4_5970034382872774175.mp3
زمان:
حجم:
10.63M
🎧 مهمترین کـار در #تربیـت_فرزنـد
🌹بسـیار آمـوزنـده
#قسمـت_اول
#استاد_پناهیان
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
📚 #داستان_واقعی
#راز_کانال_کمیل
✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭
1⃣ #قسمت_اول
🔻شروع جنگ
✨31 شهریور 1359 بود. رئیس جمهور عراق با توجه به اوضاع نابسامان و آشفته ی سیاسی، نظامی و اقتصادی ایران از یک طرف و حمایت های همه جانبه نظام سلطه از سوی دیگر، قرارداد 1975 موسوم به الجزایر را رسما نقض نمود. او بر طبل جنگ نواخت و به خاک جمهوری اسلامی ایران حمله کرد. بی ثباتی فضای سیاسی کشور در پی اقدامات خرابکارانه ضد انقلاب و ترورهای گسترده ی شخصیت های انقلابی و عالی رتبه ی نظام توسط منافقین، اوضاع کشور را به شدت بحرانی کرد. این شرایط و عوامل دیگر باعث شد در همان روزهای اول جنگ، ارتش بعث عراق چهار نعل بتازد و خاک وسیعی از کشور را اشغال نماید.
✨اما سران استکبار و رییسجمهور عراق از نقش و نفوذ رهبری ایران و قدرت ایمان و اراده ی مردم ما غافل بودند. همین غفلت آنان را به یک اشتباه راهبردی انداخت و در توهم پیروزی فرو برد! در چنین شرایطی، باید ناگریز برای بقای حکومت، به یکی از دو راه حل یارگیری سیاسی و یا تسلیم شدن متوسل شد. اما امام خمینی هوشیارانه با اتکا به خداوند و اعتماد به جوانان و مردم غیرتمند ایران و با علم به سختی ها و امتیازات بالقوه، راه سوم را با رویکرد جدیدی برگزید. رویکردی که سرمایه آن، جنگیدن با الهام از قیام خونین و جاوید عاشورا و مقاومت و دفاع در سایه ی عزت و غرور دینی بود. جنگیدنی که چه در آن بکشند و چه کشته شوند پیروزند.
✨رزمندگان و جان بر کف اسلام در مقابل این تهاجم ایستادند و سرانجام بخش هایی از مناطق اشغالی را آزاد کردند. با برکناری خائنان همچون بنی صدر از راس امور، انسجام نیروهای مردمی بیشتر شد. و مناطق آشغالی یکی پس از دیگری به دست غیورمردان سپاه اسلام فتح شد. امام از جان فشانی فرزندان خود راضی و فتح شان را فتح الفتوح خواند و دست و بازویشان را از دور بوسید و بر آن بوسه افتخار کرد. دشمن که با غرور خاصی جنگ را شروع کرده بود، حالا سرگردان در باتلاق زیاده خواهی خود به سختی دست و پا می زد. کارشناسان جنگی دنیا با حیرت عجیبی به توانایی نیروهای ایرانی خیره شده بودند. آنان از درک قدرت ایمان رزمندگان غافل بودند.
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
📚 #داستان_واقعی
#راز_کانال_کمیل
✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭
1⃣ #قسمت_اول
🔻شروع جنگ
✨31 شهریور 1359 بود. رئیس جمهور عراق با توجه به اوضاع نابسامان و آشفته ی سیاسی، نظامی و اقتصادی ایران از یک طرف و حمایت های همه جانبه نظام سلطه از سوی دیگر، قرارداد 1975 موسوم به الجزایر را رسما نقض نمود. او بر طبل جنگ نواخت و به خاک جمهوری اسلامی ایران حمله کرد. بی ثباتی فضای سیاسی کشور در پی اقدامات خرابکارانه ضد انقلاب و ترورهای گسترده ی شخصیت های انقلابی و عالی رتبه ی نظام توسط منافقین، اوضاع کشور را به شدت بحرانی کرد. این شرایط و عوامل دیگر باعث شد در همان روزهای اول جنگ، ارتش بعث عراق چهار نعل بتازد و خاک وسیعی از کشور را اشغال نماید.
✨اما سران استکبار و رییسجمهور عراق از نقش و نفوذ رهبری ایران و قدرت ایمان و اراده ی مردم ما غافل بودند. همین غفلت آنان را به یک اشتباه راهبردی انداخت و در توهم پیروزی فرو برد! در چنین شرایطی، باید ناگریز برای بقای حکومت، به یکی از دو راه حل یارگیری سیاسی و یا تسلیم شدن متوسل شد. اما امام خمینی هوشیارانه با اتکا به خداوند و اعتماد به جوانان و مردم غیرتمند ایران و با علم به سختی ها و امتیازات بالقوه، راه سوم را با رویکرد جدیدی برگزید. رویکردی که سرمایه آن، جنگیدن با الهام از قیام خونین و جاوید عاشورا و مقاومت و دفاع در سایه ی عزت و غرور دینی بود. جنگیدنی که چه در آن بکشند و چه کشته شوند پیروزند.
✨رزمندگان و جان بر کف اسلام در مقابل این تهاجم ایستادند و سرانجام بخش هایی از مناطق اشغالی را آزاد کردند. با برکناری خائنان همچون بنی صدر از راس امور، انسجام نیروهای مردمی بیشتر شد. و مناطق آشغالی یکی پس از دیگری به دست غیورمردان سپاه اسلام فتح شد. امام از جان فشانی فرزندان خود راضی و فتح شان را فتح الفتوح خواند و دست و بازویشان را از دور بوسید و بر آن بوسه افتخار کرد. دشمن که با غرور خاصی جنگ را شروع کرده بود، حالا سرگردان در باتلاق زیاده خواهی خود به سختی دست و پا می زد. کارشناسان جنگی دنیا با حیرت عجیبی به توانایی نیروهای ایرانی خیره شده بودند. آنان از درک قدرت ایمان رزمندگان غافل بودند.
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_اول
آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری
زیاد برام مهم نبود که قراره چه اتفاقی بیوفته حتی اسمشم نمیدونستم ،
مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_ عادت داشتم پنج شنبه ها برم بهشت زهرا پیش“ شهید گمنام ”
شهیدی که شده بود محرم رازا و دردام رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی
برام پیش میومد کمکم میکرد ...
”فرزند روح اهلل“
این هفته بر عکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا
چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_ بهش گفتم شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب که چی االن این چی بود من گفتم ....
من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان...
احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت ، پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
- اسمااااااااء
_ )ای وای خدا ( سالم مامان جانم
_ جانت بی بال فردا چی میخوای بپوشی
_ فردا
_ اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که
نیست....
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم
یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود
وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من...
همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد....
چیزی نمونده بود که از راه برسن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_ اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگه االن که از راه برسن انقد منو حرص نده
یکم بزرگ شو
_ وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری االن.....)یدفعه زنگ رو زدن......
28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تنھا_میان_داعش
#قسمت_اول
وسعت سرسبز باغ در گرماے دلچسب غروب، تماشاخانهـاے بود ڪہ هـر چشمے را نوازش میداد. خورشید پس از یڪ روز آتشبازے در این روزهـاے گرم آخر بهـار، رخسارہ در بستر آسمان ڪشیدہ و خستگے یڪ روز بلند بهـارے را خمیازہ میڪشید. دست خودم نبود ڪہ این روزهـا در قاب این صحنہ سِحرانگیز، تنهـا صورت زیباے او را میدیدم! حتے بادے ڪہ از میان برگ سبز درختان و شاخه هـاے نخلهـا رد میشد، عطر عشق او را در هـوا رهـا میڪرد و هـمین عطر، هـر غروب دلتنگم میڪرد! دلتنگ
لحن گرمش، نگاہ عاشقش، صداے مهـربان و خنده هـاے شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار هـمین باد، نغمہ دلتنگیام را بہ گوشش رساندہ بود ڪہ زنگ موبایلم بہ صدا در آمد. هـمانطور ڪہ روے حصیر ڪف ایوان نشستہ بودم، دست دراز ڪردم و گوشے را از گوشہ حصیر برداشتم.
بعد از یڪ دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست ڪہ خانہ قلبم را دق الباب میڪند و بیآنڪہ شمارہ را ببینم، دلبرانہ پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهـم هـمچنان در پهـنہ سبز و زیباے باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهـد ڪہ صدایے خشن، خمارے عشق را از سرم پراند :»الو...« هـر آنچہ در خانہ خیالم ساختہ بودم، شڪست. نگاهـم بہ نقطهـاے خیرہ ماند، خودم
را جمع ڪردم و اینبار با صدایے محڪم پرسیدم :»بله؟« تا فرصتے ڪہ بخواهـد پاسخ بدهـد، بہ سرعت گوشے را از ڪنار صورتم پایین آوردہ و شمارہ را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوبارہ گوشے را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با هـمان صداے زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند :»الو... الو...« از حالت تهـاجمے صدایش، ڪمے ترسیدم و خواستم پاسخے بدهـم ڪہ خودش با عصبانیت پرسید :»منو میشناسی؟؟؟« ذهـنم را متمرڪز ڪردم، اما واقعاً صدایش
برایم آشنا نبود ڪہ مرد د پاسخ دادم :»نه!« و او بالفاصہ و
با صدایے بلندتر پرسید :»مگہ تو نرجس نیستی؟؟؟« از
اینڪہ اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما
چرا انقدر عصبانے بود ڪہ دوبارہ با حالتے معصومانہ پاسخ دادم :»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« ڪہ
صدایش از آسمانخراش خشونت بہ زیر آمد و با خندهـای نمڪین نجوا ڪرد :»ولے من ڪہ تو رو خیلے خوب میشناسم عزیزم!« و دوبارہ هـمان خندهـهـاے شیرینش گوشم
را پُر ڪرد. دوبارہ مثل روزهـاے اول مَحرم شدنمان دلم
لرزید ڪہ او در لرزاندن دل من بهـشدت مهـارت داشت. چشمانم را نمیدید، اما از هـمین پشت تلفن برایش پشت
چشم نازڪ ڪردم و با لحنے غرق ناز پاسخ دادم :»از
هـمون اول ڪہ گوشے زنگ خورد، فهـمیدم تویی!« با
شیطنت بہ میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رڪب عاشقانهـاے ڪہ خوردہ
بودم دفاع ڪنم و دوبارہ با خندہ سر بہ سرم گذاشت :»من
هـمیشہ تو رو گول میزنم! هـمون روز اولم گولت زدم ڪہ عاشقم شدی!« و هـمین حال و هـواے عاشقیمان در
گرماے عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنڪ! خبر داد
سر ڪوچہ رسیدہ و تا لحظاتے دیگر بہ خانہ میآید ڪہ با
دستپاچگے گوشے را قطع ڪردم تا براے دیدارش مهـیا
شوم. از هـمان روے ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار
نبود ڪہ دوبارہ پیامگیر گوشے بہ صدا در آمد. در لحظات نزدیڪ مغرب نور چندانے بہ داخل نمیتابید و در هـمان تاریڪی، قفل گوشے را باز ڪردم ڪہ دیدم باز هـم شمارهـ
غریبہ است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم ڪہ با
خندهـاے ڪہ صورتم را پُر ڪردہ بود پیامش را باز ڪردم و دیدم نوشتہ است :»من هـنوز دوستت دارم، فقط ڪافیہ بهـم بگے تو هـم دوستم داری! اونوقت اگہ عمو و پسرعموت
تو آسمونا هـم قایمت ڪنن، میام و با خودم مے برمت! عَدنان ـ« براے لحظاتے احساس ڪردم در خالئے در حال خفگے هـستم ڪہ حاال من شوهـر داشتم و نمیدانستم
عدنان از جانم چہ میخواهـد؟ در تاریڪے و تنهـایے اتاق، خشڪم زدہ و خیرہ بہ نام عدنان، هـرآنچہ از او در خاطرم
ماندہ بود، روے سرم خراب شد.
#ڪپے_ممنوع
🕊 @moharam_98
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
🕊 @moharam_98