eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
620 ویدیو
123 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح عالی متعالی جهت برطرف شدن کدورت دیشب و به خاطر اینکه بگم که از دستتون دلخور نیستم و بزرگوارتر از این حرفام، این کلیپ فوق العاده انتخاباتی😂 تقدیم با احترام🌹 ضمنا هفته عالی داشته باشین🌸🌺🌼 #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ببین همین اول کاری، خودتون سر شوخی باز کردینا😐☺️ ضمنا کلا ادبیات پارسی و فرهنگستان ادب پارسی را به باد فنا دادید با همین جمله سازیتون😂
دنیلو نام این دروازه بان است . مثل همه برزیلی ها عاشق فوتبال . در لیگ 1 فوتبال بازی می کند و مطمئنا به اندازه ستاره های فوتبال برزیل سرشناس نیست . اما توجه کنید یک عکس العمل آنی ، یک تصمیم سریع ، اینکه به کدام طرف شیرجه بزند ، یک حرکت خیلی ساده و معمولی، می تواند در عین سادگی چقدر سرنوشت ساز باشد و زندگی صدها نفر را تغییر بدهد . پنالتی آخر بازیست . دنیلو جهت توپ را تشخیص می دهد . تیم حریف آه حسرت می کشند و دنیلو از خوشحالی سر از پا نمی شناسد . هم تیمی هایش به سمت او می دوند و همه از خوشی فریاد می زنند . تیمشان به فینال مسابقات حذفی راه پیدا می کند ولی این آخرین بار است که مستطیل سبز را از نزدیک می بینند . هواپیمایشان در کلمبیا سقوط می کند و همه اعضای تیم جز سه نفر می میرند . بله دنیلو دروازه بان مرحوم تیم چاپه کوئنسه است که پس از مرگش به انتخاب مردم ،بازیکن سال برزیل شناخته شد که 👈 اگر این پنالتی را نمی گرفت احتمالا هم خودش و هم همه هم تیمی هایش حالا زنده بودند💔 ویدیو را دوباره تماشا کنید . بازی سرنوشت ، عجیب و ترسناک است . خوشحالی اعضای تیم چاپه کوئنسه و ناراحتی تیم حریف را ببینید. راستی که نه به خوشی های زندگی می توان دل بست و نه از غمهایش باید دلخور بود ، اگر سرنوشت قرار است راه خودش را برود. 🔹به قول حضرت حافظ : شاید که چو وا بینی ، خیر تو در آن باشد ...
من با دیدن این صحنه و شنیدن این ماجرا خیلی آرامشم نسبت به قبل بیشتر شد. نه خیلی در شکست ها باید غصه خورد و نه در پیروزی ها مست و مغرور ... حالا تصور کنید کسی با این حس و فکر، در دل شب، وقتی همه خوابن، بشینه تو تاریکی و رو به طرف قبله، به زندگیش و خدای بزرگش و چیزایی که براش مقدر میکنه فکر کنه... فقط فکر کنه ها نه اینکه تند تند فقط نماز شب بخونه ها اینقدر فکر کنه و مست نوازش و غرق ژرفای دریای تقدیرش بشه که وقتی به خودش اومد، ببینه سجده کرده و داره میگه: اللَّهُمَّ لَا تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً وَ لَا تُحْوِجْنِي إِلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِكَ وَ ثَبِّتْ [أَثْبِتْ‏] قَلْبِي عَلَى طَاعَتِكَ خداوندا، هيچ‌گاه مرا به اندازه‌ى يك چشم برهم زدن به خود وامگذار و به هيچ‌يك از آفريده‌هايت محتاج مگردان و دلم را بر [انجام]طاعتت استوار بدار. 
دست بچه های دبیرستان توحید رباط کریم درد نکنه🌷 بیچارمون کردند از بس پیام دادند☺️ لطفاً اگه رفتین شلمچه، برای من و بچه های کانال حتما دعا کنید🌷 خدا همتون حفظ کنه
آقا اینجا داره یه نفر جون میده😱 با یه شارژر به دادش برسید من راضی نیستم داداچ برو بخواب فوق فوقش صبح پیامای منو بخون البته اگه پیامها حذف نکرده بودم😌
حالا از شوخی که بگذریم ... دعا دعا دعا یاد اون حدیثی افتادم که امام معصوم قریب به این مضمون می فرماید: وقتی که کاری داشتی یا مشکلی پیش اومد یا حاجتی داشتی، فقط لبها و زبانت را بجنبان و با ما حرف بزن ..😭🌷 حرف بزن بنده خدا در گوشی بهش بگو بقیش حله
4_6030677057644529617.mp3
2.45M
🌷تیر خلاص🌷
🌺🌺شبتون نورانی 🌺🌺 التماس دعااااااا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم به این مامان بزرگ جانم به این روحیه ماشاالله به سن و سال ماشاالله به دور و بری ها 🌺زنده باد زندگی🌺 به خدا اینا زندگی میکننا با فرزند و نوه و نتیجه و نبیره😊 ایشالله جشن تولد دویست سالگیش☺️ 👈 تا شقایق هست زندگی باید کرد🌷🌷 #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارسالی از طرف مخاطبین👇😭🌷
کاش بعضی ها پشه آنوفل بودند! برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است. فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد. که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبودش، فرصتی شد به اتاق ها سری بزنم. اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از دو دست. و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها... جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای عکس بگیری؟" گفتم نه! ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم. می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات! همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته! نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد. خیلی زود رفیق شدیم. وقتی فهمید من هم در همان عملیاتی بوده ام که او ترکش خورده. پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد! توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع دیگر بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟ شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست. یاد دوست شهیدم اسماعیل فرجوانی افتادم. دستش که عملیات والفجر هشت قطع شده بود نگران هزینه های بیمارستانی بود، نکند زیاد شوند! گفتم: بی حرکت دست و پا خیلی سخت است، نه؟ با خنده می گفت نه! حکایت تکاندهنده ای برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است! پشه های آنوفل را می گفت. "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت نگاهم را که می بینند خودشان رعایت می کنند و زود بلند می شوند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند. می‌گفت ما که خوبیم اگه می‌خواهی جانباز ببینی برو آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان و اونها رو ببین ، ما آزادیم و ... برو ببین جانبازان موجی چی میکشن و چه جوری زندگی می‌کنن و چه جوری دست‌ و پاهشون را بستند به تخت و مثل ما آزاد نیستند و همش با داروهای خواب آور یا خوابند و یا منگ و بیحال یه گوشه‌ای نشستند و همدیگه‌رو نگاه می‌کنند نوجوان و 16 ساله بوده که ترکش به پشت گردنش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود. سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم بیرون بیاید، تا بارش باران نرمی که شروع شده بود را ببیند. چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده. خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و فضای دم کرده داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت. به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی اروپایی... می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، همه بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست. نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم. می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند. خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی قبلی را نداشت. از همان وقتی که حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد! یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف پرسه می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد از تظاهر بدم می آمد از فراموش کاری ها بدم می آمد از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر همشان! از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند و این روزها هم نه جانبازها را می بینند نه پدران و مادران پیر شهدا را... بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته! از آنها که جانبازهارا هم پله ترقی
چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی قبلی را نداشت. از همان وقتی که حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد! یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف پرسه می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد از تظاهر بدم می آمد از فراموش کاری ها بدم می آمد از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر همشان! از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند و این روزها هم نه جانبازها را می بینند نه پدران و مادران پیر شهدا را... بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته! از آنها که جانبازهارا هم پله ترقی خودشان می خواهند! کاش بعضی به اندازه پشه های آنوفلِ آسایشگاه معرفت داشتند! وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست! و بس می کردند... و می رفتند... ما چه می دانیم جانبازی چیست!
به قول جناب خان! شادی برنامه امشبو هم تقدیم میکنیم به پشه های آنوفل چرا ؟ چون به اندازه نیازشون خون آدما رو میمکند😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(۱۲) اگر نمایندگان ملت، و متعهد و انقلابی نباشند، نمی توانند در برخورد با دولتمردان پیر و فرتوت و غیر انقلابی قد علم کنند. اساس پیری بر مصلحت اندیشی و محافظه کاری و حفظ وضع موجود بوده و این با برخوردهای انقلابی و مدیریت جهادی در تعارض آشکار است! کسی که نتوانسته باشد در دو سه دوره کند، چه اصلاح طلب باشد و چه اصولگرا، قطعا دلسوز آینده مردم و خلاق و جوانگرا نیست! 👈 خودمان را صرفا با شعارها سرگرم و دلخوش نکنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
49.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحتون با این قطعه بخیر بشه👆🌷☺️ #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
بیداری؟
حالا من مجبورم شماها هم مجبورین که تا الان بیدارین؟!!
یکی پیام داده که چون بچه اش نمیخوابه مجبوره بیدار باشه یکی دیگه هم پیام داده که منتظر مسافرش هست که از مسافرت برگرده یکی دیگه هم گفته که دور تکلیف بچه اش هست که هنوز ناقص است و داره براش انجام میده یکی دیگه هم نوشته داریم با سیل دست و پنجه نرم می‌کنیم و حتی تا اندرونی خونمون هم اومده یکی دیگه نوشته از دست مسئولین خوابمون نمیبره و بخاطر بی تدبیری ها حرص میخوریم یکی برای امتحانش و ارائه ای که فردا صبح داره یکی دیگه هم به خاطر مریضی و عادت نداشتن به جمع بیمارستان هنوز بیداره اما یکی دیگه هم نوشته که تو این اوضاع و احوال ماشینمون دزدیدند و دارم دق می کنم و اوضاعمون خراب شده و همسرم زیر فشار اقتصادی خوابش نمیبره و... اما در بین همه این پیام ها و درد دلها و مسائل و مشکلات و نیازها و شب بیداری ها باید فهمید و باور کرد که👈 زمانی که ما یا از درد و فکر بیداریم و یا به راحتی سر بر بالش می گذاریم و تخت میخوابیم عده ای انسان پوست و گوشت و خون دار در زیر همین آسمان خدا هستند که نمی خوابند و یا خوابشان نمی برد. همه ما همدرد هستیم انواع و اجناس دردمان متفاوت است همین وگرنه همه انسان هستیم و حس داریم و میتپیم و میفهمیم و بیداریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا