فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو زندگیم لحظه ایی از این قشنگ تر نداشتم بخدا...💔
#شهیدانه
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
گناه که کردیم نگوییم جوانی کردیم!
به جوانیشان بر میخورد..
#شهیدعلیوردی
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
🌷🤍🌷
خواهریکهالانتو بازاروخیابونبـاچادرتمحـکم قـدمبرمیداریمیدونیداریجهاد میکنی:)؟
میـدونی چقد پیش خدا و امام زمانش عزیزی....
میدونی خود امر به معروفی ..
میدونی پرچم اسلامو بالا نگه داشتی ؛
میدونی داری علمداری میکنی برای امام زمانت :)؟
میدونی وارث چادر حضرت زهرایی
پس به خودت افتخار کن و با اقتدار به راهت ادامه بده:)) 🥲🌱
#حجاب🌸
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
بیچارگیِ آدم از وقتی
شروع میشه که یواش یواش
فکر کنه خیلی میدونه ...
-شیخجعفریناصری
#سخن_بزرگان
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
🌹♥️🌹
باب الجواد…بارش باران… نگفتنی ست،
اذن دخول بر لب یاران، نگفتنی ست…
صدها هزار زائر و عاشق میان صحن،
عرض ادب به شاه خراسان… نگفتنی ست…
#شهید_نوید_صفری🌸
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
^^^🦋^^^
"این رنج شیرین را نمیخواستم از دست بدهم."🍃
همسر شهید:
برادرم بعد از اینکه رفتند گفت: «مریم، خیلی پسر خوبی بود، فقط با شغلش مشکلی نداری؟ میدونی سوریهرفتن همهچی داره؟ جانبازی، اسارت، شهادت.»🙁
نمیتوانستم به کسی بگویم که من هربار آقا نوید را میبینم یاد شهادت میافتم.🥲
نمیتوانستم بگویم که راهرفتنش، نگاهش، حرفزدنش من را یاد شهدا میاندازد.🥺
نمیتوانستم بگویم که توی همین جلسه هم وقتی نگاهش کردم نور شهادت را توی صورتش دیدم و توی دلم گفتم: خدا به مادرش رحم کنه!💔
نمیتوانستم بگویم نمیخواهم فرصت نفسکشیدن کنار یکی از بندههای خوب خدا را از دست بدهم💕 حتی اگر این فرصت کوتاه باشد، حتی اگر درد و رنج داشته باشد.🤗
این رنج شیرین را نمیخواستم از دست بدهم.🥺♥️
#شهیدنویدصفری🕊
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
.
«وأنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه..»
خدا آنچه را که به ما گذشت جبران خواهد کرد..
#قرآن
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#امام_سجاد
اگر کسی هدایت شود تعجب ندارد، بلکه کسی که گمراه میشود تعجب دارد که با وجود رحمت واسعه الهی، چگونه گمراه شده است!
📖 بحارالانوار، ج۷۸، ص۱۵۳
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
ازفرآقتچشمهـٰآیمغرقبآرانمیشـود
عـٰآشقهجـرآنڪشیدهزودگریـٰآنمیشـود'!
#امام_حسین
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🎀
پارت¹⁶⁹
لباسم رو عوض کردم.
کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت:
+امروز من میرسونمت
خیلی خوشحال شده بودم
_جدی؟
مگه نمیری سپاه؟
+چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم.
_ پس بریم کلاسم دیر میشه.
لباساش رو عوض کرد و رفت پایین.
در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین.
محمد تو کوچه منتظرم بود
به محض دیدنم استارت زد
نشستم تو ماشینش
چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت:
+هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟
+راستش سخته یخورده!
_آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی.
همیشه هم تا دیر وقت بیداری.
بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟
ناسلامتی گواهینامه داری ها.
_نمیدونم میترسم تصادف کنم
+نفوس بدنزن.
ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم:
_عههه چیکار میکنی؟
کلاسم دیر میشه.
+خودت بشین پشت فرمون
_محمد دیوونه شدی؟
در سمت من رو باز کرد
+پیاده شو یالا.
_وای تورو خدا
+خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟
استرس وجودم رو گرفته بود
_حالا نمیشه امروز بگذری از من؟
باشه یه روز دیگه که عجله ندارم
+نوچ نمیشه بدو پاشو
میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه
پباده شدم
محمد جای من نشست.
نشستم پشت فرمون
با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز
اصلا دل تو دلم نبود.
محمد گفت:
+خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟
_هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه !
خندید و گفت:
+به روی چشم
نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه
وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت:
+دیدی سخت نبود؟
_سخت نیست فقط راهش زیاده!
خندیدوگفت:
+باشه برو کلاست دیر میشه.
کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم.
تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد.
بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده
+ساعت چند کلاست تموم میشه؟
براش اس ام اس زدم
_سه و نیم
انگار منتظر جواب نشسته بود گفت:
+پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری.
به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ...
دقیقا همینجور شد!
دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود.
من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد
سلام که کردم گفت
+بشین
دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود.
تا یک هفته همین کارش بود
صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم.
وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم.
انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم.
بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم
ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم
پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد.
_به به صبح بخیر جناب سحرخیز
یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده.
چقدر میخوابی تو اخه پسر؟!
خندیدو گفت :
+عجب!!!
صبح شمام بخیر.
_دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم.
رفت تو دستشویی وچند دقیقه بعد اومد بیرون.
مسواکش رو گرفت و دوباره رفت دستشویی.
یک ربع گذشت
عجیب به ساعت نگاه کردم
سفره روکه چیدم رفتم دنبالش
دردستشویی رو زدم وگفتم :
_اقا محمد!!
با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد.
_چیکار داری میکنی شما یک ربع؟
با مسواک تو دهن پر از کفش گفت :
+مسواک میزنم
با تعجب پرسیدم
_یک ربع داری مسواک میکنی؟
دهنش رو شست و گفت:
+جدی یه ربع شد؟
خندیدم که گفت:
+اره دیگه النظافت من الایمان
باهم دیگه خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه
مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
به محمد گفتم:
_منتظرکسی بودی؟
+نه
رفت سمت آیفون و
+عه ریحانس
_خب درو بزن بیاد بالا
+زدم
در خونه رونیمه باز گذاشت.
چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا
با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش
محمد بوسیدتش و وارد شدن
منم ریحانه رو بغل کردم
که محمد رو به ریحانه گفت:
+چرا نفس نفس میزنی؟
ریحانه گفت:
+روح الله دم دره داداش باید بریم
گفتم:
_وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که.
ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
+اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم
محمد با اشتیاق گفت:
+خب؟ ببینم!!
ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
[ادامهپارت¹⁶⁹]
یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون
یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های
قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد
یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود
با اینکه ساده به نظر میرسید و خیلی خوشگل بود
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#رمان
#ناحله🎀
پارت¹⁷⁰
ریحانه به سرعت کارت ها رو از جلومون برداشت که گفتم :
_کجا به این زودی ؟
گفت:
+روح الله دم در منتظره.
میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای.
_الهی قربونت برم مبارک باشه
محمد گفت:
+همون تاریخ شد؟
ریحانه گفت:
_اره داداش
از هم خداحافظی کردیم که رفت.
محمد رفت سمت اتاق
لباس پوشیدکه گفتم:
_نماز جمعه بری؟
گفت:
+مگه تو نمیای؟
_نه
+اها
_میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه
+چشم.
_راستی نهار چی درست کنم برات؟
+تاس کباب
_شوخی میکنی دیگه؟
خندیدو گفت:
+هر چی درست کنی ما دوست داریم.
چه تاس کباب چه بادمجون.
اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم.
بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید.
هوا ابری بود
از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه
از این مغازه به اون مغازه
انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود
هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم
اخرش هم چیزی نخریدیم
تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ
رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود
منتهی اصلا پوشیده نبود.
سنگ کاری شده بود و طرح های قشنگی داشت رفتیم سمتش.
از پشت ویترین بهش نشون دادم
_نگاه محمد چقدر قشنگه!
+کدوم؟ اینو میگی؟
_عه اره دیگه.
+نه خوب نیست
پوکر نگاهش کردم و
_جدی میگی؟
+بله
_عه!
+ببین خیلی پوشیده نیست
بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد
+بیا بیا بریم این اصلا خوب نیست.
_ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب.
خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده.
خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:
+من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بذارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟
عمرا.
در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست
میگم خیلی پوشیده نیست
هر دقیقه باید حجاب کنی
اونا فیلم برداری میکنن
نمیتونی که همش چادر سرت کنی
_بیا بریم عزیزم.
باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم
وارد یه مغازه شدیم.
یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد
استینش سه ربع بود و بلند
روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود
زیاد باز هم نبود.
به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه.
خیلی عصبی به نظر میرسید.
پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا.
گفتم
_برم بپوشمش؟
انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد.
دنبالش رفتم
رفتارش خیلی برام عجیب بود.
دم در مغازه منتظرم بود
کارتشو داد دستم و گفت
+فاطمه جان هرچی میخوای بخر
فقط من برم یه سر بیرون.
مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد.
به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد
یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟
شماره تلفنش رو گرفتم.
جواب نداد .
دنبالش رفتم تو خیابون.
بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم
خبری ازش نبود.
به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم.
اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین.
خیلی بهم برخورده بود.
چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی.
چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش
با قیافه پر از تعجب نگام میکرد
با عصبانیت پرسیدم
_کجا بودی شما؟؟؟
+تو چرا خیسی؟
_محمد میگم کجا رفتی یهو؟
+ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم.
_دقیقا چرا؟؟
+تو کلا تو باغ نیستیا.
هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی.
استغفرالله.....
_خب ادامه بده.؟؟؟؟
+ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام .
ببخشید.
_نه خیر نمیبخشمت.
لبخند زد و
+خب چیزی نخریدی؟
نگفتی چرا خیس شدی؟
دلم میخواست گریه کنم
الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه.
_بریم خونه لطفا
+چیزی نخریدی که.
_گفتم بریم خونه
+خب باشه بریم چرا عصبی میشی
گفتم:
_ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟
انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم
دم یه گل فروشی ایستاد.
رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد.
گفتم:
_تو اصلا متوجه نمیشی ها.
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
[ادامهپارت¹⁷⁰]
من با اون یارو چیکار داشتم
اگه میگفتی باهات می اومدم
اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی
من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی .
صدای خنده ی محمد بلند شد
+واییی ینی چی هستم و نیستم؟
_چه میدونم اه
گلا رو داد دستم
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
بعضی آدمها عجیب بهشتیاند
آنها عجیب دل نشینند ..
نه اینکه به بهشت بروند ،
نه !
برعکس ؛
گویی از بهشت آمده
و چند صباحی بیشتر میهمان زمینیها نیستند🥀💔
#شهدا
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
حاجمهدیرسولی
خطاببهاوناییکه#کربلا نرفتنمیگه :
الهیبمیرمبرادلت . . .
چجوریزندهای💔:))))
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
-هروقتکارتگیرکردبروسراغآسمونیها ..
اینزمینیاتوکارخودشونموندن :)!🕊
#شهیدانه
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"منبع این استوریای اینستایی فقط این کاناله🤌🏻😮💨
هرچی کانال دارم یه طرف این کاناله هم یه طرف↯🥲
➺:https://eitaa.com/joinchat/3421765759Cd6f46e477f
پاشو بیا قول میدم همشونو دانلود کنی😁❤️🩹
شهید محمدهادی امینی♡
ادمینش یه دختریه که هر روز دلی واسه اعضا قشنگترین پستارو میزاره🥺❤️🔥
↻:https://eitaa.com/joinchat/3421765759Cd6f46e477f
#یهسربزنپشیموننمیشی🥲💥
⭕️❌یه کانال برای فرشته های چادری مون
یه کانال با همه ی اون چیزایی که یه دختر چادری می تونه دوست داشته باشه❌⭕️
💙رمان مذهبی و پلیسی
💚استوری های مذهبی و مناسبتی
💜پروفایل های خوشگل
💛تم های زیبا
🖤 کلیپ های مذهبی فوق العاده
🧡 تلنگرانه
❤️ خاطره از شهدا ی عزیزمون ( برادرای شهیدمون )
و کلی چیزای خوشگل دیگه که باااااورت نمیشه 😍🤩
بزن رو لینک زیر و عضو شو 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/dokhpkjbbvdsryj
شک نداشته باش که پشیمون نمیشی ☝️🏻🚫
لطفا بزن رو اسم کانال و عضو شو !😍
💛●دُختࢪانِه چـٰادُࢪَی•●❤️
💜●دُختࢪانِه چـٰادُࢪَی•●💚
💖●دُختࢪانِه چـٰادُࢪَی•●💙
مشــــتے با اومدنتـــ بھ کاناݪ خوشحالمون میکنێ🙂✋🏻
منبع پستـای مخصوصِ شهدا و شهدایی ،،
شهید حاج قاسم سلیمانی ، ابراهیم همت و اِبراهیم هادی 🌚❤️🩹
@tashahadat313
مداحی_آنلاین_صل_الله_علی_محمد_میرداماد.mp3
6.81M
🌺 #عید_مبعث 💙
.
منبع مداحی ها . مولودی و پستای شهدایی # برای _ تو ،، ورود بدون لیاقت شهادت ممنوع میباشد 📍
http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db .
-این داداشمون خادمالشهداست🙄🖐🏻
اینم کانالشه که از حال و هوای #راهیاننور پست میزاره🥲🥺
https://eitaa.com/joinchat/1977287162Ccf3b9880d6
•بروبچ بسیجی عشق شهادت جاتون اینجاست💔☝️🏻