eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
حسابی کلافه شده بودم .نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شده اند . از طرف خانم ها چندتا خواستگار داشت. مستقیم به او گفته بودند،آن هم وسط دانشگاه . وقتی شنیدم گفتم:چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم،اونم با چه کسی! اصلاً باورم نمی شد. عجیب تر اینکه بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد. برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تاکید کرد : وقتی زنگ زد ،کسی حق نداره جواب تلفن رو بده ! برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم . باورم نمی شد این صدا صدای او باشد . برخلاف ظاهر خشک و خشنش،با آرامش و طمانینه حرف میزد. تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت . از تیپش خوشم نمی‌آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود . شلوار شش جیب پلنگی گشاد می‌پوشید با پیراهن یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می‌انداخت روی شلوار . در فصل سرما با اورکت سپاهی‌اش تابلو بود . یک کیف‌برزنتی کوله‌مانند یک‌وری می‌انداخت روی شانه‌اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ.وقتی راه می‌رفت،کفش‌هایش را روی زمین می‌کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. ...💝 @MohammadHossein_MohammadKhani
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد،بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم:این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه‌ی شصت پیاده شده و همون‌جا مونده! به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به‌ما و رو‌به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم . دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیوفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم .بلند‌بلند اعتراضم را به بچه‌ها گفتم . به در گفتم تا دیوار بشنود. زور میزد جلوی خنده اش را بگیرد . معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود . هرموقع می‌رفتیم،با دوستانش آنجا می‌پلکیدند. زیرزیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم :بچه‌ها،بازم دارودسته‌ی محمدخانی! بعضی از بچه‌های بسیج باسبک‌ و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف. بین مخالف‌ها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن.اما همه از او حساب می‌بردند،برای همین ازش بدم می‌آمد. فکر‌میکردم از این آدم‌های خشکِ‌مقدس از آن‌طرف‌بام افتاده‌است. اما طرفدار زیاد داشت .خیلی‌ها می‌گفتند:مداحی‌ می‌کنه،هیئتیه،میره‌ تفحص شهدا،خیلی شبیه شهداست! توی چشم‌من اصلا این‌طور نبود. با نگاه عاقل‌اندر‌سفیهی به آن‌ها می‌خندیدم که این‌قدر‌ها هم آش دهن‌سوزی نیست . ...💝 @MohammadHossein_MohammadKhani
