#قصه_دلبری
#قسمت_نود_و_سوم
بچه دست انداخت به ریش های بلندش .یا زینب چیزی جز زیبایی نمیبینم .
گفته بود اگه جنازه ای بود و من رو دیدی اول از همه بگو نوش جونت. بلند بلند می گفتم نوش جونت نوش جونت.
می بوسیدمش می بوسیدمش می بوسیدمش. این ساعت را فقط بوسیدمش بهش میگفتم بی بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیز ها پیدا کرد در اولین لحظه بوسیدش. سلام من به ارباب برسون .
به شانههایش دست کشیدم. شانه های همیشه گرمش ،سرده سرد شده بود.
چشمش باز شد حاج آقا فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دُلا راست شدن باز شده. آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم. حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد. آمدند که تابوت را ببرند داخل حسینیه .نمیتوانستم دل بکنم. بعد از ۹۹ روز دوری این نیم ساعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند که باید فریز بشه داشتم دیوانه میشدم.هی میگفتن فریز فریز فریز فریز.
بلند شدن از بالای سر شهید قوت زانو می خواست که نداشتم .حریف نشدم تابوت را بردن داخل حسینیه که رفقا وحاج خانم با او وداع کنند .زیر لب گفتم یا زینب باز خدا رو شکر که جنازه رو میبرن من رو نه. بعد از معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم.موقع تشییع خیلی سریع حرکت میکردند.پشت تابوتش که حرکت میکردم میگفتم:ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود.این تک مصراع را تکرار میکردم و نمیتونستم به پای جمعیت برسم.
ادامه دارد...
@MohammadHossein_MohammadKhani
❌کپی و نشر ممنوع❌