eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
💎مسجد صفا نه این که کسی خبر بیاورد و اسم کسی ببرد. نه! الهام و عاطفه از صدای و داد و بیدادی که مردم در حیاط مسجد راه انداخته بودند و مدام بچه پسرها با سرعت به مسجد می‌آمدند و به احمد و صالح خبر میدادند، ناگهان جمله «حاج آقا رو زدند.» و یا «حاج آقا چاقو خورده و افتاده کفِ کوچه!» به گوششان خورد. خب تصور بفرمایید که واقعا در لحظه‌ای که این خبر هولناک به گوش الهام با آن میزان وابستگی و دلدادگی و عاشقانگی و فوران احساسات خورد، چه حالی شد و چه هول و هراسی به دلش افتاد؟ دقیقا چند دقیقه پس از شور و هیجانی که بخاطر خلوت با داود به او دست داده بود و میخواست لَختی کنار هم بنشینند و رو در رو دو کلمه مشق عشق کنند، چه حالی میشود که بشنود داود چاقو خورده و در خونش غرق است و افتاده کفِ خاک و خُل‌های کوچه؟! عاطفه و الهام ندانستند چطور خودشان را به دم در مسجد رساندند. عاطفه از دور دید ماشین آمبولانس در وسط جمعیت گیر کرده و دارد آژیرکشان از وسط کوچه تنگ و باریک مسجد و موج جمعیت به طرف انتها میرود. گفته بودم و دیدیم که عاطفه چقدر عاقل و فهمیده و خانم است. آن لحظه هم یک صحنه دیگر از عقل و فهم عاطفه گل کرد. چرا که تا رسیدند در مسجد و خروجی خانم‌ها، رو به طرف کوچه بود و الهام با وحشت پشت سرش میخواست به طرف کوچه و داود بدود که عاطفه همانجا سد کرد و ایستاد و دو دستش را گرفت در قاب در مسجد و محکم مشتش را در در دو طرفِ آهنِ قاب در گره کرد تا الهام هر کاری بکند و هر فشاری که بیاورد، نتواند از مسجد خارج بشود و داود را غرق به خون ببیند. ادامه👇
عاطفه رو به کوچه بود و شاهد همه چیز بود. دندانهایش را روی هم محکم میسابید و بغضش را در چشمانش و لای دندان‌هایش نگه داشته بود تا مقاومت کند و نگذارد الهام بپرد وسط کوچه و وسط جمعیت! الهام هر چه خودش را زد، هر چه به کمر عاطفه فشار آورد، هر چه عاطفه را گرفت و میخواست او را از قاب در بِکَند و بیندازد کنار و راه را باز کند و به طرف نعش داود بدود، نشد که نشد. نتوانست که نتوانست. الهام خودش را میزد و به دست و بدن عاطفه فشار می‌آورد و مدام با جیغ میگفت: «بذار برم ... داود ... داود ... وای خدا داود .... یا حضرت زهرا داود ... بذار برم بالا سرش ... برووو کنارررر ... برو دیگه ... داووووووود» عاطفه مثل کوه، مثل رزمنده گردان کمیل که به او گفته باشند اگر کانال ماهی را رها کنی، خون بچه ها گردنت است، مثل سرداری که خودش به تنهایی تنگه کوه اُحد را بسته و اجازه خروج به اَحدی نمیدهد، به فریادها و جیغ و خودزنی الهام توجه نکرد و فقط مشتش در قاب در و دندانهایش را روی هم فشار میداد و معبر را باز نکرد تا تازه‌عروس، شاهد خون و رگ بریده تازه داماد نباشد. تا وسط جمع نامحرم، شاهد خودزنی و آشفته احوالی الهام بالای سر شوهر بی‌هوشش نباشد. تا الهام پس نیفتد و قالب تُهی نکند. شاید یک ربع آن شرایط هولناک برای آن دو بانو طول کشید. تا این که بالاخره جلوی چشم همه، آمبولانس با آژیر بلندش داود و سروش را سوار کرد و با خود بُرد. وقتی عاطفه خیالش از رفتن آمبولانس راحت شد، فورا برگشت رو به طرف الهام و جلوی چشم همه از گوهر هم کمک گرفت و الهام را به زور بردند داخل و در را بستند. تا به الهام یک لیوان آب قند ندادند و خودش هم دو قُلپ نخورد و کمی از آن اوج استرس کاسته نشد، عاطفه به هیچ کدام از خانم ها اجازه ورود نداد و الهام را رها نکرد. فورا برای فرشاد زنگ زد. -الو ... جان! -سلام. خوبی؟ حاج آقا چطوره؟ -سلام. هنوز نرسیدیم. تو خیابون تصادف شده بود، مجبور شدیم بریم دور بزنیم. -بالا سرشون هستی؟ -آره. عاطفه آهسته و بدون این که تابلو بشود چند قدم از آنها فاصله گرفت اما الهام متوجه شد و بلند شد و دنبال سرش راه افتاد. -خب چطوره حالشون؟ هوش دارن یا نه؟ -زخم عمیقه. اما به دستش خورده. -نکنه ... (که سایه الهام را دید که دنبالش راه افتاده و دارد با گریه و حال نزار ...) -فکر کنم آره. به رگش خورده. الهام این «به رگش خورده» را شنید. زانوهایش شل شد و همانجا نشست و دو دستی به سر خودش زد و بلندبلند گریه کرد. عاطفه فورا گوشی را قطع کرد و الهام را گرفت توی بغلش و دستش را هم گرفت که به خودش آسیب نزند. آرام درِ گوشش گفت: «نزن خواهر جان. نزن عزیزدلم. گفت خورده به دستش. دست اشکال نداره.» اما الهام با گریه و فریاد گفت: «خورده به رگ دستش. اگه ازش خیلی خون بره و دستش فلج بشه چی؟» عاطفه دست به صورت الهام کشید و گفت: «چیزی نمیشه قربونت برم. چیزی نمیشه. تو ماشین آمبولانسه. فرشاد هم بالا سَرِشه. خون رو بند آوردند. خیالت راحت.» الهام همین طور که گریه امانش نمیداد گفت: «دروغ میگی. دروغ میگی عاطفه. من میدونم که اتفاق بدی افتاده. میدونم. تو یه چیزی نمیگی. داری ازم مخفی میکنی.» عاطفه که خودش هم حالش داشت بد میشد و رنگش شده بود مثل اَدویه، به الهام گفت: «به جون بابام چیزی نشده. به قرآن چیزی نیست. نگران نباش. بذار دوباره زنگ بزنم به فرشاد و بپرسم کدوم بیمارستانن تا بریم اونجا. خوبه؟ میخوای زنگ بزنم؟» الهام فورا خودش را از بغل عاطفه درآورد و نشست روبرویش و گفت: «آره. آره زنگ بزن. زود باشه عاطفه زنگ بزن!» ادامه👇
💎بیمارستان داود و سروش را بردند به بیمارستان محل کار عاطفه و فرشاد. عاطفه و الهام تا مطلع شدند، سراسیمه به بیمارستان رفتند. برعکس روزگار اینقدر آن شب بیمارستان شلوغ بود که عاطفه تعجب کرد. پشت درِ اتاقی که داود و سروش را خوابانده بودند، عاطفه و الهام و فرشاد و چند نفر دیگر ایستاده بودند. چند دقیقه نگذشت که المیرا و سیروس هم آمدند. المیرا خیلی ترسیده بود و تا چشمش به دخترش افتاد، همدیگر را در بغل گرفتند و سپس روی صندلیِ آهنی سردِ آنجا نشستند. سیروس از فرشاد پرسید: «چی شده؟ کی زده؟» فرشاد جواب داد: «حاجی داود مورد سوءقصد قرار گرفته. دومی نمیدونم چرا چاقو خورده. ضارب در رفته.» سیروس: «به هوش اومدند؟» فرشاد کمی صدایش را آرام کرد که الهام و المیرا نشنوند و جواب داد: «نه. یه کم از همین میترسم. نشونه خوبی نیست.» سیروس: «چرا؟ کجاشو زدند؟» فرشاد: «به دستش زدند اما میگم شاید وقتی افتاده زمین، سرش جایی خورده باشه. نمیدونم. امیدوارم اینطور نباشه.» ادامه👇
وقتی فرشاد این را گفت، سیروس هم ترسید. نگاهی به حال خراب دختر و همسرش کرد و نگاهی به اتاقی که پشت درش ایستاده بودند انداخت. عاطفه به فرشاد گفت: «من هستم. شما اگه میدونی مسجد...» این را که گفت، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد. فرشاد فورا دستش را گرفت و در کنار المیرا نشاند و یک بطری آب معدنی و یک شکلات به او داد و گفت: «بنظرم همتون برین. من میمونم.» الهام با گریه گفت: «من هیچ جا نمیرم. کسی به من نگه برم. من تا داود به هوش نیاد، از اینجا تکون نمیخورم.» در همان لحظه دکتر از اتاق بیرون آمد. فرشاد پرسید: «حالش چطوره؟» دکتر گفت: «خون زیادی از دوتاشون رفته. متاسفانه به بخشی از استخوان سینه یکیشون(منظورش سروش بود) یه کم آسیب رسیده که خیلی احتیاط داره.» فرشاد: «حاجی چطوره؟» دکتر: «خونش بند اومده. خیلی ازش خون رفته. اگه فورا نرسیده بودید و دستش رو با شالگردن نبسته بودین، خیلی اوضاع بدتر میشد. گفتم یه عکس از سرش و نخاعش بگیرن که خیالم راحت‌تر بشه.» تا الهام اسم سر و نخاع شنید، از سرِ جاش بلند شد و با ترس پرسید: «چرا سر و نخاعش؟ مگه زبونم لال آسیب دیده؟» دکتر گفت: «میخوام مطمئن بشم. نه. فکر نکنم. نگران نباشید.» دکتر این را گفت و رفت. همان طور که سیروس، زن ها را کنترل میکرد، فرشاد ترتیبی داد که فورا عکس برداری صورت بگیرد و بقیه کارها انجام شود. گذشت تا حوالی ساعت دو و نیم بامداد شب نوزدهم ماه مبارک رمضان. آن چهار پنج نفر به علاوه مادر و خواهر سیروس پشت درِ آن اتاق، با قلبی مملو از درد و ناراحتی و اضطراب و اضطرار، قرآن به سر گرفتند و کفِ سالنِ بیمارستان نشستند و «بِکَ یا الله» گفتند. 💎مسجد صفا آن شب، اینقدر جمعیت در مسجد جمع شد که فضا از کنترل عادی احمد و صالح خارج شده بود. دیگر واگذار کرده بودند به خود امام علی که جلسه روضه و احیا را جمع کند. چون وقتی جمعیت اینقدر زیاد میشود که حتی کوچه بغلی و کوچه منزل سلطنت خانم پر شده بود و هر کسی برای خودش روزنامه یا سجاده آورده بود و نشسته بودند، عملا کنترل و پذیرایی چنین جمعیتی در حد و اندازه چند نفر نیست. بخاطر همین احمد و صالح تمام تمرکزشان را معطوف به اجرای درست و بی نقص برنامه کردند. دعای جوشن خوانده شد. حاج آقای عدالت به منبر رفت و خداییش چه منبری رفت! کم نگذاشت و هر چه در توان داشت... همان طور که قرآن بر سر گذاشته بود، با بغضی در سینه گفت: «اَللَّهُمَّ بِهَذَا الْقُرْآنِ وَ بِحَقِّ مَنْ أَرْسَلْتَهُ بِهِ، وَ بِحَقِّ كُلِّ مُؤْمِنٍ مَدَحْتَهُ فِیهِ، وَ بِحَقِّكَ عَلَیهِمْ، فَلَا أَحَدَ أَعْرَفُ بِحَقِّكَ مِنْكَ بِكَ یا اللهُ...» وقتی ذکر «بک یا الله» تمام شد گفت: «متوسل به اهل بیت علیهم السلام میشیم. اما قبلش میخوام یه چیزی بگم. همان طور که اطلاع دارید، امام جماعت مسجد امشب متاسفانه مورد سوءقصد قرار گرفتند. علاوه بر ایشون، یکی از جوانان مَشتی محله هم مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و الان هر دو بزرگوار روی تخت بیمارستان و بی هوش هستند. نمیدونم اطلاع داری یا نه؟ حاج آقا با این که تازه داماد بودند این پیشامد براشون اتفاق افتاده و آن یکی برادرمون هم یک جوان زحمتکش اهل محل هستند. بیا امشب به جای اونا هم به اهل بیت متوسل شو ...» تا این را گفت، جمعیت زد زیر گریه. خودش هم گریه اش گرفت. وسط گریه هایش گفت: «پس از سالیان سال خدا به دل یه طلبه خوش ذوق انداخته بود که این مسجد و این محله رو آباد کنه. یکی که علما درباره‌اش گفتند اهل تحقیق و مطالعه و دقت و تبلیغ امر دین هست. مردم میخوام سفارش حاج آقای خلج را بهتون بگم... حاج آقا گفتند سلام منو به مردم محله صفا برسونید و بگید برای حاجی داود و اون جوان، به دستان قلم شده پسر امّ‌البنین متوسل بشید...» ادامه👇
با این جمله، صدای گریه مردم به هوا رفت. زمین و زمان و در و دیوار با مردم مسجد و کوچه ها گریه میکرد. حاجی عدالت لحظه ای تمرکز کرد و نفس عمیقی کشید و با سوزی که داشت شروع کرد: [می گذرد کاروان روی گل ارغوان قافله سالار آن سرو شهید جوان در غم این عاشقان چشم فلک خون فشان داغ جدایی به دل آتش حسرت به جان خورشیدی ، تابیدی ، ای شهید در قلب ها جاویدی ، ای شهید...] رسما داشت مردم را میکُشت. با آن سوز و فغان و حال و حسی که روی منبر داشت. و البته شعری که وقتی چشمش بست، به زبانش جاری شد و همان شد روضه. تا این که رسید به این جا که: [ وقت جدایی رسید باد مخالف وزید از شرر داغ تو پشت برادر خمید پشت و پناهم شکست پشت سپاهم شکست فاطمه در کربلاست علقمه در خون نشست از جان خود سیرم ای خدا من بی او میمیرم ای خدا...] 💎بیمارستان از بین همه حال الهام تماشایی تر بود. کلا خودش و تیپ و کلاس و همه چیزش را فراموش کرده بود. گوشه ای کِز کرده بود و همین طور که همه قرآن به سر داشتند، او دستش را به نشان بی کسی و نداری روی سرش گذاشته بود. چادر سیاهش را روی صورتش کشیده بود. پاهایش را توی سینه اش جمع کرده بود و بیچاره وار آرام به سرش میزد و زیر لب هقهق میزد و میگفت: « من بی او میمیرم ای خدا...» آقافرشاد مراسم مسجد صفا را از طریق اینستا در پشت در اتاقی که داود و سروش روی تخت افتاده بودند، برای بقیه پخش میکرد و خودش هم بی امان گریه میکرد. تا این که حاجی عدالت، همین طور که داشت میخواند و خودش و خلائق را از زمین و زمان کَنده بود، رسید به اینجا که: [وقت جسارت شده ... موقع غارت شده ... خواهرت آماده‌ی ... بندِ اسارت شده...] و بچه های پایین شهر هم که غیرتی... مخصوصا سرِ ناموس... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و چهارم» 🔰صبح بیستم ماه مبارک... صبح خیلی زود، که هر کس در آن سالن و پشت در آن اتاق در گوشه‌ای خوابش برده بود، الهام وسط پِلک چشمانش یک سایه را دید که از جلویش رد شد و به طرف اتاقی که داود و سروش در آن خوابیده بودند رفت. به زور، و با زحمت فراوان چشمانش را مالاند و دقیق تر نگاه کرد. دید حاج آقا خلج، بدون هیچ همراه و به آرامی از جلوی همه رد شد و میخواهد وارد اتاق بشود. الهام خواست حرکت کند اما اینقدر خسته بود که رمق نداشت. اما درک آن لحظه برایش مهم بود. به زور، همه توانش را در زانوهایش جمع کرد و میخواست بلند شود اما سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد اما با زحمت خودش را سر پا نگه داشت. دستش را به دیوار گرفته بود. اندکی که گذشت، توانست تعادلش را حفظ کند و آرام آرام و قدم به قدم به طرف در اتاق برود. همین طور که به در نزدیک تر میشد، از تار بودن جلوی چشمانش کاسته میشد تا این که دستش را دراز کرد و نوک انگشتش به در رسید. در را باز کرد و خیلی آرام قدم در آن اتاق گذاشت. با صحنه عجیبی روبرو شد. دید حاج آقا خلج پایین پای داود، عبایش را پهن کرده. رو بخ قبله ایستاده. عمامه بر سر و بخشی از عمامه اش را به نشان گدایی و بیچارگی به دور گردنش انداخته و بعدها معلوم شد که در حال خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها است. الهام همان جا خشکش زد. دید نمیتواند سر پا بایستد. همان جا در حالی که کمرش به دیوار متصل بود، خودش را به دیوار کشید و همانجا مثل دخترکان یتیم نشست. نفسش داغ بود و دلش دوباره گُر گرفت. وقتی دید حاجی خلج بعد از نماز، به سجده طولانی رفته و در حالی که یکی از دستانش رو به آسمان و در آن یکی دستش تسبیح دارد و آرام و با حالت خاصی میگوید «الهی بفاطمهَ ... بفاطمهَ ... بفاطمهَ...» صورتش را زیر چادرش برد و بی صدا بارید. آن حالت شاید یک ربع طول کشید. خلج بلند شد و رفت بالای سر آن دو تا جوان و دستی به سر و روی هر دو کشید. سپس از جلوی الهام که روی زمین نشسته بود و داشت از زیر چادر مشکی‌اش سایه حاجی را میدید، رد شد و رفت. تا قبل از ساعت هشت صبح که شیفت میخواست عوض بشود، الهام به خودش آمد و دید فرشاد و همکارانش تند تند دارند به بالای تخت آن داود و سروش رفت و آمد میکنند. اولش ترسید. خودش را جمع و جور کرد و بلند گفت: «چی شده؟» فرشاد با لبخند جواب داد: «الحمدلله دوتاشون به هوش اومدند. سطح هوشیاریشون هم خوبه خدا رو شکر.» الهام ندانست خودش را چطوری به بالای سر داود رساند. داود چشمانش نیمه باز بود و داشت طبیعی نفس میکشید. با همان حال نزار و کوفتگی که داشت و شب قبلش کلی ازش خون رفته بود، تا چشمش به الهام خورد گفت: «سلامت کو؟» الهام که هم چشمانش برق خوشحالی داشت و هم اشک فشار روانی زیادی که تحمل کرده بود، با همان حال، کمی دماغش را بالا کشید و صورتش را تمیز کرد و جواب داد: «بی سلام عزیزم!» داود نفس عمیقی کشید و گفت: «کاش دیشب پیشِت مونده بودم و جواب تلفنشو نداده بودم.» الهام هم نفس عمیقی کشید و همین طور که دوباره چشمش را پاک میکرد جواب داد: «حالا کو که به حرفای من برسی داود خان؟!» داود خیلی جدی پرسید: «دیشب سحر چه خوردی؟» الهام گفت: «غصه! غم! گریه! اشک! آه! ناله!» داود بدون این که ذره ای وا بدهد و یا لبش کنار برود پرسید: «ماشالله اِشتهاتم خوبه. یه رژیم بگیر حاج خانم! ماه رمضون و این همه پُرخوری؟!» ادامه👇
الهام که نزدیک بود سر خودش را به میله تخت داود بزند از بس آرامشِ حرص انگیزی در کلام داود بود، گفت: «حوصله ندارم. داود!» داود که مشخص بود که به هوش آمده تا حرص الهام را دربیاورد جواب داد: «آقا داود!» الهام یک لحظه لب پایینش را از روی حرص جوید و در حالی که نمیدانست خنده کند یا جیغ بزند، خودش را کنترل کرد و گفت: «دلم خیلی تنگه. زود بریم خونه. حالم بده.» داود گفت: «حرفای زشت نزن! ینی چی به پسری که رو تخت بیمارستانه میگی دلم واست تنگه؟ اصلا برو اون ور تر ببینم. کو مامانم؟» الهام که دید نخیر! با نرمش قهرمانانه، روی داود کم نمیشود جواب داد: «مثل این که راستی راستی سَرِت جایی خورده ها! گفتم حوصله ندارم. دارم از پا درمیام.» این را گفت و همین طور که روی صندلی کنار تخت داود نشسته بود، سرش را کنار داود گذاشت. داود با چشمش نگاهی به اطرافش انداخت. دید کسی حواسش نیست. همین طور که دراز کشیده بود، کف دستش راستش را از روی چادر و مقنعه، روی سر الهام گذاشت. آخ که چقدر الهام در آن لحظه، به یک داود بامزه و شیطون بلا به همراه دستش گرم مردانه اش نیاز داشت. آرام دستش را به طرف سرش بُرد تا دستش را روی دست داود بگذارد که یهو دکتر و دو تا پرستار وارد شدند و داود فورا دستش را کشید و عادی خوابید. و دست الهام بین زمین و هوا ماند. و در آخر سر، دستش را روی سر خودش گذاشت و همین طور که میخواست از کنار تخت بلند شود تا دکتر و پرستارها به کارشان برسند، زیر لب «اینم از شانس خراب ما!» گفت و بلند شد. 🔰پارک حومه شهر در حومه شهر، یک پارک نسبتا بزرگ و نیمه خراب بود که مردم عادی جرات رفت و آمد به آنجا نداشتند. به مرور زمان شده بود پاتوق معتادها و مسئله دارها. گوشه موشه زیاد داشت و در کنار هر گوشه و سوراخ سُمبه، چند تا سُرنگِ مصرف شده و ته سیگار و کلی آت آشغال دیگر به چشم میخورد. آرش موتورش را خوابانده بود لابلای بوته‌ها و خودش هم کنار موتورش دراز کشیده بود. اما غلامرضا فکرش خیلی مشغول بود. اصلا نخوابیده بود و در حالی که چشمانش سرخ شده بود، سیگار را با سیگار روشن میکرد. هر از چند دقیقه به واتساپش سر میزد. انگار چشم‌انتظار کسی بود. ولی وقتی میدید که پیام نیامده، بدتر اعصابش خُرد میشد. تا این که حدود ساعت ده و ربع بود که از واتساپ برایش پیام آمد. اول به اطراف نگاه انداخت و وقتی دید خبری نیست، فورا به واتساپ رفت و تماس تصویری را با هوشنگ فعال کرد. -سلام هوشنگ خان! تا به هوشنگ سلام کرد، آرش هم از خواب پرید و کنار دستش نشست. -سلام. تموم شد؟ -نمیدونم. سروشِ عوضیِ لاشی پرید وسط و چاقو به هردوشون خورد. -سروش؟ چرا این کارو کرد؟ -نمیدونم والا ... ولی خیلی آدم نچسبی شده بود... آرش پرید وسط حرفش و گفت: «هوشنگ خان سلام. غلامرضا خیلی خبر نداره. سروش با یه دختردبیرستانی تیک میزد. خب وقتی کسی تیک میزنه و دلش جایی گیره، معلومه که دیگه جیگرِ خیلی از کارا رو نداره. سروش اینجوری شد. نمیدونیم از کجا یهو سر و کله‌اش پیدا شد که خودشو انداخت وسط!» -با کی تیک میزد؟ این حرفا کدومه؟ شماها دارین همه چیزو خراب میکنین! غلامرضا: «نه هوشنگ خان! اشتباه نکن عزیز من. من و آرش پای کاریم. اون سروش بی همه چیز بود که خراب کرد. وگرنه من وآرش هنوزم هستیم.» ادامه👇
-کدوم کار؟ اگه اون دو تا رو کشته باشین، الان دیگه شماها قاتلین. الان دیگه همه دنبالتون هستن. الان دیگه هیچ گُهی نمیتونین بخورین الا این که از اونجا بزنین به چاک! غلامرضا و آرش به هم نگاه کردند و دید هوشنگ درست میگوید. آرش گفت: «خب ما که میخواستیم از اینجا بزنیم به چاک و پناهنده بشیم. غیر از اینه؟ خب الان وقتشه. زحمتش بکش و ما رو ردمون کن بریم دیگه! سلطان تو که برات کاری نداره.» هوشنگ فقط به قیافه آنها زل زد و هیچ نگفت. غلامرضا گفت: «راس میگی. ما دیگه الان اینجا جامون نیست. بزرگی کن و بگو بیان امروز ما رو ببرن پیش خودت!» هوشنگ بعد از چند لحظه سکوت گفت: «ببینین چی میگم. الان یه پولی براتون واریز میکنم. حدود 10 تومان.» غلامرضا: «10 میلیون فقط؟! سلطان! تو گفتی 200 تا برای زدن آخونده!» هوشنگ با عصبانیت گفت: «یه دقیقه گه نخور ببینم چی میگم! 10 تا فعلا براتون میریزم. برین پاساژ گلها و واسه خودتون یه دست لباس نو بخرین. بلدین که. سر نبش میدون بیمارستان. بعدش برید سر چارراه و از عابربانک به اندازه دو میلیون تومن نقد بگیرین و بذارین تو جیبتون تا ظهر خبرتون کنم.» غلامرضا بعد از آن همه خستگی و سرخ شدن چشمش، بالاخره یک حرف امیدوار کننده شنید و لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: «فدایی داری سلطان! حله. منتظرم.» وقتی این را گفت، هوشنگ تلفن را قطع کرد. یک ربع بعدش مبلغ ده میلیون تومان به حساب هرکدامشان ریخته شد. وقتی پول را ریختند، آرش با احتیاط و بدون جلب توجه، با غلامرضا سوار موتور شدند و به طرف میدان بیمارستان و پاساژ گلها حرکت کردند. 🔰پاساژ گلها آرش موتورش را در کوچه پُشتیِ پاساژ پارک کرد و با غلامرضا ماسک زده بودند و به طرف پاساژ حرکت کردند. به طبقه دوم رفتند. همین طور که آرام آرام قدم میزدند و مغازه ها را نگاه میکردند، رسیدند به یک مغازه‌ای که تقریبا قیمت هایش اندکی از قبلی ها بهتر بود. وارد مغازه شدند. هر کدام یک دست تیشرت و شلوار جین و کلاه خریدند. اندکی هم چانه زدند. هر کدامشان از دستگاه فروشنده کارت کشیدند و جنس خودشان را حساب کردند و دوباره با احتیاط از پاساژ خارج شدند. غلامرضا میخواست از همان راهی که آمده بودند برگردند به سمت موتور که آرش دستش را گرفت و جوری که عادی به نظر برسد، به طرف مخالف آن مسیر را کشید تا مثلا جانب احتیاط را رعایت کرده باشند و از یک مسیر دیگر به طرف موتور بروند. پنج شش دقیقه بعد به موتور رسیدند. سوار شدند و حرکت کردند. یک سرِ کوچه با توقف یک ماشین بزرگ که داشت جنس برای پاساژ خالی میکرد مسدود شده بود. بخاطر همین از یک طرف دیگر رفتند. از کوچه زدند بیرون و به طرف عابربانک سر چارراه حرکت کردند. سه چهار نفر ایستاده بودند و داشتند با عابربانک کار میکردند. همان طور که سوار موتور بودند، صبر کردند که خلوت بشود. ولی خلوت نشد و دو سه نفر دیگر هم آمدند. شاید بیست دقیقه طول کشید تا این که یک نفر گفت که کارتمو خورد. نفر بعدی هم وقتی میخواست کارتش را وارد دستگاه کند، فورا کارتش را پس داد. غلامرضا که داشت از خستگی پَس می افتاد، پیاده شد و رفت جلو و گفت: «بذار من امتحانش کنم. شاید کار ما رو راه انداخت.» پانصد هزار تومان امتحان کرد. دید دستگاه پول را شمرد و به او داد. رو به نفر قبلی گفت: «تو دوباره امتحانش کن. فقط زود که کار دارم.» نفر قبلی هم امتحان کرد. دستگاه درست شده بود. پولش را داد و رفت. آرش فورا از موتور پیاده شد. فقط خودشان دو نفر بودند. غلامرضا دوباره کارتش را در دستگاه گذاشت. دوباره پول گرفت. یک میلیون و نیم دیگر پول نقد گرفت و با پول قبلی شد دو میلیون تومان و گذاشت در جیبش. نوبت آرش شد. آرش هم دو تا یک میلیون تومان گرفت. البته وسطش دو دقیقه دستگاه قطع شد. اما دوباره کار کرد و آرش هم پولش را گرفت و گذاشت در جیبش و موتورش را روشن کرد و حرکت کردند. پنجاه متر از بانک دور شدند. آرش پیاده شد تا دو تا رانی بخرد و بیاورد. به گوشی غلامرضا پیام آمد. فهمید که هوشنگ است. خوشحال شد و زیر لب گفت «رحمت به پدرت!» و از واتساپ با هوشنگ تماس صوتی گرفت. -جونم آقا! -گرفتین؟ -آره آقا. تیپ زدیم. دو تومن هم تو جیبیمونه. -کو آرش؟ -رفته رانی بگیره. الان میاد. چطور؟ -غلامرضا تو چند سالته؟ ادامه👇
-یادم رفته آقا. چطور؟ برای گذرنامه میخوای؟ -میخوام بدونم تو این سالها اطلاعی درباره کسی که تحت تعقیب هست و مظنون به قتل هست، مخصوصا قتل یه آخوند، داری یا نه؟ -چی شده آقا؟ خبطی کردم؟ -آخه تو چقدر احمقی؟ غلامرضا یک لحظه تپش قلب گرفت و از روی موتور پاشد و ایستاد و گفت: «چرا؟ چی شده؟» -تو هنوز نمیدونی که کسی که تحت تعقیب هست، از مغازه ای با کارت بانکیش نباید خرید کنه؟ نمیدونی که نباید جایی کارت بکشه؟ مخصوصا تو اون شهری که زده یکیو ناکار کرده. مخصوصا تو محله ای نزدیک پلیس هست! -آقا خودت گفتی برو اونجا! چی شده حالا؟ چرا درست حرف نمیزنی؟ -تو اینقدر گاگولی که نمیدونی آدمِ تحت تعقیب، از عابربانک پول نمیگیره؟ هنوز نمیدونی که عابربانک دوربین داره و دوربینش هم به بانک وصله و هم به نزدیک ترین شعبه پلیس اون منطقه؟! غلامرضا که دید بد کلاهی سرش رفته، صدای ترمز تیزِ دو سه تا ماشین از پشت ترافیکِ سر چهارراه شنید. قلبش داشت تندتند میزد و به هوشنگ گفت: «ای تُف تو قبر پدرت!» این را که گفت، دید انگار دارد شهر شلوغ میشود. هوشنگ گفت: «غلامرضا تو هنوز خیلی بچه ای! فقط ادای حرفه ای را درمیاری! حرفه ای بودن به گنده گویی کردن نیست.» غلامرضا دید آرش که دو تا رانی خریده بود، با دیدن دو سه نفری که با سرعت به سمتش میدویدند، رانی ها را روی زمین انداخت و با سرعت شروع به دویدن کرد و با فریاد گفت: «غلامرضا فرار کن! مامورا ...» غلامرضا که هنوز باورش نمیشد هوشنگ اینقدر نامرد و عوضی باشد از پشت گوشی به هوشنگ گفت: «بالاخره دستم بهت میرسه و خِرخِرَتو میجَوم.» این را گفت و گوشی را گذاشت در جیبش و کمتر از ده پانزده متر مامورها با او فاصله داشتند که موتور را فورا روشن کرد و با تمام وجود گازش داد. اما حواسش نبود که چراف قرمز، سبز شده و ماشین ها دارند با سرعت به آن طرف می آیند. به خاطر همین، جوری به درِ عقبِ سمتِ شاگردِ یک تاکسی کوبید که خودش هم تعادلش به هم خورد و با صورت و فَک و دهان به کاپوت تاکسی خورد. تا آمد بلند شود، بیات سررسید و محکم به زانوی سمت چپش زد و غلامرضا چرخید و دوباره با صورت نقش زمین شد. همان طور که رو به زمین افتاده بود، دو تا مامور فورا به او دستبند زدند و همان طور نگه داشتند. بیات با همه وجود، پشت سر تیم سه نفره ای میدوید که دنبال آرش میدویدند. بیات از دور دید که آرش پیچید و آن سه نفر هم پشت سرش هستند. وقت تلف نکرد و دنبالش نرفت. بلکه پیچید در کوچه سمت چپی و تا توان داشت، با سرعت به دویدنش ادامه داد. اینقدر آرش تند میدوید و حواسش به پشت سرش بود که نگاه نکند تا سرعتش کم نشود، که حد نداشت. اما آن سه نفر هم قرار نبود به همین راحتی بگذارند آرش فرار کند و به ریش همه بخندد. آرش همین طور که با سرعت میدوید، با خودش فکر میکرد که غلامرضا داود را زده. همان را بگیرند کافی است. اگر یک کمی دیگر بدوم، خسته میشوند و دست از سرم برمیداند. در همین فکرها بود و آمد از کنار یکی از فرعی ها با سرعت رد شود که یک لحظه دید تصویر جلوی چشمش کلا عوض شد. یک دایره کامل از زمین و آسمان و در و دیوار و مردم و ماشین و موتور دید و با همان سرعتی که داشته، به جای این که به طرف جلو برود، دید که دارد آسفالت کوچه به طور بی رحمانه ای به چشم و صورتش نزدیک میشود. قصه چه بود؟ قصه از این قرار بود که بیات پشت دیوار فرعی ایستاده بود و وقتی آرش میخواست با همان سرعت فرار کند، در جهت خلاف مسیر آرش، پای سمت چپش را چنان به ساق پای آرش شوت کرده بود که آرش ابتدا با همان سرعت یک چرخ در هوا زد و با سرعتی بدتر از آن، با صورت به آسفالت کوچه برخورد کرد و از هوش رفت. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و پنجم» 🔰بازداشتگاه غلامرضا و آرش هر کدام در اتاق جداگانه بازجویی میشدند. هر دو دماغ و دهانشان خُرد شده بود و با صورت پانسمان شده و دست و پای باندپیچی شده روی صندلی های سرد بازداشتگاه نشسته بودند. آرش که از همان اول همه چیز را گردن غلامرضا انداخت. هیچ چیز را گردن نگرفت و حتی گفت که قصد داشته از غلامرضا در عنوان اغفال و گول زدن شکایت کند! -چرا. میشناسمش. خودش منو انداخت تو این گند و کثافت. اصلا من میخوام ازش شکایت کنم. من یه بچه کارگر ساده بودم که داشتم زندگیمو میکردم. از بس نشست و بغل گوشم وِزه کرد، گولشو خوردم و افتادم تو این راه. -عجب! به فرض که راست بگی، پس میدونستی که افتاده تو خلاف! -من؟ نه! از کجا باید بدونم. -از اس ام اس بانک! تا حالا بیش از صد میلیون تومن به حسابت ریختن. اینا واسه چی بوده؟ -من راننده غلامرضا بودم. اون گفت این کارو بکن. -اصلا تو راس میگی اما مشکل اینجاس که همین مبلغ واسه اونم واریز شده! اونم لابد نوکر تو بوده و یکی الکی به هردوتون حال میداده. آره؟ -نه آقا. ببین! اصلا ماجرا یه چیز دیگه است. -چیه؟ تو بگو! -یکی که نمیشناسمش، یه دو بار پول واریز کرد و گفت هر کاری این غلامرضا گفت، بگو چشم! -آهان. تو هم گفتی چشم؟! پس قضیه بازی کردن با آبرو مردم و ایجاد جو و تشنج عمومی علیه اون و اینا رو کلا گردن نمیگیری. درسته؟ -بازی با آبروی مردم؟ چرا هر چی من هیچی نمیگم، جرم به نافم میبندین؟! -چون شاهد داریم. دو نفر. علاوه بر اون، تو با دو تا شماره که به نام خودت نبوده، در شبکه های مجازی و اینستا عضو شدی و کلی علیه اون بنده خدا و خانش پیام دادی و فکر کردی مملکت هر کی هر کی هست و کسی دنبال کارِت نمیگیره. آره؟ -آقا! به جون مادرت من تقصیری ندارم. اصلا من شماره ای به جز همین یه خطی که از بانک برام پیام میاد ندارم. -پس چرا ردِ آی پیِ گوشی همراه تو همه جا هست؟ فکر نکنم اینقدر بی سواد باشی که ندونی دارم از چی حرف میزنم. -آقا من پیام این و اونو چند جا فرستادم. -دروغ نگو! ما سند معتبر داریم که اولین بار از آی پیِ گوشی خودت تولید و منتشر شده. اینو چی میگی؟ آرش دید در بد مخمصه ای افتاده. هر چه میخواهد فرار کند، نمیشود. بازجو ادامه داد: «من حوصله کل کل با تو ندارم. عین بچه آدم خودت برام تعریف کن شاید بتونم کمکت کنم. آرش خواست یک بار دیگر شانسش را امتحان کند اما نمیدانست که تمام زندگی اش در پرونده ای است که زیر دست بازجو قرار دارد. به همین خاطر اشتباه کرد و گفت: «من هیچی گردن نمیگیرم. همش تقصیر غلامرضاست.» بازجو هم گفت: «اصراری ندارم. هر طور راحتی.» آمد جمع کند که برود، این جمله را گفت و بلند شد: «کسی گردن نمیگیره که دَله دزدی چیزی کرده باشه. نه تو که جرمت سیاسی هست و با عنصر معلوم الحال خارج از کشور ارتباط داشتی و بیست تومان هم بیشتر از غلامرضا دستخوش گرفتی.» این را گفت و رو به طرف در بازداشتگاه کرد و رفت. آرش تا این را شنید، از سر جا بلند شد که نگذارد بازجو برود، اما دستش به میز بسته بود. همان طور که داشت دست و پا میزد گفت: «آقا گه خوردم. آقا. سیاسی نه. جون مادرت سیاسی نه. اصلا غلامرضا کاره ای نیست. اما سیاسی ننویس! حاجی جان مادرت سیاسی ننویس!» دیگر دیر شده بود. باید زودتر گاردش را باز میکرد. بازجو در را بست و رفت. ادامه👇
بازجوی اتاق غلامرضا یک مرد تقریبا شصت ساله و لوتی صفت بود. مثل بازجوی آرش، جوان و شیک و دیسیپلین دار که با ماده و تبصره قانونی دست و پایت را میبندد نبود. بلکه تا نشست سیگارش را روشن کرد و حتی دوربین را هم خاموش کرد. -ببین جوون! از همین اولش حواست به من باشه. من حوصله دروغ ندارم. فقط هم دو بار از اولش میشینیم مرور میکنیم تا تهش. اگه حوصلم سر بره، نمیخوابونم زیر گوشِت. چون جُرمه. نمیگم با کمربند بزننت. چون خیلی وقته این چیزا از مد افتاده. فقط پامیشم میرم. وقتی من برم، دیگه کسی نمیاد سراغت تا روز دادگاه. روز دادگاه هم چیزی که من بر اساس اسناد و مدارک بنویسم جلوی قاضی قرار میگیره. نه چرت و پرتی که تو بگی! تا اینجاش اوکی هستی؟ غلامرضا با همان چشم معمولا خشمناک و بی روحش فقط نگاهش کرد. بازجو نه پیش گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: «فقطم یه سوال دارم. چرا بچه های مردمو کُشتی؟!» غلامرضا تا این را شنید، برقش گرفت. گفت: «کی کشته؟ کدوم قتل؟» -اونجوری که تو چاقو کشیدی رو سر و سینه و گردن اون دو تا، باید تا الان زنده مونده باشن. پس چرند تحویلم نده. اول علت قتل را بهم بگو تا سوال دومم رو بپرسم! -من فقط واسه یکیش برنامه داشتم. دومی تو برنامه من نبود. -نبود که نبود. به هر حال زدیش. -نزدمش. خودش پرید جلوی روم. -خب بپره. دلیل نمیشه که بزنی بکشی. دلیل میشه؟ -خب حالا که چی؟ -خب حالا که همین که الان دو تا قتل گردنته. دو سه شب قبلش هم دو سه تا جنازه دیگه تو شهر پیدا شده که... -که لابد اونام من کشتم. درسته؟ -دیگه. اگه اینجوری پیش بریم، شایدم بیشتر بشه. غلامرضا که دید مثل خر در گِل گرفتار شده، دستی از سر عصبانیت به سرش کشید و گفت: «من تنها نبودم. یکی دیگم با من بوده. یکی دیگه هم دستور این کارو داده. چرا الان باید همه کاسه کوزه ها سر من خالی بشه؟» -چون اولا آرش زیر بار نرفته و همه چیزو با شاهد انداخته گردن تو. ثانیا اگه صدتای دیگه هم تو این کار شریک باشن، عامل اصلی و بدون واسطه این جنایت تویی. اینم اضافه کنم که ارتباط با سرپل تروریستیِ ساکن خارج از کشور و واریز کلی پول به حسابت و جرم سیاسی هم هست که اگه از اینم قِسر در بری، از جرائم ضدامنیتی و ارتباط با دشمن گردنته و فکر کنم خودتم بدونی حکمش چیه؟ -الان من تکلیفک چیه؟ خب شما که همه چی میدونین، بِکِش بالا داداش! ما رو بِکِش بالا و خلاص. دیگه این جلسه و بازجویی ها چیه؟ -اگه حُکمِت اعدام باشه، بدون که اگه ده سالم طول بکشه، بالاخره اجرا میشه اما... (سکوت کرد و به کاغذها زل زد) -اما چی؟ راه داره که...؟ -اما فکر نکنم پرونده پیچیده ای باشه. همه چیش معلومه. این جلسه هم فورمالیته است. بخاطر همین دوربین خاموش کردم و الان هم سیگار دومم روشن کردم. تا این را گفت، تن و بدن غلامرضا لرزید. آب دهانش را قورت داد و پرسید: «ینی به همین راحتی یکی رو میکَشین بالا؟» ادامه👇