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه،دعای عرفه برگزار می‌شد. دیدم فقط چندتا تکه موکت پهن کرده‌اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم: دانشگاه به این بزرگی و این چندتا موکت! در جواب حرفم گفت:همینا هم بعیده پر بشه! وقتی دیدم توجهی نمی‌کند،رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم. جواب نداد. چندبار داد زدم تا شنید . سربه‌زیر آمد که بفرمایین! بدون مقدمه گفتم:این موکتا کمه! گفت: قد همینشم نمیان ! بهش توپیدم: ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه! او هم با‌عصبانیت جواب داد:این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش . همین که دعا شروع شد،روی همه موکت‌ها کیپ تا کیپ نشستند.همه‌شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک‌بار از کنار معراج شهدا یکی‌از جعبه‌های مهمات را آوردیم اتاق‌بسیج‌خواهران به‌جای قفسه‌کتابخانه.مقرر کرده بود برای جا‌به‌جایی وسایل‌بسیج،حتماً باید نامه‌نگاری شود. همه‌ی‌کارها با مقررات و هماهنگی او بود. من‌که خودم‌را قاطی این ضابطه‌ها نمی‌کردم، هرکاری به‌نظرم درست بود،همان‌را انجام می‌دادم. جلسه داشتیم،آمد اتاق‌بسیج‌خواهران. با دیدن قفسه خشکش زد. چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهایش ور می‌رفت. مبهوت مانده بودیم. بادلخوری پرسید:این اینجا چیکار میکنه؟ همه بچه‌ها سرشان را انداختند پایین. زیرچشمی به‌همه نگاه کردم، دیدم کسی نُطق نمی‌زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم: گوشه‌معراج داشت خاک میخورد،آوردیم اینجا برای کتابخونه! با عصبانیت گفت:من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! اون‌وقت شما به‌این راحتی‌ می‌گین کارش داشتین!حرف‌دلم را گذاشتم کف‌دستش: مقصر شمایین که باید همه‌ی کارها زیرنظر و با تائید شما انجام بشه!این‌که نشد کار! لبخندی نشست روی‌لبش و سرش‌را انداخت‌پایین. بااین یادآوری که:زودتر جلسه رو شروع کنین، بحث رو عوض کرد. ...💝 @MohammadHossein_MohammadKhani
وسط دفتر‌بسیج جیغ کشیدم،شانس آوردم کسی آن‌دور‌‌وبر نبود. نه‌که آدم جیغ‌‌جیغویی باشم،ناخودآگاه از ته‌دلم بیرون‌زد. بیشتر شبیه جوک‌و‌شوخی بود. خانم‌ابویی که به‌زور جلوی‌خنده‌اش را گرفته‌بود،گفت: آقای‌محمدخانی من رو واسطه‌کرده برای خواستگاری از‌تو! اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد مجرد‌باشد. قیافه‌ی‌جاافتاده‌ای داشت .اصلاً توی‌باغ نبودم. تاحدی که‌فکر‌ نمی‌کردم مسئول بسیج‌دانشجویی ممکن‌است از خود‌دانشجویان باشد. می‌گفتم‌ تهِ‌تهش کارمندی‌چیزی از دفتر‌ نهاد‌‌رهبری است‌. بی‌محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می‌دیدم که خب ،آدم متاهل دنبال دردسر نمی‌گردد! به خانم‌ابویی گفتم:بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!شاکی هم شدم که چطور به‌خودش اجازه‌داده از من خواستگاری کند. وصله‌ی نچسبی بود برای دختری که لای‌پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد،از‌من‌انکار و از‌او‌اصرار. سر درنمی‌آوردم آدمی که تا دیروز رو‌به دیوار می‌نشست،حالا اینطور مثل سایه همه‌جا حسش می‌کنم. دائم صدای کفشش توی‌گوشم بود و مثل سوهان روی‌مغزم کشیده‌می‌شد‌. ناغافل مسیرم را کج‌می‌کردم،ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا می‌رفتم جلوی‌چشمم بود :معراج‌شهدا،دانشکده، دم‌درِدانشگاه،نمازخانه‌و جلوی دفتر نهاد‌رهبری. گاهی هم سلامی می‌پراند. دوستانم می‌گفتند: از این آدم‌ ماخوذ‌به‌حیا بعیده این‌کار ! ...💝 @MohammadHossein_MohammadKhani
