... ندارم ... دمت گرم ...
پسره با چشماش اشاره کرد به دست و صورت هادی. هادی که تازه متوجه منظور پسره شده بود، دستشو گرفت زیر آفتابه قدیمی و پسره هم آب ریخت رو دستش. هادی بعد از اینکه دستشو شست، یه مشت آب هم به صورتش زد و دستی هم به سر و گردنش کشید. پسره رفت. هادی که خیلی داشت بهش خوش میگذشت، برخلاف میل باطنیش مجبور بود از اون موکب خدافظی کنه و بره.
وقتی میخواست بره، یه پیرمرد باصفای عراقی که دشداشه سیاه بلندی پوشیده بود و دمِ موکب نشسته بود، جلوی پای هادی بلند شد. هادی باهاش دست داد و تشکر کرد. پیرمرد باصفا یه پلاستیک به هادی داد. توش دو سه تا آب معدنی کوچیک و دو سه تا بسته کوچیک خرما و یه پلاستیک کوچیکِ سیگارِ عراقی بهش داد. هادی نگاهی بهش کرد و خدا حافظی کرد و همین جوری که کفشش برمیکشید و صدای خِرِش خِرِش میداد تو دل خودش به پیرمرده گفت: دمت گرم ... ینی دم همتون گرم ... به شاه چراغ قسم شماها زندگی میکنین ... کیف میکنین به مرتضی علی ... میام ... بازم میام ... چه قتل گردنم باشه و چه نباشه ... میام همین جا ... اگه دفعه دیگه تبر و چماق هم بخورم می ارزه.
رفت. دوساعت پیاده روی کرد. نه اینکه فکر کنین فقط پیاده روی کردا. نه به جان عزیزتان. نگذاشت چیزی تو دلش بماند. املتِ بچه های عراقی. خرماهای تازه تو سینی های بزرگ که سه چهار نفر گرفته بودند روی سرشان و نشسته بودند وسط راه. صفِ کباب ترکی موکب کویتی ها. چایی آتیشی. قهوه های تلخ عربی. دیگه حلوا و میوه و آجیل و این چیزا که همین طور که راه میرفت، برمیداشت و مینداخت بالا. بزرگوار حتی نذاشت وسطش هوا بگیره. مرتب دهنش میجنبید. فقط به خاطر اینکه حلال باشه، هر از گاهی که به دسته های عزاداری میرسید دو سه تا لبیک یا حسین میگفت و خرش خرش کفشش برمیکشید و رد میشد.
کم کم داشت هوا تاریک میشد. هادی باز هم به مسیر ادامه داد. تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. هر چند مسیر روشن بود و موکب ها هم آباد بود. ولی هر عراقی و هر موکب داری داشت تلاش میکرد زائران بیشتری با خودش ببره و پذیرایی کنه. هادی دید یه وانت نسبتا شیک وایساده و پشتش هفت هشت نفر زائر ایرانی که معلوم بود بچه حزب الهی هستند سوار شدند. هادی با خودش فکر کرد و گفت: این که ماشین وانتش این قدر نو و خارجی و با کلاسه، دیگه خونه و زندگیش چطوریه؟ انتظار داشت با تبر و چماق بیان به زور سوارش کنند اما دید نه. اینجا اینجوری نیست. هادی که نمیدوست چی بگه، به وانت نزدیک شد و به بچه حزب الهی ها گفت: میبره خونشون پذیرایی کنه و این چیزا؟
یه جوون حدودا 22 ساله گفت: آره. بیا بالا.
مرد عراقی که اسمش مجید بود، یکی دو نفر دیگه هم سوار کرد و راه افتاد. بچه بسیجی ها شروع کردند و شعر و نوحه میخوندند: کربلا کربلا ما داریم میاییم ... کربلا کربلا ما داریم میاییم ...
یه ربع طول کشید. چیزی حدود ده کیلومتر از جاده اصلی دور شدند. وارد یه روستا شدند. روستایی خیلی معمولی و فقیر نشین. مجید کم کم سرعتش رو کم کرد. هادی که اصلا انتظار چنین روستایی نداشت، هاج و واج به این طرف و اون طرف نگاه میکرد. تا اینکه وانت جلوی یه خونه روستایی کوچیک ایستاد. یه مرد عراقی حدودا چهل ساله از درِ خانه بیرون آمد. با لبهای خندان و خوشحال.
