بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت دوم
مسجدالرسول-طبقه فوقانی-کتابخانه مسجد
« ... ما خیلی باید حواسمون جمع باشه. حریف خیلی قَدَر هست. اینقدر کتاب و محتوای غیر اخلاقی و ضد دینی در جامعه ما زیاد شده که از حد و حصر خارجه. دقیقا برای مبارزه با همین نوع تفکرهای الحادی و برای تقویت جبهه خودی و آشنایی نسل جوان ما با فرهنگ مطالعه، تصمیم گرفتیم یکی از خوش فکرترین و پای کارترین نیروهای انقلابی را هم زمان هم به عنوان«سرپرست نهضت کتابخوانی» و هم«فرمانده گروه امر به معروف و نهی از منکرِ واحد خواهران مسجد» قرار بدیم.
من از همین حالا اعلام میکنم که منتظر روزهای خوب و خوش جبهه فرهنگی کتاب و مطالعه و همچنین گروه امر به معروف و نهی از منکر بانوان هستیم و توقعمان هم بالاست. خواهشی که از همه دوستان دارم اینه که با ایشون نهایت همکاری را به عمل بیارید تا ان شاءالله با قدرت و درایت، این دو جبهه در این محل و مسجد تقویت بشه. باردیگر از همه شما تشکر میکنم و منم مثل شما مشتاقم که صحبت های سرپرست جدید را بشنوم و استفاده کنم. امیدوارم موفق باشید. برای سلامتی خودتون یه صلوات بفرستید»
در فضایی که بینِ قفسه های کتاب به وجود آورده بودند، پنجاه تا صندلی چیده بودند. فقط هفت هشت نفر حضور داشتند که همگی خانم بودند. صدای همان چند نفر بلند شد: «اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
مجری که از آن دخترخانمهای چادری و پرانرژی بود و آن روز یک ته آرایش مختصری هم داشت، با همان حالتهای طنازانه مجریانه پشت تریبون حاضر شد و با لبخند خاص خودش گفت: «بعله ... ای کتاب ... ای همه چیز ما ... ای که ما را از تنهایی در می آوری ... ای مادر همه فضائل ما ... تو را دوست داریم و جان تو را جانانه ورق میزنیم و سرمیکشیم.
تقدیر و تشکر میکنم از جناب آقای ذاکر که همه را به فیض رسوندند. منم مثل همه شما مشتاقم تا صحبت های سرپرست جدیدمون را بشنوم. از طرف همه شما دعوت میکنم از سرکار خانم نرجس ایزدی که به جایگاه تشریف بیارن و جان های مشتاق و تشنه همه ما را سیراب نمایند. به افتخار سرکار خانم نرجس ایزدی... یه صلوات بلند ... بفرمایید نرجس خانم!»
خانم ایزدی که همان ردیف اول نشسته بود، خانمی حدودا چهل ساله و با قدی بلند و به غایت لاغراندام بود. از سر جایش بلند شد و قدم قدم جلو رفت. وقتی به مجری رسید، در حالی که همه ایستاده بودند و صلوات و کف و صدای همه چیز با هم قَر و قاطی شده بود، توقف کرد و چند کلمه در گوش مجری زمزمه کرد و گفت: «الهام خانم مگه من نگفته بودم دیگه ته آرایش قدغنه؟ تاکید نکردم خیلی لوس حرف نزن؟ نگفتم وای به حالت اگه یک تارِ موت پیدا باشه؟ این چه وضعیه دختر؟ آخه طلبه و این جِلافتا! یه کم خودتو جمع و جور کن!»
الهامِ بیچاره که اندکی تپل بود و خیلی هم تیپ و قیافش فاجعه نبود، شروع کرد و خودش را جمع و جور کرد. فورا دستی به پیشونیش و کنار صورتش کشید و اندک موهایی که بیرون بود را زیر روسری لبنانیش کرد و نوکِ روسریش را هم زیرِ چادرش مخفی کرد. الهام که فقط دوست داشت در آن لحظه، نرجس بیخیال بشود و از او رد شود لبهایش یواش یواش تکان خورد و در حالی که میگفت «چشم ... چشم ... شما بفرمایید ... حالا وقت این حرفهاست؟ یادت نیست چقدر التماستم کردی که مجری این جلسه بشم؟» با لبخندی مصنوعی، دستش را به طرف تریبون دراز کرد و مثلا او را به طرف تریبون راهنمایی کرد.
وقتی نرجس روی صندلیش نشست، کسی چیز خاصی از چهرهاش را نمیدید. فقط قابِ عینک و نوک دماغ مبارک نرجس خانم مشخص بود. در حالی که نفسهای همان هفت هشت نفر بیچاره حبس شده بود و منتظر بیانات شریف و عرشی ایشان بودند، نرجس گلویی صاف کرده و شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. و صلی الله علی سیدنا ونبینا و اشرف مخلوقات جهان، محمد و آله الطاهرین!»
صدای صلواتِ ضعیفی در فضا پیچید. نرجس ادامه داد: «بسم الله الرحمن الرحیم. والعصر، ان الانسان لفی خسر، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصو بالحق و تواصو بالصبر. صدق الله العلی العظیم»
دوباره صدای صلوات آمد: «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.»
نرجس ادامه داد: «از همه آقایان و خانم ها و مسئولین گرانمایه و خانواده های معزز شهدا و ایثارگران و خانواده های کتابدوست و کتاب رفیق و همه بچه های کتابزاد و متصدیان محترم فروش ما در همه شهرها و شعبهها که از راه های دور و نزدیک در خدمتشون هستیم، تشکر و قدردانی میکنم. عزیزان! همونطور که میدونید، قبلا جنگ از روبرو بود و دشمن را میدیدیم و با ما درگیر میشد و ما هم براش برنامه ریزی میکردیم و مقابله میکردیم.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
اما امروز جنگ ما از پشت هست!! دقیقا از پشت! به ما حمله میکنند. به بچه هامون از پشت. به خودمون از پشت. به جوان های ما از پشت. به پسران و مخصوصا به دختران و زنان جامعه ما از پشت حمله ور میشن. خدا لعنت کنه همه دشمنان داخلی و منافقین و عملههای دشمن که اینطور ناجوانمردانه باعث میشن مردم شریف و حزب الهی ما در دردسر بیفتد.»
یعنی نفس تو سینه همه حبس شده بود و همه مثل برق گرفته ها به لابهلای عینک و دماغ نرجس نگاه میکردند.
نرجس در ادامه صحبت های نافذش فرمود: «ما اجازه نمیدیم دیگه به ما اینقدر وحشیانه و بی هوا حمله کنند. ما با تقویت خانوادههای کتابخوان باید جلوی این هجمه ها را بگیریم. باید کاری کنیم که کتابهای مذهبی و نویسندگانی که ما تعیین میکنیم و درصد خلوص و بصیرتشون رو سنجیدیم در سبد مایحتاج خانوادهها قرار بگیرد. عزیزان! لطفا توجه کنید که کسی از طرح و نقشه ما نباید آگاه بشه. طرح و نقشه را در جلسات بعدی کاملا تشریح میکنیم و امید به خدا بستیم و امیدواریم بتونیم دهان یاوه گویان را با پخش آثار فاخر گِل بگیریم.
