📌#پنجشنبهها_در_محضر_شهدا
(۵۷) کمک به خلق
زندگےنامہ شہدا را از اول تا آخر مےخواند مثلاً مےگفت شہید ابراهیم هادے فلان خصوصیت را داشت. شہید همت فلان کار را مےکرد یا مثلاً شہید آبشناسان کسے است ڪہ انواع دورههاے تکاورے دورههاے چتربازی غواصے و اینہا را دیده است. یکے از شبها مصطفے از شب تا صبح از خاطرات ابراهیم هادے براے من گفت.
هر وقت با مصطفے زیارت عاشورا مےخواندم ثوابش را بہ ابراهیم هادے هدیه مےکرد اما تا آن موقع زیاد درباره این شہید صحبت نکرده بودیم مصطفے گفت ابراهیم هادی را در خواب دیدم ڪہ بہ من گفت: «شما هم مےآیی پیش ما.»
سیرهے شہدا را مےخواند و در جمع ما مےنشست و در مورد شہدا حرف میزد. مےگفت: «بہ یاد داشتہ باشید یکے از چیزهایی ڪہ شہید را از بقیہ متمایز مےکند کمک بہ خلق است. سعے کنید بہ مردم کمک کنید.
#شهید #مصطفے_صدرزاده در دستگیری فقرا فوق العاده بود. خیلےها نفهمیدند. هیچکس نمےداند ڪہ دست چہ کسانے را گرفت است. براے ما از رسیدگے بہ مشکلات درسےشان تا پادرمیانے در خانوادهها و تا رسیدگے عاطفے و همدردی با مشکلاتشان مےگفت. این توجہ بہ فقرا تا حدۍ بود ڪہ صدرزاده پایگاه تاسیس شدهۍ خود را رها مےکند و در یکی از محلات بہ شدت فقیر هیئتی راه اندازی مےکند.
📚 سایت خبرگزاری تسنیم
@mohameen
📌#پنجشنبهها_در_محضر_شهدا
(۶۸) پلیاستیشن در عوض حفظ قرآن
مصطفی رفت پیش حاج آقا بهرامی و گفت: "میخوام با کمک شما بچههای ابتدایی رو جذب بسیج کنم!" ...
کارش شروع شد. مصطفی محور بود و بچهها دورش میچرخیدند و عاشقانه دوستش داشتند. او هم مثل یک برادر بزرگتر مهربان و دلسوز، برای بچهها مایه میگذاشت. ...
این بچهها گاهی خیلی در دست و پای ما بودند. در اردوها و برنامهها حسابی کلافهمان میکردند. بچههای پایگاه به مصطفی غر میزدند که "این چه بساطیه!"، مصطفی وقتی دید این طور است، حذفشان نکرد، اما برایشان وقت جدا در نظر گرفت.
یک کلوپ در کهنز باز شده بود که بچههای بسیج برای بازی به آنجا میرفتند. جوّ آنجا طوری بود که خیلی روی بچهها تاثیر بد گذاشته بود.
مصطفی از جیب خودش برایشان دستگاه پلیاستیشن سونی، یک تلویزیون و یک تفنگ بادی خرید که دیگر به آن کلوپ نروند. بچهها قرآن حفظ میکردند و مصطفی هم به آنها اجازه میداد با پلیاستیشن بازی کنند. برای کسانی که حفظ و قرائت قرآنشان بهتر بود یا کار خاصی در بسیج انجام میدادند، وضعیت ویژهتری بود. به آنها میگفت: "میتونید یه شب دستگاه رو ببرید خونه!" بعد از مدتی یک پلیاستیشن دیگر هم برای راحتی بچهها خرید. ...
این بچهها از هیچکس حتی خانوادهشان حرفشنوی نداشتند، جز مصطفی. ...
بین همین بازیها و شیطنتها به بچهها احکام یاد میداد و دربارهی اخلاق، خدا و خیلی چیزهای دیگر حرف میزد.
📚 قرار بیقرار، زندگینامه #شهید #مصطفی_صدرزاده، ص ۱۲۲-۱۲۴
@mohameen
📌#پنجشنبهها_در_محضر_شهدا
(۶۹) رحماء بینهم
یک شب در استخر بودیم که یکی از اراذل و اوباش که الکل مصرف کرده بود به آنجا آمد. طرف مدتی بود که هر از گاهی داخل پایگاه [بسیج] هم رفت و آمد داشت. آقا مصطفی با این که میدانست که از بچههای ارازل و اوباش است، میگفت: "نیروهایی رو که اینجوری هستن باید جذب کنیم تا اصلاح بشن. اینا رو باخدا کردن هنره. بچه پاسدار جذب پایگاه کردن که هنر نیست، بچهای که خونواده ش مذهبیه اگه بیاد بسیج که هنر نیست. این مثل پولیه که از این جیب بذاری اون جیب . اگه کسی که با بسیج رفیق نبوده جذب کنی، هنره!"
این بنده خدا آمد داخل استخر و شنا کرد، بعد که آمد بیرون رفت گوشهای دراز کشید. حدود ساعت ۱۱ شب بود، میخواستیم استخر رو تعطیل کنیم که دیدم خوابیده. پرسیدم: "چی شده؟" دیدم اصلا نمیتواند حرف بزند. زنگ زدم به خود آقا مصطفی و گفتم که اینجوری شده. خودش را رساند و بردیمش درمانگاه، سرم زدند و حالش جا آمد. با هم رفتیم اندیشه سر مزار شهدای گمنام. آقا مصطفی این بنده خدا را گذاشت سر مزار شهدای گمنام و گفت: "اینجا بشین و استغفار کن!" خودش هم ۲۰۰ متر از من فاصله گرفت و جایی نشست. با صدای بلند گریه میکرد و خودش را میزد. رفتم جلو گفتم: "چی شده؟ چرا این کار رو میکنی؟" گفت: "تقصیر ماست. تقصیر منه." با تعجب گفتم: "ما که کاری نکردیم!" گفت: "چرا، تفصیر ماست که اینا به این وضع افتادن. اگه من بسیجی که ادعای دین و ولایت و خط رهبری میکنم دست اینا رو بگیرم و نذارم راه خلاف رو برن و پاشون رو کج بذارن، این طوری نمیشه. باید دست این جور افراد رو بگیریم." آمدم دستش را بگیرم که گفت:" برو بذار خودم رو بزنم و خلاص شم. اگه ما فعالتر باشیم این اتفاقات نمیفته!" حالا آن پسر با رفتار آقا مصطفی یکی از بچههای خوب پایگاه شده.
📚 قرار بیقرار، زندگینامه #شهید #مصطفی_صدرزاده، ص ۱۷۶ و ۱۷۷
@mohameen