eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
565 ویدیو
114 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هجدهم👇🌷 گوارای وجود🌺
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هجدهم» مگه میشد همین جوری جنازه میرچای را به کربلا برد؟ هم ازدحام جمعیت ... هم حرارت و آتیشی که تو دل بچه های خادم بود و داشتند از این حادثه میسوختند... هم حجم زیادِ زائر دراون شب و سختگیری هایی که سیطره ها در آمد و شد مردم داشتند ... و ده ها چیز دیگه که اگه بخوام سیاهه بکنم، آدم سرش گیج میره. ولی همه چیز برای یک مهمونی اختصاصی آماده شد. باورتون نمیشه. اگه بگم همه این مشقت ها در طول دو ساعت حل شد و مسئولین و بزرگترهای موکب و یکیدو تا از مقامات ایرانی هماهنگ شدند و جنازه اون پیر غلام اباعبدالله الحسین، حوالی مغرب در مکان مخصوصی که در مجاورت بین الحرمین بود غسل و کفن داده شد باورتون میشه؟ به قول حاج اصغر؛ میرچای بردنش حموم و تر و تمیز، مثل یه دسته گل شد و یه دست لباس پلوخوری تنش کردند و خوابوندنش تو تابوت. گذاشتند رو سر ... پا رو شونه های مردم میذاشت و تند تند به طرف صحن و سرای باصفای امام حسین و حضرت سقا طواف داده شد... هادی یکی از چهار نفری بود که چارگوشه تابوت رو گرفته بودند و همه جا گردوندند. مگه دست کسی در شب اربعین به ضریح امام حسین و حضرت ابالفضل میرسه؟ به برکت جنازه میرچای ... یا بهتره اینجوری بگم که میرچای دست این چار تا جوون رو در شب اربعین به ضریح ارباب رسوند. از لا به لای جمعیت ... درحالی که یه جاهایی دیگه نفس این چار تا بالا نمیومد ... اینقدر تن و بدن هادی و اینا فشرده و دلشون صیقل داده شد که دیگه جانی در بدن نداشتند ... تا اینکه یهو هادی سر بالا آورد و ... آآآآخ ... السلام علیک یا اباعبدالله ... دید دو قدمی شش گوشه است... رو یه شونه و دستش جنازه میر چای ... و یه دست دیگه اش به شش گوشه ... جنازه رو پایین پا گذاشتند رو زمین ... نگو ظاهرا دو سه تا از خادمان حرم که اونا هم پیر غلام بودند، میرچای را میشناختند ... به خاطر همین اجازه دادند یکی دو دقیقه جنازه رو بذارن رو زمین ... پایین پا ... نزدیک علی اکبرش ... هادی در اون لحظه تمام زندگیش جلوی چشمش مرور شد. بهتش زده بود. حاج اصغر شروع کرد بلند بلند با امام حسین حرف زدن ... قیامت دور و بر حاجی و جنازه و بچه ها با صدای حاج اصغر گریه میکردند ... میگفت ارباب ممنونتیم از مهمون داریت ... ممنوتیم از آقاییت ... از بزرگیت ... دستت درست که نذاشتی میرچای، زیارت نکرده برگرده ایران ... صفای وجودت که این بچه ها را خریدی ... آقا ... قربونت برم ... هوای میرچای ما داشته باش ... اینو که گفت دیگه نتونست ادامه بده. صدای بلند لبیک یا حسین ... لبیک یا حسین ... همه جا پیچید ... خادما گفتند جنازه رو بلند کنید ... جنازه رو بلند کردند ... همگی رو به ضریح ... قدم قدم ... میرچای را عقب عقب از پایین پا بردند بیرون ... اون شب هادی ... دیگه فرز نبود ... چابک نبود ... انگا یه وزنه صد کیلویی به دل و پا و وجودش بسته بودند ... همش کم میاورد ... همش دلش میشکست ... همش برمیگشت و نگا به گنبد میکرد و نمیدونست چرا الان اونجاست؟ کی دستش گرفت و ازمرز ردش کرد؟ کی دستشو گذاشت تو دست میرچای؟ و اصلا چی شد که میرچای دست هادی رو گذاشت رو ضریح شش گوشه؟ اون شب تموم نمیشد. جنازه رو از بچه ها و حاجی گرفتند تا برای سیر مراحل قانونی و... آماده اش کنند. حاج اصغر هم بچه ها را جمع کرد و گفت: امشب و فردا شما چهار نفر درموکب الحسین کربلا مشغول باشید. خودمم هستم. نمیخواد برگردین جای قبلی. حرکت کردند و رفتند به طرف موکب. وقتی رسیدند دیدند ماشاءالله چه موکب بزرگی! چقدر پر رونق و چقدر شلوغ و چقدر آباد. هادی و حاج اصغر و دو سه نفر دیگه قدم قدم به طرف موکب میرفتند که حاج اصغر گفت: اگه خسته نیستید، بعد از اینکه یه لقمه نون خوردید، بیایید کمک! همه چی داشت معمولی پیش میرفت که گوشی حاجی زنگ خورد. حاجی برخلاف همیشه، از سر جاش بلند شد و رفت چند قدم اون طرف تر و شروع به حرف زدن کرد. بعد از اینکه تماسش تموم شد، اومد به هادی گفت: تو آماده شو! من و تو برمیگردیم موکب خودمون. هادی گفت: چیزی شده حاجی؟ کربلا بمونیم بهتر نیست؟ حاجی جواب داد: خیلی کار داریم. وقت برای زیارت بسیاره. غذات که خوردی، بریم.