ضمنا بنده از امروز به عنوان فرمانده گروه امر به معروف و نهی از منکرِ واحد خواهران این مسجد منصوب شدم. ما با توکل بر خدا و استمداد از خون مطهر شهدا کاری میکنیم که این محله، برای بیحجابها و حتی شُلحجابها ناامن بشود. ما این همه شهید و مفقود الاثر و مفقود الجسد و جانباز ندادیم که خانمه موهاشو بریزه رو شونههاش و با وضعیت زننده آنچنانی... دیگه نگم... ماه رمضان هست و یاد کردن از اراذل باعث تیره و کِدر شدن حالات معنویمون میشه. من اجازه نمیدم هیچ دختر و زنِ بیحجابی در این محله آب خوش از گلوش پایین برود. صحبت های خودمو در همین جا به اتمام میرسونم. باز هم تشکر میکنم که قدم رنجه کردین و به اینجا تشریف آوردید. به امید روزهای بابصیرت و مملو از کتاب و اتفاقاتِ خوبِ معنوی در این مسجد و ریشه کن شدن سرطان بی حجابی در این محله! و السلام علیکم و رحمت الله. راستی جناب ذاکر! شما خبر ندارین به جای حاج آقای مهدوی چه کسی میخواد بیاد؟ امروز نماز جماعت ظهر برقرار هست؟»
🔶حوزه علمیه🔶
مش رسول به درِ حجره داود رسید. خدابیامرز خیلی اعتقادی به در زدن و اجازه و این چیزا نداشت. اول وارد میشد و بعدش میگفت: «یاالله!»
تا وارد حجره داود شد، با خودش گفت چه خبره اینجا؟!! تا چشم کار میکرد روی زمین کتاب و دفتر و کاغذ وجود داشت. اما خداییش نامرتب نبود. همگی در چهار کنج حجره، در کنار قفسههای بزرگ کتاب چیده شده بود و تا یکی دو متر بالاتر از سطح زمین آمده بودند. وسط حجره، داود را دید که بدون بالشت، کنارِ لبتابش(که روشن بود و داشت چیزی را دانلود میکرد) در حالی که زیرپیراهن آستین حلقه ایِ مشکی با شلوار ورزشی چسبان پوشیده بود، از خستگی غش کرده بود.
مش رسول تا چشمش به داود خورد، سری از بابت تاسف تکان داد و زیر لب «استغفرالله» غلیظی گفت و با نوکِ عصایش، به پاهای داود اشاره کرد و او را صدا زد: «پاشو مینم ... داود ... با تو اَم ...»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
اما دید هیچ اثر و حرکتی از داود به چشم نمیخورد. مشخص بود که تا صبح بیدار بوده و از صبح گرفته خوابیده و شاید تا افطار قصد بیدار شدن ندارد. اما مش رسول کاری به این چیزها نداشت. وقتی حاجی خلج با کسی کار داشت و مش رسول را دنبال آن بخت برگشته میفرستاد، شده حتی با سر بریده اش برگردد اما دست خالی برنمیگشت. اینقدر مصمم و متعهد!!
اینبار نوک عصایش را بالاتر آورد و روی بازویِ لخت داود محکمتر فشار داد و با صدای بلندتر گفت: «پاشو گفتم!»
داود یکباره از خواب پرید و بلند شد نشست. هنوز چشمانش درست نمیدید. فقط شَبَحی از یک نفر با یک آلت قَتاله میدید که روبرویش ایستاده و میگوید بلند شو! چشمش را مالاند. دوباره نگاه کرد. دید مش رسول خودمان با عصایش ایستاده. گفت: «مش رسول خدا بد نده! شما کجا اینجا کجا؟! نکنه تو هم سریال مریال میخوای بلا!»
مش رسول گفت: «به جای سلام کردنته؟ پاشو که حاج آقا خلج کارِت داره. پاشو گفتم. حاج آقا خیلی وقته منتظره!»
داود خواب از چشمش پرید. گفت: «یا حضرت عباس! چیکارم داره؟»
مش رسول گفت: «پاشو یه آب بزن به صورتت. پیراهن و عبا و یه شلوار درست درمون بپوش! حضرت عباسی چطوری با این سر و وضع میخوابی؟ خوابت میبره؟ مرد باید وقتی میخواد بخوابه، شلوار راحتی بپوشه. چیه از این تَنگ و چَسبونا؟»
چند دقیقه بعد داود یک تک پوش راهراه تنش بود و با یه عبای نازک روبروی حاج آقا خلج در دفتر مدیربت نشسته بود و داشت با تعجب به قیافه حاج آقا نگاه میکرد. خبری از سلمانی و سعادت و یاران و اعوانشان نبود. با همان حالت تعجبش لب باز کرد و گفت: «من؟ چرا من؟ این همه طلبه اهل تبلیغ و باحال. به یکی دیگه بگید خب!»
حاج آقا خلج گفت: «حرفشم نزن. باید خودت بری. این که تو بری، هم نظر مهدوی هست و هم نظر خودم. منم هر حمایت و کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم. مهدوی هم میدونم که دوستت داره و کمکت میکنه. تو پسر اهل مطالعه و مودبی هستی. بارها از دور دیده بودم که مباحثه میکردی و قشنگ حرف میزدی. اما فکر نمیکردم اهل مطالعات غیر درسی و رسانه و این چیزها هم باشی.»
داود گفت: «حاج آقا شما لطف دارین. اما من نمیتونم. آمادگیش ندارم. اون مسجد، یه مسجد معمولی نیست. من حداکثر بتونم با سه چهار تا دوستام که سالهاست درباره بازیهای کامپیوتری و رسانه و فیلم و سریال و این چیزا مطالعه داشتیم... ای بابا ... حاجی مردم دوس دارن تو ماه رمضون توبه کنن و مسئله شرعی بشنون و دو قدم به خدا نزدیک بشن. آخه من؟ شما یه نگا به قیافه و تیپ من بنداز. اصلا مگه اونا راضی میشن پشت سر یه غیر معمم نماز بخونن؟!»
خلج که از اولش یه لبخند ملیح رو لباش نقش بسته بود لب باز کرد و گفت: «اصلا. تو هم قرار نیست غیر معمم بری! باید عمامه بذاری و خیلی شیک و عالی بری نماز جماعت بخونی و با مردم دوست بشی.»
داود که دیگر داشت شاخ درمیآورد گفت: «اما من اصلا نمیخوام معمم بشم. من تا الان حتی یک روز هم عمامه نذاشتم. جسارت نباشه اما ... ببخشید اینجوری میگم ... شاید کسی دلش نخواد اصلا معمم بشه. مگه همه باید معمم بشن؟»
خلج که لبخندش داشت لحظه به لحظه عمیقتر میشد گفت: «از همین امروز باید بری! ینی دقیقا کمتر از یک ساعت دیگه، راننده میاد دنبالت. ضمنا امروز روز دهم ماه رمضون هست و وفات حضرت خدیجه و باید یه چیزی آماده کنی و چند دقیقهای بعد از نماز عصر حرف بزنی.»
