محامین
شهید #محمد_بلباسی 🌹
📌 #پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۱۸) شهادتم را مدیون تو هستم ...
همسر وفادار و مهربانم! سلام، خدا را گواه مےگیرم ڪه اگر نبود همراهے و همدلے شما، بنده به این سعادت دست پیدا نمےڪردم.
بارها شما آزموده شدید و در سختترین شرایط با تمامے ڪمی و ڪاستیها با من همراه بودے و هیچ وقت در انجام ڪار خیر مانع من نشدۍ و حتے مرا تشویق بہ انجام آن ڪردۍ، در صورتے ڪه این همراهے شما سختے زیادۍ بہ همراه داشت و دورے من از خانہ خللی در زندگیمان ایجاد نڪرد و مانند یڪ شیرزن امورات منزل را رتق و فتق ڪردۍ و هر سہ فرزندمان را بہ نحو شایستہ تربیت ڪردۍ و تنها نگرانے شما ڪسب حلال و آوردن لقمہ حلال بر سر سفره بود و مرا توصیہ بہ تقوۍ و دورے از گناه مےڪردۍ و هیچوقت از من راحتے و آسایش دنیا را نخواستۍ و همیشہ بہ فڪر آسایش و راحتۍ خودمان و فرزندانمان بودے.
با اینڪه تازه از مأموریت تقریبا یڪ ماهہ جنوب برگشتہ بودم و بعد از ۴ شب ساعت ۱۰ شب مطلع شدم باید بہ سوریہ عازم شوم و این موضوع را به شما گفتم، شما لحظهاے درنگ نڪردۍ و فرزند در راهمان هم مانع رفتن من نشد و با روے گشاده از رفتن من براے دفاع از حرم حضرت زینب (س) استقبال ڪردی، این هم آزمون دیگری بود کہ باز هم شما سربلند از آن بیرون آمدۍ.
همسر عزیزم! مطالبۍ ڪه عرض ڪردم گوشہاے از دریاے خوبےها و عشق و محبت شما بود.
الان ڪہ دارم این وصیتنامہ را مےنویسم خیلے دلتنگ شدم و گریه امانم نمےدهد، بنده لایق شهادت نیستم، اما اگر خداوند متعال بہ این ڪمترین عنایتۍ بڪند و مرگ ما را شهادت در راهش رقم بزند، آن را مدیون تو هستم.
وعده ے ما انشاءالله در محضر بی بی زینب(س) و ائمه معصومین. براے تو صبر زینبی را آرزو مےکنم، از طرف من روے فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختےها، آسایشے به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد.
📚 بخشی از وصیتنامهی شهید محمد بلباسی
@mohameen
محامین
داماد حضرت زهرا (س)، خادم حضرت معصومه (س)، مدافع و فدایی حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیهما 😭😭😭
📌 #پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۱۹) گریههای شبانه
"از شهدا شرمندهام ڪہ خیلی دیر به درک حقیقت وجودشان پۍبردم. از خداوند متعال و حضرات معصومین و شهدا ممنونم ڪہ بہ گریہهاے شبانهے این حقیر جواب دادند و مرا به عنوان مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیہا و حرم دختر سہ سالہ امام حسین علیہ السلام برگزیدند.
حال ڪہ صهیونیست خونخوار، انگلیس مکار، آمریڪای جنایتکار و سعودی خیانتکار قصد براندازۍحرمهاے اهل بیت را دارند و با حملهے ناجوانمردانہ و وحشیانہ به زنان و فرزندان و طفلهاۍ شیرخوارے ڪہ هیچ پناهے ندارند، قصد ڪشورگشایی دارند؛ این وظیفہ را بر خود دیدم ڪہ به کمک این مردم بیگناه و دفاع از حرم اهل بیت بروم و از حضرت زینب و خانم رقیہ علیہا سلام ڪہ بہ من حقیر لیاقت حضور دادند و به مدد ایشان ما با عزت، پیروز و سربلند مےشویم.
و در آخر اگر رزق شهادت به این حقیر رسید و جسدم برگشت در صورت امڪان در حرم مطهر بانو دفن ڪنید و برایم روضہے حضرت زهرا سلام الله علیہا، امام حسین و حضرت علیاکبر و امام رضا علیہم السلام را بخوانید. از دوستان مےخواهم ڪہ همیشه برایم زیارت عاشورا بخوانند.
امیرالمومنین علی علیہ السلام همیشه در دعاهایشان مےفرمودند: پروردگارا! به ما شهادت در راه خودت را عطا فرما و ما را از فتنہها حفظ ڪن.
شادے ارواح ائمه اطہار، شہدا و امام امت، سربلندے مقام معظم رهبرے و نظام مقدس جمهورے اسلامے ایران و تعجیل در فرج آقا صاحب الامر صلوات."
📚 بخشی از وصیتنامهی شهید مدافع حرم، #مهدی_ایمانی
@mohameen
📌 #پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۲۰) سیم خاردار نفس
"من و ڪمیل، ڪہ جانبازم بود (یہ چشمش تخلیہ شده بود) تو مقر بودیم ڪہ سیّد مجتبۍ اومد و سر یہ موضوع ڪاملا ڪاری با هم بحثمون شد. با اینڪہ هر ڪدوم حداقل ۱۰-۱۲ سال ازش بزرگتر بودیم ولے خب ایشون فرماندهے ما بود (هم دورههاے خاصّے دیده بود، هم شاگرد ممتاز بود و هم منطقہ رو مےشناخت) و بہ هر حال تشخیص با ایشون بود و حرفشم منطقے و از روے اشراف به آرایش مسلّحین.
بحث بالا گرفت و تا نماز مغرب طول ڪشید. موقع نماز مثل همیشه با اصرار ما جلو واستاد و بہش اقامہ ڪردیم و بحث تموم شد.
سر شام دید من یہ ڪم ڪسلم و انگار بہم برخورده. اومد نشست پیشم. یہ لقمه گرفت و منو بوسید و گفت تا شما نخورے من نمےخورم بعد میگن تکخورین. خندم گرفت. دید ڪہ خندیدم و مطمئن شد از دلم دراومده شروع ڪرد بہ خوردن.
ڪجاۍ دنیا یہ همچین فرماندهایے پیدا میشن؟! اینڪہ میگن براے عبور از سیم خارداراۍ دشمن باید اول از سیم خارداراۍ نفست عبور ڪنی، خدا شاهده کہ همینہ. تو وجود سیّد مجتبی یڪ ذره مَنیّت و هواے نفس نبود و در ڪمال خضوع و تواضع با همه برخورد مےکرد."
راوی: یکی از همرزمان شهید مدافع حرم، #حسین_معزغلامی (با نام جهادی سید مجتبی)
📚 منبع: کانال رسمی شهید در ایتا
@shahid_hosein_gholami
___________
@mohameen
📌#پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۲۱) پدر مهربان
پدرم خیلی اهل خانواده و بسیار شوخ طبع و مهربان بودن و توی کارهای خونه به مادرم کمک میکردن.
یک روز مادرم وظیفهی ناهار درست کردن را به عهدهی من گذاشتن. اما من اون روز خیلی دلم میخواست که همراه دوستانم در کلاس فرهنگی (حلقه صالحین بسیج) شرکت کنم ☹.
وقتی پدرم به خونه آمدن، با قیافه ناراحت من مواجه شدن و علتش رو از من پرسیدن. بعد به من اجازه دادن با دوستانم به کلاس بروم 😊 اما با این شرط که ناهار رو خودشون طوری درست کنن که مادرم به شک نیفتن و متوجه نشن که من ناهار رو درست نکردم.
اون روز به کلاس رفتم و قبل از اینکه مادرم به خونه برگردن، پدرم زنگ زدن که به خونه برگردم📞.
وقتی برگشتم و غذا درست کردن پدرم رو دیدم، زدم زیر خنده 😄 و گفتم: "بابا! طوری غذا را بد درست کردی که حتی دستپخت بچهی چند ساله هم اینجوری نیست 😁"
راوی: دختر محترم #شهید #مدافع_حرم #حسن_رجاییفر
@mohameen
📌 #پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۲۲) راز آینه کاریهای حرم
اواخر دۍ ماه، گردان بہ بچہها مرخصی داد. وقتے بہ تهران رسیدیم، من و محسن و چند تا دیگر از بچہهای دستہ، بعد از دو روزے ماندن در خانہ، عازم مشهد شدیم. دو شب ڪه در قطار رفت و برگشت بودیم، دو روز هم در مشهد ماندیم. در حرم امام هشتم، نگاهم ڪه به آینہ ڪاری صحن افتاد، بہ محسن گفتم:
-خیلے قشنگ کار ڪردهاند...