نقشه‌ای سرهم کردم که خودم‌را گم‌و‌گور کنم و کمتر در‌ برنامه‌‌ها و دانشگاه آفتابی بشوم،شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامه‌های(بوی‌بهشت). راستش از همان‌جا پایم به‌بسیج باز‌شد. دوشنبه‌ها عصر،یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت‌عاشورا می‌گفت و اکثر بچه‌ها آن‌روز را روزه می‌گرفتند. بعداز نماز هم کنار شمسه‌ی‌معراج افطار می‌کردیم‌. پنیر که ثابت بود‌،ولی هر‌هفته ضمیمه‌اش فرق می‌کرد:هندوانه،سبزی یا خیار. گاهی‌هم می‌شد یکی به‌دلش می‌افتاد که آش‌نذری بدهد. قید یکی‌دوتا از اردوها را هم زدم. یک‌کلام بودنش ترسناک به‌نظر می‌رسید. حس می‌کردم مرغش یک‌پا دارد. می‌گفتم:جهان‌بینی‌ش نوک دماغشه! آدمِ‌ خودمچکر بین! در اردوهایی که خواهران را می‌برد،کسی حق نداشت تنهایی جایی برود،حداقل سه‌نفری.اصرار داشت:جمعی و فقط با برنامه‌های کاروان همراه‌باشید! ما از برنامه‌های کاروان بدمان نمی‌آمد، ولی می‌گفتیم گاهی آدم دوست‌دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دونفر دوست‌دارند باهم‌بروند. درآن موقع، باید جوری می‌پیچاندیم و در می‌رفتیم. چندبار در این دررفتن‌ها مچمان را گرفت. بعضی‌وقت‌ها فردا یا پس‌فردایش به‌واسطه‌ی ماجرایی یا سوتی‌های خودمان می‌فهمید . یکی‌از اخلاق بدش این بود که به‌ما می‌گفت فلان‌جا نروید و بعد که ما به‌حساب خود زیرآبی می‌رفتیم می‌دیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ ...💝 @MohammadHossein_MohammadKhani
کسی‌که حتی کارهای معمولی‌و‌عرف‌جامعه را انجام نمی‌داد و خیلی مراعات می‌کرد،دلش گیر‌کرده و حالا گیر‌داده به یک‌نفر و طوری رفتار می‌کرد که همه متوجه شده بودند.گاهی بعداز جلسه که کلی آدم نشسته‌بودند،به‌من خسته‌نباشید می‌گفت یا بعداز مراسم‌های دانشگاه که بچه‌ها با ماشین‌های مختلف می‌رفتند بین آن‌همه آدم ازمن می‌پرسید:باچی و باکی برمی‌گردید؟ یک‌بار گفتم:به‌شما ربطی نداره که‌ من باکی میرم! اصرار‌می‌کرد حتماًباید با‌ماشین‌بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم.می‌گفتم:اینجا‌شهرستانه.شما اینجا‌رو با شهر‌خودتون اشتباه‌گرفتین،قرارنیست اتفاقی‌بیفته! گاهی هم که پدرم منتظرم‌بود‌،تا جلوی‌در‌ دانشگاه می‌آمد که مطمئن شود. در اردوی‌مشهد،سینی سبک کوکو‌سیب‌زمینی دست‌من بود و دست‌دوستم هم جعبه‌ی‌سنگین‌نوشابه. عزّوالتماس کرد که:سینی رو بدید‌به‌من سنگینه!گفتم:ممنون،خودم‌می‌برم! و رفتم . از‌ پشت‌سرم گفت:مگه‌من فرمانده نیستم؟دارم می‌گم‌بدین‌به‌من! چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: فرمانده‌بسیج هستین نه فرمانده‌آشپزخونه! گاهی چشم‌غره‌ای هم می‌رفتم بلکه سر‌عقل بیاید،ولی انگار‌نه‌انگار. چند دفعه کارهایی را که می‌خواست برای بسیج انجام‌دهم،نصفه‌نیمه رها کردم و بعدهم باعصبانیت بهش توپیدم ‌.هربار نتیجه‌ی عکس می‌داد. ...💝 @MohammadHossein_MohammadKhani