خلج این را گفت و از سر جایش بلند شد. داود که دیگر داشت دیوانه میشد، به خلج نزدیکتر شد و دستان حاج آقا را مودبانه گرفت و گفت: «ببین حاجی جان! من تا صبح بیدار بودم. یکی مثل من اصلا تو این فازها نیست ... اصلا قیافه و چهرهام به عمامه گذاشتن نمیخوره ... یه ته ریش دارم که اینم بخاطر معاون تهذیب حوزه گذاشتم. چرا دروغ بگم؟ وقتی ریش میذارم صورتم به خارش میفته. دوس ندارم. صبح قبل از این که بخوابم، فصل سوم سریال خانه کاغذی را گذاشتم رو حالت دانلود که تا وقتی غروب بیدار میشم دانلود شده باشه و بعد از افطار با دوستام ببینم و تحلیلش کنم. اصلا به امام حسین تو این نخها نبودم. یهو مش رسول با عصا بیدارم کنه و بیام اینجا و شما بگی یه ساعت دیگه با عمامه پاشو برو یه مسجد و تا آخر ماه رمضون برو منبر و نماز بخون ... آخه خدا را خوش میاد؟ درسته به نظرتون؟»
حاج آقا که داشت آستینهایش را بالا میزد برای وضو گرفتن، خیلی عادی و با حالتی که انگار نه انگار داود دارد مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرد، گفت: «سپردم یه عمامه شیک درست کنن و با یه لباده رنگ روشن و یه عبای سیاه چهارفصل بذارن تو حجرهات. اینو یکی هدیه داده که خواسته اسمش فاش نشه. البته شاید بعدا بهت گفتم که اسمش چیه؟ ضمنا یه عکس از وقتی عمامه رو سرت گذاشتی و فُکُلِ قشنگت از زیر عمامه زده بیرون واسم بفرست ایتا. میخوام جایِ پسرِ نداشتم ذوقت کنم. یاعلی. در پناه خدا.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
🔹سلام قسمتهای اول داستان جدیدتون و خوندم خیلی عالی بود عین واقعیت فقط تفاوتش با واقعیت اینه که اینجا حاج آقای خلج اول زنگ میزنه به سخنران و طلبش ولی در دنیای واقعی طلبه میره مجلسش میبینه یکی دیگه سخنرانی میکنه بعد هم محترمانه میگن ببخشید شما که همیشه هستید یا گفتن تو حوزه سرتون شلوغه دیگه مزاحم ایشون شدیم😔😔واقعا زیبا بود ان شاالله ادامش.
🔹سلام علیکم حاج آقا.عبادات قبول. داستان خوبی رو شروع کردین. چون خودم طلبه هستم و مثل آقا داوود دنبال مسائل به روز جامعه و پیدا کردن جوابها و آگاه کردن دیگران، و دلم گرفته چون برخی اوقات مورد تمسخر دیگران واقع شدم که چرا یه طلبه باید دنبال این مباحث بره.خلاصه ممنون
🔹حاجی سلام
نماز روزه هاتون قبول...
حاجی اصلا این داستان جدید رو که توکانالتون میذارین...
من واقعا به وجد میام...
ان شالله شهید شید🌹🌹🌹
🔹سلام
چقدمن امشب این قسمتودوست داشتم❤️❤️❤️
چون پسره مثل خودم عاشق فیلم دیدنه😍😍😍😍
تازه جمله آخرم عالی بود،عالی نه ها......عااااااااااااالی😍
جای پسرنداشتم ذوقت کنم😊😊😊😊
🔹یعنی فقط روایت هیکل ها....😂😂😂
از دیشب گفتیم طرفمون سلمانی ها و سعادتاس...
امان از نرجس ایزدی ها.....تو یه گروه کشوریشون هستم ...امروز فرداس که تکفیرا شروع بشه...
حالا چرا نرجس؟؟؟؟
به بعضیا برنخوره😐
🔹حاج آقا خدمت سربازی بدون کتاب هات نمی گذشت حسابی کیف کردیم
🔹سلام حاج اقا طاعات قبول شمام مث ما شب زنده داریا.
التماس دعا.
شک ندارم یکی از بهترین داستاناتون میشه.
موضوع شم عالیه.دمت گرم که اینقد منصفی و
انقلابی بودنو اتش به اختیار بودن حرف اقا زو مث خیلیا با خالی کردن عقده های درونی اشتباه نگرفتین.
ممنون از شما بابت اینکه هستین و زحمت میکشین.ایشالا تکثیر بشین و توی حوزه ها مث شما زیادتر داشته باشیم.
نسل جوون خیلی نیاز دارن.
نسل ماهم خیلی برای تربیت بچه هامون.
التماس دعا
🔹سلام حاجی جان
طاعات و عبادات قبول درگاه حق
میگم همین چند روز پیش داشتم تو دلم غیبت شما رو میکردم که دیگه داستان نمیذارید!
حلال کنید
تشکر که دوباره داستان گذاشتین
نمیشه یکم بیشتر بذارید؟؟
دو تا قسمت؟؟
🔹عااااااالی
آفرین، مرحبا
حظ بردم واقعا
علاوه بر جنبه های اصلی داستان، فقط یک روحانی میتونه اینقدر خوب طیفهای مختلف هم لباسهاش رو توصیف کنه.
🔹سلام
امیدوارم مثل حاج آقا خلج وجود داشته باشه...قطعا هستن اما مدیر هم باشه..یعنی دستش باز باشه...و امیدوارم داستان تون یا واقعی باشه و یا براساس واقعیت باشه...
خداحفظتون کنه...شما و خونوادتون رو
🔹سلام حاج آقا
طاعات و عبادات قبول
چقدر خوب کردین یک داستان داخل کانال گذاشتید اونم داستانی به این جذابی
بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی داستان هستم فوق العاده است این داستان
خدا خیرتون بده
التماس دعا
🔹یا حضرت عباس،بنده خدا دیوید قراره توی مسجد با کی کار کنه.
از همون اول سوهان روح و مته اعصابش جور جوره.
بیدار کردن از خواب که اونجوری باشه تا تهش بنده خدا داستان داره.
همیشه سخت ترین قسمت ها ساختن با افراد این چنینی هست.
🔹خداخیر حاج خلج بده
کاشکی ما شاگردش بودیم
🔹سلام و رحمة الله و برکاته.
حاج آقا چقددددددددر قشنگه داستان جدید یکی مثل همه!
عااااااااالیه موضوعش
کاش منم توی این مسیر دیوید باشم.
همین الان فقط قسمت اولشو خوندم وبی موضوعش رو فهمیدم و حقیقتا دست گلتون درد نکنه خدا خیرتون بده 🌹🌹🌹🌹❤️❤️❤️❤️🙂🙂🙂🙂🍀🍀🍀🍀
🔹سلام حاج آقا
خوبین ان شاءالله
البته با فرستادن داستان جدید و هشدارهای قبلش معلوم هست کاملا خوب و سرحال هستین، خب الحمدلله
چندتا گروه داستان رو انتقال دادم
هنوز دوستان خواب هستند بیدار شدند موعظه و نصیحت و تیکه هاشون شروع میشه 😅 البته یکم ترسیدم ولی واقعا میخوام بدونم شما چ جرأتی دارید ک کم نمیارید!!
ما به اسم آبرو داری خیلی جاها سکوت کردیم و شکست این حصار محافظه کارانه استخون هامون رو آب کرد
چرا ک خانواده ای دارم که جوری آسته میرن آسته میان ک کوچکترین حرفی پشتشون نباشه
البته خدا ی دختر جسور و نترس داده بهشون ک هرچند وقت یکبار عین داستان نوشتن های سما ی آتیشی میسوزونه😌
یادمه ی بار مادرم بهم گفت بعضی ها آنقدر حرف پشتشون هست ک من جاشون بودم میمردم☹️ البته برو خودم نیاوردم و گفتم مامان جان خدا باید عزت بده حرف مردم رو بی خیال
خلاصه اینکه داستانتون رو ارسال کردم
البته کمی پیر شدم و محتاط
ولی هنوزم دوست دارم بخاطر اعتقاداتم فحش بخورم
امیدوارم در نشر و رساندن کلمات حق شما ما هم سهم کوچکی داشته باشیم ک به وجودتون افتخار میکنیم
انشاءالله سالی همراه با عافیت و معرفیت و در رأس همه فرج آقامون براتون رقم بخوره 🙏🏻
🔹سلام حاج آقا
سال نو مبارک طاعات و عبادات تون قبول
وای عالیهههههه داستان جدیدتون
به شدت مشتاق آخر داستانم
از همین الان دودهایی که از دماغ و کله بعضیاااااا داره می زنه بیرون معلومه🙈🤣
شجاعتتون قابل تحسینه
کاش اونقدر فرصت داشتید تا کلی خاطره ریز و درشت از همین برخوردای امثال نرجس ایزدی و سعادت پرور و سلمانی هی بیام بگم براتون
🔹سلام
نماز و روزتون قبول باشه
با توجه ب اینکه داخل ماه رمضون حوصله کار کردن نیست و یکم وقتمون رو خالی میکنیم ، نمیشه هر روز ۲ پارت از این داستان جدید بذارید؟
مثلا یکی شب ، یکی ظهر
🔹سلام حاج اقا
میدونید هر بار داستان میزارید چه حسی دارم
اون نقاد توی انیمیشن راتاتویل بود که آخر داستان بهش میگه گذاشتم به انتخاب خودت.شگفت زدم کن
اون حسو دارم
🔹میدونم پیام بنده دیده نمیشه
ولی خب تشکر ویژه از بابت کتاباتون 🙂کتابای شما منو عاشق خواندن کتاب کرد
البته همه کتابا هم نه کتابای خودتون بیشتریاش خواندم
من یک دهه هشتادی هستم (۱۷ساله) که عاشق کتاباتون شدم
خداقوت ویژه بهتون ان اشالله که سالم تندرست باشید🙏🏻🌹
خداحفظتون کنه
🔹سلام
داستان جدیدی که گذاشتین خیلی جالبه، کاملا درکش میکنم
من طلبه نیستم اما خیلی از طلاب تکفیرمون میکنن
از اینطرف تیر و ترکش فحش غیرمذهبی ها رو هم نوش جان میکنیم
دو سالی هست که با استاد صفایی(عین صاد) آشنا شدم و کتب ایشون رو میخونم، حاضرم به جرات بگم عمرم به فنا رفت تا قبل از این دو سال...
🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر
چقدر نیاز به این داستان و نقد خواص دینی جامعه حس می شد. خدا کنه در ادامه همه بفهمند چرا تعداد روحانی انقلابی که برای نظام و رهبری جانش رو فدا کنه زیاد نیست هر چند چون انتظار ما از این طیف زیاده هر عملی از بزرگواران که خلاف نظام باشه بیشتر به چشم میاد. به نظر حقیر این داستان رو نذر ظهور بفرمایید تا خود مولی از شما و قلمتون محافظت کنه. اجرتون با بی بی دوعالم
🔹سلام حاج اقا زدید تو خال...ازوقتی رمان یکی مثل همه را گذاشتید توی کانال چندین مرتبه خوندم...منتظرم ادامه بدید.فقط لطفا پارتهای بیشتری هرشب بزارید..من که خوشم اومد..اصلا انگار از زبان من داره یه سری مطالب مطرح میشه..مشکلی که همیشه باهاش با یه عده باصطلاح انقلابی ومسجدی سروکله میزنم..دیدهای کوتاه تا نوک بینی....دریه ارگانی هم مشغول کارم که فراوان دور وبرم هست...همین روزها هست که بخاطر یه سری کارها مثل اوردن دختران بدون حجاب و رپ وکیپ هاپ وبی تی اسی به مسجد حکم ارتدادم از جانب اقایان صادر بشه...ولی انگار رمان شما چراغ راه شده و به چشم یک امداد الهی برای ارامش قلب من بهش نگاه میکنم...همین اولین جلسه رمان به یه سری برنامه ها مطمین شدم ومصمم تر درمسیری که هستم...دست مریزاد...قلمتون پرتوان ....فکرتون به روز باد...خوشمان امد ....ممنونم....منتظرم برای ادامه
🔹سلام و عرض ادب
اولین باره پیام میفرستم
وشایدم اصلا نخونین
من از آبان امسال به واسطه"تقسیم" باشما آشناشدم و عضو کانالتون شدم
حدود۶_۷سال پیش اسم ۲_۳تا از رمان هاتونو یادداشت کرده بودم که بخرم(اتفاقی وقتی آبان ماه دفترچه مو نگا کردم متوجه شدم اسم کتابای شما و نوشتم درحالی که به کلی فراموشم شده بود که بخرمشون) و این یکسان بودن اسامی شوک زده م کرد
چون من اصلا نمیدونستم نویسنده این رمانها طلبه باشه!!
ببخشیدا اینطور میگم ولی نمیدونم بخاطر چی من کلا از شیخ و طلبه و روحانی بدم میومد🙈🙈
بغیر حضرت آقا ی چندنفر دیگه م قبول داشتم و حرفاشونو هرازچندگاهی گوش میدادم
ولی بقیه دیگه عمرااا🤦♀️
شایدم دلیل این دید منفی م برمیگرده به جذب نکننده و کسل کننده و اصلا ی جورایی افسرده بودن شیخای اطرافی که دیدم
از لحاظ حجاب و محرمات و واجبات خیلی سفت و سختم
ولی خب دیدی مثبتی نسبت به این جماعت نداشتم،خدامنو ببخشه که همه و با ی چوب میزدم و براشون تفاوتی قائل نبودم
اما خواستم بگم داستانهای شما منو جذب کرد...
گفتم میشه گشت و پیداکرد یکی که فقط حرفای تکراری نزنه و قابل تحمل باشه
کسی که خودشو معصوم نبینه و بقیه رو عاصی و گناه کارِ هم ردیف شمر!
تشکر بابت داستانهای خوب و آموزنده تون
از حیفا و تب مژگان وتقسیم(که اینو فقط آنلاین بودم )متوجه شدم باید داستانهارو بذارم وقتی تموم شد بخونم که عذاب نکشم و تو خماریشون نمونم
این داستان جدیدم گفتم نمیخونم ولی چه کنم که کنجکاوی امانمو برید برااینکه ماهیت کلی داستانو بفهمم و باید بگم ،کاش نمیخوندمش که اینطوری از قسمت اول مشتاق نمیشدم که کو ادامه ش🤦♀️😄
خداقوت بهتون و پایدار باشین
عذر میخام اگه حرفام ناراحتتون کرد
اینا تودلم بود چندین سال🙂🙈
😄سلام
داستانتون عالی برای من خیلی ملموس،از افراد متحجر خانواده که می گویند فلانی ریشت را بده دایی ت که طلبه است اون باید ریشش اینقدر باشه نه تو😂
تا دوستان که اصلاً طلبه حساب نمی کنند
تا مجموعه های به اصلاح فرهنگی وتا.....
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت سوم
🔶منزل الهام🔶
خانه پدری الهام در آپارتمانی بسیار زیبا و بزرگ، نزدیک مسجد بود. در را باز کرد و وارد خانه شد. تا وارد خانه شد، مادرش که در آشپزخانه و مشغول بار گذاشتن آشترش بود با تعجب به الهام گفت: «سلام. اومدی انگار؟»
الهام با دلخوری رو به مادرش کرد و همین طور که داشت چادر را از سرش درمیآورد گفت: «سلام. مامان مگه نرجس زنگ نزد و التماس نکرد؟ مگه تو رو واسطه نکرد که برم مجری برنامشون بشم؟ مگه خودم نگفتم نمیرم؟ مگه شما منو زور نکردین که زشته ... خانمِ پسرعموته ... شاخِ حاج خانمای محله است ...»
مادرش قاشق را گذاشت روی اُپن و به طرف الهام رفت و گفت: «باز چی شده دورت بگردم؟ حرص نخور اینقدر ... پوستت قرمز شده.»
