شما با ادمینی دارید حیف میشید
نویسنده این سریال های نمایش خانگی بشین
آب ببندین به داستان
دق بدید مخاطب رو
حقیقتا استعداد دارید تو این زمینه
😒😒😒
#ارسالی_مخاطب
بیخشید ولی فکرکنم الان پیویتون فحش آزاده🤚🏻
🚶🏻♀️🚶🏻♀️
😂
آدم رو لب چشمه بردید ولی تشنه :/
#ارسالی_مخاطب
آقا محمدی اولش ما رو با سوالاتون و جوابای مخاطباتون از ازدواج منصرف می کنید حالا با گفتن خاطراتتون ما رو به ازدواج ترغیب می کنید
تکلیف ما رو روشن کنید لطفا
#ارسالی_مخاطب
کشتی مارو با خاطره ات
حسودیمون شد به خانموتون😏😏
یکم از بدیها بگید بشوره ببره😂
عاقبتتون بخیر ان شاالله
همینقدر متناقضم الان😁😁😁
#ارسالی_مخاطب
بذارید بقیه داستان رو حدس بزنم
بدون حجاب دیدیش
دلت رو زد
رابطه رو تموم کردی
دوره سوگ گذروندی
الان با یکی بهتر ازدواج کردی
😉😁😜
#ارسالی_مخاطب
سلاممممم چرا با ما این کارو میکنید
اصلا کلشو بنویسید و یهو بزارید
البته شاید دارین به ما تمرین صبر و تحمل
،و جو زده نشدن رو میدین
که از این بابت مچکرم 🥲
#ارسالی_مخاطب
سلام وقتتون بخیر
خداقوت
میدونم تو شرایطی که تازه وارد یه خونه جدید شدید و کلی کار دارید و... انتظار زیادیه اما
خواهشمندم به فکر، ذهن جوانهای مملکت باشید
روا نیست رمان تلگرامیش کنید.
خب بگید همه شو دیگه...
ما برون گراها از کنجکاوی آخرش سر به بیابون میذاریم🚶🏻♀️
#ارسالی_مخاطب
داستان شما شده مثه شوتای سوباسا سمت دروازه که تو لحظه حساس تموم میشد باید تا جمعه هفته بعد صبر می کردیم😐😂
#ارسالی_مخاطب
این مخاطبایی که منتظر ته داستان هستن، دقتشون کمه
معلومه ته داستان همین دختر خانم رو گرفتید دیگه
وگرنه انقد احساسات مثبت نسبت به دختری رو علنی اعلام نمیکردید ، چون اگه همسر فعلی تون کس دیگه ای بود قطعا باید به فکر یه جای خواب جدید میبودید🤭
#ارسالی_مخاطب
ولی من برخلاف دوستان همش منتظرم در قسمت بعدی خاطرات خود نوشت بگید : که یهو با صدای وانتی تو کوچه که می گفت آهن کُنه پلاستیک کُنه خریداریم از خواب پریدم و در حالی که نفس عمیق می کشیدم فهمیدم همش در اثر طرحواره های غلطیه که از ازدواج تو ذهنم دارم😵💫😶😶🌫
#ارسالی_مخاطب
اقای محمدی زشته بگم من و دو تا از بچه های کانالتون منتظر اخر قصه ایم
من میگم همسرتونن
اونامیگن نه با این دختر ازدواج نمیکنن
و ما نشستیم منتظر اخر قصه
ببینیم کی درست حدس زده😅😂
#ارسالی_مخاطب
مشخصه با داستانتون دارید انتقام تموم مواقعی که شما رو حرص دادیم رو ازمون میگیرید
الانم با چهره ی اینجوری😎😌 دارید پیامای مارو میخونید
#ارسالی_مخاطب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادمین نوشت ::
واکنش مخاطب ها
وقتی بخشی از داستان رو می خونن
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادمین نوشت ::
واکنش من
وقتی پیام های شما رو می خونم.
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
من مادر ۳ تا بچه هستم به همراه همسر و پسر ۱۱ سالم که اونم از الان مشخصه از ۱۸ سالگی میگه زن میخوام همگی منتطریم😁عصر به عصر داستان رو جمع خوانی میکنم
#ارسالی_مخاطب
خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا
من مادر ۳ تا بچه هستم به همراه همسر و پسر ۱۱ سالم که اونم از الان مشخصه از ۱۸ سالگی میگه زن میخوام ه
ادمین نوشت ::
داستانی که می خوام در ادامه بگم
شرط سنی داره.
کسانی که سن شون کمه نخونن یا براشون نخونید.
مخصوصا قسمت 9 رو که امشب می خوام توی کانال بذارم...
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
ادمین نوشت::
نظرات کسانی که پیش من تست دادن
یکیاز علت هایی که بشدت توی خواستگاری ها بهم می ریزید، وجود طرحواره ها(باورهای غلط و خودتخریبگر) هست.
#تست_یانگ
تست یانگ به خوبی مشخص می کنه که آمادگی ازدواج دارید یا ندارید.
اون هایی که می خوانن ببین آمادگی ازدواج دارن یا نه بهم پیام بدن تا ازشون تست بگیرم.
@mohammadii3
قیمت تست یانگ 75 سؤالی و تحلیلش با پرسش و پاسخ 250 تومن هست
به عنوان تخفیف تست سنجش افسردگی و تست سنجش وسواس رو هم ازتون می گیرم
اگر طرحواره ای نداشتید و نرمال بودید یکی از کارگاه ها رو به انتخاب خودتون بهتون هدیه میدم.
ادمین نوشت::
قسمت نهم
می نشستیم و ساعت ها در مورد اتفاقات مهم زندگی مون با هم صحبت می کردیم. ی بار بهم گفت سخت ترین لحظه زندگی ات کِی بوده؟
گفتم شنیدنش کمکی بهت نمی کنه. گفت: "دوست دارم بشنوم".
گفتم وقتی قطعه های بدن دوستم رو از روی زمین جمع می کردم. چشماش گرد و خیره شد. و ازم توضیح خواست.
بهش گفتم سال 87 وقتی توی حسینه رهپویان وصال شیراز بمب گذاری کردن من اونجا بودم.
سخنرانی تموم شد. موقع سینه زنی، ی صدای انفجار شنیدم و حرارت زیادی رو حس کردم. جوری که موهای سر و صورتم سوخت.
نگاه کردم دیدم نفر جلویی ام داره از گوشش خون میاد، نفر پشت سریم داره از صورتش خون میاد! بلافاصله دست به سر و صورتم کشیدم. گوش ها، انگشت ها و اجزای صورتم رو چک کردم که جدا نشده باشه.
لحظاتی بعد برای کمک به مجروح ها به عقب حسینه رفتم. سخته بگم چی دیدم. الان که یادم می افته غم عالم توی دلم می شینه. دست و پای کنده شده، بدن های قطعه قطعه شده، صورت های سوخته، صدای ناله و بوی دود و باروت فضا رو پر کرده بود. چیزی که می دیدم روضه مصّور بود..
روی شیشه ها راه می رفتم. از شدت موج انفجار لباسم پوک شده بود. دست که می خورد تار و پودش گسسته می شد. اولین مجروح رو به دوش گرفتم، رفتم سمت درب خروجی.سرش رو روی شونه ام گذاشت و از چشم هاش خون می اومد، محاسن بلندش نیمه سوخته شده بود، زیر لب آرام، با طمانینه و دلچسب ذکر یاحسین می گفت. گذاشتمش بیرون و برگشتم.
نفر بعد از شدت جراحت بیهوش شده بود. زخم های کاری به تن داشت. روی درب آهنی که کنده شده بود گذاشتمش و با کمک دو نفر دیگه به بیرون انتقالش دادیم.
برای بار سوم که برگشتم توی حسینه از شدت بوی باروت و دود حالم بد شد،سرم گیج می رفت. از شدت تهوع نمی تونستم ادامه بدم و زمین گیر شدم.
حالا با حسرت به بدن های مطهر شهدا نگاه می کردم. انگار از تل زینبیه به تماشای گودال قتلگاه نشسته بودم. زیر لب زمزمه می کردم:
اين کشته فتاده به هامون حسين توست
وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست
اين ماهي فتاده به درياي خون که هست
زخم ستاره بر تنش افزون حسين توست
اين آهوي حرم که تن پاره پاره اش
در خون کشيده دامن صحرا حسين توست
اين صيد خون تپيده به صحرا حسين توست
وين مرغ تير خورده بر اعضاء حسين توست
پارچه آوردن، جنازه شهید محمد جواد یاقوت رو که شبیه به بدن مطهر حضرت علی اکبر اِرباً اِرباً شده بود رو جمع کردن و داخلش گذاشتن.
تا یک ماه کار ما روضه، گریه، رفتن به گلزار شهدا، مراسم خاکسپاری و عیادت از مجروحین این ماجرا بود.
بهش گفتم اونجایی که دوستم رو از دست داده بودم سخت ترین لحظه زندگیم بود. حالا اون از بهشت به ما نگاه می کرد.
برادرمم تا سحر توی بیمارستان ها و سرد خونه ها دنبال من می گشت، فکر می کرد شهید شدم. وقتی منو با لباس خونی دید، ترسید. گفتم نترس، بادمجون بم آفت نداره. خون مجروح هاست.
#خاطرات_خود_نوشت
#محمدجواد_یاقوت
#هیئت_رهپویان_وصال
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂ادامه دارد...
ادمین نوشت ::
با پسری که مادرش با ازدواج تون موافق نیست، وارد رابطه نشید.
پسرا این جور مواقع مثل آمریکا می مونن، یعنی هیچ غلطی نمی تونن بکنن. زور شون به مادراشون نمی رسه.
الکی عمرتون رو تلف شون نکنید.
اگر پسری گفت دوستت دارم، بهش بگید اول برو با ننه بابات بیا خواستگاری...
#کو_گوش_شنوا
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
من با پسری ۶ سال تو رابطه بودم
آخرش گفت من خونواده خودم و خونواده زنم و زنم رو باهم میخوام و نمیتونم غیر این ازدواج کنم، خونواده اش به شدت مخالف بودن حتی منو یک بارهم ندیدن حتی یک بار....
این درحالیه که من دختریم که خیلیا آرزوشونه حتی یه جلسه بیان باهاش حرف بزنن
(این دیدگاه بقیه است وگرنه من پشیزی ارزش ندارم انقدر احمق و نادون هستم که اگه نبودم وضعم این نبود)
#ارسالی_مخاطب
#محمدجواد_یاقوت
#شهید
عکس مربوط به قسمت نهم خاطرات خودنوشت هست.
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
ادمین نوشت ::
قسمت دهم
ی بارم بهش گفتم چه رنگی رو دوست داری؟ گفت رنگی شبیه به آبی فیروزه ای. شبیه به رنگ گنبد شاهچراغ!
حالا من با شوری مضاعف به گنبد مطهر شاهچراغ نگاه می کردم، رنگ گنبد برام قشنگ تر، دلنشین تر، زیباتر، عاشقانه تر و زنده تر شده بود.
زمان مجردی، از مشهد ی انگشتری با نگین آبی فیروزه ای خریده بودم تا به همسر آینده ام بدمش.
دقیقا رنگی رو خریده بودم که اون دوست داشت.
حالا می خواستم بهش هدیه بدم اما هر چی توی خونه دنبال انگشتر گشتم پیداش نکردم. انگار آب شده بود، رفته بود توی زمین.
به عنوان اولین هدیه، ی تخم مرغ شانسی بزرگ که جنسش فلزی بود، خریدم. وقتی می خواست از ماشین پیاده بشه، هدیه رو بهش دادم. خیلی بی تفاوت گرفت و رفت. از رفتارش خشکم زد. اما نیم ساعت بعد پیامک زد و کلی تشکر کرد و بابت رفتارش عذرخواهی کرد و گفت: "چون نامحرم هستیم، نمی تونستم صمیمانه تشکر کنم" .
برای من تنها چیزی که مهم بود. خوشحال کردنش بود.
دیگه به جایی رسیده بودیم که برای بیرون رفتن دیگه کاری با خانواده ها نداشتیم و خودمون هماهنگ می کردیم. ساعت های با هم بودنمون هم بیشتر شده بود. نزدیک به 3 ماه از آشنایی مون گذشته بود و من روی ابرها سیر می کردم.
ی روز بابام بهم گفت بیا در مورد موضوع مهمی می خوام باهات صحبت کنم. بندرت پیش می اومد که بابام این مدلی باهام صحبت کنه. رفتم توی اتاق و نگران روبه روی پدرم نشستم...
#خاطرات_خود_نوشت
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂ادامه دارد...
ادمین نوشت ::
قسمت یازده
پدرم گفتن: "من با واسطه ای از این دختر و خانواده اش تحقیقات انجام دادم. این خانواده در موضوع مهمی به ما دروغ گفتن و خودشون رو جور دیگه ای جلوه دادن. این ها نه تنها امام و انقلاب رو قبول ندارن بلکه از اعضا مرکزی فلان فرقه هستن".
همه این ها رو دوست قدیمی پدرم که شناخت 30 ساله ای روی این خانواده داشت، گفته بود.
باورم نمی شد. دنیا دور سرم می چرخید. گفتم من باید با این دختر صحبت کنم و امتحانش کنم. باهاش قرار گذاشتم و لنگان لنگان سر قرار رفتم. اول چن تا سوال همین جوری پرسیدم و بعد بهش گفتم نظر شما در مورد فلان فرقه چیه؟ با شیطنت خاصی ی جواب کلی و بی سر و ته داد. کاملا متوجه عدم صداقت در کلامش شدم.
به پدرم گفتم می خوام با دوست تون صحبت کنم. خودم با دوست پدرم صحبت کردم. ایشون بهم موارد بیشتری رو گفتن و من با توجه به چیزهایی که دیده بودم به یقین رسیدم که این دختر خانم بهم دروغ گفتن.
یک هفته بین عقل و دلم سرگردان بودم. پریشان و آشفته احوال....
بعد از مشورت کردن با سه مشاور، پا روی دلم گذاشتم و برای جواب منفی دادن با این دختر قرار گذاشتم. بهش گفتم علت جواب منفی من مخفی کاری شما در فلان موضوعه. گفت خب چرا من باید چوب پدر و مادرم رو بخورم. بهش گفتم بازم می خوای دروغ بگی؟ شخص شما فلان مطلب رو اخیرا نگفته؟ چشماش گرد شد و شروع کرد به گریه کردن.
توی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اما چاره ای نبود. دختری که تا دیروز برای من امن ترین آدم دنیا بود، امروز سمّی ترین آدم دنیا شده بود.
با چشم هایی اشکبار از هم خداحافظی کردیم. براش ماشین گرفتم و فرستادمش خونه.
وقتی رفت، برای راه رفتن دست به دیوار می گرفتم تا زمین نخورم.
من ماندم و غم سنگینی که راه نفس کشیدنم رو بسته بود.
#خاطرات_خود_نوشت
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂ادامه دارد...
ادمین نوشت::
قسمت دوازده
حالا من بدون او، شاعر شده بودم، عارف شده بودم، آب می دیدم گریه می کردم، روضه می شنیدم گریه می کردم.
زمان برام متوقف شده بود. انگار ضربه ای ناگهانی به روح و روانم خورده بود و در قطعه ای دوره افتاده از تاریخ، کنج کتابی قدیمی در کتابخانه ای مخروبه، مدفون شده بودم.
زمان یا نمی گذشت و یا عذاب آور، سخت و سنگین می گذشت. شبیه آدم های درمانده شده بودم. می رفتم شاهچراغ. رنگ گنبد رو که می دیدم بغض گلوم رو می گرفت. دختران با حجاب تیره پوش رو که می دیدم دلم می گرفت.
دختر خانم چن روز بعد بهم پیام دادن که: "من خواستگار زیاد داشتم و دارم. اما تو از همه بهتر بودی. اخیرا ی خواستگاری اومده برام و میخواد منو با خودش ببره آمریکا. خانواده ام هم اصرار دارن که تو باید با این ازدواج کنی. آخرین باره که بهتون می گم. حرفم رو جدی بگیرید."
منم با وجود این که حال خیلی بدی داشتم، اما نمی تونستم روی عقلم پا بذارم. با دل خون، بازم جواب منفی دادم.
به فاصله خیلی نزدیکی اون دختر ازدواج کرد و رفت آمریکا. سال های بعد با واسطه شنیدم که اون دختر الان توی آمریکا استاد شده و ی مرکز آموزشی هم زده...
اسمش برام عذاب آورترین اسم روی زمین شده بود. کسی که تا دیروز از خدا می خواستمش حالا می خواستم خدا مهرش رو از دلم ببره.
حجم غم تموم شدن این رابطه برام خیلی زیاد بود. همزمان با کنکور ارشدم این اتفاق افتاده بود.
بعد از چندین ماه عزاداری و از دست دادن کنکور ارشد کمی بهتر شدم.
سال بعد روزی 10 ساعت برای کنکور مطالعه می کردم. رتبه خوبی آوردم و اومدم دانشگاه علامه و هم خوابگاهی شدم با ستار🤣
در اوقات استراحت درسی با یکی از دوستام در مورد این ماجرا صحبت می کردم و دائم بهش می گفتم باورم نمی شد این ماجرا این جوری بشه.
دوستم منو درک می کرد و فقط به حرفام گوش می داد.
این غم بقدری برام سنگین بود که حدود یک سال گذشت تا حالم خوب خوب شد.
الان که سال ها از این موضوع می گذره، برای ایشون آرزوی موفقیت می کنم و عمیقا خدا رو شکر می کنم که با ایشون ازدواج نکردم. اون موقع بشدت تحت تاثیر هیجاناتم بودم اما اگر ازدواج می کردم زندگیم بیشتر از ی سال دوام نداشت.
#خاطرات_خود_نوشت
#ستار
#پایان
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قیافه ی من وقتی به قسمت آخر داستان رسیدم
#ارسالی_مخاطب
سلام آقای محمدی وقتتون بخیر
الان همه بچه های کانال احتمالا اینطوری شدن بعد از خوندن داستان شما😂😂
#ارسالی_مخاطب
ادمین نوشت::
گفتم آخر داستان دق تون ندم.برا همین سه قسمت آخر رو با هم گذاشتم.
خوشحالم که داستان رو خوندید و دوست داشتید.
از کسانی هم که پیام دادن و نتونستم پیام شون رو جواب بدم، صمیمانه عذر می خوام. حجم پیام ها خیلی زیاد بود. فقط می تونستم پیام ها رو بخونم و رد بشم.
خیال تون راحت شد منم رابطه سمّی تموم کردم. حالا رابطه های سمّی تون رو شمام تموم کنید. ✋😶
اگر ی مسجد امن سراغ دارید بهم معرفی کنید. همسرم داستان رو خوندن و احساس می کنم امشب رو باید در مسجدی یا زیر پُلی چیزی سر کنم. اگر محل امن دیگه ای هم سراغ دارید بهم بگید😓💁♂
#مشاور_آسیب_پذیر
#همسر_نقطه_زن
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂
آقای محمدی:
حالا با من ازدواجنکرد ؛ رفت با یه ادمپولدار ازدواج کرد و اسیر غربت شد ،من ضرر کردمیا اون؟؟
#ارسالی_مخاطب
سلام آقای محمدی داستانتونو خوندم و رابطه سمیمو تموم کردم
داستانتون به من جرعت داد🙂
#ارسالی_مخاطب