#حاج_فِصال_نوشت
به گل و گیاه خیلی علاقه داشتم. تازه ازدواج کرده بودم. ی حُسن یوسف داشتم که هر روز بهش می رسیدم. تا از سر کار بر می گشتم بهش سر میزدم و بهش آب میدادم.
ی روز با خانمم بحثم شد. وسط بحث بلند شد، گلدونم رو از پنجره انداخت بیرون! گفت تو بیشتر از من به این گلدون توجه می کنی. باید به من توجه کنی😶✋
#مشاوری_که_اسرار_هویدا_می_کرد
#محمدی_ستمکش
#خاطرات_خود_نوشت
#مشاور_مسجدی
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
پ.ن:
دیگه مسجد خوب و خنک پیدا کردم و از چیزی هم نمی ترسم.