-قشنگیاش در آن است ڪہ کسی نتواند خودش را در آینہهای شڪسته ببینید. زائر وقتے وارد حرم مےشود، باید متواضع و دلشکسته باشد تا قابلیت دیدن یار را پیدا ڪند.
من آن ظاهر دست ساختہ را دیده بودم؛ ولے او متوجہ راز نهفته در آن بود.
چون زود مےبایست برمےگشتیم، پرسیدم:
-زیارت چہ طور بود؟ وقتش ڪم نبود؟ ای کاش بیشتر مےماندیم!
-خوب بود. این بار حرفے به امام رضا زدم ڪہ ان شاء الله خواستہام را اجابت ڪند.
عجله ڪردم و پرسیدم: "چے به امام رضا گفتۍ؟"
سری تکان داد و با نگاهے از جواب طفره رفت.
یک ماه طول نکشید ڪہ من جوابم را گرفتم. او از امام شهادت خواسته بود.
📚 منبع: کتاب دستهی یک، صفحات ۳۰۰ و ۳۰۱
راوی این قسمت: برادر شهید #محسن_گلستانی
📌#پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۲۳) توجه به حقیقت "الله اکبر"
یکے از درسهایے ڪہ از محضر ابراهیم گرفتم و برایم بسیار ڪاربرد داشت، درس "الله اکبر" بود!
این ذکر شریف را بارها و بارها در نماز تکرار ڪرده بودم، اما نہ بہ آن صورتے ڪہ ابراهیم بہ حقیقت الله اکبر توجہ کرده بود.
ابراهیم مےگفت: "مےدانۍ الله اکبر یعنے چه؟! یعنے خدا از هر چہ ڪہ در ذهن دارے بزرگتر است. خدا از هر چہ بخواهے فکر کنۍ با عظمتتر است. یعنے هیچ کس مثل او نمےتواند من و شما را کمک ڪند.
الله اکبر یعنے خداۍ به این عظمت، در ڪنار ماست. ما ڪی هستیم؟ اوست ڪہ در سختترین شرایط ما را کمک مےکند."
براے همین به ما یاد داده بود در هر شرایط، بہ خصوص وقتے در بن بست قرار گرفتید، فریاد بزنید: "الله اکبر"
خودش نیز در عملیاتها با همین ذکر، حماسہهاۍ بزرگے آفریده بود.
مےگفت: "با بیان این ذڪر توکل شما زیاد مےشود."
📚 کتاب سلام بر ابراهیم۲، صفحات ۱۲۹ و ۱۳۰. زندگینامهی #شهید #ابراهیم_هادی
📌#پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۲۴) او به آرزویش رسید 😔
در گوشمان مےخواند ڪہ رفیق شہید انتخاب ڪنید. خودش هم با حاج احمد [ڪاظمی] طرح رفاقت بستہ بود. جملههایش را روے تابلو مےنوشت. از میانشان این در ذهنم حک شده: "خدایا! با تمام وجود درڪ ڪردم ڪہ عشق واقعے تویے و شہادت، تنها راه رسیدن بہ این عشق است." ...
هر هفتہ مےرفت جمڪران. یڪ سفر با هم رفتیم. ...
در طول مسیر، یا با تسبیح تربتش ذکر مےگفت یا سخنرانے حاج آقا پناهیان را گوش مےداد. میان حرفها درد دل ڪرد ڪہ زیاد شہید مدافع حرم داریم؛ ولی تاثیرشان در حد خانواده، اطرافیان و شهرشان بوده. از ته دل آرزو مےڪرد ڪہ اۍ ڪاش بتواند با خونش جریانساز باشد.
در آخرین پیامش برایم نوشت: "سلام داداش، خوبی بدی دیدے، حلال ڪن. ان شاء الله امروز عازمم، دعا ڪن روسفید بشم." بہش زنگ زدم. پرسیدم: " ڪی بر مےگردۍ؟" خیلے جدۍ گفت: "ان شاء الله دیگہ بر نمےگردم."
📚 کتاب #سربلند ، زندگی نامه ی شهید #محسن_حججی، صفحات ۱۶۱-۱۶۲
🍃🌸در شب آرزوها، محتاج دعای شما عزیزان هستیم 🙏🏻 🌸🍃
📌#پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا (۲۵) غیر از او را نخواهید.
« اگر خداوند را صدا نزنید و از او نخواهید تا نجاتتان بدهد حتما اسیر و فرمانبر شیطان خواهید شد.
اصل وصیت اینجانب ترڪ گناه و اجراے احڪام الهی است.
دروغ نگویید،حتے بہ شوخۍ. تهمت نزنید. غیبت نڪنید، ائمه (ع) را پیش خدا شرمنده مسازید.
امام زمان(عج) را نگریانیم، بلڪه این بزرگوار را شاد نماییم و با عمل، دعا ڪنیم ایشان بیاید؛ ان شاءالله.
آخرین صحبتم نظر خود من است، شاید هم اشتباه باشد، اما امیدوارم ڪہ خداوند کمک کند موفق شوم و عمل نمایم.
هدف از خلقت، ڪمال است و شهادت بهترین راه ڪمال است....
هدف ما یارے امام خمینی، یارے اسلام و قرآن و خروج از تاریکیها به سوے نور بود.
ترجیح ندادند بچہهای شما مردم چند روز بیشتر ماندن در دنیا را به رضایت پروردگار و با لباس خونین و پیڪر قطعہ قطعہ در راه اسلام رفتن. و چہ سعادتے از این بالاتر.
قوے باشید. خداوند قدرت دارد، غیر از او را نخواهید »
بخشی از #وصیت_نامهی شهید #مرتضی_عباسی_مقانکی
@mohameen
محامین
📌#پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۲۶) اولین شغل حاج قاسم سلیمانی
قاسم ۱۳ ساله بہ خواست خود و براے کمک بہ خانواده براے پیدا ڪردن ڪار بہ شهر ڪرمان مےرود و پس از جست و جوے فراوان:
"آخر، در یڪ ساختمان در حال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاهچرده مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. استاد علی، ڪہ از صدا زدن بچہها فهمیدم نامش "اوستا علی" است، نگاهے بہ من ڪرد و گفت :«اسمت چیہ؟»
گفتم:« قاسم.»
-چند سالتہ؟
گفتم:«سیزده سال»
-مگہ درس نمیخونۍ؟
_ول ڪردم.
-چرا؟
-پدرم قرض دارد.
اشک در چشمانم جمع شد. ...
گفتم:«آقا، تو رو خدا، بہ من ڪار بدید.»
اوستا ڪہ دلش بہ رحم آمده بود، گفت:« مےتونۍ آجر بیارے؟» گفتم :«بلہ».
گفت:« روزے دو تومن بهت میدم، بہ شرطے ڪہ کار کنۍ.» خوشحال شدم ڪہ ڪار پیدا ڪردهام.
صبح راه افتادم، نیم ساعت زودتر از موعدِ اوستا هم رسیدم.
شروع ڪردم به آوردن آجرها از پیادهرو به داخل ساختمان. دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتے بود مشغول شدم. نزدیکیهاے غروب، اوستا دو تومان داد وگفت: «صبح دوباره بیا.»
شش روز بود از بعد طلوع آفتاب٬ تا نزدیک غروب آفتاب مشغول کار بودم. جثهے نحیف و سن ڪم من طاقت چنین کارے را نداشت. از دستهاے کوچک من خون مےریخت. عصر پس از ڪار، اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت: « این مزد هفتهے تو.»
حالا قریب سی تومن پول داشتم. ..."
📚کتاب #از_چیزی_نمیترسیدم زندگینامهی خودنوشت شهید #حاج_قاسم_سلیمانی. صفحات ۴۳-۴۵ (با اندکی تغییر)
@mohameen
محامین
فرد نیم خیز: جانباز شهید علی خوش لفظ 🌹
📌#پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۲۷) خندههای حلال
دور، دور دعا بود و گریہ در مصائب اهل بیت. شبها هم بعد از نیمهشب پالگدکنها آهسته برمےخاستند و بہ گوشہای مےرفتند. در همان نیمهشبهاے سرشار از خودسازی و عبادت، عدهای هم چند بعدے بودند. هم اهل دعا و انابه و هم اهل شوخی و مطایبہ. یا صورت کسی را زغال یا دوده سیاه مےکردند یا پارچ آب زیر کسی مےریختند، یا مثل من قیچی برمےداشتند تا موهاے سر ڪسی را چاله بیندازند. و همہ اینها در نیمہ شب اتفاق مےافتاد. جوانے خوش سیما به نام امیرحسین فضل الهی به جمع ما ملحق شده بود. خیلی زود با او صمیمے شدیم و همین دوستی زود هنگام، بہ من جسارت داد ڪہ قیچی را بردارم و در هنگام خواب وسط کلهاش یڪ معبر بزنم. آخر کار بود ڪہ بیدار شد و بہ دنبالم دوید. بیرون زدم. علی آقا و عدهاے دیگر شاهد کار بودند. علی آقا دمپایی برایم پرتاب ڪرد و گفت:"اگر دستم به تو برسد مےدانم چه کارت بکنم."
فردایش بعد از نماز صبح سرم را پایین انداختم و قیچۍ به دست پیش فضل الهی رفتم.
امیر دست وسط سرش مےکشید و مےخندید. علی آقا گفت: "بیا درستش ڪن وگرنہ نمےگذارم به گشت بروے." گفتم ای به چشم و با قیچی تمام سرش را چَره ڪردم. بدتر شد. بچههاے واحد به اشارهی علی آقا چند نفری افتادند بہ جانم. علی آقا هم مثل داور نشسته بود و گاهے صداے دو رگهاش را میشنیدم ڪہ: "هنوز جان دارد، بزنید. تا جا دارد بزنیدش."
الحق من هم ڪم نےآوردم و مےزدم تا اینڪہ علی آقا مثل داورها گفت: "فکر ڪنم سر عقل آمده. دیگر بس است."
این شیطنت، رفاقت من و فضل اللهی را بیشتر کرد.
📚کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد ، خاطرات جانباز شهید #علی_خوش_لفظ، صفحات ۳۲۳-۳۲۴
@mohameen
📌#پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۲۸) ادب حضور
در یکی از روزهای ماه محرم همراه #عباس_بابایی و چند تن از خلبانان، پس از انجام یک ماموریت حساس و مشکل، به پایگاه برگشتیم. جلوی ساختمان عملیات ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت: ما پیاده میرویم؛ شما بقیه ی بچه ها را به مقصد برسانید. من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابان های اصلی پایگاه رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش می رسید. کم کم صدا بیشتر شد و پرچهای دسته ی عزادار از دور پیدا شد. هر چه به جمعیت نزدیک تر میشدیم چهره ی عباس برافروخنه تر میشد. ناگهان متوجه شدم عباس کنارم نیست. وقتی برگشتم دیدم مشغول درآوردن پوتینهایش است. پوتین و جوراب را از پا در آورد و بند پوتین ها را به هم گره زد و ان را به گردن آویخت و به حرکت ادامه داد.
با دیدن این صحنه بی اختیار به یاد حر بن یزید ریاحی افتادم، هنگامی که به حضور امام شرفیاب شد. دسته ی عزادار که نزدیک تر شد، با گامهای تندی به سوی دسته رفت و چند لحظه بعد در میان انبود جمعیت عزاداران قرار گرفت. عباس با صدای زیبایش نوحه میخواند و با جمعیت سینه زنان و زنجیرزنان به طرف مسجد پایگاه میرفتند.
📚کتاب "هنر اهل بیت علیهم السلام"، ص ۳۰۲.
@mohameen
📌#پنجشنبه_ها_در_محضر_شهدا
(۲۹) ما همه زیر یک پرچم هستیم.
روزے مشغول فوتبال بودیم ڪہ ناگہان یکے از اعضاے تیم حریف ناخواستہ سنگۍ روی پاے احمد انداخت. با این ڪہ عمدے نبود معذرت خواهے نڪرد و چهرهے حق به جانب گرفت و طلبکار شد 😯
احمد نزدیڪ آن جوان شد و گفت: "اگر از من اشتباهے سر زده مرا ببخش!" 😊
😧 من ڪہ حسابے از کار احمد متعجب شده بودم به او اعتراض ڪردم.
احمد بہ من نگاهے ڪرد و گفت: "این برادر من است و یک روزۍ مےرسد ڪہ همہے ما زیر یڪ پرچم قرار مےگیریم و آن روز به خاطر این اختلاف بیهوده چہ جوابۍ بہ امام زمان (عج) بدهم؟!"
🥀 بعد حدیثے از امام علی (ع) را گفت ڪہ مےفرماید: "بدترین توشہ براے آخرت ستم به بندگان خداست." (نهج البلاغه حکمت ۲۲۱)
📚 کتاب ملاقات در ملکوت، شهید مدافع حرم، #احمد_محمد_مشلب، ص ۳۴.