eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.8هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
555 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سری دوم عکس های گپ و گفت دیروز☺️ جاتون خالی لیموناد خنک و شیرینی😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️توجه توجه⛔️ پس از گذشت یک دهه از چاپ مستند ضدصهیونیستی حیفا و انتشار بیش از ۱۲۰ هزار نسخه توسط نشر معارف(نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها) 🔻انتشار رمان🔻 💥حیفا(۲)💥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی شبهای پاییز۱۴۰۲ (از شنبه ۲۷ آبانماه)ایتا / سروش / روبیکا / گپ / تلگرام / بله
لطفا این بنر را در هر چی گروه و کانال دارید ارسال کنید. ان‌شاءالله همه بتونن مطالعه کنند و دقایقی از حال و هوای اطرافشون خارج بشن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ سوال ⛔️ بعضی از دوستان پرسیدند که اگر کسی حیفا۱ را نخونده باشه، میتونه حیفا۲ را بخونه؟ و آیا ازش سر در میاره؟ 👈 بله، میتونن حیفا۲ را مطالعه کنند. چون از نظر موضوعی، کاملا متفاوت و جدا از هم هستند. هرچند برای درک بهتر شخصیت بانوحنانه و بانورباب، اگر حیفا۱ را خونده باشند، بهتره. شروع انتشار: از شنبه، ساعت۲۱ (ان‌شاءالله) @Mohamadrezahadadpour
آخرین مهلت استفاده از این👆طرح تخفیف، تا امشب است. Www.haddadpour.ir
✔️ انتقاد امام جمعه موقت تهران از ردصلاحیت‌ها برای انتخابات مجلس دوازدهم: تصمیمات بعضی از هیأت‌های اجرایی، خردمندانه و همسو با مبانی و اصول مشارکت و رقابت نبود. 🔹سیدمحمدحسن ابوترابی‌فرد، امام جمعه موقت تهران: رقابت سیاسی یکی از مهم‌ترین عوامل افزایش مشارکت و حضور فعال در کنار صندوق‌های رأی است. رقابت پیش نیاز مشارکت پرشور می‌باشد که رهبری معظم در دیدار اخیر اعضای شورای محترم نگهبان بر آن تأکید فرمودند. 🔹در این راستا باید اشاره کنم تصمیمات بعضی از هیئت‌های اجرایی، عالمانه، خردمندانه و همسو با این مبانی و اصول نبود و مورد نقد صاحب نظران دغدغه‌مند و مسئولین ارشد اجرایی قرار گرفت.
🔹مرحوم سید مجید خاتمی عزیز از غواصان دفاع مقدس بود. طلبه‌ای بسیار پرانرژی و خوش‌اخلاق. ذره‌ای عصبانیت و یا بداخلاقی در ایشان ندیدیم. از بس آقا و مردم‌دار بود. مرحوم آسیدمجید از مؤسسان حفظ قرآن به سبک جدید در جهرم بودند. کانون نور را تأسیس کردند و در مسجد خواجویی جهرم به تربیت قرآن‌آموز و حافظان پرداختند. سالها بعد که خودم طلبه و در همان مسجد امام جماعت شدم، متوجه شدم که هر خیر و برکتی در مسجد و مردم هست، از آن معلم نورانی قرآن شروع و پی‌ریزی شده است. اطلاع دقیقی از بیماری آن معلم قرآن ندارم. فقط میدانم که قریب ۳۰ سال به زحمت و رنج بسبار سپری کردند. و چقدر صبر و همراهی همسر گرامی ایشان مثال زدنی است. خداوند روح آن معلم گرامی قرآن را شاد و با قرآن کریم و رسول الله محشور فرماید. و به همسر گرامی و سایر وابستگانشان(آسید جواد خاتمی، حجت‌الاسلام ابوالفضل زارع و...) ، صبر و اجر عطا نموده و مشمول عنایات خاصه زینب کبری سلام الله علیها گردند. شادی روحشان، الفاتحه مع الصلوات🌷 ارادتمند؛ حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی وقتی پروژه ای به فصل دوم می‌رسد، مخاطب از فصل دوم انتظار کش و قوس های معمایی و شخصیت‌ پردازی‌های قوی‌تر و یا لااقل در همان سطح قبلی را دارد. بعلاوه این که اگر طعم قصه، پنجاه درصد هیجان و پنجاه درصد معما نداشته نباشد، از فردای زایش قصه، دیگر نه از قصه خبری خواهد ماند و نه از قصه‌گو! جناب محمدحسین مهدویان عزیز! فصل دوم زخم کاری، صرفا با خون و حذف و اضافه کاراکترها پیش می‌رود. همین. نه از قصه و معما خبری هست و نه آنچنان هیجان دارد. سریالی که از همان اول، قصه را لو داده و قهرمانش را یک جوان ۲۰ ساله تشکیل داده که در هر قسمت، پنج مرتبه خودش را پسر مالک معرفی میکند، نه کنش خاصی دارد و نه واکنش خاصی را طراحی میکند، سبب می‌شود که مخاطب، منتظر ورود خود مالک باشد. کدام مالک؟ مالکی که از هیچ قتل و جنایتی فروگذار نکرد و الان تبدیل شده به کاراکتر محبوب سریال که همه منتظرند ببیند کی می‌آید و انتقام پسرش را که می‌گيرد؟!😐 که البته فرآیند از گور درآمدن و زنده ماندن و حمایت ۲۴ ساعته عامل حکومتی(جواد هاشمی) از او اشکالات جدی خودش را دارد که اسباب خنده عموم را فراهم کرده چه برسد به صاحب‌نظران! جناب مهدویان! این را من نباید به شما بگویم؛ قصه باید مملو باشد از شخصیت‌ها که هر کدام قصه‌های خودشان را دارند و قرار است به اندازه و به موقع، بر قصه اصلی اثر خود را بگذارند. نه مثل زخم کاری۲ که معلوم نیست پانته‌آ و حسام کی آمدند و چرا آمدند و چرا رفتند؟!! خدا کند به خاطر پرکار بودن آقایان جواد عزتی و مهران عفوریان و مشغول بودن آنها در دیگر پروژه‌هایِ هم‌زمان، تصمیم به این قصه‌پردازی فوق ضعیف نگرفته باشید. که اگر اینطور باشد، تصمیم غیرحرفه‌ای گرفته اید و تبعاتش را در حال و احوال مخاطبانتان خواهید دید. درپایان به شما پیشنهاد میکنم که با مطالعه بیشتر و تماشای آثار قویتر، تیم بهتری را برای خود انتخاب کنید و از کار کردن محض با یک عده معدود خودداری کنید و قصه های قوی‌تری را طراحی و اجرا نمایید. بااحترام؛ حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ چند نکته درباره رمان 1. هر شب حدودا هفت الی هشت صفحه کتابی خدمتتان تقدیم میشود. تقریبا تا پایان رمان، شما حداقل 250 تا 300 صفحه رمان را در یک ماه مطالعه کرده اید. 2. میزان هر قسمت کاملا کارشناسی و فنی انتخاب شده. لذا خواهشمندم پس از پایان هر قسمت، تا انتشار قسمت بعد صبور باشید. 3. از کنار نکات مهم(موضوعات، تکنیک ها، شخصیت ها، نکات تاریخی، جغرافیایی، دینی و سیاسی) به سادگی عبور نکنید. نکاتی که گاهی گره های زیادی را از سوالات شما برطرف و یا پنجره جدیدی را به روی فکر و اندیشه شما باز میکند. 4. به هیچ وجه جایی نفرستید. به انتشار و ذخیره آن راضی نیستم. این داستان، برخلاف دو سه تای قبلی، ناشر هم به انتشار و ذخیره آن راضی نیست. 5. این داستان، حاصل حدودا دو سال تحقیق و زیر و رو کردن پرونده های مختلف و گپ و گفت با کارشناسان متعدد است. طبیعتا از روی تخیل و داستان سرایی محض نوشته نشده است. 6. این رمان دارای سه پرده است که کشف این سه پرده را به خودتان واگذار میکنم. پرده اول، طرح مسئله و آشنایی با شخصیت ها. پرده دوم، اوج و گره های پی در پی. پرده سوم، باز شدن معمای اصلی و تعیین تکلیف شخصیت ها و بچه داستان ها. با این توضیح، این رمان میتواند کلاس عملی خوبی برای علاقمندان به نویسندگی و مشتاقان این ژانر باشد. 7. بعضی شبها بنا به دلایلی منتشر نمیشود. که عمده دلایلش به جلسات کاری و مسافرتهای بنده برمیگردد. لذا پیشاپیش از شما عزیزانم پوزش میطلبم. انشاءالله از شنبه(27 آبان) با انتشار فصل دوم حیفا هر شب ... با افتخار درخدمتم. @Mohamadrezahadadpour
رمان هیچ محدودیت سنی ندارد. با خیال راحت مطالعه کنید.☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ امشب استثنائا دو قسمت منتشر میکنم ☺️ حالا هی قدر منو ندونین😒😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت اول 💥 🔺اردن-باشگاه نظامیان ارتش آمریکا-یک هفته قبل اِما(Emma) که زنی حدودا 26 ساله و سرحال و زیبا بود، به همراه دختر هفت ساله‌اش که میا(Mia) نام داشت در گوشه ای از محوطه بزرگ، منتظر ایستاده و به بقیه نگاه میکردند. به خانواده هایی که پس از ماه ها انتظار، فرزند یا همسرشان را در یونیفرم نظامی ارتش آمریکا میدیدند. میا که موهای بلند و طلایی رنگ داشت، عروسکِ در دستش را جابجا کرد و رو به مادرش گفت: «نکنه نیاد!» اِما که معلوم بود دارد حرص میخورد و از این تاخیر به وجود آمده کلافه است، خودش را کنترل کرد و گفت: «وقتی گفته میاد، ینی میاد.» میا: «کو؟ همه اومدن و دارن با بچه‌هاشون حرف میزنن و خوشحالن الا ما!» اِما چشم از جمعیت برداشت و رو به دخترش با تندی گفت: «بس کن میا! این همه راه نیومدیم که پدرت نیاد و دو ساعت اینجا معطل...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که از دور مردی حدودا 38 ساله و قد بلند، لاغر با شانه هایی نوک تیز(فرمانده بخش راداری گردان دوم ارتش آمریکا) از یکی از درها وارد حیاط شد. چند نفر به او احترام نظامی گذاشتند. اِما فورا دستش را بالا آورد و با خوشحالی وصف ناشدنی برایش دست تکان داد. آن مرد به طرف زن و دخترش دوید. میا و اِما هم به طرفش دویدند. میا زودتر به آغوش پدرش رسید. پدرش او را از زمین به هوا پرتاب کرد و وقتی به بغلش افتاد، او را محکم فشار داد و دو نفری، به آغوش اِما رفتند. آن مرد که معلوم بود خیلی دلش برای همسر و دخترش تنگ شده، اینقدر آنها را در آغوش گرفت و همگی گریه کردند که بعضی از اطرافیان به آنها نگاه میکردند. لحظه ای که زن و شوهر از هم فاصله گرفتند، اِما با صورت پر از گریه گفت: «مارشال(MARSHAL)! من دیگه تحمل ندارم. بیا برگردیم.» مارشال صورتش را تمیز کرد و گفت: «الان نمیشه. اصلا الان وقت این حرفا نیست. امشب جشن داریم. باید خیلی خوش بگذره.» اِما قصد نداشت کوتاه بیاید. او که معلوم نبود در آن مدت چه بر سرش آمده که آنقدر دلتنگ و غصه دار است گفت: «مارشال قسم میخورم که یا تو رو با خودم میبرم یا منم پیشِ خودت همین جا میمونم.» مارشال همین طور که میا را در بغل داشت، صورتش را به گوش ایما نزدیک کرد و گفت: «من اینجا نیستم. اینجا کار نمیکنم. خودت میدونی که. خطرناکه...» میا فورا بلند و با خنده گفت: «شنیدم چی گفتی بابا... شنیدم چی گفتی ...» مارشال خنده ای کرد و از میا پرسید: «چی گفتم؟» میا گفت: «گفتی عراق! خودم شنیدم که گفتی باید برم عراق!» مارشال و اِما خنده ای کردند و همگی با هم به طرف سوییت مجهز و زیبایی که برای آنها آماده کرده بودند حرکت کردند. 🔺عراق-مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق در یک اتاق شیشه ای که بخشی از یک سالن بزرگ بود و اطراف آنها(خارج از اتاق شیشه ای) را نظامیان ارتش آمریکا با تعداد زیادی کامپیوتر و تجهیزات راداری و ماهواره ای احاطه کرده بودند، پنج نفر که چهار نفر از آنها با یونفرم های نظامی ارتش آمریکا بودند حضور داشتند و حرکت کاروان لجستیکی را از طریق چهار مانیتور و پهبادهای بالای سر آن کاروان رصد میکردند. مایک(Mike) که ارشد و فرمانده آنها بود و حدودا 55 سال سن داشت، مردی بور و متوسط الاندام بود. وقتی چیزی نظرش را جلب میکرد، چشمانش را نازک میکرد و از آن چشم برنمیداشت. همین طور که به مانیتور دوم زل زده بود و آرام آرام چای مینوشید گفت: «از 2003 که تامی فِرنکس ... یا بهتره بگم ژنرال تامی فرنکس پاشو گذاشت تو عراق و صدام سقوط کرد، روزی نیست که تلفات نداشته باشیم. اکثر تلفاتی که داشتیم با نبرد رودررو نبوده. یا بمب کنار جاده بوده و یا کمین...» که جمله اش ناقص ماند و لیوانش را زمین گذاشت و چشمانش را که به مانیتور زل زده بود، نازک کرد. ادامه...👇
همان لحظه بیسیم بغل دستی اش که بِلک نام داشت به صدا درآمد و گفت: «قربان! تصویر شماره سه را میبینید؟» بِلک(Black) که فرمانده گروه ضربت گردان دوم ارتش آمریکا در عراق بود، مردی 47 ساله و سیاه پوست بود که هیکلی از آن جمع ورزیده تر و درشت تر داشت. به بیسیم گفت: «واضح ترش کن!» جوزف(Joseph) و مارشال و بِن هور(Ben-Hur) که به کار خودشان مشغول بودند، کارشان را رها کرده و به آن مانیتور زل زدند. کیبوردِ متصل به مانتیورها روبروی مارشال بود. تصویر را بزرگتر و از روی تصویر شروع به شمردن کرد و گفت: «یک ... دو ... سه ... چهار ... دوربین های حرارتیِ ما چهار مرد مسلح رو نشون میده که در نزدیکی بزرگترین کاروان لجستیکی ما کمین کردند.» تصویر روی مانیتورها از دوربین حرارتی هواپیماهای مدرن و بدون سرنشین و مجهز و نقطه زنی دریافت میشد که با فاصله زیادی که از سطح زمین داشت، قابل رویت و شکار به طور عادی نبود. به خاطر همین، آن چهار مرد مسلحِ عراقی، در نزدیکی جاده فرعی کمین کرده بودند و از بالای سرشان خبر نداشتند. بن هور که پیرمردی حدودا 74 ساله و لاغر اندام با محاسنی بلند بود، کلاه بزرگ یهودی/انگلیسی به سر داشت. آن لحظه در حال نوشتن مطلبی بود اما با حساس شدن موضوع، فورا عینکش را عوض کرد تا با دقت بیشتری به تصویر نگاه کند. جوزف که مردی شصت ساله با اندامی درشت تر از بن هور بود، کیپا(کلاه کوچک یهودیان) به سر داشت و هر از گاهی دستی به سرِ بدون مو و تاسش میکشید. از مایک پرسید: «اگر چهار نفرشون موفق بشن، میزان خسارتش چقدره؟» مایک همان طور که چشمانش نازک بود و به مانیتور زل زده بود از مارشال پرسید: «مارشال! نظر تو چیه؟» 🔺اردن-سوییت مارشال و اِما-زمان گذشته شب بود و اِما و مارشال در بالکن سوییتشان نشسته بودند. مارشال در حال کشیدن سیگار بود و اِما دو لیوان برداشته و در حال درست کردن قهوه، با هم گفتگو میکردند. -تا کی اینجاییم؟ -من تا دو روز دیگه بیشتر نیستم. بعدش میرم. تو و میا چند روز دیگه میمونید و بعدش برمیگردین. -چرا اینقدر داری زود میری؟ مگه قرارمون یک هفته نبود؟ -شرایط اضطراری پیش اومده. ایران داره به بهانه داعش، در منطقه پیشروی میکنه. ما اینجاییم که نذاریم این اتفاق بیفته. -فقط همین؟ برای همین داری زودتر ما رو ول میکنی و میری؟ من این همه راهو نیومدم که... -چی میخوای بگی؟ خب شغل من اینه. یادت که نرفته. ما برای صلح و... -لابد بعدشم بخاطر دموکراسی و این چیزا اینجاییم؟! مارشال میشه بیشتر به زندگیمون فکر کنی؟ به من. به میا. به رابطمون. دیگه من و تو اون جوونی نیستیم که تو بار با هم آشنا شدیم و رقصیدیم و هر از گاهی به یاد اون شب مشروب میخوریم و جشن میگیریم. مارشال من دیگه تحمل ندارم. مارشال ته مانده سیگارش را در جاسیگاری فشار داد و نفس عمیقی کشید و گفت: «اگر تا آخر امسال صبر کنی، کریسمس میام خونه و حداقل شش ماه میمونم. قسم میخورم.» ادامه... 👇