eitaa logo
『 رُوضَةُ الحُسيݧ 』
1.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2هزار ویدیو
72 فایل
•°❥|خیلے حسیݧ زحمتـ‌ ماراڪشیده استـ|•°❥ •✿•مدیـــــࢪ ↯ ‌➣ ﴾؏﴿ حضࢪتـــــ اربابـــــ •✿•خادم کانال💌↯ بھ یادشھیداݩ؛ #حاج‌قاسم‌سلیمانے #مصطفےصدرزادھ •|تیتر خواهد شد بہ زودے بر جراید مـطلبے شیعیان مشغول احداث ضریح حسن اند|•
مشاهده در ایتا
دانلود
『  』 🔴استوری داور
『  💬 』 استاد پناهیان ، فرصتی برای قدردانی از شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『  🎤 』 ♨️تفاوت یاران امام زمان با یاران امام حسین چیست؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎤 حجت الاسلام
『  ✌️🇮🇷 』 بازتاب حضور حماسی مردم ایران پای صندوق‌های رأی در رسانه‌های خبری جهان 🔹الجزیره انگلیسی: حضور گسترده مردم ایران در ساعات ابتدایی رأی‌گیری بسیار غیرمنتظره است. 🔹المیادین: حضور ایرانی‌ها این پیام را به آمریکا می‌دهد که مردم به نظام جمهوری اسلامی ایران وفادارند. 🔹خبرگزاری فرانسه: مردم ایران حتی پیش از باز شدن درها مقابل حوزه‌های رأی‌گیری صف کشیدند. 🔹خبرنگار الجزیره در تهران: در ساعات اولیه رأی‌گیری حضور مردم بسیار زیاد است.
YEKNET.IR - shoor - fatemie 2 - 1398.11.06 - amir kermanshahi.mp3
4.61M
『 ♡ 🎧 ♡ 』 کی میتونه غیر از تو مرحم غم ها باشه کی میتونه غیر از این همه آقا باشه 🎤 امیر_کرمانشاهی
هدایت شده از ☕|• ڪافہ شــــهرزاد •|☕
4_5837060069379801827.mp3
3.22M
روایتے شنیدنے از شهـیدے ڪہ در آغوش امام حسین(ع) جان داد 🎙راوی: شهـید عبداللہ ضابط 👌 📎『  @rozeh_shohada
『  ✌️🇮🇷 』 🔹‏محمود واعظی(رئیس دفتر‌ روحانی): "بر اساس آن چه که تاکنون به من اعلام شده، با تصمیم FATF شرایط از آن چه امروز هست، بدتر خواهد شد." ▪︎پی نوشت: چرا هر چه درصد مشارکت مردم در انتخابات بالاتر می‌رود، سیگنالِ تنش به بازار ارز و سکه توسط دولتی‌ها قوی‌تر می‌شود؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『  』 خوشبخت‌ترینم ڪہ نیازم بہ ڪسے نیسٺ من ریزه خوره سفره‌ے دربار حسینم در زندگےام واسطہ‌ے فیض الهےسٺ من تا ابد الدهر بدهڪار حسینم
『  🙏 』 🍃💔قرائت زیارت عاشورا هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا و
Ziyarat-Ashura.mp3
15.25M
🥀 『  🙏 』 🎤 🍃💔قرائت زیارت عاشورا هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا و
°| ✨ ما را همین ز دُنیا بس اسٺ👌 ڪه دُچار بہ عشقِ حُسین شدیمـ💞✨ ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو این مدت خیلی کمتر درس میخوندم دیگه عادت کرده بودم با رامین همش برم بیرون _ حتی چند بارم تصمیم گرفتم که رشتم و عوض کنم و از ریاضی برم عکاسی اما هردفعه یه مشکلی پیش میومد رامین خیلی هوامو داشت و همیشه ازم میخواست که درسامو خوب بخونم همیشه برام گل میخرید وقتی ناراحت بودم یه کارایی میکرد که فراموش کنم چه اتفاقی افتاده _ دوتامون هم پرشرو شور بودیم کلی مسخره بازی در میوردیم و کارای بچه گانه میکردیم گاهی اوقات دوستام به رابطمون حسادت میکردن بعضی وقتا به این همه خوب بودن رامین شک میکردم _ اون نسبت به من تعهدی نداشت من هم چیزی رو در اختیارش نذاشته بودم که بخواد بخاطر اون خوب باشه اون زمان فکر میکردم بهم علاقه داره یه سال گذشت خوب هم گذشت اما... _ اونقدر گذشت و گذشت که رسید به مهر من سال آخر بودم و داشتم خودمو واسه کنکور آماده میکردم _ اواخر مهر بود که رامین یه بار دیگه قضیه ازدواج رو مطرح کرد... اما ایندفعه دیگه جدی