eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام برادر عزیز سلام خواهر گرامی من یک محقق و پژوهشگر در زمینه روایات هستم تابحال حدیث اقتصادی شنیدین شما؟ یا مثلا روایت درمورد چگونگی تجارت و کسب و کار! یا حتی روایاتی درمورد نجوم !! توصیه می کنم عضو این کانال بشو چون ممکن سبک زندگیت دچار تغییر مثبت بشه. https://eitaa.com/joinchat/321454604C88d4cdd9a7
مجموعه رایحه نو 🛍🛍 سلام دوست عزیز با احترام از شما دعوت می شود در جهت عمل به توصیه پیامبر اکرم صلی الله به کانال زیر برای تهیه عطر و ادکلن تشریف بیاورید. https://eitaa.com/joinchat/897974560C4142a34915 حال خودتون و اطرافیانتون با بوی خوش، همیشه خوبه!! فروشگاه ادکلن رایحه نوhttps://eitaa.com/joinchat/897974560C4142a34915
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و ششم» 🔺می‌روم که خودم را خوب کنم! از خواب پریدم، تازه اوّل صبح بود. نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خانه نیامده است. وسط حال خراب و ناراحتی‌هایی که داشتم، یادم آمد که تنها کسانی که اطّلاع داشتند ماهدخت برای مصاحبه کجا رفته است، من بودم، راننده و آن مأمور ویژه ایرانی؛ نکند ماهدخت بخواهد برایمان نقشه بکشد و ترتیب ما را هم بدهد! خب آن مأمور ویژه ایرانی که...، فقط من مانده بودم و راننده. خیلی ترسیده بودم، ترسم از این بود که آن راننده جانش در خطر باشد. می‌ترسیدم که یک نفر دیگر بخواهد کشته بشود و یا این خشونت، قتل و توحّش همچنان ادامه داشته باشد تا اینکه حتّی دامن خودم و خانواده‌ام را هم بگیرد. گوشی‌ام را برداشتم و شماره راننده را گرفتم. - الو، سلام! حال شما؟ - سلام خانم! ممنون. امر بفرمایید! - کجایین؟ - منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟ - نه، نمی‌دونم! فقط می‌خواستم ببینم حالتون خوبه؟ - ممنونم. جسارتاً شما چطور، حالتون خوبه؟ بهتر شدین؟ اتّفاقی افتاده؟ - خوبم. بیش‌تر مواظب خودتون باشین. - چشم، حتماً! اما اگه بهم می‌گفتین چی شده و یا قراره چی بشه خیلی بهتر بود. - چیزی نیست، نگران نباش. راستی از ماهدخت چه خبر؟ - خبر خاصّی ندارم. بعداز اینکه دیروز شما حالتون بد شد و با یه سرویس جدا رفتین، من موندم و تا آخر شب کمکشون کردم و بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستاش! - یکی از دوستاش؟! کی؟ اسمش؟ - نمی‌دونم. اسمشو نگفت و منم چیزی نپرسیدم. می‌خواین تحقیق کنم؟ - تحقیق؟ نمی‌دونم. اصلاً همین حالا پاشو بیا دنبالم، پاشو بیا که کارت دارم. - چشم. من تا نیم ساعت دیگه اون‌جام! در طول آن نیم ساعت، رفتم آماده شدم. خیلی حسّ و حال عجیبی داشتم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم در آینه که خودم را نگاه کردم، خودم را در مسیری دیدم که نمی‌توانم از آن فرار کنم و باید به یک جاهایی ختمش کنم. احساس می‌کردم مسئولیّت‌های بزرگی به گردنم است که باید تمامش کنم. خشم و اضطراب از چشمانم می‌ریخت. دو سه بار محکم آب به‌صورتم زدم و با خشم صورتم را شستم. وقتی دوباره سرم را بالا آوردم و در آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و دارد گریه‌هایم با آب صورتم قاطی می‌شود. حال عجیبی بود. از وقتی خبر کشته شدن و سوختن جنازه آن مأمور ایرانی را شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم، غم از دست دادن همه داداش‌هایم ناگهان روی دلم ریخته بود. همین‌جوری که شیر آب باز بود، نمی‌فهمیدم دارم چه‌کار می‌کنم . وقتی به خودم آمدم داشتم بی اختیار وضو می‌گرفتم. ماه‌ها بود که کلّی عوض شده بودم، بهتر است بگویم عوضی شده بودم! داشت کم‌کم یادم می‌رفت که مسلمانم و نمازی هست، روزه‌ای هست، خدایی هست، مثلاً شیعه هستم و بچّه آخوندم و... غرق شده بودم. داشتم در کنار بی‌ایمانی ماهدخت حلّ و هضم می‌شدم. خلاصه با گریه وضو گرفتم و با گریه دنبال سجّاده‌ام گشتم، پیدایش نکردم و به زور، یک مهر از اتاق بابا و مامانم برداشتم، به اتاقم رفتم و با گریه نمازم را خواندم. آخرین باری که با نماز و سجده، عشق و حال کرده بودم، توی دستشویی خانه‌ای بود که در اسرائیل ساکن بودیم و قبلش هم وقتی بود که در آن خوک‌دانی بودیم و صدای سجده¬ها و ابوحمزه خواندن‌های آن دو تا پیرمرد ایرانی را می‌شنیدم. نمازم را خواندم و فوراً آماده شدم. با خودم فکر کردم که لازم است یک چیزی با خودم داشته باشم، چیزی که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم، دم دستم باشد و بتوانم از آن استفاده کنم. ادامه👇
داخل خانه گشتم، به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخانه چیز دیگری را پیدا نکردم. بیش‌تر گشتم. به اتاق داداشم رفتم، داداشم و خانمش نبودند. می‌دانستم که به واسطه شغلش، بالاخره یک چیزی تو دست و بالش هست که به درد خواهر بدبختش بخورد. گشتم و یک شوکر سمّی را پیدا کردم. قایمش کردم و یک بار به آینه نگاه کردم و کمی به خودم رسیدم که گوشی‌ام تک خورد. راننده بود، یعنی رسیدم و بیا بیرون! وقتی می‌خواستم بیرون بروم، دیدم بابام در حیاط خانه قدم می‌زند، معمولاً بین‌الطّلوعین‌ها قدم می‌زد و هزار تا صلوات می‌فرستاد. رفتم پیشش. با همان حالت گرم و بابایی‌اش گفت: «عزیز دل بابا! بهتری؟» گفتم: «میرم که خودمو خوب کنم!» گفت: «نمی‌دونم چی تو ذهنته، امّا بذار منم پدری کنم و زیر قرآنم ردت کنم.» قرآن کوچک جیبی‌اش را از جیبش بیرون آورد و گرفت بالا... وقتی رفتم که از زیرش رد بشوم، قرآن را بوسیدم و روی سرم چرخاند. وقتی به‌طرفش برگشتم، مهلتش ندادم. محکم بغلش کردم و سرم را به سینه‌اش چسباندم. بابام اهل عطر نبود، امّا همیشه بوی خوش می‌داد، یک بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست بابایش می‌کرد. دم گوشم گفت: «یا رادَّ الشَّمْسَ لِعَلیّ بْنِ أَبی طالب، رُدَّ إِلَیَّ هذا»؛ «ای کسـی که خورشید را برای علیّ بن ابی طالب برگرداندی، این بچّه را هم به من برگردان!» مغرورتر از این حرف‌ها بود که تا حالا اشکش را دیده باشیم، امّا آن لحظه واقعاً بغض کرده بود و داشت کم‌کم مرا می‌کشت. رویم را برگرداندم، به‌طرف در خانه رفتم، خداحافظی کردم و رفتم بیرون. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخنرانی شب نیمه شعبان تهران حسین آباد، تقاطع خیابان جوانشیر و وفامنش، مسجد کَنی ان‌شاءالله بلافاصله پس از نماز مغرب و عشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖بر مهدی دین ✨مُنجی دنیا صلوات 🌸بر چهره آن ماه دل آرا صلوات 💖در دامن نرجس ✨گل زهرا بِشِکفت 🌸براین گل وبر نرگس و زهرا صلوات 🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و هفتم» 🔺اسمش مذاکره نبود! سلام کردم و سوار ماشین شدم، عقب نشستم. گفتم: «برو همون‌جایی که ماهدخت رو پیاده کردی.» برگشت، نگاهی به من کرد و گفت: «خانم! قصد دخالت و فضولی ندارم و باید اوامر شما رو اطاعت کنم، امّا خانم...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «امّا نداره. اگه باید اطاعت کنی، بگو چشم و برو!» گفت چشم و راه افتاد. همین‌طور که می‌رفتیم خیابان‌ها، پیاده‌روها و مردمی که کلّه صبح بیدار شده بودند و دنبال روزی و زندگیشان بودند را تماشا می‌کردم. احساس می‌کردم دیگر هیچ‌وقت این صحنه‌ها را نمی‌بینم. می‌میرم، به آن دنیا می‌روم و تمام می‌شوم! فقط نگاه می‌کردم و تلاش می‌کردم چشم از خیابان‌ها و آدم‌هایش برندارم تا خوب سیر بشوم. آن روزی را که روز آخر زندگی‌ام می‌دانستم، حتّی از دیدن درخت‌های پاییزی هم لذّت می‌بردم. رفت و رفت تا به یکی از محلّه‌های خلوت و معمولی کابل رسیدیم. وسطش یک خیابان با درخت‌های بلند و فراوان داشت. کم‌کم سرعتش را کم کرد و گوشه خیابان ایستاد. گفتم: «چی شد؟» گفت: «همین دور‌و‌براست. اجازه بدین ببینم...» از ماشین پیاده شد، نگاهی به دور‌و‌برش انداخت. گوشـی‌اش را از جیبش بیرون آورد و بعداز چند ثانیه شروع کرد با یک نفر که آن طرف خط بود حرف زد. فکر کردم دارد آدرس را از یکی می‌پرسد و تردید دارد. آمد و سوار شد. پرسیدم: «چی شد؟» در حالی که ماشین را روشن می‌کرد، گفت: «پیدا کردم!» حدود سیصد چهارصد متر رفت و داخل یک کوچه خلوت پیچید. دقیقاً از همان‌جا که پیچید، دل من هم پایین ریخت و داشت قلبم از حلقم بیرون می‌زد! از بس هول کرده بودم، نمی‌دانستم چه بگویم و چه بپرسم. یک چیزی به ذهنم رسید. به راننده گفتم: «مگه نگفتی وسط خیابون پیاده‌ش کردی و رفته، پس الان کجا داری میری؟!» چیزی نگفت. سکوت مرگباری بر جوّ ماشین حاکم بود. تا اینکه همین‌طوری که می‌رفتیم، دیدم که در رو‌به‌روی ته کوچه باز بود و ماشین را مستقیم داخل بُرد! تا رفتیم داخل، با ریموت اشاره کرد و در بسته شد. ماشین را وسط یک حیاط باغچه‌ای نگه داشت و گفت: «بفرمایید لطفاً!» با حالتی که داشتم ترس و تعجّبم را مخفی می‌کردم، گفتم: «اینجا کجاست؟» باز هم جواب نداد، پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشوم. بسم‌الله گفتم و دستم را سمت دستگیره ماشین بردم، در را باز کردم و پیاده شدم. راننده دستش را به نشانه احترام دراز کرد و مسیر را به من نشان داد. یک نگاه به ساختمانی انداختم که قرار بود داخلش بروم، قدم‌قدم بالا رفتم، در حالی که راننده هم پشت‌سرم می‌آمد. ترسیده بودم، همه‌اش حس می‌کردم الان محکم با چماق توی سرم می‌کوبد. در را باز کردم، وارد حال شدم و دیدم ماهدخت آنجاست. تا یک دقیقه فقط به هم نگاه می‌کردیم؛ یاد همه خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و همه بدبختی‌های آن مدّت را از چشم او می‌دیدم. ماهدخت همین‌طوری که قدم می‌زد، گفت: «ما سـه فصل با هم بودیم؛ یه فصل سخت و بد، تو اون انستیتو، یه فصل خوب و خوش تو اروپا و اسرائیل با همه امکانات، یه فصل هم تو خونه خودت تو افغانستان، در مسیر شکوفایی! فصل‌های قبلی با هم بودنمون خیلی برام خاطره‌انگیز بود. ما قرار بود با هم خیلی کارها رو بکنیم. قرار بود زن‌های کشورت رو نجات بدیم و به حقوق از دست رفته‌شون آگاهشون کنیم. قرار بود خیلی کارها رو انجام بدیم، امّا...» با آرامش گفتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا این‌قدر درگیری؟» گفت: «من برای مبارزه آفریده شدم. تو هر مرحله‌ای از زندگیم، با کسانی ارتباط می‌گیرم و کار می‌کنم که به دردم بخورن و بتونم ازشون استفاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم. قصّه‌ش مفصّله که چرا و چطوری تو انتخاب شدی، حوصله بیانش رو ندارم، امّا رابطه‌م با تو خیلی فرق می‌کرد. با همه سوژه‌هایی که قبلاً داشتم، تو فرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کلّه‌شق و جستجوگر بودی، امّا بهترین تصمیم رو گرفتی! همین که تصمیم گرفتی فضولی و کنجکاوی نکنی تا زندگی خودتو نجات بدی و تو دردسر نیفتی، خیلی مهم بود. من خیلی نقشه‌ها داشتم و دارم که دوست داشتم و دارم که با تو ادامه بدم، امّا سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سؤال پرسیدی ماهدخت کجاست و راننده هم اشتباه کرد که جوابت رو داد! راننده بعداً تنبیه می‌شه، امّا تو...» گفتم: «نیومدم که اینا رو بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم و ملّتت این کارا رو بکنی؟» ادامه👇
یک پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطن‌پرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی، چندان رزومه درخشانی نداری! می‌دونی اگه بعداز مرگت فاش بشه که مأمور موساد بودی و تو تل‌آویو درس خوندی و آموزش دیدی، مردم چه به سر خونواده و بابات میارن؟! پس لطفاً یادت نره که خودتم همچین آب پاکی نیستی! تازه هر جور فکرش کنی، جرم من از تو کم‌تره! چون تو سر سفره اون پیرمرد بزرگ شدی و وسـط ملّـت و خونواده‌ت بودی، امّا مـن یه بچّه آزمایشگاهی با سه تا خواهر قدّ‌و‌نیم‌قد! که نه بابامون معلومه و نه مادرمون مشخّصه!» گفتم: «تو میتاری؟ تو اون کتابه که می‌گفتی چرت‌و‌پرت نوشته، گفته بود میتار... تو خواهر حیفا هستی؟ همون میتاری که حدوداً 12 ساله تو افغانستان کار می‌کنه و تا حالا دو سه بار جرّاحی پلاستیک کرده؟ آره؟ تو میتاری؟» فقط قدم می‌زد و به زمین و در و دیوار نگاه می‌کرد. گفتم: «میتار!» تا این اسم را گفتم، سرجایش ایستاد، امّا نگاهم نمی‌کرد، به زمین زل زده بود. گفتم: «وسط چی داری؟ چرا یه‌کم برآمدگی خیلی ضعیف داره؟» باز هم جواب نداد. آرام دستش را روی گردنش برد. دیدم که راننده هم کمی خودش را جا‌به‌جا کرد که ببیند دست ماهدخت کجا می‌رود و چه‌کار می‌کند! ناگهان صدایی آمد. ماهدخت فوراً دستش را از روی گردنش برداشت، به راننده نگاه کرد و گفت: «چی بود؟ برو چک کن!» راننده بیرون رفت؛ من ماندم و ماهدخت! گفتم: «اگه قراره اینجا بمیرم، پس لطفاً حدّاقل به بعضی سؤالاتم جواب بده!» گفت: «این راه ادامه پیدا می‌کنه، چه من و تو باشیم و چه نباشیم. مهم‌ترین مأموریّت و مسئله سازمان، ژن مسلمان‌زاده‌ها و جنبش زنان هست، همه جنگ‌های پست مدرن یا برای نابودی این دوتاست یا برای مدیریّتش! ما اومدیم مدیریّتش کنیم، اومدیم که با تولید منابع و دانشگاه‌های مختلف...» یک صدایی آمد... «دانشگاه.های مختلف و آموزش و رصد و...» باز هم صدا آمد، این بار کمی بلندتر... ماهدخت صحبتش را قطع کرد و به‌طرف پنجره رفت. من هم به‌طرف پنجره رفتم. هر دو نفرمان دیدیم که یک نفر روی زمین افتاده است. معلوم نبود چه کسـی است، فقط می‌دیدم که پاهایش می‌لرزد. پشت ماشین بود، اصلاً مشخّص نبود چه خبر است. همان چند ثانیه لرزید و بعدش هم لرزشش تمام شد! صدای خور‌خور نفس خشمگین ماهدخت را می‌شنیدم. دستش را به‌طرف اسلحه کمری‌اش برد و رو‌به‌روی من گرفت. گفت: «تو طعمه بودی؟ از کی تا الان دنبالت بودن؟!» نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، حسابی گیج شده بودم. برگشتیم و باز از پنجره به حیاط نگاه کردیم. دیدیم یک‌مرتبه یک نفر بلند شد. معلوم بود که نشسته بوده روی سینه آن فردی که خوابیده بود! دیدیم راننده نیست. ماهدخت بیش‌تر وحشت کرد، من هم بدتر گیج شدم. واقعاً نمی‌دانستم چه خبر است. دیدیم بلند شد، صورتش را برگرداند و به‌طرف ما نگاه کرد. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. غیرممکن است، هیچ‌وقت یادم نمی‌رود! با همان کارد بزرگ نظامی که داشت، خون از تمام آن کارد می‌چکید. کارد را روی سقف ماشین گذاشت، دقیقاً مثل دفعه‌ای که کاردش را وسط دستم گذاشته بود و از من بازجویی می‌کرد. همان مأمور ایرانی بود... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑بچگی مداح‌های حسینیه معلی😂 فقط میثم مطیعی🤣
✔️ تحلیل اختلاف در جبهه اصول‌گرایی/ آیا پروژه اصول گرایان شورشی علیه قالیباف به سرانجام می‌رسد؟ 🔸تخریب های چند چهره توییتری علیه قالیباف در هفته های گذشته این پرسش را مطرح می کند که آیا این عده سخنگوی یک جریان سیاسی اند که می خواهند علیه وضع موجود در داخل اصول گرایی شورش کنند و نظمی نو درافکنند یا صرفا پروژه بگیرهای سایبری اند؟ تخریب کنندگان قالیباف در جبهه اصولگرایی اساسا باور های مشترکی ندارند و آن چیزی که آنها را ناخواسته کنار هم قرار داده دشمن مشترکی به نام قالیباف است. یک خانم پروژه‌بگیر، یک کافه‌دار و یک سخنران ... گفته می‌شود اولی و دومی دو کارفرمای مختلف دارند. اما بازی سخنران پیچیده تر است. او با باندهای قدرت طلب درون اصول گرایی که خواهان سهم بیشتر در مجلس اند متحد شده است تا بنام کلید واژه فساد راه را برای حضور آنها در مجلس و انشقاق بیشتر در درون اصول گرایی فراهم کند. انشقاقی که به نفع سهم خواهان است و در محاسبات آنها برای 1404 جایگاه ویژه ای دارد. 🔸اما پروژه تخریب قالیباف به چند دلیل در ادامه مسیر شکست خورد؛ 1- نخست اینکه موج رسانه ای این تخریب را رسانه معاند ایران اینترنشنال گسترش داد که در نیت آن برای کاهش مشارکت تردیدی نیست. 🔸2- گره خوردن این موضوع به انتخابات 1404 توسط جلیل محبی سطح بازی را یک مرتبه هم بالاتر برد و کار را برای سهم خواهان دشوار تر کرد. انتقاد صریح برخی اصولگرایان سرشناس از پروژه تخریب کار را باز هم سخت تر کرد و بعد از آن بود که کارفرمایان پروژه دست به عقب نشینی تاکتیکی زدند. 🔸3- کلیدواژه مهاجرت و فساد. گروهی در خارج موضوع مهاجرت را برجسته می کردند و گروه داخلی می خواستند بحث فساد را بازنمایی کنند. واگرایی این دو جریان مانع از تقویت موج تخریب شد.این دو موج همدیگر را تقویت نکردند. بر این اساس می توان گفت معترضان درون جبهه اصولگرایی یک جریان سیاسی نیستند بلکه می خواهند مسیر آینده یک جریان سیاسی پشت پرده را هموار کنند! (به نقل از خبر فوری) @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و هشتم» 🔺کارد بزرگش را برداشت! آن مأمور ایرانی همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت. چشم از ما برنمی‌داشت، به‌طرف در هال آمد. دیدم که ماهدخت، خیلی طبیعی و معمولی پشت به پنجره کرد و خیلی آرام باز شروع به قدم زدن کرد. تفنگش را هم پشت کمرش گذاشت، سرش پایین بود و قدم می‌زد. من واقعاً گیج شده بودم. نمی‌دانستم چه خبر است. چرا ماهدخت فقط خشمگین شد؟ چرا نترسید و شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلاً چرا مرا به‌عنوان گروگان نگرفت؟ چرا این‌قدر آرام و حرص‌دربیار و لعنتی هست؟! تا اینکه دیدم دستگیره در پایین آمد و آن مأمور ایرانی خیلی با احتیاط وارد شد. نگاهی به همه‌جای خانه کرد. او هم آدم حرص‌دربیارتری بود! بدون اینکه مثل داخل فیلم‌ها شروع به فحّاشی کند و به‌طرف هم حمله کنند، یک نفس عمیق کشید و سه چهار تا دستمال کاغذی از جیبش بیرون آورد و شروع به تمیز کردن کاردش کرد! فقط باید وسط یک ایرانی و یک نمی‌دانم چه ... چه بگویم؟ حالا می‌گویم یک اسرائیلی باشید تا بدانید آن لحظه چه کشیدم! دوست نداشتم آن صحنه را از دست بدهم. آن صحنه، هیجان، ترس، لذّت و وحشتش به اندازه همه رقابت‌هایی بود که در دنیا بین ایرانی‌ها و اسرائیلی‌ها باید رخ می‌داد و رخ نداد! وسط رخ‌به‌رخ شدن دو تا ببر خشـمگین بودم و نمی‌دانستم چه‌کار کنم. خیلی دلم می‌خواست فرار کنم، ولی یک حسـّی به من می‌گفت بمان! دیگر از این صحنه‌ها هیچ‌وقت گیرت نمی‌آید، دیگر هیچ‌وقت دعوای تن‌به‌تن یک ایرانی و اسرائیلی را نمی‌بینی. تصمیم گرفتم بمانم، امّا از ترس و وحشت به دیوار چسبیده بودم و به آن دو نفر نگاه می‌کردم. ماهدخت برگشت و به آن مرد ایرانی نگاه کرد. او هم کارهای تمیز کردن کاردش تمام شده بود و داشت برقش می‌انداخت! کارش تمام شد، کارد را پشت کمرش گذاشت و به ماهدخت زل زد. ماهدخت اوّلین کسی بود که حرف زد. گفت: «چرا اونو کُشتی؟ اون فقط یه راننده بود؟» آن مرد ایرانی گفت: «راننده‌های اینجا با سلاح گرم ساخت انگلستان و گوشی ماهواره‌ای اپل متصّل به کانال‌های سازمانتون تردّد می‌کنن؟!» ماهدخت چند لحظه ساکت شد. بعد گفت: «چیه حالا؟ چیکارم داری؟» آن مرد ایرانی با تعجّب گفت: «چیکارت دارم؟! این چه سؤالیه که می‌پرسی؟ از اینکه این دختره رو گروگان نگرفتی، خوشم اومد ازت! گفتم چقدر استوار و عاقله که نمی‌خواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده، بلکه ترجیح میده واسه ادامه زندگیش بجنگه! امّا الان با این سؤالت پاک ناامیدم کردی!» ماهدخت گفت: «می‌خوای باهام بجنگی؟!» آن ایرانی گفت: «تا الان باهات بازی می‌کردم، امّا الان آره! وقتی داشتیم با حیفا می‌جنگیدیم حسابی راه و قاعده بازیتون رو یاد گرفتم. ما از حیفا حدّاقل یه ماه عقب‌تر بودیم به‌خاطر همین فقط به جنازه نابودشده اون رسیدیم، امّا از وقتی فهمیدم که تو وجود خارجی داری، تصمیم گرفتم یه بار واسه همیشه با حیثیّت حرفه‌ایم بازی کنم و خودم بخوام که با تو بجنگم!» ماهدخت گفت: «از کی اینجایی؟!» آن مرد ایرانی گفت: «از آخرین باری که تو تل‌آویو پیتزا خوردین!» ماهدخت گفت: «راستی تو رو کشتم! همون روزی که رفتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاحبه بگیرم و خانواده‌ش و اسناد و مدارک منزلش رو بسوزونم! چرا نمردی؟» ایرانیه گفت: «قصّه‌اش مفصّله. ترجیح می‌دم وقتمو واسه قطعه‌قطعه کردنت تلف کنم! فقط همینو بدون که اصل من اون‌جا نبود، گرای اشتباه بهت دادن؛ ینی باید اشتباه می‌کردی تا بتونم پازل امروز رو بچینم.» وقتی اسم قطعه‌قطعه شدن برد، زانوهای من شل شد و به زمین افتادم. چشمانم داشت سیاهی می‌رفت، امّا آن‌ها اصلاً به من نگاه نکردند؛ چون اگر یک لحظه چشم از هم برمی‌داشتند، یکی یک بلایی سر دیگری می‌آورد. ماهدخت گفت: «ما هم درباره تو کم نمی‌دونیم! بالاخره من یکی رو می‌کشم، الان به فرض محال تو هم منو می‌کشی، یکی دیگه هم پیدا می‌شه که ترتیب تو رو میده! فکر نکن خیلی باهوش و بی‌خطا هستی، چه بسا همین حالا هم داری اشتباه می‌کنی.» ادامه👇
آقاهه چند لحظه ساکت شد. دستش را به سمت کمرش برد و کاردش را بیرون آورد. می‌خواست یک چیزی بگوید که ناگهان متوجّه شد دستگاه کوچکی که در گوشش بود، چیزی بهش گفت که سبب شد آن مرد ایرانی بگوید: «نشنیدم! چی گفتی؟» دیدم یک‌مرتبه اعصاب آقاهه به هم ریخت، امّا خودش را کنترل کرد و با لحن آرامی به آن طرف خط گفت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمی‌رسم بیام.» هنوز حرفش تمام نشده بود که همه‌چیز به هم ریخت. ماهدخت اسلحه‌اش را در یک چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت و جلوی آن مرد ایرانی گرفت. دقیقاً؛ یعنی دقیقاً لحظه‌ای که اسلحه از کمر ماهدخت جدا شد تا رو‌به‌روی آن مرد ایرانی گرفته شد، شاید سه ثانیه نشد. من تا چشمم را می‌خواستم تکان بدهم و به آن ایرانی نگاه کنم؛ یعنی ظرف همان سه ثانیه، آن ایرانی خودش را روی زمین پرت کرد. ماهدخت با آن شتابی که آن کار را کرد، فقط فرصت شلّیک داشت. همین کار را کرد، امّا غافل از اینکه اصلاً هدفی جلوی چشمش نبود و آن مرد ایرانی محو شده بود و تیر، زوزه‌کشان به پنجره خورد و همۀ شیشه‌هایش به خارج از حیاط پَرت و پخش شد. من حتّی فیلم‌های این‌جوری را هم خیلی نمی‌دیدم و چندان به دلم نمی‌نشست، امّا از سرعت عمل آن ایرانی به وجد آمده بودم! به‌خاطر صدای بدی که شلّیک ماهدخت داد و شیشه‌هایی که شکست، دستم را روی گوش‌هایم گرفته بودم و چشمم را هم می‌خواستم ببندم که دیگر نبستم. اصلاً تصوّرش هم کلّی انرژی را از آدم می‌گیرد، چه برسد به اینکه ناگهان بشنوی که ماهدخت یک جیغ کوچک هم بزند، سرت را برگردانی و ببینی که آن ایرانی، کارد گنده و سنگینش را جوری پرتاب کرده که قشنگ نصف ران راست ماهدخت را شکافته و الان هم وسط پایش گیر کرده است! من فقط دیدم خون همه‌جا پاشید، حتّی یک‌کم هم جلوی من ریخت که باعث شد چشمم سیاهی برود و احساس کنم می‌خواهم غش کنم. ماهدخت به زمین خورد، امّا تفنگش از دستش نیفتاد. به‌محض این‌که به زمین خورد و خونی‌و‌مونی افتاده بود و غلت می‌زد، یک نگاه کرد به جایی که آن ایرانی افتاده بود، امّا اثری از او ندید. آن ایرانی کاردش را پرتاب کرده بود و نمی‌دانم دیگر چطوری و کی باز هم محو شد. ماهدخت که داشت مثل مرغ پرکنده ناله می‌کرد، به جاهایی که فکر می‌کرد الان آن ایرانی پیدایش می‌شود تیرهای کور شلّیک می‌کرد، تیرش تمام شد و دیگر تفنگش شلّیک نکرد. من دیگر داشت چشمانم بسته می‌شد، به پلکم التماس می‌کردم که باز بمان و تماشا کن، باز بمان لعنتی! شما تصوّر کنید یک شکارچی دارد به شکارش نزدیک می‌شود که هنوز زنده است؛ خب دیگر اسمش را شکارچی نمی‌شد گذاشت! باید به او گفت: «اجل... عزرائیل... مرگ مجسّم!» قدم‌قدم به‌طرف ماهدخت آمد. وای به جای ماهدخت، من داشتم می‌مردم و سکته قبل‌از مرگ می‌کردم. ماهدخت فقط خودش را روی زمین می‌کشید و جملاتی را به زبان نحس عبری می‌گفت! آن آقاهه که دنبالش قدم‌قدم می‌رفت که کارش را تمام کند، با همان لحن آرام و مطمئنّش گفت: «دیگه موساد و هیچ خر و سگ دیگه‌ای نمی‌تونه نجاتت بده! وایسا... وایسا دختر! تا کی می‌خوای منو بکشونی این‌ور و اون‌ور؟ بذار راحتت کنم!» ماهدخت که پای نیمه قطع شده‌اش را با یک عالمه خون با خودش روی زمین می‌کشید و می‌خواست مثلاً از اجلش فرار کند، دیگر به نفس نفس افتاده بود و ضجّه می‌زد. دلم یک جورهایی برایش سوخت، خیلی بیچاره و بی‌پناه به نظر می‌رسید! تا اینکه به دیوار رسید. آن آقاهه دستش روی گوشش بود و به آن طرف خط می‌گفت: «تمومه دیگه، بذارین غنائممو بردارم و بیام! خیلی طول نمی‌کشه. شما کار خودتونو بکنین و منتظر من نباشین.» بالای سرش رسید. پای راستش را روی تکّه دوّم پای ماهدخت گذاشت که داشت قطع می‌شد! ماهدخت چنان داد و ناله‌ای زد که داشتم می‌مردم. آن آقاهه خم شد و کاردش را محکم از ران ماهدخت جدا کرد. نگاهی به‌طرف من کرد و گفت: «لطفاً اون طرفو نگاه کن! حالت بدتر می‌شه‌ها!» من حتّی جان نداشتم یک طرف دیگر را نگاه کنم. سرم همین‌طور به‌طرف آن آقاهه و ماهدخت افتاده و با چشمان باز خشکم زده بود. کاردش را به شلوار ماهدخت کشید تا کمی تمیز بشود! چقدر هم در آن شرایط، فکر تمیزی و این حرف‌ها بود. بالای سر ماهدخت رفت. همان لحظه یک کاغذ از جیبش بیرون آورد و به دیوار چسباند. یک چیزی شبیه لیست بود. بعد هم دو تا کیسه زباله بیرون آورد، باز کرد و به سمت راستش گذاشت. نمی‌دانستم می‌خواهد چه‌کار کند، فقط شنیدم که گفت: «خب میتار خانوم! بذار ببینم از کجا باید شروع کنم؟ آهان، اینجا خوبه!» نمی‌دیدم، امّا فکر کنم گودی زیر گردنش بود. با آن کارد گنده‌اش... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا ایمان و شرافت و عاقبت ما را در این چند روز باقی‌مانده به انتخابات حفظ بفرما و کمکمان کن که آخرتمان را به دنیای کسی نفروشیم الهی آمین یا رب العالمین سلااااااام صبحتون عسل ☺️
جوری نشود که یک لیست بگذارند جلویمان و بگویند همین است و همین‌ها را بنویس و تامام! از آنها برنامه و وعده و قول بخواهید تا بعدا بشود بهتر از آنها مطالبه کرد. این انتخابات، خیلی دارد کم وعده برگزار می‌شود. تا جایی که احساس میکنم همه مشغول شده‌اند به این لیست و آن لیست. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour 🔺صفحه ویراستی: https://virasty.com/Jahromi/1708922986025184667
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان