بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و هفتم»
گفتم: از پیمان برام بگو! اونو تا حالا دیدی؟ کجاست؟ چطوریه؟
گفت: آره ... پسر باسواد و اهل مطالعه در زمینه ادیان و ایران باستان و پادشاهان ایران بود. کیان میگفت پیمان اهل گیلان هست و منم یه بار که با زنش اومده بودند تهران و منم دعوت کرده بودند که به میتینگ برم، دیدمشون. لهجه گیلکی داشتن.
گفتم: صبر کن یه لحظه ... اهل گیلان؟ کدوم شهرش؟
گفت: فکر کنم رشت ... فکر کنم خانمش از اهالی خمام بود. یه بار اینجوری شنیدم.
گفتم: چرا همش از خانمش حرف میزنی؟ مگه اون توی تشکیلاتتون چکاره بود؟
گفت: ادمین یکی از کانال ها بود. اسمش پرستو هست و خیلی زن خودساخته و کامل و رندی به نظر میرسید. چند بار که نشست ها و میتینگ های حقیقی داشتیم، زن و شوهر با هم میومدند.
گفتم: پیمان ادمین کدوم کانال هست؟
گفت: کانال ایران زمین!
سریع توی پروندش گشتم و به بچه ها هم دستور دادم که یه سری اطلاعات مفید درباره کانال ایران زمین بهم برسونن.
گفتم: پیمان چیکار میکرد؟ کار تشکیلاتیش چی بود؟
گفت: من اول به صورت ادمین یه کانال با اطلاعات بالا میشناختمش. وقتی قرار بود برام مطالبی درباره پادشاهی کوروش و هخامنشیان برسونه، فهمیدم که اینقدر تسلط داره که نشسته خودش تایپ کرده و با شماره آدرس و صفحه به من میداد. حتی وقتی ازش سوال میپرسیدیم، اینقدر جامع بهمون جواب میداد، که جای هیچ شک و شبهه ای نمیموند.
وقتی به قابلیت کار با کامپیوتر و عکس و فوتوشاپ من پی برد و براش دو سه بار کار کردم، بهم سفارش میداد. حتی در طراحی و ایده تصاویر هم بهم کمک میکرد.
گفتم: تو این کارها را مجانی انجام میدادی؟
گفت: چندان مجانی هم نه ... اما اگر بهم پرداخت نمیکردند، سنگین تر بودم!
گفتم: چطور مگه؟ کم میدادند؟
یه کم این دل اون دل کرد تا مثلا جوابمو نده. نمیدونست ول کنش نیستم. بهش گفتم: خانوم! لطفا جواب منو بدید!
تا اینکه گفت: اصلا پولی پرداخت نمیکردند. ینی از بابت کارهای تصویریم و هنریم پولی به من نمیدادند. اونا منو با یه نفر در مشهد لینک کردند که ... در اصل ... اون ... ینی با اون کار میکردم.
گفتم: ینی با اون طراحی میکردی؟ چرا هول شدی؟ احساس میکنم داری یه چیزی را ازم مخفی میکنی! درسته؟
به تندی و لکنت افتاد ... گفت: نه ... ااااصلا ... براش کار میکردم ... اون هم پول خوبی نمیداد ... در حدی که بتونم دهن خانوادم را ببندم و بهشون یه کم پول نشون بدم تا هی مدام گیر ندن که چرا بیکاری؟ و چرا نشستی تو خونه؟ و برو کار کن و این حرفا ...
حرفاشو قطع کردم و گفتم: خانوم مهناز! با شمام! حدس من درسته؟
با ترس گفت: نمیدونم حدستون چیه؟
گفتم: براش مواد مخدر و قرص های روان گردان میفروختی؟ جوونای مردم را بدبخت میکردی؟ درسته؟
گفت: اگه خدا را قبول داری، به همون خدای محمد نه! من اهل این کارا نیستم!
گفتم: الکی برام قسم نخور! پرسیدم برای چی بهت چندرغاز میداد؟ تامین مواد مخدر و بدبخت کردن بچه های محلتون کار تو بود؟ آره؟
با گریه و ناله گفت: به همون امام رضا نه ... به قرآن نه ... من که دارم راه میام ... چرا اذیتم میکنین؟
گفتم: مجید چقدر بهت داده که لاپوشونی کنی و همه گندایی که بالا آورده را گردن بگیری؟ تو میدونی اون همه مواد مخدری که تو محلتون به مردم میدادی جرمش اعدامه؟! میدونستی؟!
با گریه گفت: چی داری میگی آقا؟ چرا با من اینجوری میکنی؟
گفتم: چون روراست نیستی؟ همش ازم مخفی میکنی!
گفت: من چیزو مخفی نکردم... ینی کردم ... ببخشید ... گه خوردم ...
گفتم: پیمان چرا بهت پول نمیداد و به جاش به مجید معرفیت کرد؟ اون که وضعش خوب بود ... لیدر چندین هزار نفر آدم بود و خرج همه میتینگ ها هم که اون میداد. درسته؟
گفت: فکر کنم آره. چون آخر جلساتش و بعد از اینکه کلی رقصیدیم و شام و... همه از اون تشکر میکردن و میرفتن!
گفتم: خب! پس چرا پیمان خودش تامینت نکرد؟ مجید کیه؟ چرا مجید؟
با حالت زار و بیچارگی گفت: چه میدونم مجید چه کثافتیه؟ یه عملی ... یه مشروب خور ...
گفتم: براش کجا را خراب میکردی و روی کدوم دیوار شعار مینوشتی که حاضر میشد بهت ترحم کنه و چندرغازت بده؟
کلی اشک ریخت ... دو بار زد تو سر خودش ... قشنگ مشخص بود که بیچارگی محض اومده سراغش! معلوم بود که فکرش نمیکرده که به همین زودی از مجید سر در بیاریم و مجبور باشه همه چیزو درباره خودش و مجید بگه.
وقتی یه کم آرومتر شد ... با حالت درموندگی گفت:
«کجا را خراب کردم؟ معلومه ... خودمو ... عفتمو ...
رو کدوم دیوار شعار نوشتم؟ ... معلومه دیگه ... رو دیوار تن و دخترونگیم ...
چی مینوشتم؟ اینم مشخصه ...
مینوشتم: من یک فاحشه ام!!»
اینو گفت و زد به سرش و هفت هشت تا جیغ بلند کشید و به هقهق افتاد...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
قابل توجه ادمین های محترم ایتا‼️
از تاریخ سه شنبه ۱۲ تیرماه در این کانال تبلیغ صورت نمی گیرد.
چون فعلا برنامم اینه که فقط چند روز اول هر ماه تبلیغ کانالهای دیگه را داشته باشیم.
موعد ماه آینده برای تبلیغ، متعاقبا اعلام میگردد.
باتشکر🌺🌺
سلام و صد سلام خدمت همه شما عزیزان🌹
امیدوارم روز خوبی داشته باشید و از زندگیتون و نعمت های الهی و همه داشته و نداشته هاتون لذت ببرید.😊
بذارید یه خاطره باحال از یکی از دوستان براتون تعریف کنم و یه کم حالتون بهتر بشه:
شده بشینید برگه تصحیح کنید یهو یکی از دانش آموزان مطلبی نوشته باشه که حالتو خوب کنه .اونوقت شما بمونی که چه برخوردی کنی؟
. اصلا یه خاطره براتون بگم.
سالها قبل تو دبیرستان بزرگسالان ریاضی تدریس میکردم .پایان ترم بود وفصل امتحانات .یه سوال بود که از معادلات زیرمقدار Xرا پیدا کنید.نیمه های شب مشغول تصحیح اوراق بودم به یه برگه برخوردم یکی از دانش آموزان خوش ذوق در جواب نوشته بود:
استاد عزیز
قربونت برم 😊
قبول کن که x رفته و دیگه بر نمی گرده ،
اینقدر از ما نخواه که x رو واست پیدا کنیم. سعی کن به زندگیت بدون اون ادامه بدی😔😔
خودت بشین فکراتو بکن ببین چکار کردی؟ چی شد که رفتش؟؟؟؟ 😁😂
باور کنید به قاعده یک ساعت خندیدم. حالا مونده بودم در جوابش چی بگم .راستی شما جای بنده بودید با این دانش آموز چه می کردید؟
ایام عزت مستدام🌺
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و هشتم»
دیدم حالش خوب نیست ... اعتراف بزرگی هم کرده بود ... در روند پرونده و نوع نگاه به مهناز خیلی اثر داشت و حتی دید ما نسبت به بقیه عناصر پرونده مشخص تر میکرد.
وقتی دیدم حالش خوب نیست و نیاز به استراحت داره، گفتم اومدن دنبالش و بردنش که یه هوایی بخوره و یه چایی بهش بدن و یه کم سرحال تر بشه.
به مجید و سعید گفتم بیان داخل و گزارش بدن!
مجید گفت: قربان این دو سه ساعت، فرصت کمی بود که بخوایم رَبّ و رُبّ ادمین کانال فروش و معامله سلاح را پیدا کنیم. هنوز زمان بیشتری میخوایم. ولی اطلاعات خوبی درباره ادمین کانال ایران زمین به دست آوردیم.
گفتم: بسم الله...
سعید گفت: همونطور که عرض کردیم، این کانال تلفیقی از جزء گروه دوم و سوم همون شش کانال و گروهی هست که خدمتتون گفتیم. ینی از محوری ترین کانال ها و سوپرگروه های سمعی و بصری (تهیه و تنظیم عکس نوشته ها و فایل های صوتی اعم از آهنگ های سیاسی و صوت های کوتاه) و تا جایی که من دیدم و شنیدم و حتی از بچه های بقیه گروه های اداره خودمون تحقیق کردم، اکثرا یا پیام های صوتی رضا پهلوی (ولیعهد) و بقیش هم تحلیل گران شبکه های سلطنت طلب هستند. خیلی در این کانال تلاش میشه که اخبار دسته اول و تحلیل های مورد نیازشون را تولید و اشاعه بدن.
گفتم: خب تلاشی هم تا حالا برای رصد و دستگیری ادمینش داشتید؟ منظورم بچه های اداره است. تا حالا پیگیرش بودند؟
مجید و سعید یه نگا به هم کردند و گفتند: فکر نکنیم! ما که چیزی دستگیرمون نشد!
مجید گفت: همینطور که شما با مهناز صحبت میکردید، یکی از بچه ها از اکانت و گوشی همین مهناز، شماره همراه مجید را درآورد. اگر هم نداشتیم چندان اهمیتی نداشت و میتونستیم پیداش کنیم. به اسم خودش نبود ولی تونستیم شماره ملی مجید را دربیاریم و بدیم به .............
گفتم: بسیار خوب. به همین رفیق مشهدی ما هم بدید. بگین مجید با اون. بقیش با ما.
بچه ها همین کار را کردند.
گزارشی از مشهد، سه روز بعدش برام ارسال شده بود. از طرف همین رفیق مشهدیمون بود. اجازه بدید برای فهم بهتر شرایط مهناز و شمّه ای از اقدامات کثیف تشکیلاتیشون، یه بخش کوچولو از اعترافات مجید نقل کنم. مطالب کلیدی خوبی داشت.
همکار مشهدیمون نوشته بود:
در طول تحقیقات فهمیدیم که مجید، سازنده گروه پیشگامان آزادی و از مرتبطین مهم پیمان بوده. گروهش زیر هزار نفر بود اما به دادش رسیدن و براش تبلیغ کردن و ظرف مدت دو شب به حدود چهار هزار نفر رسید. گروهی در زمینه نقل و اشاعه تفکرات ولیعهد و مطالبی درباره ایران باستان و حمله به شخصیت های مخالفشون و...
مجید بسیار فحاش و بی ادب هست و هیچ سواد ایدئولوژیکی نداره. صرفا رهرو بوده و پیمان با تبحری که داشته تونسته بوده در وجود این مجید شاغل در زمینه داربست ساختمون، توانایی اداره چندین هزار نفر را در مجازی و چند صد نفر در حقیقی را کشف بکنه. (که البته ما نحوه کشف این استعداد را بررسی کردیم و فهمیدیم و ضرورتی در نقلش در این بخش نیست.)
مجید بسیار منحرف بود و همین انحراف جنسی و اخلاقیش، سبب آتو دادن به دست پیمان و هم پالاناش شده بود. طوری که خود مجید میگه هم به محور بودنم در بعضی گروه های حقیقی مشهدی و خراسان رضوی نیاز داشتن و نمیتونستن رهام کنند و هم بخاطر اعتیاد جنسی که داشتم براشون خطرناک به نظر میرسیدم.
فقط یه تیکه از اعترافات مجید را براتون میگم تا ببینید چقدر این بشر خراب بوده و چقدر اونا حساب شده انتخابش کرده بودند:
«مجید ... اهل مشهد ... ادمین گروه تلگرامی پیشگامان آزادی مینویسه:
اهل یه گروه پورن شده بودم. که اون گروه پورن هم خود پیمان به من و بقیه معرفی کرده بود. یه نفر بود که اکانتش به نام «دختر صحرا» نوشته بود. از خاطراتش مینوشت. از خاطراتی که با پسرا و مردای مختلف داخل و خارج از کشور داشته. یه شب که رفتم پی ویش، حسابی تحویلم گرفت و همون شب منو به اینستاش دعوت کرد. فکر نمیکردم به من جواب بده. انگار منتظرم بود!
اعضای زیادی در پیجش نبودند. تا اینکه یکی دو هفته بعدش یه عکس از خودش در حالت نیمه برهنه با تاپ صورتی و یه پیتزا در اینستا گذاشت که دراز کشیده بود روی مبل و نوشته «شام تنهایی من چیزی به جز فکر تو نیست!»
من اولین کسی بودم که عکسشو دیدم و رفتم دایرکتش. براش نوشتم حیفه اینطور تیکه ای هست که بخواد تنها پیتزا بخوره و تنها بخوابه!
اونم برام نوشت که پس بیا که نه تو تنها باشی و نه من!
ناباورانه آدرس داد! اصلا فکر نمیکردم همچین جایی از مشهد باشه و به همین راحتی بتونم یکی از تشکیلات خودمون را تور کنم و باهاش باشم.
منم از خدا خواسته اونشب رفتم پیشش و ..........
از اون شب، هفته ای سه چهار بار میرفتم پیشش. بعد از مدت ها فهمیدم که اسم واقعیش ساینا هست. ازش معنی اسمش پرسیدم ... گفت در آیین زرتشتی ساینا به معنی خاندانی با عظمت و ساکت از موبدان زرتشتی هست!
گفتم مگه تو زرتشتی هستی؟ گفت آره. اولش مسلمون بودم اما همین هفت ماه پیش، پیمان به من کمک کرد و شب تولدم کتاب اوستا بهم هدیه داد تا بتونم راهم را پیدا کنم. بعدش هم خود پیمان، اسممو عوض کرد و رفتم حتی شناسنامه جدید گرفتم و پیمان اسممو گذاشت ساینا !
من حسابی به ساینا وابسته شده بودم. تا اینکه ساینا باید میرفت. نمیدونم کجا اما یه روز بی خبر گذاشت و رفت. پیمان به من چیزی نگفت و هر چی ازش میپرسیدم، جوابمو نمیداد.
به هم ریخته بودم. یه نفر از طرف پیمان برای آرامشم قرص تجویز میکرد و میرفتم میگرفتم و مصرف میکردم تا آروم باشم. اینقدر خراب و وحشی شده بودم که پاهام و کمرم توان موندن در بالای داربست را نداشت و هر لحظه ممکن بود پرت بشم پایین و بمیرم.
پیمان که دید حالم خیلی خرابه و ممکنه براشون مشکل آبرویی و ریزش نیرو و اینا پیش بیارم، با هزار بدبختی دختری به من معرفی کرد که کله و مخ کامپیوتر بود. پیمان بهم گفت که حواست باشه! مثل ساینا نیست. دختره و باید حواست باشه که زیاده روی نکنی!
برام سخت بود اما مراعاتش کردم.
بعدا فهمیدم اسمش مهنازه و ...»
این یه بخش از اعترافات این عضو تشکیلاتشون بود که چندین نکته مهم داره:
یکی تلاش و ترغیب برای تغییر دین
دوم کشف نقاط ضعف و قوت
سوم برنامه ریزی برای سواستفاده از این موارد
چهارم ایجاد حس تنوع طلبی و تلوّن ذائقه
و ده ها مورد دیگه!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
توجه لطفا‼️
بنا به درخواست عزیزان، تمامی آثار و کتابهای بنده که قبلا چاپ شده بود، الحمدلله تجدید چاپ شده و با ویراستاری و غلط گیری کامل، آماده ارسال به سراسر ایران میباشد.
ضمنا از امشب تا جمعه شب (مورخ ۱۵ تیرماه) از پنج کتاب به بالا، شامل طرح #ارسال_رایگان میباشد.
جهت سفارش و استفاده از طرح #ارسال_رایگان میتونید به آدرس های زیر مراجعه کنید:
www.haddadpour.ir
@mahanrayan1