هادی دید همه دارن پیاده میشن. اونم پیاده شد اما با دلخوری. همه سلام کردند و وارد خونه شدند. کل خونه یه حیاط ده متری بود و یه دستشویی گوشه حیاط و یه اتاق 12 متری و یه مطبخِ شش متری. همین قدر کوچیک و بی بضاعت. صاب خونه که اسمش صاعد بود به مجید تعارف زد و دعوتش کرد که شام بیاد داخل. مجید هم قبول کرد. همه نشسته بودند تو اتاق که هادی دید سفره ای انداختن و برای هرکسی یه کاسه گذاشتند. هادی نگاهی به کاسه انداخت و دید آبگوشت سیب زمینی هست. نگاهی به بقیه انداخت. دید همه دارن با کیف میخورن و خدا را شکر میکنند. هادی دید خبری از سور و سات اون موکبی که با تبر بردنش نیست. گفت خیالی نیست. قشنگ یه نون توی کاسه آبگوشت تیکه کرد و مثل بقیه زد بر بدن.
صاعد به زور کاسه های همه رو دو سه بار پر کرد. با گوشت و سیب زمینی اضافه. همه خوردند و ازش تشکر کردند. وقتی داشتند چایی میخوردند، حواسشون به طرف مجید و صاعد جلب شد. دیدند مجید کاغذی از جیبش درآورد و به صاعد نشون داد. صاعد هم سری تکون داد و زیر لیستی که اعداد نوشته بود، نوشت 12 !
برای همه سوال شد که ماجرا چیه؟ یکی از بسیجی ها که بچه امیدیه بود و عربیش خوب بود با زبون عربی ازش پرسید چیکار میکنید؟ صاعد و مجید شروع کردند به حرف زدن که ترجمه اش میشه این:
صاعد: سه سال پیش من و پسرم داشتیم میرفتیم خونه مادرم که بچه ام شیطنت کرد و یهو پرید وسط جاده. این آقا مجید با همین ماشین نتونست کنترل کنه و محکم با پسرم برخورد کرد و پسرم مرد. همین که عکسش اینجاست. اینا. رو دیوار.
مجید: طایفه صاعد خیلی عصبانی شدند. چن من اون شب مست بودم و با مستی پشت فرمون نشسته بودم. بابام که بزرگ خاندان ما هست حاضر نشد بیاد با بابای صاعد که بزرگ خاندانشون هست صحبت کنه و ضمانتم کنه. میگفت من پسری که عرق بخوره و مست کنه نمیخوام. دلم خیلی شکست. رفتم پیش صاعد. دیدم صاعد خیلی حالش بده. بالاخره پسرش از دست داده بود. خدا بعد از چهارتا دختر، یه پسر به صاعد داده بود و خیلی دوسش داشت.
صاعد: اسم پسرم گذاشته بودیم قاسم. گفتم عصای دستم میشه. ولی ... رفت.
صاعد بغض کرد. مجید هم روش کرد به طرف دیوار و بغض کرد. صاعد گفت: دیدم اگه قصاص بکنم آروم نمیشم. پسرمم برنمیگرده. اگه هم ولش کنم، طایفه ام اذیتم میکنن و دیگه بابام حلالم نمیکنه. به خاطر همین تصمیم گرفتم با مجید معامله کنم.
اسم معامله که آورد، هردوشون سرشون پایین انداختند. گریه امانشون نداد. بقیه هم حالشون بهتر ازصاعد و مجید نبود. صاعد یه کم آرامتر که شد ادامه داد: با مجید معامله کردم. گفتم باید هرسال برام زائر اربعین بیاری. سالی صد نفر. تا ده سال.
مجید گفت: صاعد نه از من پول گرفت. نه دیه گرفت. نه اذیتم کرد. و حتی نگذاشت دست طایفه اش به من برسه. منم قبول کردم که تا ده سال نوکریش بکنم. تا حالا چند بار میخواستم این ماشینو بفروشم. ولی تصمیم گرفتم تا ده سال که به صاعد قول دادم، ماشینمو نفروشم و با همین ماشینی که زدم به قاسم، زائر بیارم.
صاعد گفت: اینم کاغذی هست که هر شب که زائر اربعین آورد، براش امضا میکنم و انگشت میزنم. خودم گفتم مینویسم و امضا میکنم. چون میخوام به طایفه ام نشون بدم تا کسی اذیت مجید نکنه. وگرنه خدا اگر قاسم را از من گرفت، در عوضش برادر با معرفتی به نام مجید به من داد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
توجه لطفا
متاسفانه به علت کسالت ، امشب و فرداشب داستان نداریم.
ببخشید
سلام رفقا
از احوالپرسی های شما بسیار ممنونم
با دعای خیر شما بهترم
انشاءالله به حق امام حسین علیه السلام ، همه بیماران لباس صحت و عافیت بپوشند.🌷🌹
#چالش
اگه شما جای زینت خانم بودید و میخواستبد برام طلب صلوات کنید، چی میگفتید ☺️😉
بنویسید تا منتشر کنم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهاردم»
صبح شد. هادی تا چشم باز کرد، دید هیچ کس دور و برش نیست. خواب مونده بود. بچه بسیجی ها رفته بودند. پاشد نشست. دستی به سر و کله اش کشید. میخواست بره بیرون که یاالله گفت و در اتاق رو دو سه مرتبه کوبید. صاعد با گفتن کلماتی عربی که هادی ازش سر در نمیاورد جلو اومد و در را باز کرد. لبخندی به چهره داشت. به هادی فهموند که تو خواب بودی که اذان صبح شد و بچه ها نمازشون خوندند و مجید اومد دنبالشون و اونا رو تا جاده اصلی رسوند.
هادی خیلی شرمنده شد که چرا نمازش قضا شده و جلوی اون همه آدم نماز نخونده. و هم اینکه لنگ ظهر هست و خونه مرد عراقی مونده. اما دید صاعد کاسه ای شیر داغ از خانمش گرفت و با یه تیکه نان و یه کاسه کوچیک خرما برای هادی آورد. هادی با شرمندگی بیشتری نشست و کاسه شیر رو خورد و چند تا کله خرما انداخت بالا. بلند شد که راه بیفته که دید صاعد داره موتورش رو روشن میکنه. به هادی حالی کرد که خودم میرسونمت. هادی نشست تَرکِ موتور صاعد و راه افتادند.
رسیدند جاده اصلی. هادی که فقط جمله فی امان الله بلد بود، هفت هشت بار به صاعد همین جمله رو گفت و رفت. ساعت حوالی یازده بود. بدش نمیومد که مثل دیروز، مسیر رو پیاده روی کنه و کلی چیز میز بخوره و کیف کنه و بره. البته عجله ای هم نداشت.
تو عمرش به یاد نداشت اینقدر راه پیاده رفته باشه. به ستون ها نگاه میکرد. میدید هنوز خیلی مونده. به ملت نگاه میکرد. میدید پیر و جوون و زن و مرد و حتی کودکان هم دارن پیاده میرن و هیچ کس گله ای نمیکنه و همه دارن کیف میکنند.
به یه جایی رسید که دید دارن میوه میدن. تو صف وایساد. دید موکب بزرگی هم هست. عکس یه آخوند سید هم چسبوندند به سردرش. هرکسی یه پَکِ میوه و یه آب معدنی میگیره و میره. تو صف وایساده بود و داشت مردمو نگاه میکرد که دید دو تا آخوند جوون رسیدند به این صف. چند لحظه ای وایسادند. انگار تو پای یکی از آخوندها خار کوچکی رفته بود و داشت اذیتش میکرد و نمیتونست راحت راه بره. نشستند بغل صف هادی و اینا. همون آخونده که خار تو پاش بود از اون یکی که داشت با دقت و به زور خار را از پاش درمیاورد پرسید: حاجی این موکب کیه؟
اون یکی آخونده که چفیه رو شونه اش بود پاشد و یه نگاه کرد. بعدش به دوستش نزدیکتر شد و در گوشی یه چیزی بهش گفت. اون که داشت از درد خار توی پاش اذیت میشد، به محض اینکه حرف دوستش تموم شد، یهو از سر جاش بلند شد و به دوستش گفت: پاشو بریم یه جای دیگه! نمیخوام فکر کنن ما محتاج دو تا میوه و آب معدنی این بابا هستیم. پاشو ماشالله.
این را گفت و لنگ لنگان، در حالی که یه دستش ساکش بود و اون یکی دستش هم روی شونه های رفیقش بود از اون موکب دور شدند.
دو سه نفری که اطراف هادی تو صف وایساده بودند و حواسشون به این دو تا آخوند بود، برگشتند و یه نگاه به سر در موکب و عکس گنده ای که از اون سید گذاشته بودند انداختند. یه نفرشون به دوستش گفت: این موکب که مشکل داره! چرا خودمون حواسمون نبود؟
دوستش هم گفت: مهمه؟ ولش کن. بذار میوه و آب معدنی بگیریم و بریم.
دوستش گفت: اگه همین صف رو فیلم بگیرن و تو 15 تا شبکه ماهواره ای پخش کنند، نمیگن زائران امام حسین اومدند و تو صف وایسادند. میگن مقلدان فلانی اومدند و ازش تجلیل کردند. بریم. کوله پشتیتو بردار بریم.
هادی که به کل از این چیزا و موضوعات و شخصیت ها سردر نمیاورد، گیج شده بود که بره یا بمونه. دیگه کم کم داشت نوبتش میشد. ولی ... ترجیح داد بره. و رفت. اما یه کم تند تر راه رفت ببینه اون دو تا آخوند کجا میرن میشینن و خار از پای هم درمیارن؟ که دید رفتند درِ یه موکب خیلی کوچیک ... که یه پیرزن و دو تا پسر بچه بودند. پیرزنِ چایی میریخت و دو تا بچه، به زائرانی که نشسته بودند روی زمین، با کارتن باد میزدند.
هادی این صحنه رو دید و رد شد. یه ساعت راه رفت. عرقش دراومده بود. یه کم هم عرق سوز شده بود و ... یه کم دیگه رفت. رسید به یه موکب که چند صندلی داشت. شربت میدادند. دو تا لیوان برداشت و نشست همونجا. روبروی اون موکبی که هادی نشسته بود، موکب نقلی اما خیلی شیک با مبل های آنچنانی و اسپیلت بود که دو تا دوربین هم داشت. متوجه شد که استدیو ضبط برنامه های اربعین هست.
هادی همینجوری که شربت دومیش هم شروع کرده بود، دید یه ماشین شاسی بلند مشکی ایستاد همونجا. دو سه تا کت شلواری دویدند به طرف شاسی بلند و در را وا کردند. یه آخوند معروف از توش دراومد. در همون هفت هشت قدمی که از درِ شاسی بلند تا درِ استدیو میخواست راه بره، ده بیست تا زائر تا دیدنش، رفتند به طرفش. یکی فورا سلفی گرفت. یکی دیگه التماس دعا میگفت. یکی دیگه عباشو ماچ میکرد. یکی دیگه برای سلامتیش صلوات چاق میکرد. مونده بود فقط هادی بدوه و بره حاجی رو کول کنه تا یه وقت گرد و خاک مسیر، رو عباش ننشینه!
هادی پاشد و همین جور که لیوان شربتش دستش بود، مثلا میخواست یه دوری اطراف اون استدیو بزنه. رفت نزدیک پنجره اش. دید حاجی رو نشوندند روبروی یه آینه و دارن گریمش میکنند. دور و بری ها هم تند تند با موبایل حرف میزنند. ده دقیقه ای گذشت. تا اینکه هادی از مانیتوری که کنار استدیو بود دید برنامه رفت رو آنتن و مجری خانم شروع کرد حرفای لوس تحویل مردن دادن. از همون حرفا که نه دیکلمه است نه شعر سپید. مشخصه که همون لحظه داره از خودش درمیاره و آخرش هم میخواد بگه همینک دلها را کربلایی تر میکنیم و به بیانات ارزشمند و ملکوتی و آسمونی و فراصوتی حضرت حجت الاسلام گوش دل فرا داده و اشک های چشم خود را فلان و بهمان. از همونا.
هادی دید دوربین رفت رو حاجی. حالا از اینکه قیافه نورانی که از حاجی داشت پخش میشد چقدر با حالت عادیش فرق داشت، بگذریم. ولی بحث حاجی ... نمیدونم ... فقط همینو بگم که موضوعش حال هادی رو خیلی گرفت. داشت درباره این حرف میزد که چقدر پیاده رفتن ثواب داره و اونایی که سواره و یا هوایی به کربلا میرن به اندازه کسانی که پیاده میروند حض معنوی نمیبرن و از حال خوش عرق ریختن در راه امام حسین و آفتابسوز شدن در مشایه و تشنگی و عطش وسط راه خبر ندارند و اینکه چقدر بی توفیق هستند و چطور روشون میشه برن تو حرم و بگن السلام علیک یا ابا عبدالله! اصلا اونا شیعه واقعی هستند یا اینا که دارن پیاده روی میکنند؟ اصلا میدانستید زمینه سازی برای ظهور، با همین پیاده روی هاست نه با سواره و هوایی به کربلا رفتن؟!!! و اصلا روایت داریم که یاران امام زمان با پای پیاده قیام میکنند نه با ماشین و هواپیما و قطار و کشتی!!
هادی یه نگاه به لپ های گل انداخته و مرتب حاجی کرد. یه نگا به ماشین شاسی بلند نمره عراقی که هنوز صدای فنش میومد و معلوم بود حاجی وسط راه بهش بد نگذشته انداخت. یه نگا به چند تا زائری که پای سخنرانی اون بزرگوار اشک تو چشماشون جمع شده بود انداخت. یه نگا دور و برش انداخت. دید نمیخوره ... یه چیزا به هم نمیخوره ... جور در نمیاد ... لیوان شربتی که تو دستش بود مچاله کرد و انداخت تو سطل و راهشو گرفت و رفت.
یه ساعت دیگه هم رفت. وقت نماز و ناهار بود. اکثر قریب به اتفاق موکب ها اذان پخش کردند و ایستادند نماز جماعت. هادی که طبق معمول حال نماز خوندن نداشت، رفت تو صف ناهار ایستاد. دید اونجا هم حوصله اش نمیشه. ولش کرد و رفت یه موکب دیگه. جالب اینجا بود که اول به بالای موکب نگاه کرد که مثل قبلی که داشتند میوه میدادند سرش کلاه نره. وقتی دید عکس آیت الله سیستانی گذاشتند و یه طرفش هم عکش رهبر انقلاب هست، رفت داخل. نمازشون تمام شده بود و داشتند سفره میانداختند. ناهارش خورد. یه لیوان هم چایی خورد. دو نخ سیگار هم روشن کرد و دود مختصری هوا کرد. یه کم دراز کشید و چشماش رفت رو هم.
با صدای سینه زنی و نوحه خوانی عده ای که داشتند رد میشدند بیدار شد. نشست و به اون دسته که تعدادشون هم کم نبود نگاه کرد. بعدش دید یه ماشین نمره عراقی درِ موکب ایستاده. رفت و سلام کرد. خب تا سلام مشکلی نداشت. حتی فی امان الله هم بلد بود. مشکل بقیه جملاتی بود که بلد نبود. داشت وسط عربی فارسی حرف زدن جون میداد که یهو مرد عراقی خنده ای کرد و با لهجه عراقی فارسی سلیس حرف زد و گفت: من فارسی بلدم. فرمایید.
هادی گفت: قربون آدم چیز فهم. داداش من میخوام برم این آدرس.
مرد کاغذو از هادی گرفت و لبخندی زد و گفت: باشه. اگه چند دقیقه صبر کنی و کمک کنی که این آب معدنی ها خالی کنیم، خودم میرسونمت.
هادی گفت: ای به چشم. فقط من یه سر برم مرافق و بیام.
مرد خنده ای کرد و گفت: اون طرفه. دست چپ.
هادی رفت و برگشت. به مرد عراقی که اسمش سالم بود و حدودا 55 ساله بود کمک کرد که آب ها را خالی کنند و بروند. تو راه شروع کردند به حرف زدند.
هادی: شما چطور اینقدر فارسی خوب حرف میزنید؟
سالم: من سی سال شیراز زندگی کردم.
هادی: ای ول. منم شیرازی ام.
سالم گفت: ما اردوگاه بودیم. بعدش بابای خدابیامرزم یه خونه اجازه کرد تو دروازه کازرون. محله خوبی بود. آدمای خاکی و اهل دل. مثل خودت.
هادی هم خنده ای کرد و گفت: نه بابا ... تعارف نکن ... بگو لات و لوت و بزن بزن و دعوا دوست!
هردو خندیدند. سالم ادامه داد و گفت: بعد از جنگ که صدام ما رو از عراق اجراج کرد، به ایران پناهنده شدیم. ایرانی ها هم زرنگند. ما رو سازماندهی کردند برای روز مبادا. ما اولش نمیدونستیم قضیه چیه اما بعدش که دیدیم ایران اینقدر به فکر شیعه ها هست و میخواد قدرت بیفته دست مسلمونا و شیعه ها، به ما آموزش داد. و بعد از کلی سال که گذشت، ما شدیم سپاه بدر. برگشتیم به وطن خودمون و خدمت میکنیم.
هادی گفت: ای ولا. دس خوش. خوشم اومد. نمیدونستم ما این کارا رو هم بلدیم.
سالم خنده ای کرد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
هادی خنده از صورتش رفت. یه کم هول شد. گفت: همین که همه میکنن. اومدم پیاده روی.
سالم بازم خنده کرد و گفت: انشاءالله همین باشه که میگی.
نیم ساعتی رفتند. تا اینکه سالم چراغ راهنما زد و کم کم توقف کرد. با دستش یه جایی را نشون داد و گفت: اینجا همونجایی هست که میگفتی.
هادی یه نگاه انداخت. دید آدرسش درسته. موکب بزرگی هم هست. ماشالله شلوغ هم هست. ساکشو برداشت. میخواست خدافظی کنه که سالم گفت: خب میگفتی میخوام برم موکب حاج اصغر!
هادی با شنیدن اسم حاج اصغر ازدهن سالم شوکه شد. به سالم گفت: حاج اصغر کیه؟ این موکب حاج اصغره؟
سالم خنده ای کرد و دستی تکان داد و گازشو گرفت و رفت.
هادی ایستاد روبروی موکب. دلش یه جوری بود. ترسیده بود. انتظار شنیدن اسم حاج اصغر از دهن سالم نداشت. کفششو درست پوشید تا خرش خرش نکنه. دستی هم به سر و صورتش کشید. گرد و خاک لباسش هم تکوند. و رفت ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پانزدهم»
موکب بزرگ و شلوغی بود. هادی یه کم تو موکب راه رفت. دید هر کدوم از خادمان به کاری مشغول هستن و عده ای زائر هم در حال استراحت هستند. همین طور که پیش میرفت، دید چند نفر اطراف یه مرد حدودا 47 و یا 48 ساله جمع شدند. اون مرد هم داره درباره نظافت موکب و اینکه همه پتوها باید مرتب جارو بشن و زیرپای زائر امام حسین نباید کثیف باشه حرف میزد. وقتی اون مرد دید هادی سه چهار قدمی اونا ایستاده بهش گفت: جان برادر! با کسی کار داشتید؟
هادی گفت: با حاج اصغر آقا کار داشتم.
اون مرد گفت: یه بیست متر برو جلوتر، یه در هست ... همون جا برید داخل ... حاجی رو میبینید.
هادی تشکر کرد و رفت. تو دلش میگفت: هادی تا همین جاشم که اومدی بسه دیگه. حالا مگه میخواد این حاج اصغره چیکار کنه؟
اینا رو تو دلش میگفت اما پاهاش به حرف دلش گوش نمیداد و میرفت. تا اینکه رسید روبروی جایی که نفر قبلی گفته بود. در زد اما دید در بازه ولی کسی نیست. تا برگشت، دید یه مرد حدودا شصت و سه چهار ساله اما بسیار رو پا و تو پُر با یه دشداشه بلند سفید و یه چفیه به گردنش، پشت سرش ایستاده! با صدای خشدار و گرمش گفت: جَوون کاری داشتی؟
هادی گفت: سلام. با حاج اصغر آقا کار داشتم.
پیرمرده گفت: جونم. امرتون!
هادی با چشمای گرد شده گفت: خودتون هستید؟ شما حاج اصغر آقایید؟
پیرمرده گفت: درخدمتم. بهم نمیخوره اسمم اصغر باشه؟
هادی آب دهانی قورت داد و گفت: اختیار دارید. منو ... یه نفر ... لبِ مرز ... مهران ...
حاج اصغر سریتکان داد و گفت: بالاخره اومدی؟ خوش اومدی! کجا بودی تا حالا؟
هادی گفت: زیر سایه شما. همین مسیرو یه کم پیاده اومدم. طول کشید ببخشید.
حاج اصغر گفت: نه آقا. چه بخششی! خیلی هم خوب کردی. بیا تو ... بیا ... بفرما...
با هم رفتند داخل و نشستند. هادی دید حاج اصغر ریش نداره. سیبیل نسبتا درشتی هم داره. خیلی هم داش مشتی میخوره. یه تسبیح درشت شاه مقصودی هم دستشه. عرقشو با دستمال یزدی پاک میکنه. دو تا انگشتر درشت هم داره که اگه تو دعوا به پیشونی کسی بخوره، نصف سر و صورتش با هم به فنا میره. هادی از حاج اصغر خوشش اومد. شاید هم ایده آلش رو تو وجود حاج اصغر میدید. دوس داشت وقتی این سنی میشه، بشه یکی مثل حاج اصغر.
حاج اصغر نشست رو زمین و تکیه داد به پشتی. هادی نشست روبروش. بهش گفت: پسر پاشو تو هم تکیه بده. معذب نباش. اون پشتی رو بردار.
هادی هم که احساس کوچکی میکرد، چشم گفت و پاشد تکیه داد و زل زد به قیافه مشتی حاج اصغر. حاج اصغر گفت: خب جوون ... تا جایی که خبر دارم نه گذرنامه داری و نه مدارک باهاته. درسته؟
هادی گفت: بله آقا. درسته.
حاج اصغر گفت: تحت تعقیبی؟
هادی با خجالت سرشو انداخت پایین و گفت: بله آقا.
حاج اصغر گفت: بچه شیرازی. درسته؟
هادی گفت: بله. شیرازیَم.
حاج اصغر گفت: میخوای ردت کنم یا میخوای مخفی بشی تا آب از آسیاب بیفته و بتونی بعدش برگردی؟
هادی گفت: نمیدونم. دیگه راه برگشت ندارم.
حاج اصغرگفت: نمیدونم چیکار کردی ... نمیخوامم بدونم ... کلا آدم هر چی از زندگی بقیه ندونه، راحتتره. ولی چند تا چی یادت نره. اول اینکه تا اینجایی، باید مثل بقیه کار کنی تا کسی نگه چرا این بیکاره و بهت شک نکنن. دوم این که حواست باشه اینجا خیلی میان و میرن. به خاطر اینکه هویتت فاش نشه و تو دردسر نیفتی، باید همیشه چفیه دورِ صورتت باشه. مرسومه چفیه انداختن. کسی بهت شک نمیکنه.
هادی حتی پلک هم نمیزد و فقط به حاج اصغر نگاه میکرد.
حاجی ادامه داد: حتی اگه کسی بهت تیکه انداخت و یا اذیتت کرد جوابش نمیدی. دست کجی و چشم ناپاکی هم ممنوع. ببینم و یا بشنوم، خودم خدمتش میرسم. اینایی که گفتمو انجام بده و حواست بهش باشه تا سه چهار روز دیگه که اربعین شد و کار اینجا تموم شد، یه فکری بکنم و بتونم کاری کنم که با زحمت کمتری بری.
هادی فقط زل زد تو چشم حاج اصغر و گفت: چشم آقا.
حاج اصغر گفت: اگه خسته ای استراحت کن. و الا پاشو برو پیش اوس رحیم و بگو فلانی گفته من با تو کار کنم.
هادی حتی نپرسید اوس رحیم کیه و چه کاری باید بکنم؟ گفت: نه ... خسته نیستم ... از همین حالا مشغول میشم.
با حاج اصغر خدافظی کرد و رفت بیرون. وقتی اومد بیرون، یه نفس عمیق کشید. انگار هوای اون اتاق و پیشِ حاجی براش سنگین بود. رفت ساکشو تحویل داد. یه چفیه هم برداشت. انداخت دور گردنش و با پرس و جو اوس رحیم رو پیدا کرد.
هادی دید یه مرد حدودا 50 ساله با محاسنی بلند و چشمانی عسلی با هفت هشت تا جوون دور هم هستند و داره براشون حرف میزنه. هادی کلامش رو قطع کرد و گفت: ببخشید شما اوس رحیم هستی؟
اون مرد گفت: بله. شما رو حاجی فرستاده؟
هادی گفت: بله.
اوس رحیم گفت: حاجی نگفت چفیه ات دورِ صورتت باشه؟
هادی نگاهی به بقیه جوون ها که دورِ اوس رحیم بودند کرد. با کمال تعجب دید همشون سر و صورتشونو پوشوندند. گفت: چرا ... ببخشید ... الان میپوشونم.
اینو گفت و سر و صورتشو با چفیه پوشوند. جوری که دیگه هیچ کس تشخیص نمیداد این کیه؟ نشست تو جمع. اوس رحیم گفت: اصلا نباید دستتون خشک باشه. باید حتما چرب و یا خیس باشه. وگرنه پوستِ پا نازک میشه و احتمال داره پایِ زائر امام حسین آسیب ببینه. ضمنا روغن پا کم داریم. به اندازه سر انگشتتون با روغن خیس کنید.
هادی که داشت شاخ درمیاورد، از بغل دستیش پرسید: این داره درباره چی حرف میزنه؟
بغل دستش جواب داد: درباره مالیدن!
هادی با تعجب پرسید: مالیدن چی؟
جواب داد: مالیدن پا دیگه!
هادی گفت: ینی ما باید ...
که اوس رحیم گفت: آقا حواستون جمع باشه. دیگه نخوام تاکید کنم. این چند روز خیلی شلوغ میشه و چون ما نزدیک به کربلا هستیم معمولا زائر خسته است. اگه حرفی زدند، تندی کردند، از کارِتون ایراد گرفتند و یا حتی اگه حرف بدی شنیدید، به خاطر امام حسین ندیده و نشنیده بگیرین تا ختم به خیر بشه. از همین امشب هم باید شروع کنید.
