eitaa logo
محمد خالدی( کودک و نوجوان )
1.9هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
705 ویدیو
594 فایل
👈دغدغه تربیت نسل مهدوی داریم. ✋مجری برنامه‌ های استانی و کشوری👈 ۰۹۱۳۷۰۰۴۷۷۸ ⬅️ارسال مطالب بلا اشکال می باشد، تا می‌توانید سخن خدا را نشر دهید. زکات علم نشر آن است. 👈با انتشار این مطالب در این امرخیر سهیم باشید. ↔️ جهت ارتباط: @m_s_mohammad
مشاهده در ایتا
دانلود
❖ داستان‌هایی از زندگى حضرت فاطمه عليها‌السلام 🏷 اوّل همسایه، بعد اهل خانه ● امام حسن عليه‌السلام گويد: يک شب جمعه مادرم را ديدم كه در محراب عبادت ايستاد و همواره نماز مى‌گذارد و در ركوع و سجود بود تا شب به صبح رسيد و شنيدم كه براى زنان و مردان مؤمن با ذكر نام آنها دعا مى‌كند و هر چه بيشتر براى آنها از خداوند درخواست مى‌كند اما براى خود دعا نمى‌كند. ● عرض كردم: مادر! چرا براى خود دعا نمى‌كنى همان‌گونه كه براى ديگران دعا مى‌كنى؟ فرمود: «فرزندم! اوّل همسايه بعد اهل خانه». 📚 علل الشرايع؛ ج ۱ باب ۱۴۵ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🔰 کانال حجت‌الاسلام خالدی @mohammad_khaledi15
🌺 احترام به پدر 🌺 پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، و گرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت. یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد. از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند. (◉‿◉) ❤️ (◠‿◕) http://zil.ink/malih_nabi @Golhayebeheshtee (◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)
🌺 احترام به پدر و مادر 🌺 آیت الله العظمی مرعشی نجفی کسی است که ۶۰ سال نماز شبش را در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خواند. رئیس دفتر این عالم بزرگوار می گوید؛ یک بار به آقا گفتم: اجازه می دهید که دفتر را زود تعطیل کنم و بروم؟ چون پدرم آمده است، می خواهم به دیدارش بروم. آقا بغض کرد و فرمود: خوش به حالت که پدر داری! قبل از این که بروی، قصه من و پدرم را بشنو. حدوداً ده ساله بودم و در نجف بودیم که مادرم گفت: وقت نهار است، به طبقه ی بالا برو و پدرت را صدا کن. دیدم پدرم روی کتابه ا خوابش برده است، بین دو معادله مانده بودم، اگر امر مادر را اطاعت کنم و پدرم را از خواب شیرین بیدار کنم، پدرم ناراحت می شود، با خود گفتم کاری کنم که اگر پدرم بیدار شد، ناراحت نشود. خم شدم و کف پای پدرم را بوسیدم، در همین حال پدرم بیدار شد و این صحنه را که دید، گریه اش گرفت و همان لحظه برایم دعا کرد، که هرچه امروز دارم به خاطر همان چند دعای پدرم است. (◉‿◉) ❤️ (◠‿◕) http://zil.ink/malih_nabi @Golhayebeheshtee (◔‿◔) ❤️ (✷‿✷)