بود وازم خواست که هر چه زودتر با خانوادم صحبت کنم _ تو موقعیتی نبودم که بخوام این پیشنهادو تو خانوادم مطرح کنم اما من رامین دوست داشتم ازش فرصت خواستم که تو یه فرصت مناسب به خانوادم بگم اونم قبول کرد چند ماه به همین منوال گذشت... رامین دوباره ازم خواست که به خانوادم بگم... ومن هر دفعه یه بهونه میوردم برام سخت بود _ میترسیدم به خانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو این مدت خیلی وابسته ی رامین شده بودم و همیشه ترس از دست دادنشو داشتم.... برای همین میترسیدم که اگه به خانوادم بگم مخالفت کنن ولی رامین درک نمیکرد..... بهم میگفت دیگه طاقت نداره.... دوس داره هرچه زودتر منو بدست بیاره تا همیشه و همه جا باهم باشیم. _ بهم میگفت که هر جور شده باید خانوادمو راضی کنم چون بدون من نمیتونه زندگی کنه. چند وقت گذشت اصرار های رامین و حرفایی که میزد باعث شد جرأت گفتن قضیه رامین رو پیدا کنم. یه روز که تو خونه با مامان تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. _ رفتم آشپزخونه دوتا چایی ریختم گذاشتم تو سینی از اون پولکی های زعفرانی هم ک مامان دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم. _ با تعجب گفت: به به اسماء خانم چه عجب از اون اتاقت دل کندی. _ چایی هم که آوردی چیزی شده چیزی میخوای کنترل و برداشتم و تلوزیون و روشن کردم با بیخیالی لم دادم به مبل و گفتم وااااا این چه حرفیه مامان چی قراره بشه ناراحتی برم تو اتاقم. نه _ مادر کجا چرا ناراحت میشی تو که همش تو اتاقتی ، اردلانم که همش یا بیرونه یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولی تو چی یا دائم تو اتاقتی یا بیرون،، چیزی هم میگیم بهت مثل الان ناراحت میشی پوفی کردم و گفتم مامان دوباره شروع نکن _ مامان هم دیگه چیزی نگفت چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت. مامان مشغول دیدن تلویزیون بود گفتم: _ مامان - بله _ میخوام یه چیزی بهت بگم _ خب بگو _ آخه.... _ آخه چی _ هیچی بیخیال _ یعنی چی بگو ببینم چیشده جون به لبم کردی. _ راستش...راستش دوستم مینا بود یه داداش داره _ مامان اخم کرد و با جدیت گفت خب _ ازم خواستگاری کرد،،مامان وایسا حرفامو گوش کن بعد هرچی خواستی بگو گفتن این حرفا برام سخته اما باید بگم اسمش رامینه ۲۴سالشه و عکاسی میخونه از نظر مالی هم وضعش خوبه منم هم _ تو چی اسماء سرمو انداختم پایین و گفتم دوسش دارم _ یعنی چی که دوسش داری ؟؟ تو الان باید به فکر درست باشی حتما باهم بیرون هم رفتین میدونی اگه بابات و اردلان بفهمن چی میشه _ اسماء تو معلوم هست داری چیکار میکنی از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیه چرا شلوغش میکنی یعنی حق ندارم واسه آیندم خودم تصمیم بگیرم _ اخه دخترم اون خانواده به ما نمیخورن اصلا این جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الان باید به فکر درست باشی ناسلامتی کنکور داری _ مامان بهانه نیار چون رامین و خانوادش مذهبی نیستن، چون مسافرتاشون مشهد و قم نیست چون مثل شما انقد مذهبی نیستن قبول نمیکنی یا چون مثل اردلان از صبح تا شب تو بسیج نیست _ اینا چیه میگی دخترخانواده ها باید به هم بخوره ..... حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم مامان تو نمیتونی منو منصرف کنی یعنی هیچ کسی نمیتونه من خودم برای خودم تصمیم میگیرم به هیچ کسی مربوط نیست.. _ سیلی مامان باعث شد سکوت کنم دختره ی بی حیا خوب گوش کن اسماء دیگه این حرفا رو ازت نمیشنوم....
