#قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
فکر میکردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم میافتد به هیأت و روضه به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران میشود.قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت باهم برویم پیاده روی اربعین.یادم نمیرود،یکشنبه بود زنگ زد.بهش گفتم اگر قرار نیست بیای راست و پوس کنده بگو من برگردم ایران.گفت نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد برمیگردم.
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز.شنبه هفته بعد چشمم به در و گوشم به زنگ بود.با اطمینانی که به من داده بود باورم نمیشد بدقولی کند،یک روز دیگر وقت داشت.۲۸روز به امید دیدنش در قربت چشمم به در سفید شد.
حاج آقا اومد .داخل اتاق راه میرفت.تا نگاهش میکردم چشمش را از من میدزدید.نشست روی مبل فشارش را گرفت،رفتارش طبیعی نبود.حرف نمیزد،دور و بر امیر حسین هم آفتابی نمیشد.مانده بودم چه اتفاقی افتاده.قران روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت پاشو جمع کن بریم دمشق.مکث مرد نفس سختی از سینه اش آمد بالا ،خودش را راحت کرد:حسین زخمی شده.ناگهان حاج خانم داد زد :نه شهید شده ،به همه اول همینو میگن.
سرم روی صفحه قرآن خشک شد.داغ شدم،لبم را گاز گرفتم پلکم افتاد.انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین میچرخید .نمیدانسم قرآن را ببندم یا سوره ره تمام کنم.یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد.سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز.
ادامه دارد...
@MohammadHossein_MohammadKhani
❌کپی و نشر ممنوع❌