هادی براش عجیب بود که هفت هشت نفر از بچه هایی که مشغول پاشویه و ماساژ پای زائرا بودند، باید صورتشون رو میپوشوندند! ولی حساسیت به خرج نداد و به کاری که گفته بودند مشغول بود. زیر چشمی هم حواسش به حاج اصغر بود. میدید که حاج اصغر مدیریت میکرد. به آشپزخونه و چاییخونه سر میزد. تو حمل و نقل و پیاده و سواره کردن وسایل کمک میکرد. به زائرا میرسید. حتی اگه زنا و دخترا مشکلی داشتند بهش مراجعه میکردند و پدری میکرد. دو سه تا خط داشت که فقط شبا روشن میکرد و حداقل شبی سه چهار ساعت با تلفن حرف میزد و کارا رو هماهنگ میکرد. در اون مدت، هادی اصلا ندید که حاج اصغر بخوابه! البته نمیشه نخوابید. اما اینقدر ماشالله مثل شیر، پای کار امام حسین وایساده بود که همیشه تو صحنه بود و به چشم میومد و بزرگتری میکرد.
تا اینکه شب شد. هادی برای بار اول در کل اون مدت، رفت کنار بقیه وایساد و وضو گرفت. بعدش هم رفت تو صف نماز جماعت. یه طلبه جوون که سبزه رو بود و میشد فهمید که اهل جنوبه، امام جماعت اونجا بود. هادی ایستاد تو صف. صفهای آخر. نمیدونست چرا اما تپش قلب ریزی داشت.
خب حق داشت بیچاره!
اصلا هیچی براش قابل هضم نبود.
هیچی با هم نیمخوند.
مگه تعارف داریم؟
حق داره بدبخت؛
نماز شروع شد ...
و فکر و خیال هادی در حال منفجر شدن ...
زیر زمین گاراژ ... نقشه ... طراحی ... عبدی ... نظر ... موتی ... خواهرش ... الله اکبر
خیابون شیراز ... ساختمون مد نظر ... پسره ... بابای هوس بازش ... ریختن تو محل کار پسره ... سبحان ربی العظیم و بحمده
خالی کردن حساب باباهه ... تهدید کردن پسره ... پر کردن حساب کلی آدم بدبخت ... صبحونه کوفتی و چایی زهر ماری ... سبحان ربی الاعلی و بحمده
بیهوش شدن نظر و آدماش ... درگیری با پسره ... سرویس کردن دهن مهن سه تاشون ... خون دهن پسره و رد خون به جا مونده رو دیوار ... و قتل سه نفر بیفته گردنت ... بحول لله و وقوته اقوم و اقعد
فرار ... ول کردن آبجی گل ترین مرضیه دنیا ... ول کردن بابای علیلی که پدر دو تا شهیده ... فرار کردن بچه ها ... خوردن پول بی زبون توسط یه قاچاقچی بی ناموس و یه آبم روش ... ربنا آتنا فی الدنیا حسنه
آواره کوه و بیابون و جاده ها شدن ... تو کامیون پر از آجر خوابیدن ... سه چهار تا ماشین عوض کردن ... یهو رسیدن به مرز مهران ... یهو غش کردن تو موکبی که اگه برگردم شاید نتونم پیداش کنم ... سمع الله لمن حمده
یه نفر بیدارت کنه ... یهو کاسه آش نذری و آب و پول و چایی بهت بده و بگه فلنگو ببند ... پاشی فلنگو ببندی ... خودش از مرز ردت کنه ... از مرز رد شی ... سوار ماشین زینت خانم و اینا بشی ... مثل مسلسل طلب صلوات بکنه ... بهت محبت بکنن ... یکی تو این هیر و ویری باباتو بشناسه ... یهو افتخارکنی ... سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر
مشایه پیادت کنن...
با مجید بری خونه صاعد ...
با بقیه پیاده روی کنی ...
ببرنت موکب و بهت حال بدن ...
بعد یهو حاج اصغر بگیرتت زیر بال و پر خودش ...
نه ...
نمیخونه ...
به حضرت عباس نمیخونه ...
یه جای کار ایراد داره ...
کی اینطوری چیده؟
افسارمون دست کیه که داره اینجوری کنار هم ردیف میکنه و باید اینجا به خودم بیام؟
من کجا و اینا کجا؟
من کجا و اینجا کجا؟
من کجا و پای زائری که نشسته رو صندلی ...
روبروم ...
منم نشستم رو نیمکت چوبی کوچیک ...
چفیه کردم دورِ سر و صورتم ...
سرمو انداختم پایین ...
حق ندارم با هیچ زائری حرف بزنم ...
دارم آروم آروم پاهایی ماساژ میدم که حداقل سه چهار روز پیاده روی کرده و ...
خون اومده و زخم شده و خسته است ...
و بعدش هم خستگی از تن و بدنش خارج بشه و یکی بندازه به دلش که به من بگه: الهی خیر از جوونیت ببینی!😭😭
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour