eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.8هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
546 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
مارشال فریاد کشید و گفت: «مگه اون خراب شده، منطقه محافظت شده نیست؟ مگه دو سه تا لایه امنیتی نداره؟ ینی چی؟ مگه میشه دو تا آدم گنده‌ی آموزش ندیده گم بشن؟ چرا زودتر نگفتید؟!» بی فایده بود. آن دو نفر هر کاری کردند، حریف خشم و ناراحتی مارشال نشدند و نزدیک بود با هم درگیر شوند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مارشال دستی به صورتش کشید تا نگرانی اش را بپوشاند. پس از یک لحظه مکث گفت: «نه! وصل کنم به فرمانده کاروان؟» مایک گفت: «وصل کن! خودم باهاش حرف میزنم!» مارشال فورا پشت سیستم سمت راستش رفت و با فرمانده کاروان ارتباط گرفت. به مایک اشاره کرد و گفت: «فرمانده مالی پشت خط اول هست.» مایک گفت: «ژنرال مایک صحبت میکنه!» مالی جواب داد: «مالی هستم. فرمانده کاروان توپخونه گردان دوم!» مایک گفت: «کمتر از سی ثانیه دیگه با چهار مسلحِ عراقی روبرو میشی. شاید قبل از ما عملیات کنند. آماده باش!» مالی جواب داد: «اطاعت قربان!» مایک گفت: «فقط وقتی با اونا برخورد کن که علیه کاروانت عملیات کنند. اگر اونا را دیدی و کاری نکردند رد شو و به مسیرت ادامه بده!» مالی: «اطاعت!» ثانیه ها داشت تند تند میگذشت. تا این که کاروان به آن چهار نفر رسید. آن چهار نفر که در دل تاریکی و لابه لای شن ها و سنگ ها مخفی شده بودند، گذاشتند تا کاروان در تیررس آنها قرار بگیرد و به سر و ته و میانه کاروان اشراف داشته باشند. مایک به مارشال گفت: «آماده باش! هر کدوم که از سر جاش بلند شد و به طرف کاروان رفت، بزنش!» مارشال هم تندتند کدِ دستور را در سیستمش وارد کرد و آماده اشاره مایک بود که نفر اول از سمت راست بلند شد. با آرپیجی در تاریکی شب به طرف کاروان چند قدمی نزدیک شد که مایک فورا گفت: «بزنش!» مارشال هم فورا دکمه اینتر را زد و همه در تصویر دیدند که نفر اول قبل از شلیک آرپیجی نقش به زمین شد. نفر دوم از همان سمت راست تا دید نفر اول افتاد، نگاهی به اطرافش انداخت و دستپاچه شد و مسلسل نیمه سبکی که جلویش بود را آماده شلیک کرد که مایک فورا گفت: «اینم بزن!» مارشال فورا اینتر کرد و دومین مسلح عراقی را زد. کاروان در حال عبور بود و تقریبا به انتهای دیدِ عراقی ها رسیدند. همه به مانیتور چهار چشم دوختند. مانیتوری که کوچیکترین تحرکات سومین و چهارمین مسلح عراقی را زیر نظر داشت. اما ... همه با تعجب دیدند که آن دو نفر با هم گلاویز شدند! کاروان لجستیکی توپخونه ارتش آمریکا در حال عبور بود و داشت کم کم از آنها دور میشد اما آن دو نفر، اصل عملیات را رها کرده بودند و به قصد کُشت همدیگر را میزدند. اینقدر همدیگر را زدند که حد و حساب نداشت. یکی از آنها که معلوم بود هیکلی تر و زورش از آن یکی بیشتر است، تا طرف مقابلش را میزد و میخواست به طرف اسلحه اش برود و عملیات کند، آن یکی پایش را میگرفت و او را به زمین میزد و دوباره همدیگر را بدتر کتک میزدند! ادامه...👇
مایک و بلک و جوزف و مارشال غرق در تماشای آن معرکه بودند و از تعجب صدایشان درنمی‌آمد که یهو دیدند بن هور بلند شد و آن چند نفر را کنار زد و در نزدیک ترین نقطه به مانیتور ایستاد و تماشا کرد. بن هور که مبهوت آن نبرد تن به تن بود در حالی که زل زده بود گفت: «جوزف میبینی؟!» جوزف هم که غرق تماشای آن مبارزه بود جواب داد: «عادی نیست!» بن هور گفت: «امشب هیچ چیز عادی نیست!» این را که گفت، دیدند که نفر قوی تر موفق شد و در حالی که رفیقش را نقش بر زمین کرده بود، فورا به طرف آرپیجی رفت و برداشت و چند قدمی به طرف انتهایی کاروان دوید که یهو مایک گفت: «بزنش!» مارشال فورا اینتر کرد و نفر سوم را هم تَرَکاند. در مانیتور اول و دوم دیدند که کاروان خیلی عادی و بدون هیچ مشکل خاصی به مسیرش ادامه داد و رفت. بلک به طرف میز رفت و یک لیوان آب برداشت. مارشال دستمال کاغذی برداشت و عرقش را خشک کرد. مشخص بود که فکرش درگیر است. اما جوزف و مایک در سمت چپ و راست بن هور بودند و به او نگاه میکردند. میدیدند که بن هور از تصویر مانیتور چهار که پهباد بالای سر نفر چهارم بود چشم برنمیداشت. در تصویر، یک مرد را میدیدند که روی زمین افتاده و از بس کتک خورده، به سختی تکان میخورد. مایک گفت: «به چی فکر میکنی بن هور!» بن هور دستش را روی مانیتور گذاشت. دقیقا گذاشت جایی که نفر چهارم روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچید. بن هور دستش را همان طور که روی مانیتور بود مُشت کرد و گفت: «من اینو میخوام!» جوزف گفت: «حق داری! خیلی میتونه حرف برای گفتن داشته باشه.» مایک که مشخص بود علاقه و ارادت خاصی به بن هور دارد، گفت: «باشه. میگم بیارنش!» بن هور انگشتانش را محکم روی مانتیور میکشید و صدایش در فضای اتاق فرماندهی میپیچید. گفت: «مایک! همین حالا میخوامش! اگه عراقیا بفهمن که از دستورشون تمرد کرده، زنده‌اش نمیذارن.» مایک رو کرد به بِلک و گفت: «شنیدی که چی گفت! همین حالا با دو تا تیم ضربت برید دنبالش. میخوام خودت بری و اونو برای بن هور بیاری!» بلک احترام نظامی گذاشت و گفت: «اطاعت!» این را گفت و بیسیمش را برداشت و از اتاق خارج شد. وقتی بلک رفت، مایک دست راستش را دوستانه روی شانه بن هور گذاشت. دید بن هور به آن عراقی چشم دوخته و دارد تندتند به زبان عبری و زیر لب برایش دعا میخوانَد. مایک پرسید: «تو این شورشی چی دیدی که گفتی میخوامش؟!» بن هور تندتند دعا میخواند و مشخص نبود که چه میگوید. برای لحظاتی چشمش را بست. مایک دید که بن هور وسط آن ابروهای سفید و دَرهم و ریش بلند و سفیدش، چشمش را باز کرد و رو به مایک گفت: «عجیب ترین نوع تمرّد! یک مومنِ متمردِ معتقدِ نزدیک به مرگ رو دیدم. مایک! من هفتاد و چند سالمه. دیده بودم که وسط میدون جنگ، چند نفر به جون هم بیفتند. اما معمولا در همه جای دنیا آدم های خاص را برای کمین دشمن میفرستند. اینقدر خاص که دست از زندگی و خانواده و همه چیزایی که دارن شستن و اومدن نشسته اند توی کمینی که احتمال نجات و برگشتن از اون زیر ده درصده! ندیده بودم کسی تو کمین و زیر سایه و چکمه و ادوات سنگینِ دشمنش باشه اما در لحظه حمله به جای دشمن، به طرف دوستش حمله کنه! نَکُشتش. دوستشو نکشت. تلاش کرد زمین گیرش کنه! اما موفق نشد. نمیدونم چرا با هم جنگیدن اما خیلی تمرد عجیبی بود!» مایک که خیلی از حرفهای بن هور سر در نمی آورد، سرش را دوباره چرخاند و رو به مانیتور کرد و به آن مرد عراقی خیره شد و نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: «کیه این؟ کی میتونه باشه؟!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
از بزرگترین اشتباهات ما درباره حضرت زینب سلام الله علیها این است که از ارتباط ایشان با امام حسین فقط یک ارتباط خواهربرادری در ذهنمان مانده است. این اصلاً درست نیست. به نظرم پایین آوردن سطح و کلاس کار می باشد! از جذاب ترین جلوه های شخصیت حضرت زینب سلام الله علیها این بود که ایشان یک سخنران حرفه ای و مجلس گردان فوق العاده بودند. وقتی کسی بتواند هول نشود و تاریخی ترین جملات و جذاب ترین جواب ها در محافل و مجالسی که تماما اطرافش دشمنان خونخوارش باشند ارایه دهد، کار کمی نیست. این هم می‌خواهد و هم فوق العاده شخصی و البته پروردگار و مانند فاطمه زهرا سلام الله علیها ! 👈 راستی شما چقدر می توانید دست و پای تان را گم نکنید و در هر جمعی صحبت کنید و مجلس گردان مناسب و فوق العاده باشید؟!🤔 کانال @Mohamadrezahadadpour
✔️ هاآرتص: حمله به جشنواره موسیقی کار ارتش اسرائیل بود نه حماس! روزنامه رژیم صهیونیستی نوشت: تحقیقات پلیس اسرائیل نشان می‌دهد که یک بالگرد آپاچی اسرائیلی در روز هفتم اکتبر (۱۵ مهرماه) در زمان حمله حماس، شرکت‌کنندگان در جشنواره موسیقی در نزدیکی شهرک ریعیم در اطراف نوار غزه را بمباران کرده است. شواهد و بازجویی‌های انجام‌شده از خلبان بالگرد اسرائیلی نشان می‌دهد او با تصور آنکه افراد حاضر در این محل همگی رزمندگان حماس بوده‌اند، اقدام به بمباران این منطقه کرده است. 👈 رژیم صهیونیستی حمله به این مراسم را به‌عنوان بهانه خود برای حملات همه‌جانبه به غزه اعلام کرد و در این راستا کشورهای غربی و در رأس آنها آمریکا از جنایت‌های رژیم صهیونیستی حمایت کامل کردند. هردم از این باغ بَری می‌رسد... @Mohamadrezahadadpour
😉
😔
😌
🌷
دلا خو کن به تنهایی... یاد بگیر تنهایی؛ صفا کنی کتاب بخونی موسیقی گوش بدی هیئت بری کربلا بری و کلی چیزای دیگه خوشبختیت رو متوقف به وجود و توجه دیگران نکن اولش سخته ولی بعدش درست میشه این حرفم به معنی انزوا و دور شدن از جمع نیستا. بلکه به معنی وابسته نشدن به جمع هست. اشتباه نشه.