🌷 سوم دبيرستان بودم؛
به واسطه علاقهای كه به #شهيد_سيدمجتبی_علمدار داشتم، در خصوص زندگيش مطالعه ميكردم؛
حب به شهيد علمدار و زندگيش موجی در دلم ايجاد و ايمانم روتقويت كرده بود.
شهيد علمدار #سيد بود و علاقه عجيبي به مادرش #حضرت_فاطمه_زهرا(س) داشت.
عاشق #اباعبدالله_الحسين(ع) و #شهادت بود.
شهيد علمدار گفته بود به همه مردم بگین اگر حاجتی دارين، در خانه شهدا را زياد بزنين؛
وقتی اين مطلب رو شنيدم به شهيد سيد مجتبی علمدار گفتم حالا كه اين رو ميگین، ميخواهم دعا كنم خدا يه مردی رو قسمتم كنه كه از سربازان امام زمان(عج) و از اوليا باشه!
#حاجتی كه با #عنايت_شهيدعلمدار #ادا شد ...
يه شب خواب شهيد علمدار رو ديدم كه از داخل كوچه به سمت من ميامد و يه جوونی همراهش بود.
شهيد علمدار لبخندی زد و بمن گفت امام حسين(ع) حاجت شما رو داده و اين جوان هفته ديگه به خواستگاريتون مياد! نذرتون رو ادا كنین؛
از خواب که بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم!
به خودم گفتم من خواهر بزرگتر دارم؛ غيرممكنه پدرم اجازه بده هفته ديگه ازدواج كنم؛
غافل از اينكه اگه شهدا بخوان شدنیه؛
فردا شب سيد مجتبی بخواب مادرم اومد؛
تو خواب به مادرم گفته بود: جوونی هفته ديگه به خواستگاری دخترتون مياد؛
مادرم تو خواب گفته بود نمیشه! من دختر بزرگتر دارم پدرش اجازه نمیده!
شهيدعلمدار گفته بود ما اين كارا رو آسون ميكنيم!
خواستگاری درست هفته بعد انجام شد؛
پدرم مقاومت كرد، اما وقتی همسرم توجلسه خواستگاری شروع به صحبت كرد، پدرم ديگه حرفی نزد، موافقت كرد و شب خواستگاری قباله منو گرفت؛
پدر بدون هيچ تحقيقی رضايت داد!!!
دو روزه اين وصلت جور شد و به عقد هم در اومدیم؛
همون شب خواستگاری قرار شد با عبدالمهدی صحبت كنم.
وقتی چشمم بهش افتاد تعجب كردم و حتی ترسيدم!
طوریکه يادم رفت سلام بدم. ياد خوابم افتادم؛
عبدالمهدی جوونی بود كه شهيد علمدار تو خواب بمن نشون داده بود.
وقتی با اون حال نشستم، ازم پرسيد اتفاقی افتاده؟
گفتم شما رو تو خواب همراه شهيد علمدار دیدم!
خواب رو كه تعريف كردم عبدالمهدی شروع كرد به گريه كردن.
گفتم چرا گريه ميكنی؟
در كمال تعجب اونم از توسل خودش به شهيد علمدار برای پيدا كردن همسر مؤمن و متدين برام گفت.
همسرم تعريف كرد: من و تعدادی از رفقای بسيجی با هم ساری رفته بوديم؛
علاقه زيادم به شهيد علمدار بهونه شد تا سر مزارش بریم؛
با بچهها قرار گذاشتيم سری به منزل #شهيدعلمدار بزنيم.
وقتی سركوچه شهيد رسيديم متوجه شديم خانواده شهيد كوچه رو آب و جارو كردن؛
اسفند دود دادن و منتظر اومدن مهمونن.
بعضی از بچهها گفتن برگرديم! انگار منتظر مسافر كربلان؛
من مخالفت كردم!
گفتم تا اينجا اومدیم بریم ۱۰ دقيقه مادر شهيد رو زيارت كنيم؛
مادر شهيد علمدار با ديدن بچهها و همسرم گريه كرده و گفته بود:
۳ روز پيش با بچهها و عروس ها بليت گرفتيم تا به مشهد بریم؛
مجتبی به خوابم اومد و گفت از راه دور مهمون دارم؛
به مسافرت نرید!
عده ای ميخوان به منزلمون بيان؛
با گريه گفته بود شماها خيلی برام عزيزين، شما مهمونهای سيد مجتبی هستين!
عبدالمهدی خوابی ديده بود.
رفت پيش يكی ازعلمای اصفهان و تعريف كرد.
بهشون گفته بودن برای تعبيرش بايد بری قم پیش آيت الله بهجت؛
همسرم به محضر آيتالله بهجت(ره) شرفياب ميشه؛
آقا دست روی زانوی عبدالمهدی میزاره و ميگه جوون شغل شما چيه؟
همسرم گفته بود طلبه ام؛
ايشان فرموده بودند:
بايد به #سپاه ملحق بشی و لباس سبز مقدس سپاه رو بپوشی؛
پرسيده بودن اسمتون چیه؟
گفته بود فرهاد(ابتدا اسم همسرم فرهاد بود)
فرموده بودن حتماً اسمت رو عوض كن.
اسمتون رو يا #عبدالصالح و یا #عبدالمهدی بگذارین؛
و فرموده بودن: شما در تاجگذاری امام زمان(عج) به شهادت میرسین؛
شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستين؛
و هنگام ظهور امام زمان(عج) با حضرت رجوع می كنين؛
وقتی عبدالمهدی از قم برگشت اسمش روعوض كرد.
باهم رفتيم گلستان شهدا و سرمزار شهيد جلال افشار گفت" ميخوام يه مسئلهای رو باهات در ميون بزارم؛
تا زندهام برای كسی بازگو نكن بين خودم خودت و خدابمونه! عبدالمهدی گفت:
شما تو جوونی من رو از دست ميدی! من شهيد ميشم؛
گفتم با چه سندی اين حرف رو ميزنی!؟
گفت من خواب ديدم و رفتم پيش آيتالله بهجت و باقی ماجرا رو برام تعريف كرد.
من خودم رو دلداری ميدادم كه انشاءالله امام زمان(عج) ظهور ميکنه و همسرم همراه امام خواهد بود.
امروز که جنگی نيست تا شهادتی باشه!
تا اينكه عبدالمهدی با #لباس_سبز_سپاه به جمع #مدافعان_حرم پيوست...
عبدالمهدی يکبار اعزام شد.
يه هفته قبل از اعزام تو مرخصی بود كه خبر شهادت #مسلم_خيزاب رو بهش دادن؛
گريه اش گرفت.
اشك ميريخت و ميگفت خوش به سعادتش. عاقبت بخير شد.
خدا من روهم عاقبت بخيركنه؛
خواب شهيد خيزاب رو ديده بود و خيزاب گفته بود:
اون لحظه كه تيرخوردم و داشتم جون ميدادم،
[ ادامه در پست بعد...]