آن مرد هم پوزخندی زد و شانه هایش را به معنی «آره. چرا که نه! حتی از اینم راحت‌تر» بالا و پایین کرد. سیگارش را خاموش کرد و سینه ای صاف کرد و از سر جا بلند شد و گفت: «من کارمو کردم. بنظرم تو هم هر کی دیگه جای من اومد اینجا، همکاری نکن تا به جرم ارتباط با دشمن و جرم امنیتی زودتر خلاصت کنه. زَت زیاد.» رو کرد به طرف تا برود که غلامرضا گفت: «آقا ... پدر ... بزرگوار ... با تو ام لوتی ! برگرد ... برگرد گفتم ...» دید نخیر. آن مرد به در نزدیک شده و میخواهد در را باز کند. با صدای بلند و وحشت گفت: «گفتم برگرد ... نمیشنوی ... من کاره ای نیستم ... هوشنگ همه کاره است ... آقا با شمام ... آقاااا» اما آن مرد تصمیمش را گرفته بود و در را که باز کرد، خیلی عادی و بی اهمیت، از اتاق خارج شد و رفت. غلامرضا تا تنها شد، با دو دستش محکم به میز مُشت زد و دوباره سر جایش نشست. 🔰بیمارستان داود و سروش به هوش آمدند. سروش چون بدنی ورزیده تر و چابک داشت، پس از یکی دو روز استراحت، روبراه تر شد. اما داود فشارش پایین نمی آمد و علاوه بر آن، یک ضعف عمومی در کل بدنش حکمفرما بود. در آن مدت، علاوه بر مادر و خواهرش که یک عصر از شهرستان آمدند و غروب برگشتند، الهام و مادرش خیلی زحمت کشیدند. مخصوصا الهام که فقط در تمام آن دو سه روز، شاید دو سه ساعت از داود دور نشد. صبح روز بیست و دوم ماه رمضان بود. سروش را به یک اتاق دیگر منتقل کرده بودند. داود و الهام در همان اتاقی که داود بستری بود با هم حرف میزدند. -ی چیزی بگم؟ -جانم! -شاید کار خدا بود که اینجوری بشه. چون این دو سه روز، تنها ساعاتی هست که فکر کنم بدون هیچ دغدغه و فکری روبروم روی تختت دراز کشیدی و به حرفام گوش میدی. -اینجوریمو نبین! ماه رمضون برای هر طلبه اهل تبلیغ، زندگی و تبلیغ با اعمال شاقه است. خداییش خیلی زحمت داره. مخصوصا اون مسجد و اون محله. حالا یواش یواش خودت میفهمی که من اهل بی اهمیتی به کَس و کارم نیستم. چه برسه به تو که... الهام که جوری به داود نگاه میکرد که انگار داشت کلمات را از لبان داود میقاپید، ابرویش را در برابر سکوت و نیمه ناقص گذاشتن کلامش بُرد بالا و پرسید: «من چی؟ دنباله اش!» داود هم لبخندی زد و گفت: «چه برسه به تو که... ولش کن ... من این کلمه رو نمیخوام رو تخت بیمارستان بهت بگم. نمیخوام در موضع ضعف بهت بگم. میخوام وقتی حالم خوبه و سُر و مُر و گنده هستم، حرفایی که کلی وقته تو دلمه بهت بگم. الهام فقط لبخند زد. داود: «روزه ای؟» -اگه خدا قبول کنه. -خوش به حالت. اگه من یه کُمپوتِ گلابی یا گیلاس از یخچال بردارم و جلوی روت بریزم توی لیوان شیشه ای و سر بکشم، دلت میخواد؟ -وصفش که کردی، دلم خواست. چه برسه به این که این کارو بکنی. اما مهم نیست. تو باید تقویت بشی. بیارم بخوری؟ -نه. شوخی کردم. حال ندارم. الهام! -جونم! -یه کاری میکنی؟ -چیکار؟ -دردسر میشه. میدونم. ولی دستام که پانسمان شده. بخیه هم کردند. از صبح تا الان هم که حالم از دیروز بهتره. -خب؟ بگو! ادامه👇
🔰مسجد صفا دومین شب قدر در مسجد با همان شور و حرارت شب نوزدهم برقرار شد. آن شب یکی دیگر از روحانیونی منبر رفت و روضه خواند که از سادات محترم بود و سالها جهت ادامه تحصیل به قم مشرف شده بود. او که حاج آقا کاظمی نام داشت اما آسیدمحمود صدایش میکردند، با این که داود را ندیده بود اما وصفش را زیاد شنیده بود. تا نشست روی منبر، بعد از سلام و صلوات، دو کلمه درباره داود گفت. [این مسجد و این محل، پذیرای یکی از سربازان امام زمان هست که در لباس دین و روحانیت، به مردم خدمت میکنند. چون در این مجلس حضور ندارند، راحت‌تر میتونم درباره‌شون حرف بزنم و کسی هم نمیتونه حمل بر تملق کنه. ببینید بزرگواران! وقتی برای تماس گرفت و دعوت کرد و گفت که بنا دارم برای جلسات بزرگ مثل لیالی قدر، از علما و فضلایی که یک روز در این محله زندگی میکردند دعوت کنم، فهمیدم که مَنیت در وجود این بزرگوار نیست. علاوه بر اون، خیلی میخواد که خدا اخلاص و فکر و فهم به یکی بده که در چنین شرایطی، با علم و اراده خودش این محله را انتخاب کنه. مگه تعارف داریم؛ حتی ما هم بچه این محله هستیم، فقط سالی دو سه بار میاییم به اقوام سر میزنیم و میریم. بعلاوه این که دست بذاره روی این مسجد. که همه عزیزان مستحضرند که چه وضعی داشت و چطوری بود؟ بعدش اینقدر جوان و نوجوان دور خودش جمع کنه. فکر تشکیلاتی داشته باشه و دست دو تا بهترین طلبه ها را هم بگیره و بیاره پای کار. تا جایی که دشمن طمع کنه و بعد از این که در مدت کوتاه، دو مرتبه برای ایشون حرف و حدیث درست کنه، ببینه این طلبه از رو نرفت و پای کار اسلام و انقلاب وایساده، تصمیم بگیره که از سر راه برش داره. عزیزان! اینا هیچی نیست مگر نور الهی. وقتی نور الهی در دل کسی تابیدن گرفت، زندگیش و وجودش و اطرافش رو نورانی میکنه. بحث امشب بنده درباره نور الهی هست...] بچه های انتظامات و خادمین به همراه صالح و احمد در داخل و مسجد در حال انجام کار و مدیریت جمعیت بودند که دیدند یک ماشین در نزدیک ترین نقطه به مسجد توقف کرد. فورا یکی دو نفر از بچه های گروه احمد به طرفش رفتند تا به او تذکر بدهند که... فورا به طرف احمد و صالح دویدند و گفتند: «حاج داود! حاج داود اومده!» ملت هم صدای آنها را شنید. سلطنت و مملکت و گوهر و عاطفه و شادی که در حال کار بودند، زودتر شنیدند و بقیه صالح و احمد و فرشاد و مهربان و بقیه هم متوجه شدند. با حرکت آنها به طرف در مسجد، همه حواس جمعیت به آن طرف معطوف شد. دیدند داود در حالی که عمامه به سر و لباس روحانیت به تن دارد، از در ماشین با احتیاط خارج شد. چون دستش را به گردنش آویزان کرده بود، خیلی آرام از ماشین پیاده شد و با جمع بچه هایی که ظهرها برایشان قصه میگفت، سلام و علیک کرد و وارد مسجد شد. در چشم به هم زدنی، جمعیت به اطراف داود ریخت. زن و مرد با او سلام و احوالپرسی میکردند. تا این که داود هنوز به صحن مسجد نرسیده بود که در وسط جمعیت چشمش به مهربان خورد. آغوش باز کرد و مهربان هم به آغوش داود رفت. اینقدر آن لحظه برای داود و مهربانِ مهربان لذت بخش بود و در میان صلوات جمعیت غرق بودند که حد نداشت. سخنران وقتی جمعیت و داود را دید، خوشحال شد و لبخندی زد و از مردم طلب صلوات کرد و دعوت کرد که داود به جلوی جمعیت و مراسم برود و در کنار منبر، صندلی برای او آماده کردند و تعارفش کرد که آنجا بنشیند. همین طور که همه اطراف داود را گرفته بودند و داود در سیل خوشحالی مردم به طرف صحن مسجد میرفت، عاطفه چشمش به الهام خورد. دید الهام اصلا آنجا نیست. آنجا بود اما دل و جان و روانش جای دیگر بود. الهام همین طور که پشت سر جمعیت ایستاده بود و در حالی که ذوق قد و بالای داود را میکرد و خوشحال بود که بالاخره دلبرش سرِپا شده، زیر لب و آرام به کوری چشمان دشمنانش مکرّر میگفت: «ماشاءالله و لا قوه الا بالله» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
⛔️ طرح ویژه تبلیغات 👇 سه روز پایانی ماه مبارک و عید فطر مصادف با انتشار سه قسمت آخر رمان انتشار بنر به صورت ۲۴ ساعته جهت ثبت تبلیغ👈 مراجعه به صفحه شخصی
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و ششم» [جونم براتون بگه که اون پسره ایتالیاییه بود که آمریکا به دنیا اومد و باباش پولدار و کارخونه دار و این چیزا بود و پول به دولتشون قرض میداد و بعدش رفت دانشگاه و اونجا با مسلمونا آشنا شد. تا این که یه روز تو دانشگاه با یه کتاب آشنا شد که نظرشو جلب کرد. هرقدر بیشتر مطالعه میکرد و با اون کتاب بیشتر وقت میگذروند، بیشتر بهش علاقمند میشد. اون کتاب قرآن بود. همون کتاب باعث شد که پسره تو یه مرکز اسلامی تو نیویورک شهادتین بگه و مسلمون بشه؟ بچه ها میدونین شهادتین چیه؟ شهادتین یعنی همین اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله. اگه پدر و مادرت مسلمون نباشن و خودتم مسلمون نباشی، اگه اینا رو به قصد مسلمون شدن بگی، مسلمون میشی. خلاصه ... دیگه وقتی مسلمون شد، تصمیم گرفت اسمشو عوض کنه. اسم واقعی این پسره «ادواردو آنیلی» بود. اما بعد از این که مسلمون شد، اسمشو هشام عزیز گذاشت. البته اینم بگم سال 59 با رایزن سفارت ایران در ایتالیا آشنا شد و شیعه شد و اسمش شد مهدی. این آقا مهدی یک سال بعدش اینقدر تعریف امام خمینی رو شنیده بود که تصمیم گرفت به ایران سفر کنه و امام را از نزدیک ببینه. وقتی سال 60 به ایران اومد، موفق شد که امام رو زیارت کنه و در حسینیه جماران امام رو ببینه. از اونجا هم یه سر رفت مشهد و این شروع انقلاب عجیبی بود که تو زندگی آقا مهدیِ ما اتفاق افتاد. یه پسر به اون پولداری و امکانات اما دنبال حقیقت بود. بچه ها جان! همه چیز پول نیست. پول خوبه ها. نمیگم بده. اما همه چیز پول نیست. اینو حواستون باشه. اگه جلوی خودت نگیری و همه چیزت بشه پول، یهو به خودت میایی و میبینی به خاطر یه کم پول بیشتر، کلی قتل و جنایت و پرونده میفته گردنت و آخرشم گیر میفتی و آبروت میره.] قصه گفتن داود برای بچه ها با همان دست به گردن آویزان ادامه داشت. کم کم داود ارتباطش با کسبه بهتر شده بود. آقانصرالله را یادتان است؟ همان که بلندگو را برداشته بود و با همان ادبیات خاص خودش همه را به جشن عقد داود دعوت میکرد؟ آن روز که داود قصه گفتنش تمام شد، نزدیک تر نشست و کمی با داود حال و احوال کرد. -دستتون چطوره؟ -خدا رو شکر. بهتره. اما گفتن آویزونش نکن و از گردنت جداش نکن تا یه کم دیگه زخمش جوش بخوره. -نامرد رگِ دستتون رو زده بود. درسته؟ -آره. خدا خیلی رحم کرد. خوب شد اون شب آقافرشاد بود. وگرنه بدتر میشد. -راستی حاج آقا یه سوال! -جانم! -شما چرا اینقدر کم سخنرانی میکنی؟ چرا برامون آیه و حدیث نمیخونی؟ -من که هر روز قبل از اذان مغرب، اینجا سخنرانی میکنم و اتفاقا شرح و توضیح آیه و حدیث و ضرب المثل و این چیزا میگم. -کمه. آخوند باید دهان‌دارتر باشه. واسه خودت میگما. وگرنه من که هدایت شدم خدا را شکر. داود که تلاش میکرد جلوی خنده اش را بگیرد، گفت: «بله. الحمدلله. شما کارِت درسته ماشاالله» -حالا به نظرم بیشتر سخنرانی کن. آخوند باید بتونه یکی دو ساعت حرف بزنه. چیه امروزیا همش ده دقیقه و یه ربع حرف میزنن؟! -خب حوصله مردم هم کم شده. بعلاوه این که مردم ماشالله سطح سواد و آگاهیشون بالاتر رفته. -نمیدونم. جوابم نده. به جاش طولانی تر حرف بزن. داود لبخندی زد و گفت: «چشم. ببینم اگه مردم حوصله داشتن و استقبال شد، بیشتر حرف میزنم.» ادامه👇
اما نصرالله دست بردار نبود. با جدیت گفت: «ینی چی نظر مردم و اگه استقبال شد؟ اگه به اینا باشه که درسته قورتت میدن. یه کم از خودتون قدرت نشون بدین. میرزای شیرازی گفت دیگه کسی تنباکو مصرف نکنه، همه زدن شکستند. حضرت زینب گفت همه ساکت باشن، حتی پرنده ها هم ساکت شدند. شما باید حرفت برو داشته باشه. خیلی لی لی به لالای مردم نذارین.» داود که میدانست آن بنده خدا پیرمرد است و دلسوز هم هست و عمر خودش را کرده و ذهن و فکرش دیگر تغییری نمیکند، باز هم لبخند زد و دستی که بسته نبود را روی سینه اش گذاشت و گفت: «چشم آقا نصرالله. راستی چرا زودتر نگفتی؟ شما با تجربه ها باید هوای ما جوونترا رو داشته باشین.» نصرالله که معلوم بود که خیلی از این حرف داود خوشش آمده کمی ذوق کرد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: «فکر نمیکردم بعد از اون شب که ردن و ناکارت کردند، بازم وجود داشته باشی و بیایی این مسجد. رودربایستی ندارم باهات. همه میگفتن. همه پشت سرت میگفتن اما من جلوی روت میگم. ما فکر میکردیم دیگه میری و پشت سرت هم نگاه نمیکنی.» داود خنده ای کرد و جواب داد: «عجب! پس مردم انتظار داشتن که دیگه برم و برنگردم.» همین طور که با هم حرف میزدند و میخندیدند، دو نفر با قیافه های خاصی وارد شدند. هر دو سیبیلی و لاغراندام و استخوانی بودند و تا وارد شدند، بوی سیگارشان کل مسجد را برداشت. با این که آن لحظه سیگار نمیکشیدند. به طرف داود که آمدند، داود جلوی پای آنها و به احترام بلند شد. یکی از آنها که حدودا پنحاه سالش بود و دندانهایش را هم یکی درمیان نداشت، گفت: «حاجی قربون قَدَمات. بشین شرمندم نکن.» نشستند. نصرالله هم مشتاق شد بنشیند و ببیند آنها با داود چه کار دارند؟ -حاجی! عموی ما رحمت خدا رفته. البته ماه رمضونتون هم قبول باشه. ایشالله همیشه به روزه و افطار! -خواهش میکنم. از شما هم قبول باشه. چه دعای قشنگی کردید. آن مرد خیلی تلاش میکرد مَبادی آداب حرف بزند و مثلا کم نیاورد، جواب داد: «خواهش میکنم. قشنگی از خودتونه.» تا این را گفت، داود داشت از خنده میترکید. اما جوری دستش را روی لب و دهانش گذاشت که موقع گوش دادن به حرف های آن بنده خدا تابلو نباشد. -میگفتم. عموی ما رحمت خدا رفته. خادم اهل بیت. پیرغلام امام حسین. اهل زهد و مردم دار. دستش تنگ بود اما اهل خیر بود. -آخی. خدا رحمتشون کنه. تسلیت میگم. دیده بودمشون؟ -نمیدونم حاجی. کم سعادتی قابل نداشته و الا شما بزرگ مائید!! داود نفهمید چه شد و اصولا عقلش برای درک این مفاهیم خیلی آکبند بود. هنوز در فهم این جمله مانده بود و داشت با خودش حلاجی میکرد که آن بنده خدا یک جمله شاهکار دیگر گفت و صغیر و کبیر ادبیات را شرمنده مرامش کرد. گفت: «حتی یک بار در دوران کودکی میخواست سید بشود اما خدا را شکر که الحمدلله و الا پناه بر خدا!» نگو که بنده خدا منظورش از «سید شدن» همان آخوند شدن است. داود این را نفهمید و فقط سرش را تکان داد که مشخص نشود فهمیده یا نفهمیده! لحظات راحتی نه برای داود بود و نه برای آن بنده خدا! تا این که گفت: «خلاصه میخواستیم زحمت بکشید و مراسم ترحیمش رو اینجا بگیریم و خودتون هم منبر و روضه بخونین.» داود قدری خودش را جمع کرد و گفت: «خواهش میکنم. مسجد متعلق به همه است و باید در خدمت امور عام المنفعه و معنوی و دینی باشه. بسیار خوب. فردا مراسم دارین؟» -نه حاجی. پس فردا مراسم داریم. پزشک قانونی گفته یکی دو روز کار داره. ادامه👇
-چرا؟ چی شده مگه؟ -هیچی. چیز خاصی نیست. گیر و گورِ اداری و این چیزا. پس ما روی پس فردا عصر حساب کنیم؟ -بله. انشاءالله به مدت دو ساعت مسجد دراختیار شماست. آخرش خودمم منبر میرم. البته دعا کنین که حالم بهتر باشه. چون گاهی جاش تیر میکشه و اذیت میشم. معمولا لوتی جماعت، وقتی بخواهد ابراز همدردی بکند، مخصوصا با کسی که جلویش رودربایستی دارد و اصطلاحا از قماش آنها نیست، خیلی برایش سخت است که عفت کلامش را حفظ کند. از همین رو، آن بزرگوار با یک جمله کوتاه اما مملو از گوشه کنایات، اوج همدردی صنف خودشان را با داود اعلام نمود و گفت: «تٌف تو ذاتشون بیاد مادر به خطاها! که اینجوری دهن حاجی ما رو سرویس کردن.» داود فقط تو افق محو شد. از فشار خنده، یا بهتر است بگویم از فشاری که بر اثر کنترل خنده اش به او وارد شده بود، درد و سوزش دستش هم بیشتر شد و مثل مارگزیده به خودش میپیچید. 🔰بازداشتگاه شرایط آرش و غلامرضا اصلا خوب نبود. لحظه به لحظه با بررسی سوابق و خط و خطوط آنها پرونده آنها سنگین تر میشد. آرش که انگار نذر کرده بود هیچ چیز را گردن نگیرد. یک جورایی هم حس میکرد که چیز دندان گیری علیه او وجود ندارد بخاطر همین خیلی بااحتیاط جواب میداد. -چیکار کردم مگه؟ رفیقمو که تو دردسر افتاده بود سوار کردم و زدیم به چاک! از اون پولا هم اطلاع ندارم. اونم مال غلامرضاست. اون گفته بود یه رفیقی داره که میخواد چند مرحله پول براش حواله کنه. منم گفتم باشه و ریخت تو کارت من! همین. بیشتر از همینم نه چیزی میدونم و نه چیزی گردن میگیرم. غلامرضا که خودش میدانست وضعش بد است و از طرف دیگر، سر و زبانِ آرش را نداشت و نمیتوانست زبان بریزد و فورا اعصابش به هم میریخت، همش میگفت: «خب حالا تهش چیه؟ آره اصلا. من زدمشون. مسئله شخصی بوده. مگه شاکی دارم؟ اگه شاکی خصوصی دارم دیگه چرا منو اینقدر این ور و اون ور میکنین؟ جرم سیاسی هم گردن نمیگیرم. میخوای بنویسی، بنویس! اما گردن نمیگیرم. من چه میدونم سیاسی چیه؟» ولی هم آرش و هم غلامرضا میدانستند که در بد دردسری افتادند اما از یک چیزی اطلاع نداشتند و اصلا حواسشان به آن نبود. و آن یک چیز، وجود شخص سومی به نام سروش بود که از اولش هم با آنها بود اما مثل یک وصله نچسب با آنها رفاقت داشت. 🔰بیمارستان روز بیست و سوم ماه رمضان شد و داود باید به بیمارستان مراجعه میکرد تا هم جواب آزمایش و عکس ها را بگیرد و هم با متخصصش مشورت کند. به خاطر همین با الهام به بیمارستان رفتند. -خدا را شکر پاره شدن تاندون و عصب نداری. فقط باید خیلی احتیاط کنی. فعلا با این دستت کار نکنی. عصبی نشی. موقع خواب، حواست بهش باشه. تا داود میخواست حرف بزند، الهام از متخصص پرسید: «نباید فعلا تو خونه استراحت کنه و جایی نره تا کامل خوب بشه؟» که با این حرف، داود یک جور خاصی به الهام نگاه کرد. متخصص جواب داد: «استراحت خوبه اما جای نگرانی نیست. بازم دستِ خودتون.» این را که گفت و چند تا دارو نوشت، الهام و داود خداحافظی کردند و رفتند. داود به الهام گفت: «کاش یه سر به سروش میزدیم.» رفتند اتاق سروش. سروش که روی تختش خوابیده بود، تا چشمش به داود خورد، بدون سلام و علیک فورا گفت: «حاجی خوب شد که اومدی.» داود پیشانی سروش را بوسید و دستی به صورتش کشید و نشست کنار تختش و گفت: «چرا داداش؟ چیزی شده؟» سروش با این که تا حدودی حال ندار بود اما معرفت داشت و به الهام هم تعارف کرد و الهام هم نشست روی صندلی کنار داود. اول سروش یک مقدار آب خورد. سپس گفت: «حرفی که میخوام بزنم خیلی مهمه. باید شما بدونی. ولی ببخشید، میشه درو ببندید که کسی نیاد.» الهام بلند شد و رفت در را بست. ادامه👇
سروش که عرق کرده بود و رنگش هم اندکی پریده بود، شروع کرد همه چیز را برای داود گفت. -راستشو بخوای، من و آرش و غلامرضا با یکی آشنا شدیم تا به ما پناهندگی بده و ما رو بفرسته اون ور آب. اما اون از ما کارایی خواست که اگه بگم، تو صورتم تُف میکنی و دیگه نگام نمیکنی. داود و الهام با تعجب به هم نگاه کردند. داود به سروش گفت: «خدا نکنه. هر چی هست بگو! بگو تا آروم بشی.» -راستشو بخوای ... چطوری بگم ... به قرآن مجید شرمندم ... اما شادی خانم گفت به شما بگم تا خیالم راحت بشه. -بگو داداش! بگو خیالت راحت. -اون دو سه باری که مسجد آتیش گرفت و به به فلاکت خوردین و همه جا پر شد، کار ما سه نفر بود. من و غلامرضا و آرش. داود اصلا تغییری در چهره اش نداد و حتی حواسش بود که به الهام هم با تعجب نگاه نکند. گذاشت تا سروش به راحتی خودش را تخلیه کند. -حتی ببخشید آبجی... روم به دیوار ... (گریه اش گرفت) شرمندم ... حتی عکسای شما که پخش شد و آبروتون رفت، کار آرش بود. اون میخواست با آبروی حاجی داود بازی کنه. منم دیر فهمیدم ... اما ببخشید ... آرش عکسای شما را داد دست جوونا و اینستا و همه جا پخش کرد. الهام با شنیدن این حرف و خاطرات تلخ آن، دوباره داغش تازه شد اما او هم مثل داود عکس العملی به خرج نداد. فقط سرش را انداخت پایین. -من خیلی پشیمونم حاجی ... من از اولشم با اونا مخالف بودم ... تا این که وقتی دیدند شما اینقدر سر جات ممحکم وایسادی، تصمیم گرفتن شما رو بزنن. ینی هوشنگ که اون ور آبه گفت که بزنینش. من مخالفت کردم و کلی از دست غلامرضا کتک خوردم. اما آرش باهاش رفت که کارو تموم کنن. این را گفت و شروع کرد و به هق‌هق افتاد. داود دستش را کف دست سروش گذاشت و کمی به او دلداری داد. -اون شب رفتم درِ خونه شادی خانم تا ساندویچا را بهش بدم. خیلی داغون بودم. شادی گفت که بیام پیش شما و همه چیزو به شما بگم. اینم بگم که شبی که شما تو مسجد عقد کردین، شادی بود که به من گفت برو بشین تو مجلس جشن تا خدا حاجتت بده. من اون شب تازه با شما آشنا شدم و دیدم اینقدر هم آدم بدی نیستید. ولی اون شبی که میخواستن شما رو بزنن، دیر رسیدم. و شروع کرد و صورتش را با دست تمیز کرد. داود از الهام دستمال کاغذی گرفت و به سروش داد و گفت: «اتفاقا خیلی هم به موقع رسیدی. دمت گرم. اگه نبودی، امروز به جای مراسم ترحیم اوس تقی مراسم سوم و هفتم من بود!» سروش دماغش را هم تمیز کرد و گفت: «مگه اوس تقی مُرد؟» داود گفت: «آره بنده خدا. امروز ترحمیش تو مسجده. میگن مرد خوبی بوده! درسته؟» -لابد از برادرزاده اش شنیدی! -دقیقا. چطور؟ میشناسیش؟ -آره. بزرگ خاندان عملی کل محله بود. اصلا بخاطر این که قشنگ تزریق میکرده و مَشتی بخوری میکرده، بهش میگفتن اوستا! یا همون اوس تقی! -دروغ میگی! -به قرآن! پس فکر کردی معلم معارف و دینی بوده؟! اونم یکی بوده مثل بابای خودم. البته بابای من از وقتی تصادف کرد و پاش درد گرفت، بخوری شد. -آخی. بنده خدا! کی تصادف کرد؟ -خیلی وقت نیست. چهل و هفت هشت سال پیش! ادامه👇
تا این را گفت، داود و الهام زدند زیر خنده! خود سروش هم وسط بالا کشیدن آب دماغش و پاک کردن چشم و صورتش از حرف خودش خنده اش گرفته بود. گفت: «خیلی تعریفش نکنیا. که میشی سوژه بچه ها. شرط میبندم تو جوب پیداش کردن! از بس عاشق ته سیگار بقیه بود و تمام زندگیش گند و کثافت برداشته بود.» داود دوباره دستی به سر سروش کشید و گفت: «خوب شد اینا رو گفتی. منظورم حرفای قَبلیت هست. این حرفا رو به دادگاه و پلیس هم میزنی.» سروش جواب داد: «به شرطی که کمکم کنن آره.» داود: «شک نکن. تو با این کارِت، کمک بزرگی میکنی. آفرین.» و داود همان لحظه گوشیش را درآورد و با بیات تماس گرفت. همین طور که داشت تماس میگرفت، سروش به الهام گفت: «میشه از شما یه خواهشی کنم؟» الهام گفت: «حتما! بفرمایید.» سروش گفت: «ببخشید آبجی ... شما هم جای خواهرِ ما ... من خاطرِ شادی خانم میخوام. دوسش دارم. میشه حواستون بهش باشه؟» الهام گفت: «خودشم میدونه؟» سروش: «اصلا تو این حس و حالا نیست ... دبیرستانیه ... ولی خیلی دختر خوبیه.» الهام: «میشناسمش. عالیه. خیلی خانومه. بذارین با خانم آقافرشاد هم مشورت کنم و جوابشو به شما بدم.» سروش: «خدا از خواهری کَمِت نکنه. فقط باباش دندون گِردَها. حواستون باشه بیشتر از صد تا سکه شرط نذاره!» الهام که داشت از تعجب و توهم سروش شاخ در می آورد گفت: «حالا بذارین اول صحبت کنیم. حالا کو تا تعیین مهریه؟!» داود تلفنش تمام شد. رو به سروش گفت: «الان بیات میاد. همین چیزا رو به بیات هم بگو. اون بلده. سفارش کردم که کمکت کنه.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هفتم» مراسم ترحیم آن بنده خدا برای خودش ماجراها داشت. شما تصور کنید دو ردیف و هر کدام حدودا سی چهل نفر از برادران عملی و اهل دود و دَم، از حیاط مسجد تا صحن ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد میگفتند. جوری که هر کس وارد میشد، فکر نمیکرد اوس تقی اینقدر کَس و کار داشته باشد. آن نه کَس و کارا! کَس و کار! همه ماشالله لاغرِ استخونی و سیبیلی و داش مَشتی. حتی بخش خواهران هم دیدنی بود. انگار نه انگار که ماه رمضان است! از پیرزن هایی که مرتب سیگار میکشیدند تا خانم های جوانی که به قول سلطنت خانم؛ هر کدامشان برای خودشان ساقی و ساغری بودند. سی چهل تا قلیان با خودشان آورده بودند و زغال بود که تندتند آتیشی میشد و به طرف مجلس مردانه فرستاده میشد. بزرگواران حتی پذیراییشان هم سیگار بود. هفت هشت ده تا سینی را پر از سیگار کرده بودند و در مجلس میگرداندند. و از آنجا که در منطق آنها «میهمون رو تخم چِشِ ما جا داره» که ترجمه به زبان آزاد همان جمله «مهمان حبیب خداست» مقید بودند که سینی سیگار را جلوی همه بگردانند. حتی بچه های صغیر و کوچک. البته داود و صالح و احمد هم از آن مَرحمتی بی نصیب نماندند. نه این که برداشته باشند! نخیر! جلوی آنها هم آوردند و تعارفشان کردند. اما همه این دود و دم ها یک طرف، چایی خانه و پذیرایی از مهمانانشان با چایی هم یک طرف! سه چهار تا صندوق لیوان آوردند تا با لیوان از مهمانانی که مثلا از راه دور و شهرستان آمده و روزه بودند پذیرایی کنند. داود گوشه ای نشسته بود و بخاطر این که خیلی حواسش به جمعیت نباشد، با گوشی همراهش وَر میرفت. حالا در آن لحظه داشت چه کار میکرد نمیدانیم اما قطعا مطلب و محتوای سخنرانی را آماده نمیکرد. چون هر از گاهی لپ‌هایش گل می‌انداخت و لبخند ریزی بر گوشه لبانش مینشست. احمد هم نشسته بود و زاغ سیاه ملت را چوب میزد و از دیدن آن وجنات که برای کمتر کسی پیش می آید لذت وافره میبرد. اما هر از گاهی در تعارف و کلمات آنها میماند و از خجالت سرش را پایین می انداخت. خب تصدیق بفرمایید که وقتی پدر معتادی بخواهد به بچه اش تذکر تندی بدهد اما هم فضای مسجد نگذارد و هم جلوی رفقای شیش لولَش نخواهد اسم مادر بچه اش که از قضا همسر خودش است بیاورد، ترکیبات نامؤنوسی بین واژگان پیش می آید که از ذکر آن حقیقتا عاجزم. صالح اما این وسط وضعش از همه بدتر بود. چرا که از او خواهش کرده بودند که برای آن بزرگ خاندان عملی ذکر مصیبت کند. بزرگواری که نه اخلاق درستی داشته و نه کسی از او تعریف کرده. بلکه از جوانی تا ساعت آخر عمرش یک محله را به گند و دود کشانده بوده است. حتی بچه هایش هم نبودند تا بخواهد مثلا از پدر بخواند و آن را چشم و چراغ خانه و گل دردانه و سایه بالای سر خانم و بچه ها بداند و بخواند. عمر کوتاهی هم نکرده بود که بگوید هر گل که به بوستان بیشتر میدهد صفا، گلچین روزگار امانش نمیدهد. بلکه آن گل، دوستان را میبرده است فضا! بخاطر همین بنده خدا صالح مانده بود که چه شعر و ذکر مصیبتی انتخاب کند. هر چه از قبل از نیمه شعبان تا آن روز، داود و بچه ها رشته بودند در حال دود شدن و رفتن به هوا بود. چرا که مسجد شده بود مملو از کسانی که یا رفته بودند درِ خانه یکی از ساقی ها و دوا گیرشان نیامده بود و مجبور شده بودند علی رغم میل باطنیشان به مسجد بروند که هم دوا بخرند و هم وارد فاتحه بشوند، و یا کسانی که این اواخر به آن مرحومِ مغفورِ خُلداشیانِ جنت مکان، جنس مرغوب فروخته بودند و الان آمده بودند که ورثه را پیدا و طلبشان را زنده کنند. خلاصه فضا مگسی بود و خفن! تا این که قاری قرآن کارش تمام شد و با صدای مبهمی که از خودش درآورد و کسی ندانست که کدام سوره و آیه را خوانده، بالاخره داود به منبر رفت. [امروز مراسم ترحیم مردی هست که همسایه شما بوده. به گردن همدیگر حق دارید. خوب و بد در کنار هم زندگی کردید و سالها نون و نمک همدیگر را خوردید. بالاخره هر کسی تو زندگیش بالا و پایین داره. همیشه همه بالا نیستند، پایین هم نیستند. اما بزرگواران! حرفم اینه که دنیا خیلی کوتاه تر از اونی هست که فکرشو میکنیم. خیلی زود دستمون از دنیا کوتاه میشه و میشینیم سر سفره اعمالمون. دیگه اونجاس که نه کسی به درد کسی میخوره و نه میشه پارتی بازی کرد. عزیزان! مهم اینه که ما پیوند خودمون را با خدا و اهل بیت حفظ کنیم. اونان که به درد ما میخورن. حتی اگه خیلی اهل هم نباشیم اما اگه تو خط اهل بیت باشیم و در سمت اونا باشیم، بالاخره یه روزی دستمون رو میگیرن. بالاخره یه روزی نجاتمون میدن...] ادامه👇
🔰خانه الهام الهام و مادرش در حال آماده کردن سفره افطار بودند. قرار بود آن شب داود پس از نماز برای افطار به منزل الهام برود. الهام همین طور که داشت سالاد درست میکرد، با مامانش هم حرف میزد. -راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم. تو عالَم مادر و دختری. -بپرس. -با داود راحتی؟ داود پایه است؟ خوبه؟ احساس به خرج میده؟ الهام لبخند ریزی زد و همین طور که سرش پایین بود و داشت خیار و گوجه ها را با هم قاطی میکرد گفت: «پسر خیلی خوبیه. خیلی آرومه. زیر و رو نداره.» -اینا را که خودمم میدونم. با هم راحتین؟ منظورمو که میفهمی. -چی بگم. خیلی نه. من از خدامه. اما اون احساس میکنم خیلی مراعات میکنه. شوخی میکنه. حتی منو دس میندازه. اذیتم گاهی اوقات میکنه. اذیتای شیرین. نه از اونا که بی احترامی و این چیزا باشه. -خب اینجوری که فقط با هم دوستین. -آره خب. میفهمم چی میگی. چی بگم والا؟ -تا حالا بهت گفته که بریم مسافرت و یا مثلا جایی شب بمونی؟ -نه. ولی یه بار که بهش گفتم بیا خونمون بمون و صبح برو، گفت مزاحم نمیشم. این را که گفت، المیرا خانم خندید و گفت: «مزاحم؟! این چه حرفیه؟ آدم دلش میخواد دوره نامزدیش شبانه روز با هم باشن.» -آره. منم بهش گفتم. -خب؟ اون چی جواب داد؟! الهام خندید و گفت: «به ریشش دست میکشه و سرشو واسم تکون میده و میگه خیره انشاءالله!» باز هم مادر و دختری زدند زیر خنده. -خب یه کاری کن امشب بمونه. که یهو الهام هول شد و به صورت المیرا خانم زل زد و پرسید: «امشب؟» -آره. چرا که نه! -حالا میگم بهش اما نمیدونم قبول کنه یا نه؟ -میگم سرد نباشه این پسره. -نه مامان. از اون بابت مطمئنم. -ی سوال بپرسم راستشو میگی؟ -سخت نباشه لطفا! -مرض و سخت نباشه. اِ . خودشو لوس میکنه. -باشه. بپرس. -هر بار میبینتت، بوسِت میکنه؟ -نه. -حتی وقتی تو ماشین نشستین؟ الهام زد زیر خنده و گفت: «حتی وقتی تو ماشین نشستیم.» -خب این بده که! نمیشه. دارم نگران میشم. -خب من که نمیتونم بگم بیا بوسم کن! میرم به طرفشا. ولی یهو برق نگاش میگیرَتَم. -میگیرم چی میگی. خب امشب جورش کن که بمونه اینجا. -مامان یه چیز دیگم هست! -چی؟ -بابا. من وقتی بابا نشسته تو هال، خجالت میکشم که با داود تنها باشم. چه برسه به این که بخوام بگم که شب اینجا بمونه. -تو با بابات چیکار داری؟ مگه وقتایی که ما با بابات تنهاییم، فکر این هستیم که تو الان تو اتاقِت تنهایی؟ ادامه👇
الهام خیلی از این فهم و درک و شعور و حرف مامانش خوشش آمد و رفت دستانش را شُست و یه بوس محکم به مامانش کرد. المیرا خانمم آروم درِ گوشش گفت: «یهو بی هوا برو همین جوری داود رو ببوس! بذارش تو عمل انجام شده. مردا خوششون میاد که زنشون پایه باشه و بهش احساس بده.» الهام رفت تو فکر و فقط با لبخند سرش را تکان داد. المیراخانم گفت: «خب دیگه کم کم داره وقت اذون میشه. تو برو به خودت برس. منم کم کم سفره افطار رو بندازم.» شب، وقتی داود از مسجد به منزل الهام رفت، آیفون را که زد، رفت بالا. خانه آنها دو سه تا پله میخورد تا به در اصلی برسند. وقتی داود به دم در رسید، دید الهام با یک لباس نامزدی و جذاب و سر و وضع آراسته با یک لبخند شوخ و مهربان منتظرش ایستاده. داود تا آن صحنه را دید، خیلی جدی گفت: «سلام خانم. ببخشید. اشتباه اومدم. زنگ منزل بغلیتون رو زدم. با اجازه‌تون!» الهام که دلش میخواست آن لحظه یک ویشگونِ آبدار و تیز از دست و پای داود بگیرد تا دیگر به خودش جرات ندهد او را آنگونه سر کار بگذارد، فقط چشمانش را نازک کرد و لبخند بر لب گفت: «باشه. بامزه! بیا. بیا داخل که هوا سرده.» داود بسم الله گفت و همین طور که وارد میشد و از جلوی الهام با آن تیپ و شمایل رد میشد، مثلا زیر لب، جوری که الهام هم بشنود گفت: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. خدایا به امید تو. ازدواج کردم که دیگه چشمم به در و داف نخوره، اما زهی خیال باطل!» و همین طور که کفش‌هایش را در می‌آورد و داخل جاکفشی میگذاشت میگفت: «آخه یکی نیست به تو بگه نونت کم بود؟ آبِت کم بود؟ زن گرفتنت چی بود؟ اینم با یه خانم به این ... استغفرالله ... چی بگه آدم؟!» همین طور که مثل پیرمردها با خودش حرف میزد و الهام هم خنده اش گرفته بود از این مزه پرانی داود، ناگهان داود چشمش به المیرا و سیروس خورد. یهو مثل کسی که هول شده دست گذاشت رو سینه و کمی خم شد و گفت: «سلام عرض کردم. کوچیک شما داودم.» المیرا و سیروس با لبخند جوابش را دادند. داود باز هم دست برنداشت تا این که همین طور که با سیروس دست میداد گفت: «جسارتا ایشون دخترخانمتون هستند؟» سیروس هم گرفت که داود چانه اش میخارد، جواب داد: «بعله. کوچیکشون هستین.» داود دید نخیر! با سیروس نمیتواند کل کل کند. دستش را به طرف المیرا برد و با المیرا خانم هم دست داد و گفت: «جسارتا یه دختر دیگه هم داشتین... اسمش چی بود خدا ؟! فکر کنم اسمشون الهام بود. ایشون تشریف ندارن؟» المیرا هم خنده کرد و گفت: «بایدم نشناسی داود خان! از بس سَرِت تو کتاب و درس و حوزه و محراب و مِنبَره. دختر به این ماهی. به این خوشکلی.» داود حالتش را عادی گرفت و گفت: «خب خدا از همگی قبول کنه. بفرمایید برای افطار! بفرمایید تو رو خدا. سرد شد.» میخواست با سیروس به سر میزِ آشپزخانه برود که المیرا گفت: «سفره شما رو تو اتاق خودش انداختم. بفرمایید اونجا!» داود نگاهی به الهام کرد. الهام مثل پرستارها که منتظر کسی هستند که از آمپول میترسد، جوری به داود نگاه کرد که یعنی «بیا... تو که باید بیایی ... خودت بیا ... با پای خودت بیا ...» نگاهی هم به میز آشپزخانه و سیروس کرد و گفت: «فکر کنم اینجا غذاش خوشمزه تر باشه ها.» المیرا خانم جلوتر آمد و گفت: «نخیرَم! اونجا خوشمزه تره. بدو ببینم!» داود رو به سیروس خان کرد و گفت: «حاجی نمیذارن ما دو دقیقه با شما گپ بزنیما. ببین زندگیمو. ببین مادر و دختری توطئه کردن!» سیروس هم گفت: «آره جون عمه‌ات! نیس تو هم خیلی بدت میاد.» و داود با الهام راه افتادند و به طرف اتاق صورتی رفتند. ادامه👇