✅ امام زاده علی اکبر چیذر در مجلس حضرت زهرا سلام الله علیها به یادتونم.🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: سی و پنجم
قم _اداره مرکزی
از بیرون اطاق بازجویی بهم پیام دادن که خیالت از بابت متین راحت. اون چیزیش نیست و الان هم نشسته داره تلوزیون نگا میکنه.
فائقه را رها کردم و اومدم بیرون. حجم سنگین فکر ناهید، تمام ذهنمو پر کرده بود و نباید برام مثل راز و معما تموم میشد.
همینطور که گوشیمو چک میکردم، یه تماس برای دکتر گرفتم. گفت: دو تا از همکاران دارن روش کار میکنن. بخش زبان و حنجره و مجاری تنفسش و نهایتا شش ها و قلبش به طرز عجیب و زیادی تحت شعاع ماده فعالی قرار گرفته که خیلی خطرناکه و تقریبا جزو اولین قربانیان این نوع ماده هست. نسل جدیدی از ترورهای بیولوژیک که سر مثلا سی یا چهل ساعت اثر مستقیم میذاره!
گفتم: چی بگم؟ بعدش منجر به ایست آنی قلبی شده. بسیار خوب.
گفت: حاجی تا حالا درباره قربانیانی که زیر دستم میومدند نه از شما و نه از بقیه همکاران سوالی نپرسیدم. اما این فرق میکنه!
برام جالب شد! گفتم: ینی چی؟ چطور؟
گفت: روی شقیقه و صورتش علائم لطمه است و جوری هم کهنه شده که مشخصه کارش لطمه بوده! وسط فرق سرش، جای چندین بار قمه زدنه. معمولا پیشونی خانما بر اثر مُهر پینه نمیزنه اما پیشونی این، پینه اونجوری هم نداره اما مثل بقیه زنا هم نیست. دستاش زحمت کشیده است و نرم و نازک نیست. حتی بند مقنعه بلند و بند زیر چادرش دور گردن و کمرش بسته که شاید مثلا اگه باد اومد، به این راحتی حجاب از سرش نیفته! ... و کلی چیزای دیگه. کیه این؟ محافظ رجال و یا علما بوده؟ وقتی اهل بزک دوزک و اصلاحات صورت و گردن و این چیزا نبوده، ینی خیلی گرفتار و یا آدم حسابی بوده؟!
مونده بودم چی بگم به دکتر! خودم کم فکر داشتم که دکتر هم داشت آتیشم میزد. از بس جنس ناهید، جنس عجیبی بود. حداقلش اینه که از اونا بوده که خیلی معتقدن و وقتی هم معتقد میشن، دیگه چیزی جلودارشون نیست.
اما چرا باید حذف بشه؟ فقط یه دلیل داشت و اونم اینه که به شرایطی رسیدن که همه مهره هاشون رو بکشن بیرون!
خب وقتی دو تا ماشین فورا خونه را ترک کردن و رفتن و توی قم پخش شدن ... چند نفر هم تهران رفتن و حتی یکبار به همراه اینا تماس نگرفتند ... فقط مونده بود این دو تا ...
اما چرا مرگ ناهید؟
تنها فکری که میتونستم بکنم این بود که ... آهان ... ای فائقه آشغال! اون داشت مهره ها را جوری بهم نزدیک میچید که فقط ذهنم درگیر مهره چینی اون بشه! و قطعا فقط یه معنی میتونه داشته باشه و اونم اینه که قراره کسی و یا کسانی را برای مدت مشخصی از جلوی چشم ها دور کنند! اما معمولا برای سرویس ها این راه آخره که دو سه نفر و حتی یه نفر بسوزونن برای حفظ شخص دیگه و یا یه کار خاص و فوق العاده!
اما اون شخص یا اشخاص کیا بودن؟!
به داوود گفتم برگرده. پرونده اون دخترا و چند تا مداح را بده دست یکی دیگه و حتی از بار پرونده ما کم کنه و برگرده.
به حیدر گفتم دور و برش خلوت کنه و یه کم حواسش بیشتر پیش من باشه.
خودمم نشستم دوباره پرونده را زیر و رو کردم. اون شب تا صبح فقط و فقط مطالعه کردم و الگوریتم نقش ها و چهره ها کشیدم.
با سه سوال جدی روبرو بودم:
۱. اینا کین؟
۲. قصدشون چیه؟
۳. مهره های گرون قیمتشون کیا هستن که حتی حاضرن فائقه فوق حرفه ای و ناهید معما رفته را به فنا بدن اما اونا حفظ بشن؟!
خب پاسخ به این سه سوال داشت دیوونم میکرد. اگه دقت کنین، کاملا متوجه میشین که جوری نیست که بگیم از سوال اول شروع میکنیم و بعدش دومی و سومی! چون اتفاقا تا سومی کشف نشه، اولی و دومی هم هیچ به هیچ!
همش کارم شده بود: توسل و ذکر و توجه!
تا اینکه بعد از نماز صبح، فقط به دو اسم رسیدم و بنظرم اینا خیلی مهم بودن اما تلاش کردن که ذهن منو از این دو اسم دور کنن!
و اون دو نفر عبارتند از:
زن دوم آسید رضا
یازدهمین اکانت پسر نوح!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
اگه ناراحت نمیشی و نمیگی چرا فکر میکنی فقط خودت متوجهی، میگیری داره چی میشه؟
#پسر_نوح خیلی فکر و ذهنمو نسبت به #کف_خیابون۲ مشغولتر کرده!
کف۲ پروندش پاکیزه تر و روی روال تر بود
اما این لعنتی خیلی رومخه
خیلی رو اعصابه
حس میکنم مثل دندون کرم خورده ای هست که حتی اگه بکشیش، اما بازم مدت ها جاش درد میکنه و تیر میکشه!
به والله نمیخوام اذیت کنم و حرفی که میخوام بزنم فقط میشه برای شما اهل سحر بزنم که:
اما بعضی شبا سر نوشتن #پسر_نوح دلم گریه میخواد
قبول کن که کسی با حدیث گمراه بشه، خیلی درد داره
خییییلی
جاش میسوزه تا مدتها
حتی ممکنه جاش خوب نشه هیچ وقت
چه بچه ها و چه رفقایی که بخاطر همین دعواهای عقیدتی از دست ندادم!
دشمن، خییییلی خییییییلی به ما نزدیکه و نفوذ کرده
اون وقت یه مشت احمق سیاسی و کودن فکری میگن فلانی خیلی دشمنو گنده جلوه میده! اونا فقط به درد تماشای فیلمایی میخورن که بعث عراق را یه مشت اسکل نشون میداد!
بابا والله بالله دشمن و بلکه منافقین، خیلی از خوش خیالی یه مشت احمق سواستفاده کردن و حتی بیخ گلومون، دارن بچه هامون را به اسم امام حسین میبرن و ضد ولایت فقیه تحویل میدن!
کجای کاری اخوی؟ کجایی آبجی؟
اللّهُمَّ إنّا نَشْکو إلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُک عَلَیْهِ وَآلِهِ
وَغَیْبَةَ وَلِیِّنا
وَکثْرَةَ عَدُوِّنا
وَقِلَّةَ عَدَدِنا
وَشِدّةَ الْفِتَنِ بِنا
وَتَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَیْنا
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: سی و ششم
قم _حرم حضرت معصومه
با یکی از رفقا در حرم قرار داشتم. طلبه است و خیلی دوسش دارم و کلی با هم شوخی داریم. وقتایی که براش زنگ میزنم و بهش میگم خرابم. فورا میگه: پاشو بیا حرم.
رفتم و کلی با هم شوخی کردیم و یه کم برام حرف زد و آرومتر شدم. سن و سالمون بهم نزدیکه. خوبیش اینه که سوال نمیپرسه و حتی بیست ساله از نوجوونی باهمیم اما هنوز نمیدونه چیکاره هستم و تجسس هم نکرده. فقط وقتایی که حالم خوب نیست، دعوتم میکنه یه حرمی. حالا یا حرم حضرت معصومه یا شاه چراغ یا حالا هر جا. اما میشینه برام از امام زمان میگه و از اهل بیت.فکر نکنم سطح و سوادش هم خیلی بالا باشه ها. اما جیگره. پاکه. ماهه.
حدودای ساعت ۷ونیم بود که دعوتش کردم کله پاچه. بالاخره قم هست و فلافل و کله پاچه هاش. گفتم: شیخ جان! هر چی میخوای و دوس داری، بدون رعایت تقوای الهی بگو بیاره... بعدشم با نوشابه و چایی زدیمش که بشوره ببره.
خلاصه یه کم حال و هوام عوض شد. مخصوصا اینکه بعدشم با خانمم چند کلمه حرف زدم. (توجه داشته باشید که هر روز و هر شب با خانم و بچه ها حرف میزنما اما در این مستند خیلی مجال نقلش پیش نمیاد.)
بعدش که با این رفیق و پناه معنویم خدافظی کردم، تصمیم گرفتم یه کم راه برم که هم هضم بشه و هم فکر کنم.
به این نتیجه رسیدم که نقطه مشترک و یا بهتره بگم نقطه اتصال این دو شخصی که دنبالشم، کسی نیست به جز خود آسید رضا.
گوشیمو آوردم بیرون و براش تماس گرفتم:
الو . سلام سیدنا
سلام حاجی. ارادت. خوبی الحمدلله؟
شکر. ممنون. عزاداری ها قبول.
شکرا . چه خبر حاجی؟
سلامتی. سید کجایی الان؟
بیرونم. دارم میرم پیش یکی از بچه ها
نمیخواستی بری درس؟
نه. فاطمیه دوم درسها تعطیله و ایام تبلیغه
آهان. اره. خب کجا بیام دنبالت؟
اگه کارتون واجبه، بگو خودم بیام. وسیله دارم.
باشه. من .....
همینطور که منتظرش بودم بیاد، با خودم گفتم سید که وسیله نداشت! خیره انشالله.
اومد. یه پراید بود. سوار شدیم و رفتیم. بهش گفتم برو سمت بوستان. رفتیم و یه جا پارک کردیم و با هم حرف زدیم.
گفتم: سید جان من خیلی بهت اعتماد دارم و دوستت هم دارم. میخوام باهام راحت و روراست باشی و به هیچ وجه دوس ندارم بعدا متوجه بشم که چیزی به من نگفتی و یا بد گفتی و اینا.
گفت: تا حالا هم همینطوری بوده مشتی! دروغی از من شنیدی؟
یه کم سکوت کردم و بعدش گفتم: سید تو هنوز با اون اکانت یازدهمی در ارتباطی؟
گفت: آره دیگه. خودتونم که هستید و میبینید داره مدیریت میکنه.
گفتم: نه. یه بار دیگه میپرسم: تو با خودش درارتباطی؟
گفت: شخصی نه. خیلی کم. فقط گاهی شعر میفرسته. پریشبم یه مطلب درباره تغییر ذائقه روضه ها و روضه خون ها فرستاد که جالب بود. فقط واسه من تنها نفرستادا. برای بقیه هم داد.
یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم به چشماش. گفتم: باهاش رابطه داری؟
سید که نفسش بند اومده بود، تلاش کرد آروم باشه و گفت: حاجی من که دارم میگم برات. دیگه .....
ادامه نداد و من همچنان خیلی جدی و بدون هیچ انعطافی بهش زل زده بودم.
یه کم هول شد و یه لا اله الا الله گفت و ادامه داد: نگا حاجی. نگا نوکرتم. تو بگو دنبال چی هستی تا من راحتتر و رک و پوس کنده جوابت بدم.
گفتم: میشناسیش؟
هیچی نگفت و فقط نگام کرد...
گفتم: تو باهاش حرف میزنی گاهی. حتی چند بار هم باهاش دیدار داشتی.
بازم چیزی نگفت. فقط آب دهنش قورت میداد.
گفتم: اون کیه سید؟
لبشو به زور باز کرد و گفت: اینجوری نیست حاجی. من ...
حرفشو قطع کردم و گفتم: تو چی؟ آدم فروش نیستی؟ میخوای همشو گردن بگیری؟ راستی میدونستی پریشب که حرم بودی و یه گوشه واسه بچه های هیئتتون میخوندی، یه نفرو فرستاده بودن که دخلتو بیاره؟ سید اونا کین؟ اون کیه که همتون مثل سگ ازش میترسین؟
سید با دسپاچگی گفت: کی میخواس دخلمو بیاره؟
گفتم: یادته یه خانمه گوشه سمت چپت افتاده بود؟
گفت: آره. از خانمای هیئتمونه.
گفتم: میشناسیش؟
گفت: آره. خیلی زن خوبیه. معتقد و کار درست. نگو اون میخواسته کاری بکنه که باورم نمیشه!
گفتم: اتفاقا دقیقا خودش بود. غسل و نماز و توسل کرده بوده که بیاد بزنه ناکارت کنه.
گفت: نه. نه دیگه. حاجی دیگه داری میزنی جاده خاکی. اینقدر هم همه بد نیستن.
گفتم: اسمش ناهید بود؟
با تعجب گفت: اره! ای بابا. از اون بیچاره هم بازجویی کردین؟ اون فقط زن خوب و هیئتی هست. بنده خدا شوت تر از این حرفاست.
گفتم: میدونی الان کجاست؟
گفت: چه میدونم والا !
گفتم: میخوای بریم ببینیمش؟
گفت: نه مشتی. چیکار مردم دارم؟
گفتم: نه بذار ببینیمش! برو پزشک قانونی....
با تعجب گفت: ینی چی؟
گفتم: تو سرد است خونه است. کشتنش!
فورا با وحشت گفت: یا ابالفضل! حاجی جان بچه هات راس میگی؟
گفتم: میدونستی اومده بوده حرم دخلتو بیاره و بعدش هم خودش حذف بشه؟
با بغض گفت: اون زن خیلی خوبی بود. خیلی وقت نیست که میشناسمش. شاید نهایتا سه چهار سال. اما ... خدا رحمتش کنه.
گفتم: خب؟ نگفتی؟ با اون ارتباط داری؟
با دلهره و کم کم زبونش باز شد و گفت: رابطه که نه. چند باری دیدمش!
گفتم: پس چرا به من دروغ گفتی؟
گفت: خاک تو سرم. غلط کردم. میخواستم چیزی الکی گردنم نیفته!
گفتم: سید همه چیزو خراب کردی! سید من بهت اعتماد کرده بودم.
گفت: گه خوردم حاجی. تو را به جدّم یه کاری کن شر نشه.
گفتم: میخوام پرونده را تحویل بدم. شاید بقیه همکارام بلد باشن چطوری باهات رفتار کنن که دیگه دروغ گفتن از کلّت بپره؟
گفت: تو را جان امام زمان این حرفو نزن. هر کاری بگی میکنم. اما نجاتم بده. دارم میمیرم. به دادم برس.
گفتم: سید اون الان کجاست؟
گفت: کی؟
گفتم: همین اکانت یازدهمی!
گفت: پسر نوح؟
گفتم: آره!
گفت: ایرانه!
گفتم: از خارج از کشور اومده؟
گفت: نمیدونم اما میدونم که ایرانه.
گفتم: خب حالا این شد حرف حساب. کجاست؟ قمه؟
گفت: نه. تهرانه!
گفتم: کی باهاش قرار داری؟
گفت: با من قرار نمیذاره!