الهام با حالت دلخوری رفت و روی مبل نشست و گفت: «هیچی. چی میخواستی بشه. کلی حرف بارم کرد. چرا اینجات کجه؟ چرا اینجات راسته؟ چرا اینجوری؟ چرا اونجوری؟ بابا من که نمیتونم به خودم دروغ بگم. من اینجوریام. نه خلاف شرع کردم. نه تابلو بودم.»
مامانش که مشخص بود خیلی مامانِ پایه و مهربونی هست نشست کنار الهام و گفت: «حالا خودت ناراحت نکن. اشکال نداره. مهم اینه که دختر فهمیده و روشنی هستی. ماشالله خوشکلم هستی و ملت فکر میکنن دخترم بزک دوزک کرده.»
الهام که معلوم بود از این حرف مامانش خوشش آمده، رو به طرف مامانش نشست و گفت: «مامان! جون من یه چیزی بگم نه نمیگی؟»
مامانش گفت: «بسم الله... باز دیگه چی آتیشی میخوای بسوزونی؟»
الهام گفت: «مامان میایی دوتامون امروز با همون چادر دکمه دارهِ عربیه بریم مسجد؟ یا میخوای من با دکمه دار میام و تو هم با چادر بدون کِش بیا. میایی؟ جون من پاشو بریم حال این نرجسو بگیریم و برگردیم. ینی منفجر میشه با چادر دکمه ای و بدون کِش!»
مامانش که خندهاش گرفته بود گفت: «بلا نگیری دختر! آخه این چه کاریه؟ میخوای زنِ مردم سکته کنه از حرص و فشار؟»
الهام قهقهه بلندی سر داد و گفت: «من میرم وضو بگیرم. تو هم پاشو آماده شو!»
🔶مسجدالرسول🔶
نرجس در حیاط باصفای مسجد ایستاده بود و مردم داشتند کمکم وارد مسجد میشدند. صدای قراعت قرآن داشت از مسجد به بیرون پخش میشد. نرجس همین جور که با سه چهار نفر از خانمها گرم صحبت بود، دید مامان الهام با ماشین206 آلبالوییش در حال پارک کردن کنار مسجد است. زیر لب«لا اله الا الله»گفت و به صحبتش ادامه داد: «فقط حواستون باشه که نه در مسجد و نه حتی در پیادهروی مسجد، هیچ دختر و زن بیحجاب و بدحجابی رد نشه.»
دید که الهام و مامانش از ماشین پیاده شدند و همین طور که نسیم ملایمی میزد زیر چادرشان، از روبرو مثل زورو با شِنِل مشکی شده بودند و قدم قدم به طرف مسجد حرکت میکردند. باز هم زیر لب«استغفرالله ... اینا دیگه...» گفت و به صحبتش با آن سه چهار نفر ادامه داد و گفت: «دو تا از خانما که مسئول میزِ کتاب هستند حواسشون باشه که اولویت با فروش کتابهای خودمونه. اگه دید کسی اومد و کتابایی برداشت که در لیست اولویت ما نیست، بهش تخفیف ندید اما اگه دیدید لابلای کتابهایی که برداشته، یکی از کتابهای خودمونم هست چند درصد بهش تخفیف بدید.»
همین طور که نرجس داشت به الهام و مامانش نگاه میکرد و حرص میخورد، یکی از دخترها که اسمش الهه و مسئول غرفه فروش کتاب بود به نرجس گفت: «اما خانم بنظرتون فایده ای هم داره؟ همین میز کتاب منظورمه. از اول ماه رمضون تا الان که روز دهم هست، حتی یه کتاب هم نفروختیم. ینی نخریدن. شما هم هر روز این حرفها رو میگید اما مگه مشتری داریم که تخفیف بدیم یا ندیم؟»
نرجس که دندانهایش بخاطر شیوه چادرپوشیدن الهام و مامانش روی هم فشرده بود با غیظ و غضب رو به الهه کرد و گفت: «این چه حرفیه؟ آقای ذاکر گفتن حمایت میکنن و فقط کتابهای ما رو برای اُرگانشون میبرن و فاکتور میکنن. چه از این بهتر؟ مردم میخوان ببرن میخوان نبرن! این ما نیستیم که ضرر میکنیم. ما تکلیفمون روشنه. به تکلیفمون عمل میکنیم و برادرای اُرگانِ آقای ذاکر و اینا هم حواسشون به برکت ما هست. اصلا شما برین من یه سلام به الهام و مامانش عرض کنم که دیگه خیلی دارن پررو میشن.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
نرجس مثل باز شکاری از وسط آن سه چهار تا خانم رد شد و به طرف الهام و مامانش رفت. تا به آنها رسید و میخواست دهان باز کند، فورا مامان الهام که اندکی تپل بود، با خوشرویی و لبخند گفت: «بهبه نرجس جون! سلام. خوبین؟»
نرجس نگاه تندی به الهام کرد و سپس رو به مامان الهام گفت: «سلام از ماست المیرا خانم. شما خوبین؟ دخترخانوماتون خوبن؟ الهام جوووون خوبن؟»
المیرا همچنان با لبخند جواب داد: «قربون شما خانمی. همه سلام رسونن. الهام که شب و روزش شده ذکر خیر از شما.»
الهام که داشت از خنده منفجر شد، جلوی خودش را گرفت و تا دید نرجس دارد سرخ و سفید میشود از بس المیرا با حالت خونسردی جوابش را میدهد، فورا نگاهش را به طرف آسمان بُرد.
نرجس گفت: «المیرا خانم این چه تیپ و شکلیه؟ حالا الهام نادونه اما من دیگه از شما انتظار... این مدلی آخه؟ حالا کفش پاشنه دارتون هیچی. صورتتون هم که ماشالله همیشه گل انداخته. دیگه شما که ماشالله پنجاه سالتونه چرا چادر بدون کِش پوشیدین؟! این درسته واقعا؟»
المیرا به احترام نرجس کمی لبخندش را خورد و با همون لحن آرامش گفت: «درباره خودم هر چی گفتی جوابت نمیدم. الا اینکه چهل و هفت سال و دو ماهمه. نه پنجاه سال! ثانیا الهامِ من نادون نیست. خیلی هم دختر خوبیه. اینقدر که اگه از چشم مردم نمیترسیدم، وضعیت واتساپم هر روز درباره دخترم مینوشتم. سخت نگیر نرجس جون. تو هم جوونی. خوشکلی ماشالله. راستی جوشِ صورتت که هنوز بهتر نشده! میخوای آدرس دکتر خودمو...»
نرجس فورا حرف المیرا را قطع کرد و گفت: «نه المیرا جون! لازم نکرده. خودمون بهترین درمانگر طبیعی داریم. بهش گفتم. گفته یه داروی گیاهی از پوست درخت گردو و حلزونِ پوستسخت برام درست میکنه که حتی جای دونه ها هم نمونه.»
المیرا رو به الهام کرد و با تعجب گفت: «باریک الله! درمانگر طبیعی؟! نشنیده بودم!»
الهام که قرمز شده بود از بس جلوی خودش گرفته بود، سرش را از آسمان پایین آورد و با ته خندهای که در اعمال نگاهش داشت گفت: «هیچی مامان. همون طب سنتی و این چیزا.»
المیرا که انگار تازه دوزاریش افتاده باشد گفت: «آهان... گرفتم... همون روغن بنفشه و ... آهان... باشه باشه ... به هر حال خوشحال شدم دیدمت. بیا خونمون. دلتنگت میشم.»
همین طور که داشتند با نرجس حرف میزدند، دیدند نرجس به نقطهای در پشت سر آنها چشم دوخته و دارد لحظه به لحظه فَکَّش بازتر میشود! الهام و مامانش برگشتند و پشت سرشان را دیدند. متوجه شدند که چرا فک و دهان نرجس افتاده! دیدند...
داود با لباده و عبای خیلی خوش رنگ با یک عمامه پر از چینهای ریز و خوشکل، در حالی که عینکش در نور آفتاب به رنگ دودی درآمده بود، خرامان خرامان وارد مسجد شد و داشت قدم قدم به طرف صحن اصلی مسجد میرفت. جلوی موهاش از جلوی عمامه بیرون ریخته بود و همین طور که باد میوزید، موها جلوی عینک و پیشانیش میریخت.
از کنار نرجس و المیرا و الهام که میخواست رد بشود، هر سه نفرشان به سبک خودشان سلام کردند:
نرجس: سلام علیکم.
الهام: سلام حاج آقا!
المیرا: سلام. خوش اومدین حاج آقا.
داود هم خیلی عادی از کنارشان رد شد. نگاهی به آنها انداخت و معمولی جواب سلامشان را داد و رفت. در حالی که بوی عطرِ چیچیِ طرحِ بِلو(آبی/مردانه/گرم) در فضای مسجد پیچیده بود.
وقتی داود رد شد، المیرا که کلا لبخند از لباش کنار نمیرفت و حالش در همه احوال خوش بود، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و جوری که فقط نرجس و الهام بشنوند گفت: «آخ. چه عطری زده حاجی! چقدر بوش خوب بود. ماشالله جوانِ برازندهای هم هست. ماشالله. خدا حفظش کنه.»
الهام گفت: «نرجس این حاجی رو میشناسی؟ دیگه حاج آقا مهدوی رفت از اینجا؟»
نرجس که همچنان دهان و فکش به حالت قبلی برنگشته بود با همان تعجب و لحن خاص خودش گفت: «این چرا این شکلی بود؟ چرا وقتی سلامش کردیم به ما نگاه کرد؟ چرا سرش ننداخت پایین؟ چرا اینقدر عطر خارجی زده بود؟ چرا نعلین نداشت؟ آخه آخوند معمم، کتونی ورزشی میپوشه و میاد مسجد؟ اینا رو ولش کن! یکی به من بگه این چرا ریشِ بلند نداشت؟ چرا اینقدر ریشش کوتاه بود؟ هان؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داشتند اذان ظهر میگفتند. المیرا دست الهام را گرفت و قبل از آن که بروند به صحن اصلی مسجد، یک لحظه رو کرد به نرجس و با حالت شوخی، نرجس را با یک موشک بالستیک نقطهزن منهدم کرد و گفت: «نرجس جون! تو کی وقت کردی وسط این بَرِّ آفتاب، به صورت آخوندِ جوون زل بزنی و دراز و کوتاهی ریشِشو اندازه بگیری بلا؟! بریم الهام. بریم.»
این را گفت و با الهام خنده ریزی کردند و رفتند. نرجس که خونش داشت جوش میآمد حرفی به آنها نزد اما زیر لب به خودش گفت: «اگه من فیتیله تو و دخترتو تو این محل پایین نکشم، زن نیستم! المیرا خانمِ مو شرابی! حالا با این آخونده چیکار کنم خدا؟!»
🔶صحن مسجد🔶
داود وارد صحن شد. دید ده دوازده نفر پیرمرد روی صندلی نشستهاند و هفت هشت نفر میانسال هم عادی سرِ سجاده و در ردیف اول و دوم نشسته اند. به طرف محراب رفت اما در محراب ننشست. مهرش را روی زمین گذاشت و جلوی صف اول، کنار محراب نشست.
یکی از میانسالها از یک پیرمرد که اوس تقی نام داشت با تعجب پرسید: «چرا نرفت تو محراب؟ چرا کنار محراب نشست؟»
اوس تقی جواب داد: «رسم آخونداست. قدیم رسم بود. دیگه الان کم دیدم اینجوری. قدیم رسم بود که وقتی یه آخوند میخواست مدتی جای یکی دیگه نماز بخونه، جای امام جماعتِ راتِب(امام جماعت اصلی مسجد) نمینشست تا حرمت قبلی حفظ بشه و مردم بدونن که نیومده که جای قبلی رو بگیره!»
مردی که سوال پرسیده بود و سیبیلهای درشتی داشت و جواد نام داشت دوباره به داود نگاهی انداخت و گفت: «عجب!»
داود رو به مردم نشسته بود و با مردم سلام و احوال میکرد. چند لحظه که نشست، پرسید: «اذان نماز گفتین؟ نمازو شروع کنم؟ مردم نمیخوان بیان؟»
اوس تقی جواب داد: «نه آقا. همینیم. تازه امروز دو سه نفرم زیادی اومدند! بسم الله!»
داود که فکر نمیکرد اینقدر تعداد کم باشد، بلند شد و آماده نماز جماعت شد و نماز را شروع کرد. بدون مکبّر. بدون بلندگو. حتی یک بچه کم سن و سال نبود که تکبیر بگوید!
بعد از نماز عصر، بلند شد و بلندگو را برداشت و شروع کرد:
-بسم الله الرحمن الرحیم. بنده داود چراغی هستم. طلبه پایه دهم. دوست حاج آقای مهدوی. تقریبا یک ساعت پیش به من گفتند که از امروز باید در خدمت شما باشم. من رسم و رسوم این مسجد را نمیدونم. لطفا هیئت اُمنای محترم محبت کنند و بعد از عرایضم چند لحظه با هم گفتگو کنیم. اما امروز مصادف است با رحلت جانسوز اُمالمومنین حضرت خدیجه. مادر عزیز حضرت زهرا.
یک لحظه سرفهاش گرفت. بلندگو را از جلوی دهانش آن طرفتر گرفت و سرفه کرد و سپس ادامه داد:
-خیلی وقت شما را نگیرم. تاریخ ما صرفا مردانه نیست. هر جا دیدیم که کار اسلام گیر کرده و یا نیاز به حمایت ویژهای داشته، خداوند زنهای بزرگی را به داد مردم و اسلام رسانده. زنانی که در کنار ائمه هدی، سنگ تمام گذاشتند. مثل همین حضرت خدیجه که خودش در ایامِ سخت و پیچیده نبوت، باعث دلگرمی پیامبر بود. دخترش حضرت زهرا در ایام پیچیده ولایت، دلگرمی امام زمانش بود. و نوه همین خانم، یعنی حضرت زینب، قبل و بعد از کربلا باعث دلگرمی و ضامن فرهنگ اصیل حسینی شد.
همه ساکت بودند و گوش میدادند. زن و مرد.
-دیگه حالا بماند زنانی مانند همسر محترمه امام سجاد و مادر جلیله امام صادق و خواهران باهوش و باذکاوتِ امام رضا و دختر نجیبِ امام هادی و همسر فداکار امام عسکری و دیگر زنانی که اگر قرار باشه درباره اونا حرف بزنیم، باید ساعتها حرف بزنیم. حرف من اینه؛ اینها تربیت شده بودند. اینطوری بار آمده بودند. نباید تربیت و آموزش را دست کم گرفت. همه این بزرگواران که نام بردم، در سایه ولی خدا و تحت امر و تربیتِ امامشان بودند. انشاءالله همه ما خودمون را کامل و بینیاز از تربیت و آموزش ندونیم تا بتونیم با توجه به اقتضای زمان، بهترین تصمیمات را بگیریم. فکر میکنم برای امروز کافی باشه. والسلام علیکم و رحمت الله.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهارم
🔶صحن مسجدالرسول🔶
-من که خیلی استفاده کردم. از این شیوایی کلام و آرامش گفتار. اما کاش طولانیتر صحبت میکردید. نمیدونم چرا دیگه روحانیون این دوره زمانه، مثل علما و عرفای قدیم، طولانی صحبت نمیکنند؟ ما سابقه سخنرانی یک ساعت و نیم و دوساعت در این مسجد داریم! سخنرانیهایی که تا تمام میشد، سخنرانِ بعدی شروع میکرد و بسم الله میگفت! یه همچین عظمتی در قدیم الایام یادمون هست.
اینها کلام پیرمردِ حدودا هفتاد سالهای به نام حاجی محمودی بود. حاجی محمودی که به نوعی رییس هیئت اُمنا بود، عشقش سخنرانیهای طولانی و آتشین بود که خب طبیعتا با روحیه و منشِ داود جور درنمیآمد. یک خصوصیت دیگری هم که داشت این بود که وقتی حرف میزد، جوری به چشمانت زل میزد که فقط مجبور بودی تاییدش کنی و با کلمات«بعله. درسته. احسنت. حق با شماست.» خوشحالش کنی.
داود میدید هنوز جمله حاجی محمودی تمام نشده، همه هیئت اُمنا سر تکان میدهند و بعله و احسنت میگویند! به خاطر همین، هاج و واج نشسته بود وسط جمعِ شش هفت نفره آنها که یکباره اوستقی گفت: «نظر شما چیه حاج آقا؟!»
داود مکثی کرد و گفت: «خدا حقِ گذشتگانِ از علما و مومنین بر ما حلال کنه اما شاید به خاطر همین اطاله کلامها و سخنرانیهای پشت کله هم، مسجد به مرور زمان اینقدر خلوت شده و دیگه به جز همین عزیزان دهههای پیشین، دیگه کسی نمیاد!»
سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد. حاجی محمودی خودی تکان داد و رو به داود گفت: «یعنی میفرمایید بزرگان اشتباه میکردند؟»
داود فورا با همان لحن معمولی و همیشگیاش گفت: «نمیدونم. فورا منو با ارواح بزرگان در نندازید! قضاوتِ راحتی نیست. ولی قطعا یه جای کار میلنگیده که الان به این حال و روز افتادیم و حتی یه پسر بچه تو مسجد نیست که یه بلندگو دستم بده. به خدا من شرمنده شدم که خادمِ عزیز مسجد، با دست لرزانش بلندگو به من داد.»
ذاکر که در جمع حضور داشت و تسبیحش را هر از لحظاتی دورِ انگشتش تاب میداد گفت: «ببخشید بزرگوار! خب این از ضعف شما روحانیت امروزی هست. ماشالله هر کدوم از طلبهها در طول سال، قم تشریف دارن و خبر از حال و درد مردم ندارن و تا میان شهر و روستا، سرِ سفره آماده طلبههایی میشینن که بیچارهها در طول سال در شهرستانها دارن زحمت میکشن. مساجد را خالی از نوجوان و جوان میبینن؟ تقصیر رو نندازین گردنِ هیئت اُمنا و طولانی بودن سخنرانیهای علمای قدیم! وگرنه جوونای دیروز، پای منبرهای طولانی علما جذب و بزرگ شدند. الان هم شما جذاب باش تا بچههای ما جذب بشن. بزرگوار! اگه شما بلدی، بسم الله. والا ما از خدامونه. والا ما هم پسر و دختر جوان و نوجوان داریم که آرزومونه بیان مسجد و کتاب و مداحی و سخنرانیهای بصیرتی که ما میگیم گوش بدن و آدم بشن. من امروز رفتم همین کتابخونه مسجد خودمون و خانم ایزدی که الحق و الانصاف از نظر بصیرت و دیانت و دانش لنگه ندارند رو منصوب کردم اما دیدم با خودم دهنفر هم نمیشدیم. خب این آسیبه. حالا شما بفرمایید. بنظرتون چه کنیم؟»
نرجس به همراه حاجخانم مهدوی(مادر حاج آقای مهدوی/رفیق داود) در گوشه جلسه نشسته بودند و تنها خانمهای هیئت اُمنا بودند. نرجس با شنیدن این حرفها از ذاکر، کمی جا خورد و نگاهش که به گُلِ قالی مسجد دوخته بود، گِرد کرد اما حرفی نزد.
داود که انگار منتظر همچین حرفی بود، با لبخند گفت: «خب خدا را شکر که همنظریم. منم نیومدم بگم بلدم و یا خدایی نکرده جای کسی رو بگیرم. همین طور که هیچ ضمانتی نمیدم که بچههای مردمو مجبور کنم که مطابق خواست و سلیقه هیئت اُمنا کتاب بخونن و مداحی گوش بدن و سخنرانی بشنوند. اما تلاشم را برای جذب میکنم. ولی نیاز به مکانی دارم که بتونم همین جا بمونم. ماشالله این محل و مسجد، بالاشهر هست و حوزه ما جنوبِ شهر. اگر بتونم همینجا بمونم بیشتر میتونم درخدمت محل و مردم باشم.»
آقاخانِ مهدوی که پیرمردی شیک و بسیار مودبی بود رو به حاجی محمودی کرد و گفت: «اجازه هست بنده هم دو کلمه عرض کنم؟»
محمودی گفت: «صاب اختیارید. بفرمایید!»
آقاخان گفت: «بنده هم خیر مقدم عرض میکنم خدمت حاج آقای عزیز. تعریف شما را از پسرم خیلی شنیدم. پیشنهادم اینه که گوشه حیاطِ مسجد، یه اتاق سه در چهار هست که معمولا میهمانان و علمایی که تشریف میآوردند در آنجا اقامت میکردند. خودم و حاج خانم امروز میمونیم و دستی به سر و روش میکشیم و برای شما آماده میکنیم. ضمنا تا جایی که از دستم بربیاد، اگر کمک مالی هم لازم باشه، درخدمتم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود از کلام و ادب و پیشنهاد آقاخان خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرتون بده. امیدوارم مفید باشم و حضورم موثر باشه.»
ذاکر فورا گفت: «با خانواده تشریف میارین دیگه؟!»
داود گفت: «نخیر. تنهام. ینی... مجردم.»
تا گفت مجردم، شکل و قیافه ذاکر شد مثل بستی چوبیِ آب شده! با حالتِ بدی گفت: «مجردین؟! ای بابا! بد شد که!»
آقاخان فورا گفت: «چرا بد شد؟ ایرادش چیه؟»
ذاکر گفت: «آقاخان!! شما دیگه چرا؟ فتنه آخوندِ مجردِ تنها از فتنههای بزرگ آخرالزمان محسوب میشه. مخصوصا اگه ماشالله... جای برادری... نمیدونم والا ... من وظیفم بود که هشدار بدم. حالا باز هرطور صلاحه.»
محمودی که با شنیدن کلمه«مجردم» یکی از ابروهاش برده بود بالا و با حرفهای ذاکر هم انگار آتش زیرِ خاکسترش داشت گُر میگرفت، خودش را کنترل کرد و گفت: «خب آقای ذاکر حق دارند. چون میخواستیم شما به خانوادهها مشاوره بدین و مشکلات روحی و زناشویی مردم با دانش شما حل بشه. خب اینجوری یه کم سخته.»
داود خیلی عادی و صریح گفت: «برای حل مشکلات روحی و زناشویی و این حرفها باید دست به دامن یک مشاور امین و متخصص شد. کسی که درسش رو خونده باشه و دانشِ مشاوره داشته باشه. نه از اینا که دو سه تا دوره کوتاه مدت شرکت کردند و حرفای انگیزشی میزنن و اگه زشت نبود، به همدیگه میگفتند دکتر! هر کسی که روحانی هست و لباس آخوندی پوشیده، ضرورتا مشاور نیست. چون ما اصلا درسِ مشاوره در حوزهها نمیخونیم. وظیفه ما یه چیز دیگه است. شما که غریبه نیستید اما من خیلی از زندگیها و حال و آینده افراد سراغ دارم که بخاطر مراجعه به غیر متخصص نابود شده و چه آه و نفرینها که پشت سر اون بندگان خدا نیومده. من صریحا اعلام میکنم که نه مشاوره بلدم و نه اجازه میدم که تا در این مسجد هستم، کسی بدون مجوز و مدرک معتبر دانشگاهی برای مشاوره و درمان، پاشو تو این مسجد بذاره. شوخی بازی که نیست.»
ذاکر و محمودی هیچی نگفتند و فقط به صورت داود زل زدند. آقاخان که میخواست فضای بحث را عوض کند، رو به داود گفت: «خب خیره انشاءالله. پس لطفا تا من حجره رو آماده میکنم و حاج خانم هم افطاری امشب را آماده میکنن، شما هم تشریف ببرید حوزه و وسایلتون رو بیارین.»
داود دست راستش را روی سینهاش گذاشت و رو به آقاخان گفت: «از محبت شما ممنونم. چشم. میرم وسایلمو میارم. اگر دیگه امری ندارین، زحمت کم کنم؟»
جلسه تمام شد. ذاکر همین طور که قدم میزد، داشت همچنان روده درازی میکرد و از آسیبهای حضور آخوند مجرد در مسجد با نرجس پِچپِچ میکردند. محمودی و آقا خان و داود هم چند متر جلوتر از آنها داشتند از مسجد خارج میشدند.
محمودی گفت: «راننده آماده است. خیر پیش. شب منتظرتونیم.»
داود گفت: «ممنون. اگه اجازه بدید میخوام قدم بزنم. میخوام محله رو ببینم. هرجا هم خسته شدم و ضعف کردم، تاکسی میگیرم میرم.»
محمودی گفت: «هر طور صلاحه. باشه.»
آقاخان همین طور که لبخند بر لب داشت و انگار از این که داود میخواهد قدمزنان، محله و مردم را ببیند این بیت شعر را خواند: «🌷علی رغم مدعیانی که منع عشق کنند ... جمال چهره تو حجت موجه ماست🌷»
با این بیت، انگار یک کولهبار حسِ و حال خوب به داود داد. پاهای داود، جان بیشتری گرفت و با دلگرمی بیشتری از آنها خدافظی کرد و راهش را گرفت و رفت.
رفت وسط مردم. پیادهرو به پیادهرو و کوچه به کوچه را گز کرد. در راه به جوان و نوجوان و دختر و پسرهای زیادی برخورد کرد. از کسی سلام نشنید. البته خودش هم خیلی اهل سلام و معاشرت و گرم گرفتنهای داغ و پوپولیستی نبود. از جلوی مغازهها و بوتیک ها و پاساژها که رد میشد، میدید که مردم به راحتی روزهخواری میکنند. حتی جلوی یکی از مغازههای لباس فروشی که رد میشد، دو تا جوان داشتند ناهار میخوردند. یکی از آنها تا متوجه شد که داود دارد از آن پیادهرو رد میشود و تا چند ثانیه دیگر به آنها میرسد، از عمد نوشابهاش را خورد و بادِگلوی زیادی را در دهانش حبس کرد و تا داود به آنها رسید و میخواست رد بشود، چنان آروق بلندی زد که رفیقش که مجتبی نام داشت از خنده رودهبر شد و وسط خندههایش به او گفت: «مجید! دهنت سرویس! بوش تا اینجا اومد!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود انگار نه انگار. از کنار آنها رد شد و هیچ نگفت. حتی برنگشت به آنها تَخم و غیظ کند. هیچ. راهش را گرفت و رفت.
نزدیک سه ساعت و یا بیشتر راه رفت. پاهایش خیلی خسته شد و با دهان روزه ضعف کرده بود. یک فضای سبز کوچک در آن نزدیکی بود. رفت و روی یکی از صندلیها نشست. عمامهاش را درآورد و عینکش را هم برداشت و دستی به سر و صورتش کشید. گوشی همراهش را درآورد. دید احمد سه چهار بار زنگ زده. شماره احمد را گرفت.
-الو. سلام.
-سلام. کجایی؟ نیستی!
-لابد بازم بی اجازه رفتی تو حُجرم و دیدی نیستم.
-کجایی الان؟ افطار چیکار کنم؟ یه چیزی بگیر بیار.
-از این خبرا نیست. احمد آماده شو و بیا به این لوکیشنی که میفرستم.
-بله؟! کجا؟ من از جام جُم نمیخورم.
-فقط زود باش. راستی شلوار راحتی و دو تا پیراهن واسم بردار بیار.
-میگم نمیام، میگی واست شلوار و پیراهن بیارم. پاشو بیا فصل سوم خانه کاغذی نگاه کنیم. کجا رفتی باز موندی؟!
همین طور که داود با احمد حرف میزد، دید روبرویش یک آموزشگاه ابتدایی پسرانه و بغل دستش یک موسسه زبان برای نوجوانها تعطیل شدند. داود چشمانش را گرد کرد و همین طور که با دقت به بچههای مردم نگاه میکرد، به احمد گفت: «احمد منتظرتم.» این را گفت و قطع کرد و همچنان به بچهها چشم دوخت. در همان لحظات، چیزی به ذهنش آمد و لبخند زیرکانهای گوشه لبش نقش بست.
🔶منزل ذاکر🔶
ذاکر روی مبلش نشسته بود و داشت با تلفن همراه حرف میزد.
-من دارم تمام تلاشمو میکنم که به جز بچههایی که مِنّا(بسیار نزدیک و مورد اعتماد ما) هستند، کسی به خودش جرات قلم زدن در این حوزهها نداشته باشه. درسته ما مخاطب نداریم اما همه چی دست خودمونه. مخاطب هم خدا بزرگه. من فقط از این دلخورم که چرا حاج عبدالمطلب همش دم از جذب حداکثری میزنه. مگه چقدر لازمه نویسنده و فیلمنامهنویس داشته باشیم؟ چرا باید همه رو تحویل بگیریم؟ من این منش حاج عبدالمطلب رو قبول ندارم. رُک بگم؛ انقلابی نیست. دیگه پیر شده و مملو از محافظهکاری! حیف که مافوقم هست و احترامش واجب. وگرنه به قرآن قسم... ببین دارم با دهن روزه قسم میخورم... به قرآن قسم نمیگذاشتم هیچ گردشکاری بره زیردست حاج عبدالمطلب. خودم امضا میکردم و میفرستادم میرفت.
پاهایش خسته شد و بلند شد و در حالی که راه میرفت ادامه داد و گفت: «ببین فرهادی جان! شما یه کاری کن! یه جوری رو ذهن ابوی کار کن. حداقل اطلاع داشته باشه. من حس میکنم ابوی این چیزا رو اطلاع ندارهها! این که ما هی گردشکار و نامه میزنیم اما حاج عبدالمطلب رد میکنه و علیه اونا حکم نمیده، مسئولیت فردای قیامتش با خودتهها!»
فرهادی که مشخص بود هول شده، گفت: «خب تکلیف چیه حاجی؟ شما بگو تا ما بگیم چشم!»
ذاکر که همزمان داشت از پنجره خانهاش به بیرون نگاه میکرد، از بالا دید که داود و احمد در حال پیادهروی به طرف مسجد هستند. چشمانش را نازک کرد و همچنان که به داود خیره شده بود، به فرهادی که همچنان پشت خط بود گفت: «تو فقط ابوی را بپز! که مو دماغ نشه. بقیهاش با من.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...