فهمیدی بدون این که جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم.... _ بغضم گرفت رفتم جلوی آینه دماغم داشت خون میومد بغضم ترکید نمیدونم برای سیلی که خوردم داشتم گریه میکردم یا بخاطر مخالفت مامان انقد گریه کردم که خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و من خواب موندم. مامان حتی برای شام هم بیدارم نکرده بود گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامین داشتم _ بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریه ازم پرسید چیشده نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام سر خیابونتون از اتاق رفتم بیرون هیچ کسی نبود مامان برام یادداشت هم نذاشته بود رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریه کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود _ رفتم سر خیابون و منتظر رامین شدم ۵ دقیقه بعد رامین رسید.... سوار ماشین شدم بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد. _ نگاهش نمیکردم به صندلی تکیه داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صدای سیلی و حرفای مامان تو گوشم میپیچید باورم نمیشد. اون من بودم که با مامان اونطوری حرف زدم وای که چقدر بد شده بودم _ باصدای بوق ماشین به خودم اومدم رامین رو نگاه کردم چهرش خیلی آشفته بود خستگی رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث این که دیشب نخوابیده بود دستی به موهاش کشید وآهی ازته دل دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامین و تو اون وضعیت نداشتم _ ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد رامین نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولی با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگه اشک و تو چشمات اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابی دیشبه بیخوابی چرا _ آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوی یه کافی شاپ نگه داشت رفتیم داخل و نشستیم سرشو گذاشت رو میز و هیچی نگفت چند دقیقه گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _ اسماء نمیخوای حرف بزنی چرا میخوام خوب منتظرم رامین مامان مخالفت کرد دیشب باهم بحثمون شد خیلی باهاش بد حرف زدم اونقدری که ... اونقدری که چی اسماء اونقدری که فقط با سیلی ساکتم کرد دیشب انقدر گریه کردم که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدی _ پوفی کرد و گفت مردم از نگرانی اما حال خرابش بخاطر چیز دیگه بود ترجیح دادم چیزی نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکی هوا باهم بودیم همش بهم میگفت که همه چی درست میشه و غصه نخورم چند بار دیگه هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعه ی قبل... بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد _ اون روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون. حال حوصله ی درس و مدرسه هم نداشتم میل به غذا هم نداشتم خیلی ضعیف و لاغر شده بودم _ روزهایی که میگذشت تکراری بود در حدی که میشد پیش بینیش کرد رامین هم دست کمی از من نداشت ولی همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتی تو شرایطی که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دی بود امتحانات ترمم شروع شده بود یه روز رامین بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولی نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکی که همیشه میریم _ تعجب کردم اولین دفعه بود که نیومد دنبالم لحنش هم خیلی جدی بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشسته بود خیلی داغون بود... _ رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیه داده بود سلام کردم بدون این که سرشو برگردونه یا حتی نگام کنه خیلی سرد و خشک جوابمو داد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
『  💚 』 شنبہ شد،پنجرہ از آمدنت وا ماندهـ دوسہ تا دلهـرہ از جمعہ ز تو جاماندهـ جمعہ و شنبہ دگر فرق ندارد بےتو تا میانِ من و تو فاصلہ بر جا ماندهـ...
『  😁 』 🔻 سید! حسین با تو حسن با من😉
ایران در دست مشهـدے هـا😄✌ مشهـدے هـا پرچمشون بالاست🇮🇷😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『  ✌️ 』 حال روز نماینده های جریان مدیریتی حاکم از زبان نقی معمولی😂😂 مردم پیروز انتخابات 💪💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا