eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
611 ویدیو
122 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
مارشال فریاد کشید و گفت: «مگه اون خراب شده، منطقه محافظت شده نیست؟ مگه دو سه تا لایه امنیتی نداره؟ ینی چی؟ مگه میشه دو تا آدم گنده‌ی آموزش ندیده گم بشن؟ چرا زودتر نگفتید؟!» بی فایده بود. آن دو نفر هر کاری کردند، حریف خشم و ناراحتی مارشال نشدند و نزدیک بود با هم درگیر شوند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مارشال دستی به صورتش کشید تا نگرانی اش را بپوشاند. پس از یک لحظه مکث گفت: «نه! وصل کنم به فرمانده کاروان؟» مایک گفت: «وصل کن! خودم باهاش حرف میزنم!» مارشال فورا پشت سیستم سمت راستش رفت و با فرمانده کاروان ارتباط گرفت. به مایک اشاره کرد و گفت: «فرمانده مالی پشت خط اول هست.» مایک گفت: «ژنرال مایک صحبت میکنه!» مالی جواب داد: «مالی هستم. فرمانده کاروان توپخونه گردان دوم!» مایک گفت: «کمتر از سی ثانیه دیگه با چهار مسلحِ عراقی روبرو میشی. شاید قبل از ما عملیات کنند. آماده باش!» مالی جواب داد: «اطاعت قربان!» مایک گفت: «فقط وقتی با اونا برخورد کن که علیه کاروانت عملیات کنند. اگر اونا را دیدی و کاری نکردند رد شو و به مسیرت ادامه بده!» مالی: «اطاعت!» ثانیه ها داشت تند تند میگذشت. تا این که کاروان به آن چهار نفر رسید. آن چهار نفر که در دل تاریکی و لابه لای شن ها و سنگ ها مخفی شده بودند، گذاشتند تا کاروان در تیررس آنها قرار بگیرد و به سر و ته و میانه کاروان اشراف داشته باشند. مایک به مارشال گفت: «آماده باش! هر کدوم که از سر جاش بلند شد و به طرف کاروان رفت، بزنش!» مارشال هم تندتند کدِ دستور را در سیستمش وارد کرد و آماده اشاره مایک بود که نفر اول از سمت راست بلند شد. با آرپیجی در تاریکی شب به طرف کاروان چند قدمی نزدیک شد که مایک فورا گفت: «بزنش!» مارشال هم فورا دکمه اینتر را زد و همه در تصویر دیدند که نفر اول قبل از شلیک آرپیجی نقش به زمین شد. نفر دوم از همان سمت راست تا دید نفر اول افتاد، نگاهی به اطرافش انداخت و دستپاچه شد و مسلسل نیمه سبکی که جلویش بود را آماده شلیک کرد که مایک فورا گفت: «اینم بزن!» مارشال فورا اینتر کرد و دومین مسلح عراقی را زد. کاروان در حال عبور بود و تقریبا به انتهای دیدِ عراقی ها رسیدند. همه به مانیتور چهار چشم دوختند. مانیتوری که کوچیکترین تحرکات سومین و چهارمین مسلح عراقی را زیر نظر داشت. اما ... همه با تعجب دیدند که آن دو نفر با هم گلاویز شدند! کاروان لجستیکی توپخونه ارتش آمریکا در حال عبور بود و داشت کم کم از آنها دور میشد اما آن دو نفر، اصل عملیات را رها کرده بودند و به قصد کُشت همدیگر را میزدند. اینقدر همدیگر را زدند که حد و حساب نداشت. یکی از آنها که معلوم بود هیکلی تر و زورش از آن یکی بیشتر است، تا طرف مقابلش را میزد و میخواست به طرف اسلحه اش برود و عملیات کند، آن یکی پایش را میگرفت و او را به زمین میزد و دوباره همدیگر را بدتر کتک میزدند! ادامه...👇
مایک و بلک و جوزف و مارشال غرق در تماشای آن معرکه بودند و از تعجب صدایشان درنمی‌آمد که یهو دیدند بن هور بلند شد و آن چند نفر را کنار زد و در نزدیک ترین نقطه به مانیتور ایستاد و تماشا کرد. بن هور که مبهوت آن نبرد تن به تن بود در حالی که زل زده بود گفت: «جوزف میبینی؟!» جوزف هم که غرق تماشای آن مبارزه بود جواب داد: «عادی نیست!» بن هور گفت: «امشب هیچ چیز عادی نیست!» این را که گفت، دیدند که نفر قوی تر موفق شد و در حالی که رفیقش را نقش بر زمین کرده بود، فورا به طرف آرپیجی رفت و برداشت و چند قدمی به طرف انتهایی کاروان دوید که یهو مایک گفت: «بزنش!» مارشال فورا اینتر کرد و نفر سوم را هم تَرَکاند. در مانیتور اول و دوم دیدند که کاروان خیلی عادی و بدون هیچ مشکل خاصی به مسیرش ادامه داد و رفت. بلک به طرف میز رفت و یک لیوان آب برداشت. مارشال دستمال کاغذی برداشت و عرقش را خشک کرد. مشخص بود که فکرش درگیر است. اما جوزف و مایک در سمت چپ و راست بن هور بودند و به او نگاه میکردند. میدیدند که بن هور از تصویر مانیتور چهار که پهباد بالای سر نفر چهارم بود چشم برنمیداشت. در تصویر، یک مرد را میدیدند که روی زمین افتاده و از بس کتک خورده، به سختی تکان میخورد. مایک گفت: «به چی فکر میکنی بن هور!» بن هور دستش را روی مانیتور گذاشت. دقیقا گذاشت جایی که نفر چهارم روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچید. بن هور دستش را همان طور که روی مانیتور بود مُشت کرد و گفت: «من اینو میخوام!» جوزف گفت: «حق داری! خیلی میتونه حرف برای گفتن داشته باشه.» مایک که مشخص بود علاقه و ارادت خاصی به بن هور دارد، گفت: «باشه. میگم بیارنش!» بن هور انگشتانش را محکم روی مانتیور میکشید و صدایش در فضای اتاق فرماندهی میپیچید. گفت: «مایک! همین حالا میخوامش! اگه عراقیا بفهمن که از دستورشون تمرد کرده، زنده‌اش نمیذارن.» مایک رو کرد به بِلک و گفت: «شنیدی که چی گفت! همین حالا با دو تا تیم ضربت برید دنبالش. میخوام خودت بری و اونو برای بن هور بیاری!» بلک احترام نظامی گذاشت و گفت: «اطاعت!» این را گفت و بیسیمش را برداشت و از اتاق خارج شد. وقتی بلک رفت، مایک دست راستش را دوستانه روی شانه بن هور گذاشت. دید بن هور به آن عراقی چشم دوخته و دارد تندتند به زبان عبری و زیر لب برایش دعا میخوانَد. مایک پرسید: «تو این شورشی چی دیدی که گفتی میخوامش؟!» بن هور تندتند دعا میخواند و مشخص نبود که چه میگوید. برای لحظاتی چشمش را بست. مایک دید که بن هور وسط آن ابروهای سفید و دَرهم و ریش بلند و سفیدش، چشمش را باز کرد و رو به مایک گفت: «عجیب ترین نوع تمرّد! یک مومنِ متمردِ معتقدِ نزدیک به مرگ رو دیدم. مایک! من هفتاد و چند سالمه. دیده بودم که وسط میدون جنگ، چند نفر به جون هم بیفتند. اما معمولا در همه جای دنیا آدم های خاص را برای کمین دشمن میفرستند. اینقدر خاص که دست از زندگی و خانواده و همه چیزایی که دارن شستن و اومدن نشسته اند توی کمینی که احتمال نجات و برگشتن از اون زیر ده درصده! ندیده بودم کسی تو کمین و زیر سایه و چکمه و ادوات سنگینِ دشمنش باشه اما در لحظه حمله به جای دشمن، به طرف دوستش حمله کنه! نَکُشتش. دوستشو نکشت. تلاش کرد زمین گیرش کنه! اما موفق نشد. نمیدونم چرا با هم جنگیدن اما خیلی تمرد عجیبی بود!» مایک که خیلی از حرفهای بن هور سر در نمی آورد، سرش را دوباره چرخاند و رو به مانیتور کرد و به آن مرد عراقی خیره شد و نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: «کیه این؟ کی میتونه باشه؟!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از بزرگترین اشتباهات ما درباره حضرت زینب سلام الله علیها این است که از ارتباط ایشان با امام حسین فقط یک ارتباط خواهربرادری در ذهنمان مانده است. این اصلاً درست نیست. به نظرم پایین آوردن سطح و کلاس کار می باشد! از جذاب ترین جلوه های شخصیت حضرت زینب سلام الله علیها این بود که ایشان یک سخنران حرفه ای و مجلس گردان فوق العاده بودند. وقتی کسی بتواند هول نشود و تاریخی ترین جملات و جذاب ترین جواب ها در محافل و مجالسی که تماما اطرافش دشمنان خونخوارش باشند ارایه دهد، کار کمی نیست. این هم می‌خواهد و هم فوق العاده شخصی و البته پروردگار و مانند فاطمه زهرا سلام الله علیها ! 👈 راستی شما چقدر می توانید دست و پای تان را گم نکنید و در هر جمعی صحبت کنید و مجلس گردان مناسب و فوق العاده باشید؟!🤔 کانال @Mohamadrezahadadpour
✔️ هاآرتص: حمله به جشنواره موسیقی کار ارتش اسرائیل بود نه حماس! روزنامه رژیم صهیونیستی نوشت: تحقیقات پلیس اسرائیل نشان می‌دهد که یک بالگرد آپاچی اسرائیلی در روز هفتم اکتبر (۱۵ مهرماه) در زمان حمله حماس، شرکت‌کنندگان در جشنواره موسیقی در نزدیکی شهرک ریعیم در اطراف نوار غزه را بمباران کرده است. شواهد و بازجویی‌های انجام‌شده از خلبان بالگرد اسرائیلی نشان می‌دهد او با تصور آنکه افراد حاضر در این محل همگی رزمندگان حماس بوده‌اند، اقدام به بمباران این منطقه کرده است. 👈 رژیم صهیونیستی حمله به این مراسم را به‌عنوان بهانه خود برای حملات همه‌جانبه به غزه اعلام کرد و در این راستا کشورهای غربی و در رأس آنها آمریکا از جنایت‌های رژیم صهیونیستی حمایت کامل کردند. هردم از این باغ بَری می‌رسد... @Mohamadrezahadadpour
😉
😔
😌
🌷
دلا خو کن به تنهایی... یاد بگیر تنهایی؛ صفا کنی کتاب بخونی موسیقی گوش بدی هیئت بری کربلا بری و کلی چیزای دیگه خوشبختیت رو متوقف به وجود و توجه دیگران نکن اولش سخته ولی بعدش درست میشه این حرفم به معنی انزوا و دور شدن از جمع نیستا. بلکه به معنی وابسته نشدن به جمع هست. اشتباه نشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سوم 💥 🔺منطقه رطبه شاید بدترین کابوسی که مارشال حتی در خواب هم نمیتوانست ببیند، در حال وقوع بود. چون اِما با پوشیه و لباس زنان عراقی، با مشقت هر چه تمامتر موفق شده بود از مرز اردن وارد عراق شود. از مینی بوس پیاده شد و به همراه ده دوازده تا مسافر دیگر، وارد قهوه خانه یکی از روستاهای رطبه شدند. هوای اطراف تاریک بود و فقط از فاصله نه چندان دور، چراغ های آبادی معلوم بود. وقتی همه مشغول خوردن چایی و شام و قلیان و دود بودند، اِما با میا به یکی از دستشویی ها رفتند و اما شروع به مرتب کردن میا کرد. میا: «مامان کی میریم پیش بابا؟!» اما: «من و تو تصمیمون رو گرفتیم. قرار شد بدون پدرت برنگیردیم آمریکا! یادت که نرفته!» میا: «نه. یادمه. حالا چطوری باید بابا رو پیدا کنیم؟» اما: «هیس! یواش تر. نباید کسی بفهمه که ما عراقی نیستیم. هیچی نگو. باشه؟» اِما خبر نداشت که یک زن عراقیِ گوش تیز در دستشویی کناری بود و حرف های آنها را شنید. زن عراقی هیچ عکس العملی به خرج نداد تا اِما و میا کارشان تمام بشود و از آنجا بروند. وقتی زن عراقی از دستشویی بیرون آمد، در حالی که دستی به سر سگش میکشید، با چشمانش آن دو را تعقیب کرد. دید رفتند روی یک کرسی در خارج از قهوه خانه نشستند و منتظر ماندند تا بقیه کارشان تمام بشود و حرکت کنند. زن عراقی که«عاتکه» نام داشت و پنجاه ساله بود، با همان چادر و هیبت زنان جاافتاده عراقی رفت و یک سینی خوراک کباب به همراه دو تا نان تازه برداشت و به همراه سبزی های نیمه تازه ای که آنجا بود، آماده کرد و به طرف اِما و میا بُرد. تا چشم میا به کباب و بوی خوشش افتاد، چشمانش گرد شد اَما مراقب بود که حرفی نزند. اِما خودش را جمع و جور کرد و از پشت پوشیه صدای نامفهومی از خودش درآورد و با دستش غذا را محترمانه پس زد. عاتکه هر طور بود به آنها فهماند که: «این هدیه است و اگر قبول نکنند و نخورند، نوعی بی حرمتی محسوب میشود.» اِما و میا که ضعف و گرسنگی کم کم به آنها داشت غالب میشد، سینی را از عاتکه گرفتند و کم کم شروع به خوردن کردند. عاتکه رفت برای آنها دو تا نوشابه آورد. جلوی آنها درش را با نوک قاشق باز کرد و به آنها تعارف کرد. اِما که تلاش میکرد نگاهش را از عاتکه بدزدد، نگران بود که میا کلمه ای حرف بزند و آن زن را حساس‌تر کند. همین طور که داشتند غذا میخوردند و عاتکه هم همان جا نشسته بود و از خوردن آنها لذت میبرد، متوجه شد که از بس گرسنه بودند، آب گوجه ها روی لباس میا ریخته. عاتکه به اِما اشاره کرد که صبر کن! فورا بلند شد و به طرف قهوه خانه رفت و جعبه دستمال کاغذی را برداشت و به طرف اما و میا حرکت کرد. 🔺بیابانی در نزدیکی منطقه رطبه شاید در فاصله پانصد متری آن قهوه خانه، بلک با دو تا تیم ده نفره مجهز که در چهار ماشین جنگی حضور داشتند، با تمام سرعت و از مسیرهای نامتعارف به طرف نقطه ای میرفتند که آن مرد در آنجا افتاده بود. در مسیر بودند که مارشال آمد پشت خط بلک و گفت: «برای دقایقی تمرکزم از اون عراقی برداشته شد و دوربین رو از بالای سرش حرکت دادم. الان دیگه تو تصویر ندارمش. تا شعاع صد متریش هم فقط هفت هشت تا سگ هست.» بلک باعصبانیت گفت: «خب حالا من چه غلطی بکنم؟!» مارشال گفت: «یه روستا در نهصد متری اونجاست. بیست سی تا خونه داره. ردش رو میتونی اونجا بزنی! من الان تصویر ماهواره ای روستا رو برات میفرستم.» بلک به تبلتی که در دست داشت نگاه کرد و مسیر ورود و خروج به روستا را از طرفی که به سمت آن در حرکت بودند چک کرد. مسیرشان را به طرف روستا کج کرده بودند که مارشال دوباره پشت خط آمد و گفت: «بلک یه مشکلی داریم!» بلک با عصبانیت گفت: «چی شده؟» مارشال گفت: «دو برابر شما از مسیر روبروی شما که میشه ضلع شمالی روستا، یه عده مسلحِ شورشی دارن با تجهیزات کامل وارد روستا میشن.» بلک گفت: «خدا لعنتت کنه مارشال! به ژنرال بگو اگر اون عوضی رو میخواد، باید درگیر بشم! اونجا کلی غیرنظامی هست!» ادامه...👇
مارشال چند لحظه ای سکوت کرد. مشخص بود که دارد با ژنرال و بن هور مشورت میکند. که یهو صدای بن هور در بیسیم بلک شنیده شد: «بن هور صحبت میکنه!» بلک خودش را کنترل کرد و گفت: «میشنوم!» بن هور به زبان عبری آیه 7 و 8 باب اول سفر تثنیه را خواند که میگوید: «הנחתי את הארץ הזאת לפניכם, כנסו ורכשו את הארץ אשר נשבע אלוהים לאבותיכם, אברהם, יצחק ויעקב, לתת להם ולזרעם אחריהם : سرزمینی را که پیش روی شما گذاشتم، بدان داخل شوید و زمینی را که خداوند برای پدران شما، ابراهیم و اسحاق و یعقوب، قسم خورده که به ایشان و بعد از آنها به ذریت ایشان بدهد، به تصرف درآورید!» بلک گفت: «دریافت شد.» سپس خطش را عوض کرد و به ماشین های پشت سرش گفت: «خب پسرا! آماده یه آتیش بازی حسابی باشید. امشب از اون شباست!» با گرد و خاک و سرعت و سر و صدایی که ماشین های عراقی از جنوب و ماشین های شورشیان از شمال آن روستا به راه انداخته بودند، مردمِ از همه جا بی خبرِ روستا در خانه هایشان کم کم از خواب بیدار شدند و به سر و صداها گوش میدادند. بلک با بیست تکاورش در آستانه ورود به روستا بودند که مارشال پشت خط آمد و گفت: «ردشو زدیم. مسیری که داری میری، سمت چپت یه کوچه بلند هست. تا آخر برو و بعدش بپیچ سمت راست.» بلک همین کار را کرد. با سرعت مسیر را دنبال کرد. تا میخواست به سمت راست بپیچد، مارشال گفت: «وسط فرعی دوم، یه طویله است. اونجارو پیدا کن!» هنوز به طویله نرسیده بودند که با هجم سنگین آتش از طرف مقابلشان روبرو شدند. طوری که بیست متر مانده به طویله مجبور شدند همه از ماشین ها بریزند بیرون و هر کدام به طرفی بروند. 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا بن هور همچنان ایستاده بود و در حالی که نبرد سنگین آنان را از مانیتور چهار دنبال میکرد، زیر لب دعا میخواند. جوزف هم که دل تو دلش نبود، در آن اتاق راه میرفت و به در و دیوار و سقف و مانیتور نگاه میکرد. مایک گفت: «بشین جوزف! بقیه دارن میجنگند. تو چرا راه میری؟» جوزف گفت: «شما کاروان رو عبور دادی و کارِتو کردی و خیالت راحته. بِلک وسط درگیری هست و داره کارشو میکنه. اما امثال بن هور و من، هیچ وقت کارامون تموم نمیشه. همیشه آغاز داره اما ته نداره. کار من روانشناسیِ نظامی هست و کار بن هور انسان شناسی! وقتی بن هور یکی رو شناخت، کمکش میکنه که بشینه سر جاش! اون وقت منم کمکش میکنم که با انتخاب آدم های نظامی و آموزش دیده، امنیتش در جایی که نشسته حفظ بشه. میبینی ژنرال؟ میبینی کار ما از چه حساسیتی برخورداره؟» مایک گفت: «شما انگلیسی ها عاشق کارای طولانی مدت و زمان‌بَر هستین. برعکس ما آمریکایی ها. ما همه چیزو نقد و سریع میخوایم. حالا خدا نکنه یه انگلیسی، یهودی باشه. مگه ول میکنه؟ نخیر! تا برای هفت پُشت و نسلش برنامه نچینه ولش نمیکنه!» جوزف گفت: «دقیقا! همین تفاوت ما و شماست. شما عاشق سیطره در کل عالمید اما ما عاشق مدیریت تاریخ هستیم. تاریخ هم با ابزار ساخته نمیشه. بلکه این آدما هستند که تاریخ رو رقم میزنن. بخاطر همین تاریخ انگلستان از خودش چندان کاشف و مخترع نداره...» ادامه...👇
مایک حرفش را قطع کرد و گفت: «اما در عوض، هر کاشف و مخترعی رو یه روزی مال خودتون میکنید!» جوزف خندید و در حالی که یک دستش در جیبش و با دست دیگرش سرش را میخاراند، به طرف بن هور رفت. دید بن هور چشم از مانیتور برنمیدارد. یکباره صدای بلک آمد که در بیسیمِ مارشال گفت: «پس چه غلطی میکنی مارشال؟ آتیششون بزن تا بتونیم به طویله و خونه های پشتش نفوذ کنیم. زود باش عوضی!» 🔺روستای محل درگیری در لحظه ای که آنها در حال مکالمه بودند، یک عراقیِ لاغر اندام و حرفه ای، چنان مثل شَبَح از لابلای آتش و گلوله ها رد شد و خودش را به کوچه پشتیِ آمریکایی ها رساند که کسی متوجه حضورش نشد. وقتی به دیوار پشتی تکیه زد، نوک انگشتش را کنار گوش راستش گذاشت و گفت: «ولید! من رسیدم. پشت دیوار اصلی ام.» صدا از پشت خط آمد که گفت: «دریافت شد. همون جا بمون تا خبرت کنم!» چند ثانیه بعد، دو تا پهباد موشک انداز که در بالای سر عراقی های مسلح بودند، زمین و زمان را برای آنان تبدیل به جهنم کردند. از 10 یا 12 تا ماشین مسلحان عراقی، شش هفت تا را به آتش کشیدند. جنازه روی جنازه بود که به زمین می افتاد. مردان آتش گرفته از ماشین ها داشتند تبدیل به جزغاله میشدند. علاوه بر آنها شیشه ها و در و دیوار خانه‌ی دهاتی های آن کوچه از شدت موج انفجار به زمین میریخت. صدای جیغ و سر و صدای زن وبچه های مردم در صدای مهیبِ موشکها و گلوله ها گم شده بود. 🔺قهوه خانه نزدیک روستا بقیه مسافران کم‌کم کارشان تمام شده بود و داشتند یواش یواش از قهوه خانه خارج میشدند که ناگهان صدای زوزه موشک ها و خمپاره ها همه جا را به هم ریخت. همه سرشان به طرف آسمان بلند شد و میخواستند نگاه کنند تا ببیند چه خبر است که صدای مهیب اولین انفجار و سپس انفجارهای پیاپی در اطراف روستا و قهوه خانه، زمین و آسمان را برای آنها به آتش کشید. شاید موشک سوم یا چهارم بود که اینقدر به نزدیکی قهوه خانه خورد که در چشم به هم زدنی قهوه خانه را با خاک یکسان کرد. صدای جیغ و وحشت زنان و کودکان با صدای داد و فریاد مردان با هم آمیخته شده بود. مثل روز، همه جا روشن شده بود و دود و خاک زیادی به هوا بلند شده بود. اما آن هواپیماهای جنگی ول کن نبودند و دو سه بار دیگر شلیک کردند. عاتکه که به زمین افتاده بود و گوشش جایی را نمیشنید، دید سگش بالای سرش ایستاده و دارد تلاش میکند که عاتکه را هوشیار کند. عاتکه به زور و بدون تعادل از سر جایش بلند شد. مرتب زمین میخورد. نگران آن مادر و دختر بود. به طرف آنها رفت. دید هر دو روی زمین افتاده اند و نزدیک است که زیر دست و پای جمعیت له بشوند. اول سراغ میا رفت. دید از گوش و گردن میا خون داغ در حال جوشیدن است. متوجه شد که میا جان داده و مثل گلی پرپر شده است. با تاسف و ناراحتی، روسری که دور گردنش بود را باز کرد و روی صورت و بدن میا انداخت. سراغ اِما رفت. دید سر و صورت اِما خونی و گرد و خاکی است. اما هنوز جان دارد و نبض و نفس در تن و بدنش مانند شمعی در مسیر باد، در حال خاموش شدن است. عاتکه با این که حالش بد بود، اَما اِما را رها نکرد و با هر زحمتی بود، او را از آن معرکه دور کرد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه توجه⛔️ پس از گذشت یک دهه از چاپ مستند ضدصهیونیستی حیفا و انتشار بیش از ۱۲۰ هزار نسخه توسط نشر معارف(نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها) 🔻انتشار رمان🔻 💥حیفا(۲)💥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی شبهای پاییز۱۴۰۲ لطفا با ارسال این بنر و یا هرطور که بلدید، هر کسی را که عاشق رمان با طعم واقعیت و هیجان است، به مطالعه فصل دوم حیفا دعوت کنید. همین الان! ایتا / سروش / روبیکا / گپ / تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا را شکر دست بانیان خیر درد نکنه🌷 هر کسی که ذره ای به ترویج فرهنگ کتابخوانی و نذر کتاب کمک کرد، ان‌شاءالله در پیشگاه خداوند ماجور باشد.
خدا را شکر وقتی نیت‌های خیری در کار باشه، سبب خشنودی دلها و ترویج خوبی‌ها میشه.
✔️ حدود پنجاه بسته کتاب، به صورت نذر، برای سراسر کشور ارسال شده. از عزیزانی که دریافت کردند خواهشمند است که اگر شرایطش را داشتند، با ارسال عکس از کتابها گزارش بدهند. ممنونم ضمنا پیشنهاد میکنم کتابها را وقف در گردش کنید تا به دست تعداد بیشتری برسد و استفاده کنند.
🔶 جالبه که برای اکثر کسانی که میخواستیم بفرستیم، تاکید می‌کردند که کتاب محمد ۱ و ۲ حتما باشه🧐😅 خداییش هنوز نمیدونم چرا این دو تا کتاب، یهو اینجوری گرفت؟! با این که موضوعش اصلا امنیتی نیست اگر کسی دلیلشو میدونه، بگه ما هم بدونيم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهارم 💥 تیم اولِ بلک از سمت راست طویله وارد شد. تیم دوم، مسئولیتِ پشتیبانی از تیم اول را به عهده داشت. تا آن لحظه حتی یک نفر هم تلفات نداده بودند. برعکس عراقی ها که فکرش را نمیکردند با همچین جهنمی مواجه شوند. بلک که نفر اول گروه اول و پیشتاز بود، به سرعت و با بی رحمی جلو میرفت و هر جنبنده ای را که روبریش سبز میشد، یک گلوله وسط پیشانی اش میکاشت. از دیواری که آن شبح پشت آن مخفی شده بود رد شد و متوجهش نشد. تو گوشش صدای مارشال را شنید که گفت: «از طویله رد شو و به طرف چپ برو! یه کوچه باریک هست.» بلک: «فهمیدم. دو تا در هست. کدومش؟» هم زمان، عراقی که پشت دیوار مخفی شده بود، خیلی حرفه ای و بی سر و صدا قدم به قدم با آنان جلو میرفت. مارشال: «دوتاش به هم راه داره.» بلک که پشت سرش، یعنی در کوچه مجاور همچنان جنگ بزرگی در حال ادامه بود، با لگد به درِ سمت راست زد و خودش و افرادش وارد حیاط کوچکی شدند. مارشال گفت: «نزدیکه. باید هفت هشت متریت باشه!» بلک با نورِ جلویِ کلاهش مسیرش را به طرف جلو ادامه داد تا این که دید یک نفر روی زمین افتاده! با احتیاط کنارش نشست. افرادش فورا دورِ او و مردی که روی زمین افتاده بود حلقه زدند و مراقب اطراف بودند. شبح هم از شکاف دیوار و در تاریکی مطلق آنجا داشت صحنه را میدید. بلک گفت: «پیداش کردم!» شبح دوباره دستش را گذاشت روی گوشش و آهسته به ولید گفت: «گندش بزنن. پیداش کردن! پیداش کردن! مفهومه؟» 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا بن هور که داشت از دوربین کلاهِ بلک و تصویری که روی مانیتور افتاده بود همه چیز را میدید، در چشمانش برق خاصی نمایان شد و با خوشحالیِ توام با اندکی استرس، کف دو دستش را محکم به هم چسباند و زیر لب گفت: «خدا را شکر! بیارینش. فرزندمو بیارین. بیارین پیش خودم. زود. زودِ زودِ زود.» 🔺روستای محل درگیری در جبهه مقابل، یعنی در طرفی که عراقی های مسلح حضور داشتند و میجنگیدند، جوانی بسیار چابک و قدبلند به نام ولید حضور داشت. ولید که فرمانده میدانی آن گروه عراقی بود، وقتی دید که غافلگیر شده، در بیسیم به کسی که پشت خط بود باصدای بلند، جوری که او بتواند بشنود گفت: «تمرکزشون روی یه نقطه است. دیر رسیدیم. پیداش کردند.» با این که صدای درگیری زیاد بود و به سختی میشنید، در بیسیم دستور آمد که: «برگردید. احتمال بمباران منطقه وجود داره. برای این که شما نیفتید دنبالشون، احتمالا کل منطقه رو بمباران میکنن که بتونن راه باز کنند و نیروهاشون رو از روستا خارج کنند.» ولید که غیرتش قبول نمیکرد عقب نشینی کند، اما اطرافش پر از جنازه نیروها و بچه هایش بود، در بیسیم گفت: «دریافت شد.» در حالی که پشت یک دیوار نیمه خراب شده سنگر گرفته بود، خطش را عوض کرد و در بیسیم گفت: «از ولید به کلیه نیروها! بکشید عقب! گفتم بکشید عقب!» شش هفت نفر جوابش را دادند و با گفتن کلمه «دریافت شد!» شروع به عقب نشینی کردند. اما یکباره صدای زنی از پشت خط آمد که گفت: «من بهشون خیلی نزدیکم. ولید اگه خودتو به موقعیت جنوب غربی برسونی، محاصره میشن. شنیدی ولید؟» ولید که صدای هواپیماهای بمب افکن را از دور میشنید به زنی که پشت خط بود گفت: «نمیشه رباب! برگرد. تا دو دقیقه دیگه این ضلع از روستا با خاک یکسان میشه. برگرد رباب! مفهومه؟» رباب که پشت دیوار و در نزدیکی آمریکایی ها بود، پارچه روی دهانش را پایین کشید و گفت: «کاش هیچ وقت فرمانده نمیشدی! سرباز که بودی، شجاع تر بودی. اهل محاسبه و مصلحت نبودی. کاش هیچ وقت مجبور نبودم بهت بگم مفهومه!» ولید گفت: «نظر خودمم همینه. بعدا حرف میزنیم. رباب! زاویه دوم پشت سرت که تا انتها بری، یه موتور هست. صاحبشو فرستاده بودم پشت سرت که شهید شد. من بچه های مجروح رو میکشم عقب! تو طرف من نیا! با همون موتور برگرد عقب! مفهومه؟» رباب از شکاف دیوار میدید که آمریکایی ها دارند آن مرد عراقی را آماده رفتن میکنند. بلندش کردند و روی شانه یک نفرشان انداختند. در حالی که دندانش را از حرص به هم فشار میداد به ولید گفت: «مفهومه اما ولید ... فقط بیست متر باهاش فاصله دارم! حداقل بذار بزنمش! که نتونن سالم ببرنش!» ولید گفت: «دستور چنین کاری رو نداریم. صدای هواپیماها نزدیک تر شده. زیر سی ثانیه وقت داریم. رباب! تو رو جان مادرت برگرد!» ادامه...👇