گفتم: ینی چی؟
گفت: حدودا یک سال یک سال و نیمی هست که فقط با خانما ملاقات میکنه. اما خانمم هم میگفت که خیلی وقته ندیدتش. چون جلسات روضش کمتر شده و فقط ایام ولادت و شهادت، گاهی مجلس میگیره.
گفتم: شماره ای ازش داری؟
گفت: شماره نه!
گفتم: حدودای آدرسش هم نمیدونی کجای تهرانه؟
گفت: چرا ... قبلا حکیمیه بود! میگفتن بعدش رفتن پاسداران!!
عجب!
چه آدرس آشنایی!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
صبح امروز کسی گفت به من؛
تو چقدر تنهایی!
گفتمش در پاسخ:
تو چقدر حساسی... تن من گر تنهاست،
دل من با دلهاست،
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من،
قلبشان منزل من...!
صافى آب مرا ياد تو انداخت، رفيق!
تو دلت سبز،
لبت سرخ،
چراغت روشن!
چرخ روزيت هميشه چرخان!
نفست داغ،
تنت گرم،
دعايت با من.
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: سی و هفتم
قم _اداره مرکزی
دستور تشکیل جلسه داخلی دادم. یه کارشناس که قبلا تو شیراز سر یه پروژه با هم بودیم بعلاوه داوود و حیدر نشستیم به گفتگو.
کارشناسی که ماموریت داره همه قضایا را از خارج از گود نگاه کنه گفت: طبق گزارشی که از رصد بیش از چهل پنجاه تا هیئت بزرگ و فعال در سراسر کشور داریم که سخنرانان و مداحانش طبق لیست پسر نوح تنظیم شده بودند، امسال به جای ارتقا و یا شدت بیشتر انحرافات رفتاری، روی موضوعات نزدیک به موضوعات مورد علاقه انجمن حجتیه و فرقه یمانی تاکید شده.
خب این ینی مسیر را انجمنی ها مشخص میکنن و بچه های مردمو با این سخنران های عمدتا مسئله دار به سمت منبر، بیشتر از سینه زنی دارن جذب میکنن.
تمام پیام ها و اشعار توسط پسر نوح هم داره به همین سمت پیش میره. پس تقسیم کار جالبی کردند. جایگاه ایدئوپردازی انجمن حجتیه محفوظ شده و یمانی و دار و دسته حاج آقا و متین هم تقریبا میشه گفت که تبدیل به پیاده نظام های اونا شدند...
این ینی ما تا الان هر چی گرفتیم و شناختیم و لو رفته، همشون از پیاده نظام ها بودند...
بعد از توضیحات کارشناس جلسه که فقط یه تیکه از اون را نقل کردم، داوود گفت: حاجی چطور برگشتی به آسید رضا ؟
گفتم: یکی اینکه تنها کسی که با دو تاشون (هم اکانت پسر نوح و هم همسر دوم) ارتباط داره، خود آسید رضاست. پس خواه ناخواه از همه ما به هر دو نفر نزدیکتره. یکی هم این که بالاخره خطری براشون نداره که بخوان طولانی مدت ازش مخفی باشن.
حیدر گفت: چرا طولانی مدت؟ یادم نیست اما فکر کنم گفت پارسال از بعد از اربعین باهاش مچ شدن!
گفتم: حالا همین. اولین دروغ آسید رضا همین بوده. بچه ها رزومه و گذشته رابطه مجازی سید را با یکی درآوردن که الگوریتم کلامی و فکریش عین همین پسر نوح هست. من شک ندارم که لااقل چهار سال باهاش ارتباط داشته.
کارشناس گفت: پس اون همه گریه و تو سر زدن و اظهار ندامت و.... همش کشک بوده؟
گفتم: آبروی هیئتیش خیلی براش مهمه. اون شبا که خیلی بهم ریخته بود و عمار باهاش حرف زد و آرومش کرد، واقعا ویران شده بود. چون داشت میدید که سر کلاف از دستش در رفته و دارن به اسمش همه کاری میکنن!
حیدر گفت: حاجی یه جوریه این پرونده! خیلی بهم ریخته است. آدماش پیچیده هستن. راحت متحول میشن. راحت حرف میزنن. یهو دروغگو از آب درمیان. نچسبه!
گفتم: دقیقا . مثلا من بچه و یا تازه کار نیستم که همه اعتمادمو توی کاسه آسید رضا خرج کنم و یا اعترافات فائقه را مبنای عمل قرار بدم. اما در حال حاضر ما فقط همینا را داریم.
کارشناس گفت: و دو تا چیز دیگه! یکی زنده به نام متین. یکی هم مرده به نام ناهید !
زل زدم بهش. همه چیز از ذهنم مثل برق داشت رد میشد. گفتم: خب؟
کارشناس ادامه داد و گفت: ناهید خیلی ... چجوری بگم ... چون نمیدونم چی بگم واقعا قضاوت دربارش برام سخته ... یا باید بگم خیلی الکی رفت ... با باید بگم خیلی هوشمندانه رفت ... این منو خیلی آزار میده! حاجی گفتی آسید رضا فورا اسم ناهید آورد و با اینکه ناهید پوشیه داشته، شناخته بودتش؟
در حالی که همچنان بهش زل زده بودم و فکرم مشغول حرفاش بود گفتم: آره!
گفت: حاجی؟
گفتم: جان؟
دیگه چیزی نگفت و فقط فکرم مشغول بود.
داوود گفت: اکانت پسر نوح همچنان فعاله!
گفتم: ینی میخوای بگی ناهید، پسر نوح نیست! خب آره. بعدش؟
حیدر گفت: آسید رضا داره بازم بازیمون میده! حاجی میذاری یه سلام و علیک باهاش داشته باشم؟
گفتم: نمیدونم ... نه ... (دستمو گذاشتم روی دو تا شقیقم و یه کم فشار دادم.)
ینی میخواید بگید بین آسید رضا و ناهید، جیک و پوکی بوده؟ خب حالا اصلا گیرم که بوده، حالا که چی؟ الان چه ربطی به الکی یا هوشمندانه رفتن ناهید داره؟
کارشناس گفت: خب الان ما میدونیم که پسر نوح، نه ناهیده و نه فائقه! و همچنین میدونیم که همچنان پسر نوح فعال هست اما فعالیتش داره با تمام شدن ایام فاطمیه کم کم کمرنگ میشه.
حیدر گفت: این ینی اگه تا فاطمیه تموم نشده، تونستیم پسر نوح را توی تله بندازیم، موفق شدیم. وگرنه بعدش کار سخت تر میشه.
داوود گفت: حاجی تقسیم کار کن... راستی تا یادم نرفته بگم که من دیگه هیچ اعتمادی به سید رضا ندارم. به راحتی دروغ گفت و حتی تا پای جونش هم ایستاد اما تا خودمون نرفتیم دنبالش و کشفش نکردیم، حرفی نزد. این یادم میمونه!
گفتم: درسته. ما بازم تعقیب و گریز میکنیم. داوود با بچه های تهران ارتباط بگیر. آمار خونه هایی که بلدیمو بگیر. اصلا میخوام با سر تیم اونا ارتباط بگیرم. میخوام ببینم چقدر ازش خبر داره؟ اصلا میدونه چه موجودی ....
حرفامو قطع کردم و چند لحظه سکوت کردم. بعدش بدون ذره ای تردید گفتم: به خدای احد و واحد قسم اگر فقط یه بار دیگه از سید رضا دروغ بشنوم، دمار از روزگارش درمیارم. اینو گفتم که همتون شاهد باشین.
پاشین ...
پاشین بسم الله بگین و سفت و سخت بگیرین دنبالش. هردوتون برین تهران. همین حالا برین.
حیدر گفت: حاجی خودتونم میایین یا قم میمونین؟
گفتم: من یه کار ناتموم دارم...
یه کاری که میترسم بازم قالمون بذارن و یه چیز دیگه از آب دربیاد
کارشناس گفت: جسارتا میشه بگید چیه؟ کار ناتمومتون کدومه؟
گفتم: زن دوم آسید رضا !
ببینیم این چی از آب درمیاد؟!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
✔️ چهارمین گپ نصفه شبی با #رادیو_معارف
امشب
۳۰ دقیقه بامداد
رادیو معارف
#حدادپور_جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: سی و هشتم
قم _در راه منزل آسید رضا
سلام علیکم
علیکم السلام حاجی جان
حال شما؟ خوبی؟
الحمدلله. چه خوبی؟ از وقتی خبر ناهیدو شنیدم خیلی بهم ریختم.
اره متاسفانه. منم خیلی ناراحت شدم.
اصلا فکر نمیکردم اینطوری بره!
اگه خدا لطف نمیکرد، خودتم بدتر از اون میرفتی. بگذریم. چه خبر؟
سلامتی شما. جان؟ امری داشتی؟
عرض میکنم. منزل هستید؟
آره. میایی؟
اگه مزاحم نیستم.
نه بابا . چه مزاحمتی؟ منتظرم.
من خیلی با شما فاصله ندارم. شاید یه ربع.
باشه. تا چایی دم میاد، بیا شما.
زحمت نکن. باشه. یاعلی
یاعلی.
...........................
حیدر باهام بود. هنوز نرفته بود تهران. ازم پرسید: حاجی چرا تا حالا سراغ زن دوم آسید رضا نرفتی؟
با تعجب گفتم: برم چی بگم؟ دلیل رفتنم مثلا باید چی باشه؟!
گفت: مثلا همین که مشکوکیم. من از اولشم به زن دومش مشکوکم.
گفتم: چرا مثل غیر حرفه ای ها حرف میزنی؟ دلیلم برای شک و شبهه باید چی باشه؟ حیدر ما هیچ دلیلی بر علیهش نه داشتیم و نه همین حالا داریم. الان هم فقط برای خالی نبودن عریضه داریم میریم اونجا. وگرنه وقتی نه جرمی مرتکب شده و نه اتهام مهمی بر علیهش هست، برم به زن مردم چی بگم؟ بگم مشکوک میزنی؟!
گفت: این چیز کمیه که جلسات اون یارو تهرونیه را شرکت میکرده؟
گفتم: اومدیم و نمیدونست. اومدیم و از ذاتش خبر نداشت. همینطور که ما خبر نداریم و بخاطر همین گفتم داوود با بچه های تهران ارتباط بگیره و از سر تیمشون پرس و جو کنه. اومدیم و هزارتا دلیل دیگه!
گفت: نمیدونم. درست میگی. اما یه جوریه.
گفتم: اون که اگه بخوایم حساب کنیم همشون یه جورین! والا . اما چند تا کلمه با زن دوم آسید رضا هست که حساست کرده... یکی همین که معرفی شده اون بوده و به آسیدرضا پیشنهاد داده که بره اونو بگیره ... یکی اصالت عراقی داشتنش ... یکی بی کس و کار بودنش ... یکی مبلغ دو آتیشه و مداح و جذاب بودنش ... اینا درسته ... اما حواست باشه که اگه قرار باشه به این چیزا حساس بشیم، باید صد ها آدمو هر شب و هر ساعت بگیریم و بهشون مشکوک بشیم. قبول داری؟
حیدر خندید و گفت: یقین داشتم الکی کار نمیکنی. پس جسارتا ما الان داریم برای چی میریم اونجا؟
اینبار من خندم گرفت و گفتم: من فقط میخوام بدونم و ببینم زنده است یا نه؟
گفت: جان؟؟!!
گفتم: آره. چیه؟ میخوام یهو این زنه، ناهید از آب درنیاد. دنیا که نیست. دیوونه خونه است. یهو میبینی ....... اصلا میخوام بدونم چرا آسید رضا از قتل ناهید، این همه به هم ریخت؟!
گفت: حاجی بهت ایمان دارما. اصلا اولین باره که به یه شیرازی ایمان میارم. اما بذار یه چیزی تو دلمه. اونم بپرسم!
خندیدم و گفتم: جان؟ بگو!
گفت: تو واقعا گول آسید رضا خوردی؟
گفتم: اون گولمون نزد! اون فقط یه چیزی را ازمون مخفی کرد. ما هم دلیلی برای شک و پیگیری این که سید با اون اکانت رابطه داره یا نه، نداشتیم.
گفت: پس چطور صبح مچشو گرفتی؟
گفتم: صادقانه بگم که من فقط حدس زدم. بعد از عشقم که تو حرم ریکاوریم کرد و یه کله زدیم به بدن و چند قدمی راه رفتم، نشستم یه بار از خارج از پرونده به موضوع نگاه کردم. دیدم اگه خودم جای سید رضا باشم، دلم غش میره برای اینکه اون یارو رو ببینم. وقتی اینقدر بهش اعتماد دارم که با اشاره اون پامیشم و میرم زن دوم میگیرم و خیلیم راضیم، چرا نخوام اونو ببینم؟ چرا بهش وابسته نشم؟ چرا دلم نخواد مخفیش کنم؟ چرا حتی وقتی برای زهر چشم گرفتن از من، تا دم مرگ میبرن و برمیگردونن، بازم بهش وفادار نباشم. حالا بالاخره یا از رو ترس و یا از روی هزار تا احساس دیگه ... حالا من یه سوال ازت بپرسم؟
گفت: درخدمتم! امر؟
گفتم: چه خبر؟ بچه مچه چند تا داری؟
خندید و گفت: چشم. ادامه نمیدم...
رفتیم تا رسیدیم خونه آسید رضا. قبل از اینکه بریم داخل، بیسیم زدم و از ماموری که اونجا گذاشته بودم بپرسیدم: چه خبر؟
گفت: هیچی قربان. خبر خاصی نیست.
گفتم: تنهایی؟
گفت: نه. یکی از بچه ها هم همین دور و براست. امری داشتین قربان؟
گفتم: نه. میخواستم بدونم. ما داریم میریم داخل...
بسم الله گفتیم و رفتیم داخل...
آسید رضا با دشداشه بلند و مشکیش اومد استقبال و دعوتمون کرد داخل!
اگه بگم خونش کرده بود حسینیه، باورتون نمیشه! شاید به جرات میتونم بگم عکس های قدیمی و جدید بیش از ۲۰۰ تا آخوند و مجتهد و مرجع عراقی و نجفی و ... از هر حرمی ده تا عکس جذاب ... خلاصه خونشون برای خودش یه آلبوم تاریخ بود!
بهش گفتم: تو شبا چطوری اینجا میخوابی؟ جلوی این همه آدم و عالم و آخوند معذب نیستی؟ ماشالله همشونم یه جوری نگای آدم میکنن که انگار دارن میگن پاشو از خدا بترس و برو توبه کن!
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سید خندید و گفت: ای بابا ... من با اینا خیلی حال میکنم. اصلا نمیتونم یه شب دور از خونمون و اینا بخوابم.
گفتم: خیره انشالله! آسید؟
گفت: بفرمایید!
گفتم: جسارتا خانمتون تشریف دارن؟ همسر دومتون؟
گفت: امری باهاشون داشتین؟
گفتم: سوالاتی هست که باید ازشون بپرسم.
گفت: حقیقتش ... والا ...
گفتم: میدونم ممکنه براتون سخت باشه اما قصدم جسارت نیست. چند سوال ساده است.
گفت: نه ... اصلا بحث این حرفا نیست ... چجوری بگم ... باشه ... الان میگم بیان...
گفت و رفت دنبال خانمش ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour