eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
666 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتگو درباره تنهایی، لزوما به معنی نفی گرایشات اجتماعی و تشکیل خانواده و این چیزا نیست. بلکه توجه به بخش قابل توجهی از جامعه است که در اطراف شما زندگی می‌کنند. یا حتی ممکنه خود ما یکی از اونا باشیم. چه اشکال داره کسی تنها باشه ولی آدم موفق و آرام و خوشبختی باشه؟ کانال @Mohamadrezahadadpour
حرفم اینه👈 هر تنهایی، انزوا نیست. زور نزنیم که کسی را که از تنهاییش راضی هست یا لذت میبره، از تنهایی دربیاریم. شاید شاعره شاید نویسنده است شاید موزیسین شاید عارف شاید عاشق یا شاید در حال رشد هست. اسم این دلسوزی نیست که بزنیم همه چیزشو بهم بزنیم و به زور دورش رو شلوغ کنیم یا بیاریمش وسط جمع! بلکه خراب کردن حس و حال یه آدم دیگه است. کانال @Mohamadrezahadadpour
به به ☺️ مگه چایخانه حرم حضرت معصومه راه افتاده؟ دم شما گرم که جاهای خوب یادمون میکنید
خدا را شکر ☺️ چه جالب
آخ که چقدررررر شماها زرنگید و آدمو توی گردن گیری میندازید خوشم اومد 😊 آفرین
⛔️ عزیزانی که آدرس ما را در تلگرام و بله مبخواستند: تلگرام؛ https://t.me/mohamadrezahadadpour بله؛ https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پنجم 💥 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا مارشال که حسابی عصبی و دستپاچه بود، لحظه به لحظه از حالت عادی خودش خارج میشد. مرتب به یاد مِهر اِما و لبخندهایش و دلبری های دخترش می‌افتاد. از اتاقش زد بیرون. تندتند راه میرفت و با خودش فکر میکرد. حس میکرد در زندانی گرفتار شده. میدانست که باید کاری بکند اما عقلش به جایی قد نمیداد. آشفته و عرق کرده به اتاقش برگشت. دید یک نفر از آن دو مردی که خبر گم شدن زن و دخترش را به او داده بود، در اتاقش ایستاده و دارد به قاب کوچک روی میز مارشال نگاه میکند. -تو اینجا چه غلطی میکنی؟ تو الان باید دنبال زن و دخترم باشی! جیمز جواب داد: «مارشال باید صحبت کنیم!» -ما حرفامون رو زدیم. من حالم بده. تمرکز ندارم. شغل من حساسه. نیاز به آرامش و تمرکز داره. عوضی چرا اینجایی؟ چرا نمیری یه خبر خوب از اِما و میا بیاری؟ جیمز با اندکی عصبانیت، لحنش را جدی تر کرد و به حالت امری به مارشال نهیب زد و گفت: «مارشال بشین! آروم باش. باید حرف بزنیم!» مارشال نشست اما لحظه به لحظه بیشتر عرق میکرد. مدام نوک انگشتش را را روی میز میزد و پاهایش را تکان میداد. جیمز روبروی مارشال نشست و گفت: «آخرین باری که باهاش حرف زدی، چیزی از رفتارش نفهمیدی؟ چه میدونم! مثلا اشاره بکنه که برنامه ای داره یا مثلا دعواتون شده باشه یا تهدیدت بکنه!» مارشال آب دهانش را قورت داد. چشمش به این طرف و آن طرف دودو میزد. گفت: «نه. ما کم دعوامون میشه. اِما خیلی زن صبور و مهربونی هست. حتی وقتی من حال ندارم و یا اعصابم خُرده، آرومم میکنه. تمام تکیه اش به خودمه.» -مارشال! ببخشید اینو میپرسم. اِما با کسی... -خفه شو! نه. اون اهل خیانت نیست. -متاسفم ولی ما اطلاع داریم که یکی از افسران خودمون مرتب بهش پیام میداده! تا این حرف را زد، مارشال دنیا روی سرش خراب شد. به جیمز چشم دوخت و خشکش زد. جیمز ادامه داد: «منظورم جَک هست. دوست صوفیا.» مارشال که فرو ریخته بود گفت: «جَک؟! نه. ینی جک شاید قصد و مرضی داشته باشه. ازش بعید نیست اما اون الان باید آمریکا باشه. آره. میدونم که آمریکاست.» -چرا اینقدر دقیق از برنامه جَک خبر داری؟ -دوستای خانوادگی هستیم. ولی اِما اهل رابطه با کسی نیست. اون یک مسیحیِ معتقده. -نمیدونم. ولی... گفتم شاید چون حضور تو در اینجا طول کشیده و اِما هم... -پاشو از جلوی چشمام گم شو برو بیرون! -عصبانی نشو! یه سوال دیگه! مارشال با خشم گفت: «اون اگه دلش پیش من نبود، اصرار نمیکرد که باهاش برگردم. اصرار نمیکرد که بمونه! پس به جای وقت تلف کردن و شِرووِر تحویل من دادن، پاشو برو دنبالش! کاری نکنین که خودم بیفتم دنبالش!» تا مارشال این حرف را زد، جیمز به مارشال زل زد و گفت: «گفتی اصرار کرد که بمونه؟!» مارشال که کوه آتشفشان شده بود، با همان حالتش لحظاتی با جیمز به هم زل زدند. 🔺پایگاه مخفی شهدای ثوره العشرین رباب چون بسیار به رد گم کردن و مسائل حفاظتی مقید بود، تقریبا آخرین نفری بود که از گروه مسلح آن شب به پایگاه رسید. موتورش را در راه رها کرده بود و با یک ماشین تقریبا داغون، خودش و آن دختر را به پایگاه رساند. دخترک خوابش برده بود. او را بغل کرد و به طرف اتاق خودش بُرد. در فضای پایگاه که یک خانه بزرگ و دو طبقه بود و اطراف آن را درختان بلند و لاستیک های انباشه پوشانده بود، راه میرفت و دخترک را با خودش میبرد که دید هفت هشت نفر کفِ حیاط آنجا افتاده و شدیدا زخمی شده اند. ده دوازده نفر در حال رسیدگی به وضعیت آنها بودند و آه و ناله در فضای حیاط پیچیده بود. به انتهای جمعیت زخمی که رسید، ولید جلوی پایش بلند شد. ولید با اشاره به دخترک از رباب پرسید: «نگرانت بودم. سلام. خوبی؟ این کیه؟» رباب جواب داد: «فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم. کاش ازت نپرسیده بودم و زده بودمش.» ادامه...👇