راه افتادند. یک ساعت راه رفتند. تا به جایی رسیدند که ماشین های خودشون منتظرشون بودند. سوار شدند و برگشتند موکب. حاجی به اوس رحیم گفت: مرتضی با جنازه میرچای نرفت؟ اوس رحیم گفت: نه. هر کاری کردیم نرفت. گفت میرچای راضی نیست شب اربعین چایخونه تعطیل بشه. حاج اصغر گفت: انتظاری هم جز همین ازش نداشتم. از حالا میرچای، مرتضی است. تا وقتی زنده است و تا وقتی این موکب پابرجاست، مرتضی میرچای هست. بهش بگو ادامه بده. مرتضی همون شب میرچای شد. شب اربعین. جای بابابزرگش. حتی فرصت نکردند عکس میرچای چاپ کنند و بذارن سر در چایخونه. بقیه بچه ها مثل فرفره کار میکردند و چیزی کم نذاشتند. حاج اصغر به هادی گفت: چفیه ات ببند و برو به کارت برس. امشب کسی حق خوابیدن نداره. مگه اینکه بی هوش بشه و دیگه نتونه ادامه بده. هادی گفت: رو چِشَم حاجی. نمیخوابم و نه میذارم کسی از بچه های ما بخوابه. اینو گفت و رفت. رفت نشست کنار بچه ها و شروع کرد به ماساژ پای زائرانی که میومدند و خسته بودند. دو سه ساعت بعدش، نیم ساعت استراحت کردند. بعدش هم که جلسه روضه کنار دیگِ آشپزخونه بود و همه اونجا جمع شدند. حوالی ساعت سه صبح بود که دوباره برگشتند سر کارشون. اصلا کم نمیاوردند. تا صبح در مسیر پیاده روی به سمت کربلا، جای سوزن انداختن نبود. مثل آبشار و چشمه خروشان، سیل جمعیت از جلوی موکب ها عبور میکرد و به طرف کربلا میرفت. موکب ها هم هر چی داشتند و نداشتند، در طبق اخلاص گذاشته بودند و بین زائرا تقسیم میکردند. حوالی ساعت شش صبح بود. بچه ها نمازشون خونده بودند و نیم ساعتی استراحت کرده بودند و به سر کارشون برگشته بودند که هادی هم رفت نشست سر جاش. با چفیه دورِ صورتش. سرش پایین بود. دونه دونه زائر میومد مینشست رو نیمکت و صندلی و خستگی در میکرد و ماساژش میدادند و میرفت. یهو هادی دید از بین این همه پا، یه نفر که نشسته رو ویلچر اومد جلوش. این ینی پای این بنده خدا هم ماساژ بدید. هادی طبق معمول، کفش زائر را درآورد و داد به بغل دستی اش تا واکس بزنه. جورابش هم درآورد. وقتی پاهاشو دید شروع کرد به ماساژ دادن. همه چی داشت معمولی پیش میرفت و مثل همیشه. هادی دید پاهای بنده خدا خیلی تحرک خاصی نداره. به خاطر همین، اندکی پاچه های اون بنده خدا را زد بالا و قشنگ شروع کرد از نیمه های پایین صاعد پاش ماساژ داد تا نوک انگشتاش. اون بنده خدا هم مشخص بود که پیرمرده. وقتی دید یه جوون ... با چفیه دورِ صورتش ... مخلصانه ... ماساژ میده و میشوره و خوش بو میکنه و بغل دستیش هم کفششو واکس میزنه، دل پیرمرد شکست و شروع کرد با امام حسین مناجات کردن: یا امام حسین ... تو رو به علی اکبرت ... آخه منِ علیل چه گناهی کردم که باید دو تا جوون مثل دسته گل تو جنگ بدم و زنم دق کنه و در عوضش یه ... یه ... یه تخم سگ بذاری تو کاسه ام؟ که چی بشه؟ که بشه عذاب روحم؟ بشه مصیبتم؟ بشه باعث سرافکندگیم؟ خدا ... درسته اینجوری؟ هادی اینو که شنید برقش گرفت! پیرمرد ادامه داد: نگا این جوونا ... نگا امام حسین ... نگا چقدر اینا مخلص و پدرمادر دار و عزیزن ... چی میشد پسر منم بشه یکی مثل همین پسری که داره پای یه آدم غریبه رو میشوره و دست میکشه؟ هادی خُرد شد اون لحظه. هادی نفساش بلند بلند شد از شنفتن این حرفا. معمولا وقتی جوش میاورد، نفساش تند تند میمومد. پیرمرده ادامه داد: اگه بگم خدا بزن نابودش کنه و بره گورش گم کنه و دیگه نبینمش، میترسم قهرش بگیره ... اگه بگم برگرده و آدم بشه، مگه دیگه اون نره خر آدم میشه؟ ... به دردِ چه کنم مبتلا شدم ... امام حسین کاش منو کشته بودی و این روزا نمیدیدم ... هادی دیگه داشت میمرد. دلش ریش شد از حرفای اوس مصطفی. داشت دستش میلرزید و با لرزش، انگشتای پای اوس مصطفی رو میمالید ... به جای آب و گلاب و پماد، با قطرات اشکش پای باباشو میشست ...
اوس مصطفی هم دیگه تحمل نکرد و وسط مناجاتش گریه اش گرفت. دیگه کار هادی با پاهای اوس مصطفی تموم شده بود. کفاشاشم واکس زده بودند. دیگه باید میرفت که ... هادی ... گُر گرفت ... با یه صدا ... با یه جمله ... با یه ... از پشت سر اوس مصطفی شنید که یکی گفت: با مُصمَفی! دا خادی گلمو چیز نگو ... دالیم میلیم امام حسین ... بَده... واااااااای ... مرضیه ... هادی مثل برق گرفته ها سرش انداخت پایین ... مرضیه ویلچیرِ اوس مصطفی رو کنار کشید ... کفشای اوس مصطفی رو از بغل دستی هادی گرفت ... کنار هادی نشست و شروع کرد به پای باباش پوشوندن ... همین طور که نشسته بود کنار هادی، برای یک لحظه، هادی چشماشو باز کرد و صورتشو از روی چفیه تمیز کرد و سری چرخوند و چشمش خورد به آبجی گل ترین مرضیه دنیا ... به طرف صورت قشنگ و ماهِ مرضیه ... فقط سه چهار ثانیه ... هادی داشت ذره ذره میشد اون لحظه ... روش کرد به طرف بغل دستیش تا دیگه چشمش به مرضیه نخوره ... برای همون چند لحظه کوتاه، دید مرضیه چقدر ماه تر شده ... چقدر با چادر مشکی و مقنعه لبنانی بلا تر شده ... چقدر هادی دلش میخواست مثل همیشه گردن آبجیشو محکم بگیره تو بغل و صورتشو بوس کنه که اینقدر ازش طرفداری میکنه ... کار مرضیه و اوس مصطفی تموم شد. حرکت کردند و به طرف گروهی که منتظرشون بودند رفتند. سه چهار قدم که دور شدند، هادی برگشت و با همون چشمای پر خون، نگاهی به پشت سرشون انداخت ... دید همون لحظه، مرضیه هم برگشت و با همون لبخند همیشگیش نگاهی به پسری انداخت که پای با اوس مصمفی رو ماساژ داد و اوس مصطفی دلش میخواست صد تا مثلِ هادیِ فلان فلان شده رو بده اما یه جوون مثل همونی که چفیه داشت و داشت پاهاشو ماساژ میداد بگیره. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
سلام علیکم اولا؛ به مجرد عقد شرعی زوجیت بین زن و مرد، عروس و پدر شوهر بر یکدیگر محرم میشوند و این محرمیت برای همیشه باقی میماند، اعم از اینکه ازدواج آن زن و شوهر باقی بماند یا منجر به طلاق شود، یا اینکه یکی از زن و شوهر یا هر دو فوت کنند. ثانیا؛ خدا را شکر. خدا خیرتون بده. بهترین کار را میکنید و بدون شک آثار خیر و برکاتش را در زندگیتان خواهید دید. اگر ما به هم رحم نکنیم، از رحمت الهی محروم میشیم. ان‌شاءالله زندگیتون همیشه مملو از آرامش و صفا و برکت و معنویت باشد.
به به نوش جان چندین نفر در طول این یکی دو هفته، به یاد بچه های کانال در حرم امام رضا علیه السلام چای نوشیدند. لطفا برای هم دعا کنیم.🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت آخر 👇🌹 تقدیم با احترام
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت نوزدهم» قسمت آخر یه روز عادی از صبح شروع میشه و به شب ختم میشه. اما اون روز برای هادی یه روز عادی که از صبح شروع بشه و به شب ختم بشه نبود. اصلا لحظه به لحظه اش داشت ذره ذره آب میشد. تو اون شلوغی، دیگه گوشاش نمیشنید. چشماشم نمیدید. حواسش به دست و پاش هم نبود. نشسته بود و داشت مثل همیشه پای زائر رو میشست و ماساژ میداد اما نبود. اونجا نبود. به خاطر همین هر کی صداش میکرد، نمیشنید. جواب نمیداد. بقیه هم دیدند که اوضاش اینجوریه، ولشکردند تا تو حال خودش باشه. روز اربعین هم گذشت. به غروب رسید. ازغروب هم عبور کرد. سه چهار تا گروه، بغل دستِ هادی عوض شد و اصلا متوجه نشد. شاید بلد نبود با خدا و امام حسین حرف بزنه. به خاطر همین همش به خودش فحش و تیکه مینداخت: اینم شد زندگی؟ آخه به تو میگن آدم؟ بی وجود! به خدا اوس مصطفی داره به خودش بی حرمتی میکنه که بهت میگه تخم سگ! وگرنه تو از سگ هم کمتری! باید این وضع بابا و آبجیت باشه؟ باید الان ندونی بابات کجا رفت و کجا میخوابه و آبجیت پیش کیا نشست و برخواست میکنه؟ چقدر خری تو ... هادی چقدر داغونی تو ... کی وقت کردی اینقدر له بشی و از چشم همه بیفتی؟ اصلا نمیشه رو تو حساب کرد ... حتی نظر و عبدی و موتی و بقیه هم که رو تو حساب کردند، هر کدومشون یه جوری داره دهن مهنشون صاف میشه ... تو حتی اینکاره هم نیستی ... فکر کردی حساب دویست و خورده ای آدم پر شد، کار خاصی کردی؟ بابای خودتو باختی! آبجی گلتو باختی! زندگیتو باختی! بدبخت اگه فردا مُردی، کسی نیست زیر جنازه ات بگیره ... کی واسه خودت نگه داشتی؟ نفرین بابات پشت سرته! فکر کردی مرضیه میتونه جلوی نفرینای اوس مصطفی رو بگیره؟ نخیر هادی خان! نخیر! چیزی نمونده که پودر بشی و تو غربت ... ترکیه ای ... گرجستانی ... عراقی ... جایی ... لاشتو پیدا کنن و نفهمن کی هستی و یه جایی چالِت کنن ... باختی هادی فرز ... باختی ... کل روزو به خودش فحش داد. تو سر خودش زد. حتی از ناهار و شام و چایی و استراحت موند. دیگه داشت کم میاورد. دستی رو شونه خودش حس کرد. بالای شونه سمت راستش ... کنار گردن ... همونجا که اگه کسی یه کم فشارش بده، آدم دردش میگیره ... هادی به خودش اومد. دید شب شده. روشو برگردوند دید حاج اصغره. حاج اصغر گفت: پاشو بیا ... کافیه ... هادی وقتی میخواست پاشه، داشت فشارش میفتاد اما خودشو قرص و محکم گرفت که نیفته. پشت سر حاجی حرکت کرد. حاجی بردش پیشِ خودش. پرده رو هم انداخت. یه سینی شام مختصر و یه آب معدنی همونجا بود. هادی نشست و خورد. حاجی همین طور که داشت یه چیزی مینوشت، براش یه استکان چایی ریخت. سیگارش هم از جیبش درآورد و به هادی تعارف کرد. هادی چاییو خورد و سیگارش هم روشن کرد و یه کم مغزش آرومتر شد.
هر دوشون ساکت بودند. حاجی سرش از رو کاغذاش بلند کرد. عینکشو درآورد و گذاشت تو جا عینکی. رو کرد به هادی و گفت: ما فردا تا غروب کار داریم. اینجا رسمه که روز بعد از اربعین، موکب دارا دور هم جمع میشن و هر کی هر چی اضاف آورده باشه، بین مردم روستاهای کل این مسیر و اطراف پخش میکنیم. اغلب بچه ها فردا عصر حرکت میکنند. حدود ده نفر هم فرداشب میرن. بقیه هم میمونن و پس فردا عصر با خودم برمیگردن ایران. هادی ساکت بود و فقط به حاجی زل زده بود. حاجی ادامه داد: اما تو اوضات فرق میکنه. فکر کنم میخواستی بری یه وری. چیزی برام نگفتی. منم ازت نپرسیدم. ولی بیا ... این یه مقدار پول عراقی ... اینم یه کم دلار هست ... فردا عصر میتونی با همین پسر عراقیه که باهاش رفتی اونجا و برگشتی، بری تا برسونتت هر جا که خودت میخوای. هادی خوشحال نشد. فقط تشکر کرد: دست شما درد نکنه حاج آقا. زحمت شد. حاجی تکیه داد به پشتی و گفت: نه ... زحمت نیست ... دست تو درد نکنه که این مدت خیلی زحمت کشیدی. فقط حواست باشه ... به کسی اعتماد نکن ... منظورم همین پسره است ... من فقط تا همین جا میشناسمش ... اگه خواستی باهاش همسفر بشی، لازم نیست همه چی براش بگی. ممکنه برات دردسر بشه. هادی گفت: چشم ... حواسم هست. اجازه مرخصی میدی؟ حاجی گفت: خیر پیش ... یاعلی. هادی بلند شد که بره، یهو حاجی گفت: راستی ... هادی ... کلمه فرز ینی چی؟ هادی خشکش زد. به کسی نگفته بود اسم و لقبش چیه؟ رو کرد به حاجی ... یه کم دستپاچه شده بود. گفت: ینی تند ... چابک ... سریع ... حاجی وسط چهره خسته و درهمش، لبخندی نشست و گفت: تو هادی فرزی؟ هادی که به چشمای حاجی زل زده بود و نمیدونست چی بگه؟ سری تکون داد و گفت: بله حاجی. هادی فرزم. بعد حاجی شروع کرد و با این جملات، تمام زار و زندگی و جد وآباد هادی رو ریخت وسط: همون که تحت تعقیبه ... بچه شیراز ... ریختن تو صرافی و همه رو به خاک و خون کشیدند ... درسته؟ قلب هادی شروع به تپش کرد. آب دهنشو به زور قورت داد. هیچی نگفت. حاجی گفت: بشین باهات حرف دارم ... هادی خان ... هادی فرز! هادی همونجا زمینگیر شد. پیشِ چشمش سیاهی میرفت. ضعف داشت. حاج اصغر هم اینقدر دقیق میشناختش که هادی هیچ راه انکار و فراری نداشت. حاجی گفت: من دوساله دنبالتم پسر! من تنها نه ... بهتره بگم ما ... هادی به زور لباشو جُنبوند و گفت: شما ینی کیا؟ حاجی گفت: بچه های نیرو انتظامی ... فرماندهی ناجا ... واحد شیراز ... بگم بازم؟ هادی ابروهاش پرید بالا! نیرو انتظامی؟!! حاجی گفت: یهو با سر پریدی وسط یه پرونده ای که بچه های ما ردشو زده بودند. پرونده یه صرافی قلابی که کلی خانواده رو به روز سیاه نشونده بود. میشناسیش که؟ همون پسره! هادی وا رفت! چسبید به زمین! حاجی گفت: دیدیدم یکی هکش کرد ... دیدیم تو پشت ماجرا هستی ... دیدیم تیم چیدی تا بدبختش کنی و انتقام ازش بگیری ... با اینکه خودت ذی نفع نبودی! هرجاشو اشتباه میگم، درستش کن. تا اینجاش درسته؟ هادی سرشو تکون داد و تایید کرد. حاجی گفت: اونا تو تور ما بودند و داشتیم کارو تموم میکردیم که نامه اومد و گفت صبر کنین ببینید اینا میخوان چیکار کنن؟ وقتی فهمیدند بچه های تُخسی هستین اما بچه های بدی نیستید، صبر کردند و دیدند تو در حد یه حرفه ای ... در حد یه آدم چیز بلد ... تشکیلاتیش کردی و زیر زمین گاراژت ... بگم؟ درسته؟ آره؟ هادی دید مثل دستمبو تو مشت اینا بوده و خبر نداشته! حاجی گفت: تا اینکه زدین به خط و ... البته اینجاش اصلا حرفه ای عمل نکردین ... ریختین تو صرافی. تنها کارِ درستی که کردین، خالی کردن حساب باباش و شارژ کردن حساب مال باخته ها بود. با سودش. اما ... این چه خریتی بود که با اون پسره حروم لقمه نشستی سر سفره اش؟! مگه فیلمه؟ این از تو خیلی بعید بود. هادی سرشو انداخت پایین. حاجی گفت: معمولا آدمای زرنگ، به احمقانه ترین روش خودشونو میبازن. تو اشتباه کردی و اگه همون اشتباه رو نمیکردی، روت یه حساب دیگه میکردم. هادی از سر ندامت، سرشو تکون داد. ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
حاجی ادامه داد: اما ... راستشو بخوای بدونی، اون سه نفر نمردن! هادی با شنیدن این کلمه، سرشو یهو بلند کرد. حاجی لبخندی زد و ادامه داد: دیدم اینقدر غیر حرفه ای عمل کردی، دلم برات سوخت. اونا نمردن. ما بهشون رسیدیم و فورا تحت مراقبت قرار گرفتند. اگه باور نمیکنی، اینم فیلمش. حاجی گوشیشو داد به هادی. هادی هم فیلم کوتاهی از اون سر نفر دید و مطمئن شد که زنده هستند و حالشون خوبه و الان هم دارن آب خنک میخورن. حاجی گفت: پخش شدن خبرِ مرگ این سه تا کار بچه های ما بود. طبق پیشبینی ما شماها هول شدین و تیم شما از هم پاشید و هر کدومتون یه طرف آواره شدید. هادی یادش اومد که چه اوضاع و استرس و مصیبتی در اون سه چهار روز که در حال فرار بود تحمل کرد. حاجی یه استکان چایی واسه خودش ریخت و ادامه داد: و مسئول پرونده شما ... که از بهترین بچه های خودم هست، سایه به سایه دنبالت کرد. اگه بگم کار ما بود که بیایی این طرف، نه ... دروغ گفتم ... خداوکیلی اینجاش دیگه کار ما نبود ... برنامه یکی دیگه بود که گوشِتو بگیره و بکشونه به طرف مرز مهران... وقتی حاج حسین واسم زنگ زد و گفت هادی فرز تو موکب بچه های خودمون خوابیده، گفتم بذار بخوابه. بذار ببینیم کدوم وریه؟ هادی گفت: ینی اونجا موکب نیرو انتظامی بود؟ حاجی خنده ای کرد و سرشو به نشان تایید تکون داد. هادی دیگه حرفش نیومد. حاجی گفت: تا اینکه حاج حسین تصمیم گرفت بیدارت کنه و بهت نذری بده و سیگارت روشن کنه و دلتو گرم بکنه که بتونی از مرز رد بشی. البته ... اینم بگم ... چون قتل گردنت نبود ... و چون تحت نظر بودی ... و چون دیدیم دستِ امام حسین تو کار هست و داره میکشونتت به این طرف، تصمیم گرفتیم خودمون از مرز ردت کنیم وگرنه نه قانونا و نه شرعا اجازه چنین کاری نداریم. هر کی هر کی که نیست. تو جرم قابل ملاحظه و خطرناکی مرتکب نشده بودی. بی تقصیر هم نیستی. اما میشه گذشت کرد و با قاضی حرف زد تا تخفیف بده. هادی گفت: اون بنده خدا که بهم پول داد و از مرز ردم کرد، مسئول پروندم بود؟ حاجی گفت: آره ... حاج حسین ... مرد خداست. از جوونیش نیرو خودم بوده. هادی گفت: اگه فرار میکردم چی؟ حاجی گفت: جایی نمیتونستی بری. امتحانش ضرر نداره. همین الان پولا رو که بهت دادم، بردار برو. برو ببینم کجا میخای بری؟ هادی سکوت کرد و فقط به حاجی زل زد. حاجی گفت: تیم روانشناسا و بچه های امور اجتماعی پیشبینی کردند که تو میایی پیش خودم. از رفتارت پیشِ حاج حسین مشخص بود. از اینکه قیافه ات غلط اندازه اما بچه جون! ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم. منتظرت بودم. دیدم دقیقا همون روزی که اونا گفته بودند، اومدی و خودتو معرفی کردی. هادی گفت: بابامو و آبجیم ... حاجی سرشو تکون داد و بازم لبخند زد و گفت: وقتی حاج حسین رفت خونتون و با بابات و آبجیت دیدارکرد، نقاشی رو دیوار خونتون دید که آبجیت کشیده بود. همون که یکی داره یه ویلچیر میبره و اینا ... فهمید که آبجی مرضیه ات داشته پول جمع میکرده واسه ویلچر که باباتو ببره کربلا. هادی تا اینو شنید سرشو انداخت پایین. از خجالت آب شد که چرا همیشه پولِ قلک آبجیشو بلند میکرده. حاجی گفت: حاج حسین هم هماهنگ کرد و رفت دنبال کارای زیارت بابا و آبجیت. هر دوشون مهمون سفره امام حسین، اومدن کربلا و فردا صبح هم برمیگردن شیراز. شونه های هادی از شدت اشک میلرزید. حاجی گفت: الان هم برو. برو هر جا دوس داری. فرار کن. ولی بدون قتل گردنت نیست. یه راه دیگه هم داری. میتونی برگردی و بعد از اینکه اینجا رو جمع و جور کردیم، با خودمون برگردی ایران و بری خودتو معرفی کنی تا در مجازاتت تخفیف بدن. حدس میزنم بیشتر از سه چهار سال برات حبس نَبُرند. جریمه نقدی هم داری. خیلی سنگین نیست. شاید حداکثر چهل پنجاه میلیون تومن. اینم میتونیم یه وام بهت بدیم و کم کم کار کنی و برگردونی. هادی با گوشه آستینش صورتشو تمیز میکرد. دید فایده نداره. دستشو آورد بالا و صورتشو تو آستینش مخفی کرد و میلرزید. حاجی پاشد اومد نشست کنار هادی. سر هادی رو گرفت تو بغلش. گفت: آروم باش. مرد که گریه نمیکنه. توکلت به خدا باشه. الان هم میخوام استراحت کنم. پاشو برو تصمیمت بگیر. یا پولا رو بردار و بسلامت. من اینجا ماموریتی برای دستگیری تو ندارم. یا بمون و با خودم برگرد تا ببینم چیکار میتونم برات بکنم. خودتم ماشالله جنم داری. پسر مشتی هستی. میتونی گلیم خودتو از آب دربیاری ... فقط حواست به دلِ بابای پیر و پدر شهیدت باشه لامصب. حواست به آبجیت باشه. اینا لنگه ندارن. یکی از خانمایی که مسئول آوردن خانواده ها به کربلا بود، خیلی از مهر و محبت مرضیه خانم تعریف میکنه. پاشو برو سرِ زندگیت. برو حبست بکش و بعدش برو غلامی اون پیرمردو بکن. تا آزادیت به یکی از بچه ها میسپارم که حواسش به بابات باشه. به همون خانمه هم میگم کاری کنه که آب تو دلِ آبجیت تکون نخوره. ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
هادی تو بغل حاجی یه کم آراومتر شد. که حاجی با لحن مهربونش گفت: بسه دیگه ... ولم کن ... هوا کم گرمه که تو هم چسبیدی به من! پاشو ببینم. پاشو خودتو جمع و جور کن. هادی بلند شد. از پیش حاجی رفت. رفت صورتشو شست و یه جایی دراز کشید. خوابش نمیبرد. با اینکه جنازه بود. تا اینکه دید اوس رحیم اومد به طرفش و یه ملافه کشید روش و رفت. هادی اون شب وسطای فکر و خیالش بود که دلش به شدت هوای آبجیش کرد. وسطای فکر و خیالش، لبخندی از تصور صورت معصوم مرضیه به لباش نقش بست. و همونطوری آرومِ آرومِ آروم خوابید. تصمیم گرفت فرار نکنه. دیگه دلیلی برای فرار نداشت. وایساد. تا لحظه آخری که حاج اصغر اونجا بود، هادی هم موند. بعدش حاج اصغر، بچه هایی که باهاش مونده بودند رو نجف و کربلا برد. فرصت کاظمین و سامرا نداشتند. برگشتند مهران. حاج اصغر، دست هادی فرزو گذاشت تو دستِ حاج حسین. حاج حسین و هادی بعد از اینکه همدیگه رو در آغوش گرفتند و ساعتی گذشت، قرار شد هادی خودش برگرده شیراز پیش خانواده اش. تنها دو روز بعد از اینکه برگشت به شیراز، هادی با مراجعه به حاج حسین، خودشو رسما معرفی کرد و مراحل قانونی کارش سپری شد. 👈 این داستان بر اساس پرونده ها و زندگی واقعی کسانی نوشته شد که بسیار با صفا و مهربونند. راه زندگیشون رو چند صباحی گم کردند اما چون ذات درستی داشتند، خدا به دلشون نگاه کرد و راهو بهشون نشون داد. الان که اینا رو برای شما نوشتم، تقریبا هشت نه ماه هست که هادی از زندان مرخص شده و پیش خانوادش زندگی میکنه. ضمنا باباش دیگه بهش نمیگه تخم سگ و آبجیش هم دنبال یه دختر خوب و شیرین زبون میگرده تا دا خادی گلشو دوماد کنه و براش عروس بیاره. فقط مشکل اینجاست که خواهرشوهرِ خاصی هست و هر کسی به دلش نمیشینه. «و العاقبه للمتقین» @Mohamadrezahadadpour
فعلا از امشب راحت استراحت کنید ☺️ ولی خیلی طول نمی کشه ان‌شاءالله که با داستان جدیدم دوباره زخمیتون میکنم😊
برام جالبه که این ژانر را دوست داشتید حدس میزدم دور از انتظارم نبود ناسلامتی خودم بزرگتون کردم😉
از همه تون که با پیام ها و ابراز محبت و توجهتون، انرژی دادید و دلگرمی هستید، بی نهایت سپاسگزارم دست گلتون درد نکنه🌺💞
قابل توجه رفقای طراح👆☺️
بیانیه جمعی از اساتید و محققان حوزه علمیه قم.pdf
215.2K
بیانیه جمعی از اساتید و محققان حوزه علمیه قم ⛔️ توجه لطفا ⛔️ دو روز قبل اقای محسنی اژه ای در دیدار قضات کشور سخنانی را در طعن به معاویه مطرح کرده اند که این مساله موجی از اعتراضات را در اهل سنت کشور به راه انداخته و موجب صدور دهها بیانیه تا کنون شده و حتی در میان انبوه اعتراضات اهل سنت، توهین به اهل بیت هم به راه افتاده! احتمالا امروز موج اعتراضات اهل سنت به تریبونهای نماز جمعه خواهد کشید و این غائله را داغ تر خواهد کرد. با توجه به لزوم واکنش حوزه علمیه قم و دفاع از اقای اژه ای در برابر هجمه مخالفین، نیاز به پاسخی علمی ضروری بود که جمعی از فضلای حوزه علمیه قم زحمتش را کشیدند و این فایل جالب👆 تهیه و آماده انتشار شد. لطفا ابتدا خودتون مطالعه و سپس همه جا منتشر کنید.
لطفا توجه داشته باشید که برای اتود طرح هادی فرز ، فقط تا جمعه همین هفته زحمتش بکشید.
علیکم السلام حرف زدن درباره اشخاص ، خیلی فایده نداره. چون هیچ کس را نمیشه صفر و صد دید. همه آدما نقاط روشن و مثبت دارند، نکات مبهم و منفی هم دارند. چپ و راست و آخوند و غیر آخوند هم نداره. امید دانا هم یکی مثل بقیه. حرفهای خوب زد، استفاده کنید. اگرم حرفهای بد و ناجور زد، نقدش کنید. ماشاءالله همه عقل و شعور دارند و معیار تصمیمات ما سخنان درست و سنجیده است نه فلانی و بهمانی. همین اصلا مهم نیست که وقتمون رو این و اون بذاریم یا نه. حیف وقت و عمر و جوانی.
چه دردناک! من داستان می‌نویسم تا بیدار بشین اما شما داستان میخواید تا راحت بخوابید
۱
۲
۳
لطفا همه در این 👇 نظرسنجی شرکت کنید 👇