ادمین نوشت ::
قسمت پنجم
برخلاف دخترای قبلی که خواستگاری شون رفته بودم، ایشون به کارهای خونه بشدت علاقه مند بودن و جلسه چهارم بهم گفتن که حداقل 5 تا بچه می خوان😶✋
توی جلسات خواستگاری کیک یا نوشیدنی های بسیار زیبایی رو برای پذیرایی می آوردن. همه رو هم خود دختر خانم درست می کردن. انقد کیک هاشون خوشمزه بود که من ی بار توی جلسه خواستگاری کلا حواسم به خوردن کیک بود. و ی سوال رو دوبار پرسیدن 🤣 بهشون گفتم ببخشید انقد این کیک خوشمزه هست که ترجیح دادم اول کیک رو بخورم😋
جلسات مون بصورت مرتب داشت پیش می رفت و دوره شناخت مون شروع شده بود. حداقل هفته ای ی بار ایشون رو می دیدم.
قرار شد برای شناخت بیشتر با هم بریم بیرون. می خواستم حجاب بیرونش رو هم ببینم. بیرون بسیار پوشیده تر از خونه بودن. برای من حجاب خط قرمز بود، حتی دوست داشتم همسرم حجابش شبیه دخترای اول انقلاب باشه. فانتزی حجاب داشتم😍.
وقتی با ایشون قرار گذاشتم و اولین بار بیرون با چادر مشکی دیدم شون متوجه شدم این خود خودشه!!
#خاطرات_خود_نوشت
#نغمه
🚶♂️🚶♂️🚶♂️🚶♂️🚶♂️🚶♂️ادامه دارد...
ادمین نوشت ::
قسمت ششم
من زمان مجردی ام حتی ی بار هم کافه نرفته بودم، اصلا حس خوبی نداشتم. می گفتم یعنی چی میرن کافه؟ میرن کافه چایی می خورن. خب خونه شون بخورن.😅
بخاطر همین بجای کافه رفتن، باهاشون رفتم باغ ارم. (باغ ارم شیراز منظورمه)
وقتی باهاشون توی باغ ارم راه می رفتم، بهم می گفتن: "من دوست ندارم با مردها در ارتباط باشم. حتی خرید خونه رو انجام نمی دم. کارهای بیرون کلا بر عهده آقایونه. من ساندویچی نمی یام، من فقط رستوران میام."
این حرفا رو در حالتی بهم می زدن که من دستم تا آرنج توی پاکت چیپس بود و داشتم چیپس می خوردم😋. بهشون تعارف هم می کردم اما فقط گاهی منو نگاه😏 می کردن.
روال آشنایی مون سریع تر از چیزی که فکر می کردم داشت پیش می رفت. دیگه به دوستام درباره جزئیات جلسه چیزی نمی گفتم. بعدا فهمیدم یکی از دوستای دیگم هم از این دختر خانم خواستگاری کرده بود و اونم جواب منفی شنیده بود🤣🤣.
وارد ماه دوم اشنایی شده بودیم. رفت و آمد هامون هم بیشتر و هم جدی تر شده بود. سر مهریه ایشون نظرشون 14 تا سکه بود و منم از خدا خواسته قبول کردم😎. مهریه رو هم توافق کردیم...
دائم فکر می کردم خدا چقد ما رو برای هم آفریده. آخه انقد تشابه!؟ هر حرفی می زدن دقیقا نظر من بود و من هر حرفی می زدم ایشون تایید می کردن.
#خاطرات_خود_نوشت
#نغمه
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂ادامه دارد...
ادمین نوشت::
قسمت نهم
می نشستیم و ساعت ها در مورد اتفاقات مهم زندگی مون با هم صحبت می کردیم. ی بار بهم گفت سخت ترین لحظه زندگی ات کِی بوده؟
گفتم شنیدنش کمکی بهت نمی کنه. گفت: "دوست دارم بشنوم".
گفتم وقتی قطعه های بدن دوستم رو از روی زمین جمع می کردم. چشماش گرد و خیره شد. و ازم توضیح خواست.
بهش گفتم سال 87 وقتی توی حسینه رهپویان وصال شیراز بمب گذاری کردن من اونجا بودم.
سخنرانی تموم شد. موقع سینه زنی، ی صدای انفجار شنیدم و حرارت زیادی رو حس کردم. جوری که موهای سر و صورتم سوخت.
نگاه کردم دیدم نفر جلویی ام داره از گوشش خون میاد، نفر پشت سریم داره از صورتش خون میاد! بلافاصله دست به سر و صورتم کشیدم. گوش ها، انگشت ها و اجزای صورتم رو چک کردم که جدا نشده باشه.
لحظاتی بعد برای کمک به مجروح ها به عقب حسینه رفتم. سخته بگم چی دیدم. الان که یادم می افته غم عالم توی دلم می شینه. دست و پای کنده شده، بدن های قطعه قطعه شده، صورت های سوخته، صدای ناله و بوی دود و باروت فضا رو پر کرده بود. چیزی که می دیدم روضه مصّور بود..
روی شیشه ها راه می رفتم. از شدت موج انفجار لباسم پوک شده بود. دست که می خورد تار و پودش گسسته می شد. اولین مجروح رو به دوش گرفتم، رفتم سمت درب خروجی.سرش رو روی شونه ام گذاشت و از چشم هاش خون می اومد، محاسن بلندش نیمه سوخته شده بود، زیر لب آرام، با طمانینه و دلچسب ذکر یاحسین می گفت. گذاشتمش بیرون و برگشتم.
نفر بعد از شدت جراحت بیهوش شده بود. زخم های کاری به تن داشت. روی درب آهنی که کنده شده بود گذاشتمش و با کمک دو نفر دیگه به بیرون انتقالش دادیم.
برای بار سوم که برگشتم توی حسینه از شدت بوی باروت و دود حالم بد شد،سرم گیج می رفت. از شدت تهوع نمی تونستم ادامه بدم و زمین گیر شدم.
حالا با حسرت به بدن های مطهر شهدا نگاه می کردم. انگار از تل زینبیه به تماشای گودال قتلگاه نشسته بودم. زیر لب زمزمه می کردم:
اين کشته فتاده به هامون حسين توست
وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست
اين ماهي فتاده به درياي خون که هست
زخم ستاره بر تنش افزون حسين توست
اين آهوي حرم که تن پاره پاره اش
در خون کشيده دامن صحرا حسين توست
اين صيد خون تپيده به صحرا حسين توست
وين مرغ تير خورده بر اعضاء حسين توست
پارچه آوردن، جنازه شهید محمد جواد یاقوت رو که شبیه به بدن مطهر حضرت علی اکبر اِرباً اِرباً شده بود رو جمع کردن و داخلش گذاشتن.
تا یک ماه کار ما روضه، گریه، رفتن به گلزار شهدا، مراسم خاکسپاری و عیادت از مجروحین این ماجرا بود.
بهش گفتم اونجایی که دوستم رو از دست داده بودم سخت ترین لحظه زندگیم بود. حالا اون از بهشت به ما نگاه می کرد.
برادرمم تا سحر توی بیمارستان ها و سرد خونه ها دنبال من می گشت، فکر می کرد شهید شدم. وقتی منو با لباس خونی دید، ترسید. گفتم نترس، بادمجون بم آفت نداره. خون مجروح هاست.
#قسمت
#نه
#خاطرات_خود_نوشت
#شهید_محمدجواد_یاقوت
#هیئت_رهپویان_وصال
#نغمه
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂ادامه دارد...
ادمین نوشت ::
قسمت دهم
ی بارم بهش گفتم چه رنگی رو دوست داری؟ گفت رنگی شبیه به آبی فیروزه ای. شبیه به رنگ گنبد شاهچراغ!
