#قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
هر موقع مسئله ای پیش میآمد،برای خودش روضه میخواند.دیدم نمیتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم ،وصل مردم به روضه ارباب.نمیدانم کجا بود ،باید ماشین را عوض میکردیم.دلیل تعویض ماشین را هم نمیدانم.حاج آقا زودتر از ما پیاده شد.جوانی دوید جلو و حاج آقا را بغل گرفت و به فارسی گفت تسلیت میگم.نفهمیدم چی شد.اصلا این نیرو از کجا آمد که به دو خودم را رساندم پیش حاج آقا.نمیدانم چطور از پیش نامحرمان رد شدم.جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم.نگاهش را از من دزدید.به جای دیگری نگاه کرد.با دست چانه اش را گرفتم آوردم سمت خودم.برایم سخت بود جلوی مردان حرف بزنم،چه برسه داد بزنم،گفتم به من نگاه کنید.اشک هایش ریخت.پشت دستم خیس شد.با گریه داد زدم مگه نگفتین زخمی شده.نمیتوانست خودش را جمع کند.با پایین نگاه کرد.مرد ها دور و بر نمیتوانستند کاری بکنن،فقط گریه می کردن.مگه نگفتین خونریزی داره،اینا چی میگن.اشکش را پاک کرد و به چشم هایم نگاه کرد و گفت منم الان فهمیدم.نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم.روضه خواندم،همان روضه ای که در مسجد رأس الحسین برایم خواند.
ادامه دارد...