یکی‌از اخلاق بدش این بود که به‌ما می‌گفت فلان‌جا نروید و بعد که ما به‌حساب خود زیرآبی می‌رفتیم می‌دیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ نمونه‌اش حسینیه‌ی گردان تخریب‌دو کوهه. رسیدیم پادگان دو‌کوهه .شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام‌صادق(ع) قرار‌است بروند حسینیه‌ی گردان‌تخریب . این پیشنهاد ‌را مطرح کردیم. یک‌پا ایستاد که :نه،چون دیر‌اومدیم و بچه‌ها خسته‌ن،بهتره‌برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه‌ها استفاده کنن! و‌اجازه نداد. گفت: همه برن‌بخوابن! هرکی خسته نیست،می‌تونه بره داخل حسینیه‌ی حاج‌همت! باز هم حکمرانی! گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام‌صادق(ع) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست! داخل اتوبوس،با روحانی کاروان جلو می‌نشستند. با حالتی دیکتاتور گونه تعیین می‌کرد چه کسانی باید ردیف‌دوم پشت‌سر آن‌ها بنشینند. صندلی بقیه عوض می‌شد،اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم،می‌خواستم دق‌دلم را خالی‌کنم.کفشش را درآورد که پایش را دراز کند،یواشکی آن‌را از پنجره‌ی اتوبوس انداختم بیرون. نمی‌دانم فهمید کار من بوده‌یا‌نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط می‌خواستم دلم خنک شود.یک‌بار هم کوله‌اش را شوت کردم عقب . شال‌سبزی داشت که خیلی به‌آن تعصب نشان می‌داد،وقتی روحانی‌کاروان می‌گفت:باندای‌بلندگو رو‌‌ زیر‌‌سقف‌اتوبوس نصب‌کنین تا‌همه صدا رو بشنون،من با‌آن شال باندها را می‌بستم. بااین ترفندها ادب نمی‌شد و جای‌مرا عوض نمی‌کرد. ... @MohammadHossein_MohammadKhani
در‌سفر مشهد،ساعت یازده‌شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی‌شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می‌کرد. گفت:چرا به‌برنامه نرسیدین؟ عصبانی گذاشتم توی کاسه‌اش: هیئت گرفتین برای‌من یا امام‌حسین(ع)؟ اومدم زیارت امام‌رضا(ع) نه‌که بندِ برنامه‌ها و تصمیم‌های شما باشم! اصلاً دوست‌داشتم این ساعت بیام به‌شما ربطی داره ؟ دقِ‌دلی‌ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: شما خانمایی رو به‌اردو آوردین که همه هیجده‌سال رو رد‌کردن. بچه‌ی پیش‌دبستانی نیستن‌که! گفت: گروه سه‌چهارنفری بشید، بعداز نماز‌صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون. بعدم یا‌باخودم برگردین یا بذارین هوا روشن‌بشه و گروهی برگردین! می‌خواست خودش جلوی ما برود ویک‌نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره‌اش کردم که:از اینجا تا حرم فاصله‌ای نیست که دونفر بادیگارد داشته‌باشیم! کلی کَل‌کَل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه‌صبح پایین منتظرش باشیم. به‌هیچ‌وجه نمی‌فهمیدم اینکه بامن اینطور سر‌شاخ می‌شود و دست‌از‌سرم برنمی دارد، چطور یک‌ساعت بعد می‌شود همان آدم خشک‌مقدسِ‌‌ازآن طرف‌بام افتاده‌! آخرشب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه‌های فردا. گفت:خانما بیان نمازخونه! دیدیم حاج‌آقا را خواب‌آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد. ... @MohammadHossein_MohammadKhani
رفتارهایش را قبول نداشتم. فکر می‌کردم ادای رزمنده‌های دوران‌جنگ را درمی‌آورد. نمی‌توانستم با کلمات قلمبه‌سلنبه‌اش کنار بیایم. دوست‌داشتم راحت زندگی کنم،راحت حرف‌بزنم،خودم‌باشم. به‌نظرم زندگی‌ با چنین‌آدمی اصلاً کار‌من نبود. دنبال آدم بی‌ادعایی می‌گشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب‌در، باروی ترش‌کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق‌بسیج و گفتم: من دیگه از امروز به‌بعد، مسئول روابط‌عمومی نیستم.خداحافظ! فهمید کارد به‌استخوانم رسیده.خودم را‌ برای اصرارش‌ آماده‌ کرده‌بودم‌، شاید هم دعوایی جانانه‌و‌مفصل. برعکس،درحالی‌که پشت‌میزش نشسته‌بود، آرام و باطمانینه گونه‌ی‌پر‌ ریشش را گذاشت روی‌مشتش و گفت: یه‌نفر رو به‌جای خودتون مشخص کنید و برید! نگذاشتم به‌شب بکشد. یکی‌از بچه‌ها را‌ به‌ خانم‌ابویی معرفی‌کردم. حس کسی را داشتم که بعداز سال‌ها تفس‌تنگی یک‌دفعه نفسش‌آزاد شود، سینه‌ام سبک‌شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته‌بود. آزاد‌شدم! صدایی حس می‌کردم شبیه زنگ‌آخر مرشد وسط زورخانه. به‌خیالم بازی تمام‌‌ شده‌بود. زهی خیال‌ باطل!تازه‌اولش بود. هرروز به‌نحوی پیغام می‌فرستاد و می‌خواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا می‌دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز‌ شد. خیلی جدی و بی‌مقدمه پرسید: چرا هرکی رو می‌فرستم جلو، جوابتون منفیه؟ بدون‌مکث گفتم: ما به‌درد هم نمی‌خوریم! بااعتماد‌به‌نفس صدایش را صاف کرد: ولی من فکر‌می‌کنم به‌هم می‌خوریم! جوابم را کوبیدم توی صورتش:آدم باید کسی‌که می‌خواد همراهش بشه، به‌دلش بشینه! ... @MohammadHossein_MohammadKhani
خنده‌ی پیروزمندانه‌ای سر داد، انگار به خواسته‌اش رسیده‌بود: یعنی این مسئله حل‌بشه، مشکل شمام حل می‌شه؟ جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه‌ محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان‌جایی که ایستاده بود، طوری‌ گفت که بشنوم: ببینید! حالا اینقدر دست‌دست می‌کنید،ولی میاد زمانی‌که حسرت این‌روزا رو بخورید! زیرلب با خودم گفتم: چه اعتماد‌به‌نفس کاذبی، اما تا برسم خانه، مدام این‌چند‌کلمه در ذهنم می‌چرخید: حسرت این‌روزا! مدتی پیدایش نبود، نه‌در برنامه بسیج، نه‌کنار معراج‌شهدا. داشتم بال درمی‌آوردم. از دستش راحت شده‌بودم . کنجکاوی‌ام گل کرده‌بود بدانم کجاست. خبری از اردوهای بسیج‌نبود، همه‌بودند اِلاّ او‌ . خجالت می‌کشیدم از اصل‌قضیه سردربیاورم تا اینکه کنار‌معراج‌شهدا اتفاقی‌شنیدم از او حرف‌می‌زنند. یکی‌داشت می‌گفت: معلوم‌نیست این محمدخانی این‌همه‌وقت توی‌مشهد چیکار می‌کنه! نمی‌دانم چرا؟ یک‌دفعه نظرم‌ عوض‌شد. دیگر به‌چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی‌کردم. حس غریبی آمده‌بود سراغم. نمی‌دانستم چرا این‌طور شده‌بودم. نمی‌خواستم قبول‌کنم که دلم برایش تنگ‌شده‌است، باوجود این هنوز نمی‌توانستم اجازه‌بدهم بیاید خواستگاری‌ام. راستش خنده‌ام می‌گرفت، خجالت می‌کشیدم به‌کسب بگویم دل‌مرا هم با خودش برده! وقتی‌برگشت پیغام داد می‌خواهد بیاید خواستگاری. باز‌قبول نکردم. مثل‌قبل عصبانی‌نشدم، ولی زیربار هم نرفتم. خانم ابویی گفت: دو‌سه‌ساله این بنده‌ی‌خدا رو معطل خودت کردی! طوری‌نمیشه‌که! بذار‌بیاد خواستگاری و حرفاش‌رو بزنه! گفتم:بیاد، ولی خوش‌بین نباشه که بله‌بشنوه! ... @MohammadHossein_MohammadKhani