حالا من با شوری مضاعف به گنبد مطهر شاهچراغ نگاه می کردم، رنگ گنبد برام قشنگ تر، دلنشین تر، زیباتر، عاشقانه تر و زنده تر شده بود.
زمان مجردی، از مشهد ی انگشتری با نگین آبی فیروزه ای خریده بودم تا به همسر آینده ام بدمش.
دقیقا رنگی رو خریده بودم که اون دوست داشت.
حالا می خواستم بهش هدیه بدم اما هر چی توی خونه دنبال انگشتر گشتم پیداش نکردم. انگار آب شده بود، رفته بود توی زمین.
به عنوان اولین هدیه، ی تخم مرغ شانسی بزرگ که جنسش فلزی بود، خریدم. وقتی می خواست از ماشین پیاده بشه، هدیه رو بهش دادم. خیلی بی تفاوت گرفت و رفت. از رفتارش خشکم زد. اما نیم ساعت بعد پیامک زد و کلی تشکر کرد و بابت رفتارش عذرخواهی کرد و گفت: "چون نامحرم هستیم، نمی تونستم صمیمانه تشکر کنم" .
برای من تنها چیزی که مهم بود. خوشحال کردنش بود.
دیگه به جایی رسیده بودیم که برای بیرون رفتن دیگه کاری با خانواده ها نداشتیم و خودمون هماهنگ می کردیم. ساعت های با هم بودنمون هم بیشتر شده بود. نزدیک به 3 ماه از آشنایی مون گذشته بود و من روی ابرها سیر می کردم.
ی روز بابام بهم گفت بیا در مورد موضوع مهمی می خوام باهات صحبت کنم. بندرت پیش می اومد که بابام این مدلی باهام صحبت کنه. رفتم توی اتاق و نگران روبه روی پدرم نشستم...
#قسمت
#ده
#خاطرات_خود_نوشت
#نغمه
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂ادامه دارد...
ادمین نوشت ::
قسمت یازده
پدرم گفتن: "من با واسطه ای از این دختر و خانواده اش تحقیقات انجام دادم. این خانواده در موضوع مهمی به ما دروغ گفتن و خودشون رو جور دیگه ای جلوه دادن. این ها نه تنها امام و انقلاب رو قبول ندارن بلکه از اعضا مرکزی فلان فرقه هستن".
همه این ها رو دوست قدیمی پدرم که شناخت 30 ساله ای روی این خانواده داشت، گفته بود.
باورم نمی شد. دنیا دور سرم می چرخید. گفتم من باید با این دختر صحبت کنم و امتحانش کنم. باهاش قرار گذاشتم و لنگان لنگان سر قرار رفتم. اول چن تا سوال همین جوری پرسیدم و بعد بهش گفتم نظر شما در مورد فلان فرقه چیه؟ با شیطنت خاصی ی جواب کلی و بی سر و ته داد. کاملا متوجه عدم صداقت در کلامش شدم.
به پدرم گفتم می خوام با دوست تون صحبت کنم. خودم با دوست پدرم صحبت کردم. ایشون بهم موارد بیشتری رو گفتن و من با توجه به چیزهایی که دیده بودم به یقین رسیدم که این دختر خانم بهم دروغ گفتن.
یک هفته بین عقل و دلم سرگردان بودم. پریشان و آشفته احوال....
بعد از مشورت کردن با سه مشاور، پا روی دلم گذاشتم و برای جواب منفی دادن با این دختر قرار گذاشتم. بهش گفتم علت جواب منفی من مخفی کاری شما در فلان موضوعه. گفت خب چرا من باید چوب پدر و مادرم رو بخورم. بهش گفتم بازم می خوای دروغ بگی؟ شخص شما فلان مطلب رو اخیرا نگفته؟ چشماش گرد شد و شروع کرد به گریه کردن.
توی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اما چاره ای نبود. دختری که تا دیروز برای من امن ترین آدم دنیا بود، امروز سمّی ترین آدم دنیا شده بود.
با چشم هایی اشکبار از هم خداحافظی کردیم. براش ماشین گرفتم و فرستادمش خونه.
وقتی رفت، برای راه رفتن دست به دیوار می گرفتم تا زمین نخورم.
من ماندم و غم سنگینی که راه نفس کشیدنم رو بسته بود.
#قسمت
#یازده
#خاطرات_خود_نوشت
#نغمه
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂ادامه دارد...
ادمین نوشت::
قسمت دوازده
حالا من بدون او، شاعر شده بودم، عارف شده بودم، آب می دیدم گریه می کردم، روضه می شنیدم گریه می کردم.
زمان برام متوقف شده بود. انگار ضربه ای ناگهانی به روح و روانم خورده بود و در قطعه ای دوره افتاده از تاریخ، کنج کتابی قدیمی در کتابخانه ای مخروبه، مدفون شده بودم.
زمان یا نمی گذشت و یا عذاب آور، سخت و سنگین می گذشت. شبیه آدم های درمانده شده بودم. می رفتم شاهچراغ. رنگ گنبد رو که می دیدم بغض گلوم رو می گرفت. دختران با حجاب تیره پوش رو که می دیدم دلم می گرفت.
دختر خانم چن روز بعد بهم پیام دادن که: "من خواستگار زیاد داشتم و دارم. اما تو از همه بهتر بودی. اخیرا ی خواستگاری اومده برام و میخواد منو با خودش ببره آمریکا. خانواده ام هم اصرار دارن که تو باید با این ازدواج کنی. آخرین باره که بهتون می گم. حرفم رو جدی بگیرید."
منم با وجود این که حال خیلی بدی داشتم، اما نمی تونستم روی عقلم پا بذارم. با دل خون، بازم جواب منفی دادم.
به فاصله خیلی نزدیکی اون دختر ازدواج کرد و رفت آمریکا. سال های بعد با واسطه شنیدم که اون دختر الان توی آمریکا استاد شده و ی مرکز آموزشی هم زده...
اسمش برام عذاب آورترین اسم روی زمین شده بود. کسی که تا دیروز از خدا می خواستمش حالا می خواستم خدا مهرش رو از دلم ببره.
حجم غم تموم شدن این رابطه برام خیلی زیاد بود. همزمان با کنکور ارشدم این اتفاق افتاده بود.
بعد از چندین ماه عزاداری و از دست دادن کنکور ارشد کمی بهتر شدم.
سال بعد روزی 10 ساعت برای کنکور مطالعه می کردم. رتبه خوبی آوردم و اومدم دانشگاه علامه و هم خوابگاهی شدم با ستار🤣
در اوقات استراحت درسی با یکی از دوستام در مورد این ماجرا صحبت می کردم و دائم بهش می گفتم باورم نمی شد این ماجرا این جوری بشه.
دوستم منو درک می کرد و فقط به حرفام گوش می داد.
این غم بقدری برام سنگین بود که حدود یک سال گذشت تا حالم خوب خوب شد.
الان که سال ها از این موضوع می گذره، برای ایشون آرزوی موفقیت می کنم و عمیقا خدا رو شکر می کنم که با ایشون ازدواج نکردم. اون موقع بشدت تحت تاثیر هیجاناتم بودم اما اگر ازدواج می کردم زندگیم بیشتر از ی سال دوام نداشت.
#قسمت
#دوازده
#خاطرات_خود_نوشت
#نغمه
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
#حاج_فِصال_نوشت
عصری که رابطه ام رو با "نغمه" تموم کردم، از شدت ناراحتی دست به دیوار می گرفتم و راه می رفتم.
صدای قلبم رو می شنیدم، ریه هام هوایی که واردش می شد رو حس می کرد. تلخی کامم آزارم می داد.
نامی که تا دیروز آرامش روحم بود، برام عذاب آورترین اسم دنیا شده بود.
"نغمه"
زمستان بود و هوا سرد. حال دلم یخ زده بود و احساساتم قندیل بسته بود.
"نغمه" خیلی گل نرگس دوست داشت. گل نرگس که می دیدم اشکام سرازیر می شد. خیلی مهم نبود کجا بودم. دستام رو روی پیشونیم می ذاشتم و زیر لب زمزمه می کردم: "جان فدای لب عطشان حسین" و گریه می کردم.
عاشقی بودم که در قطعه ای دوره افتاده از تاریخ، کنج کتابی قدیمی در کتابخانه ای مخروبه، مدفون شده بود. کتاب عمر من با "نغمه" بسته شده بود.
زمان نمی گذشت. عقربه ها سنگین قدم بر می داشتند و من در ساعت پنج عصر بهمن ماه همان سال گم شده بودم.
ادامه دارد....
#قسمت
#سیزده
#خاطرات_خود_نوشت
#سوگ_عاطفی
#نغمه
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
پ.ن:
این رابطه رو خیلی وقت پیش تعریف کرده بودم. حالا می خوام دوره سوگم رو تعریف کنم. روی هشتک نغمه بزنید و از قسمت یک بخونید.
#حاج_فِصال_نوشت
با "نغمه" دنیای من رنگی بود و بی "نغمه" سیاه و سفید!!
همه روزام، شب شد.
همه خوشحالیام، غم شد.
همه شورم، شر شد. منی که پایم جایی بند نمی شد، حالا بند رابطه ای شده بودم که بند بند وجودم رو آزار می داد.
بغض گریبانم را رها نمی کرد. "دیدی که جانم می رود؟" دیدم که جانم می رود.
همه چیز بی رنگ، همه چیز خنثی و همه چیز بی مزه و بی بخار شده بود.
فکر کنید برق کل کره زمین قطع شده بود و زمین دیگه نمی چرخید.
کسی که هنوز پیام سلامم رو ارسال نکرده بودم، برام "علیک سلام😍" می فرستاد رو از دست داده بودم.
#قسمت
#چهارده
#خاطرات_خود_نوشت
#سوگ_عاطفی
#نغمه
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
#حاج_فِصال_نوشت
شدت غم رو نمی تونستم تحمل کنم. نفس کشیدن برام سخت بود.
رفتم توی حموم و موهام رو از ته تراشیدم و بعدشم سرم رو کامل تیغ کشیدم. حتی فکر کردن به دنیای بدون نغمه برام غم انگیز بود. اما حالا اون رو از دست داده بودم. دنیا عزیزم رو ازم گرفت، منم دنیا رو از خودم گرفتم. شهر به این بزرگی برام کوچیک شده بود.
با چشمانی تر بخواب می رفتم و با اشک از خواب بیدار می شدم. توی خواب با نغمه حرف می زدم. "می شه برگردی پیشم؟! میشه بمونی؟! می شه وقتی تو، توی خواب کنارم هستی، من بیدار نشم"
در طول یک ماه پنج کیلو وزن کم کردم. استخوان گونه ام نمایان شد. تارک دنیا شده بودم و به کنج کتابخانه پنهاه برده بودم. از ساعت 8 صبح می رفتم مرکز اسناد ملی شیراز سمت حافظیه و تا ساعت 9 شب اونجا می موندم. صبحونه داشتم، نمی تونستم بخورم، ناهار بود، به قدر چند لقمه می خوردم، شام هم که بی نغمه از گلوم پایین نمی رفت.
توی محوطه مرکز اسناد راه می رفتم، غرق در افکار خودم بودم. هیچ وقت یادم نمی ره، ی روز مجتبی بهم گفت وقتی توی حیاط داشتی راه می رفتی، دو تا دختر داشتن نگات می کردن و بهت می خندیدن، می گفتن این پسره دیونه شده!!
اون ها نمی دونستن که من عزیز از دست دادم. هیچ کس نمی دونست.
هیچچچچچ کس نمی دونست.
#قسمت
#پانزده
#خاطرات_خود_نوشت
#سوگ_عاطفی
#نغمه
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
#حاج_فِصال_نوشت
حال دلم بهم ریخته بود. یک ماهی ای بود که نغمه رو از دست داده بودم. یک ماهی که برام یک سال گذشته بود.
خواهر دوستم نغمه رو بهم معرفی کرده بود. دوستم اسمش احسان بود. بهم زنگ زد و گفت: "نغمه ازدواج کرد و ماه آینده داره میره آمریکا با همسرش."
دنیا دور سرم چرخید. زانوهام سست شد. نغمه رو کنار کس دیگه ای نمی تونستم تصور کنم. "عزیز دلم"😭
سوار موتور شدم و پناه بردم به گلزار شهدای شیراز. رفتم سر مزار شهید محمد جواب یاقوت. تقریبا هیچ کس توی اونجا نبود. فقط صدای گنجشک ها می اومد.
نشستم پایین پاش. بهش گفتم تو دیگه می دونی من چمه!! کاش سال 87 بجای این که من بدن قطعه قطعه شده تو رو جمع کنم، تو بدن من رو جمع می کردی! یادته توی اون بمب گذاری چه به روزت اومد؟ الان روح من این شکلی شده. دیدی چه بر سرم آمد؟! اشک بود که سرازیز می شد.
با خودم زمزمه می کردم و زیر کلاه کاسکت موتور گریه می کردم.
"قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصه پر غصه حاضر باشم
تو پری باشی و تا آن سوی صحرا بروی
من به سوادی تو یک مرغ مهاجر باشم"
#قسمت
#شانزده
#خاطرات_خود_نوشت
#سوگ_عاطفی
#نغمه
#شهید_محمدجواد_یاقوت
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
آقای محمدی ... همیشه فک می کردم شما از عشق چیزی نمی فهمید
فک می کردم باهاش بیگانه اید و حتما تاحالا تو زندگیتون تجربش نکردید
همش با خودم می گفتم بیچاره همسرتون
حتما شما هرچی بشه میگید نباید خر شد و باید فصل کرد و دوس داشتن چیه اصن؟ ی دوره سوگ بگیر و تموم
اما .. الان دلم براتون سوخت
و دمتون گرم ک عاقلانه تصمیم گرفتید
و خر نشدید:)
مطمئنا بعد از اون تصمیم درست، ساخته شدید و اگ غلط میرفتید؛ ما الان حاج فصال ستمکش نداشتیم🙂✨
#نغمه
#حاج_فِصال_نوشت
به احسان گفتم لطفا دیگه از "نغمه" بهم خبری نده. رابطه ام رو حتی با احسان هم کمرنگ کردم.
رفتم توی غار تنهایی خودم! دیگه هیچ دختری به چشمم نمی اومد. هیچ کسی برای دوست داشتن و هیچ دلیلی برای نفس کشیدن نبود.
"تومرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود گرنشود
حرفی نیست
اما نفسم می گیرد
در هوایی که نفسهای تو نیست"
« سهراب سپهری »
شهر برام کوچیک شده بود. دیگه نمی تونستم شیراز بمونم. همه جای شیراز منو یاد "نغمه" می انداخت. با "نغمه" باغ ارم رفته بودیم. حافظیه رفته بودیم. کلی توی محوطه دانشگاه شیراز راه رفته بودیم.
هتل چمران رفته بودیم و از اون بالا کلی برای زندگی مون نقشه ریخته بودیم. اون بالا که بودیم، شهر زیر پامون بود. نغمه بهم می گفت: "از بالا که نگاه کنی، همه مشکلات به همین اندازه کوچک اند."
اما حالا با نبودنش، همه نقشه های من، نقش بر آب شده بود.
#قسمت
#هفده
#خاطرات_خود_نوشت
#سوگ_عاطفی
#نغمه
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