#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_نهم
مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه
از شلوغی خونه به سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولین
روزی که سجادی اومد تو اتاقم افتادم و لبخند به لبم نشست
سجادی نه، حاالا دیگه باید بگم علی
درسته که از آینده میترسم اما احساس میکنم با علی میتونم این ترسو از
بین ببرم
غرق در افکارم بودم که یدفعه....
بابا وارد اتاق شد
به احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدی
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پایین و گفتم: الان آماده میشم
- باشه حاالا بیا بشین کارت دارم
چشم
- اسماء جان بابا اگه تا الان نیومدم پیشت و درمورد انتخابی کردی نظری
بدم یا باهات حرف بزنم واسه این بود که اطمینان داشتم دختری که من
تربیت کردم عاقلانه تصمیم میگیره و خانوادشو روسفید میکنه.
الان میخوام بهت بگم بابا من تا آخر پشتتم اصلا نگران نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
- چقد زود بزرگ شدی بابا
بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریه نمیدونم اشک شوق بود یا
اشک غم
- اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء من فکر کردم بزرگ شدی داری مثل
بچه ها گریه میکنی
_ پاشو پاشو آماده شو الان از راه میرسن...
کمدمو باز کردم یه مانتوی سفید با روسری گلبهی که مامان بزرگ از مکه
آورده بودرو سر کردم
با یه چادر سفید با گلهای ریز صورتی
زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علی با مامان و باباش و خواهرش جلوی در وایساده بودن
یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنش بود
یه دسته گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و به سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صدای یا الله های آقایون رو میشنیدم
استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیرون
مامان همراه با مامان بزرگ اومدن تو اتاق
مامان بزرگ بغلم کردو برام "لا حول والقوه الاباالله" میخوند
مامان هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسینم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علی زیر زیرکی نگاهم میکرد
از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکون میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
بزرگتر ها مشغول تعیین مهریه و مراسم بودند
مهریه من همونطور که قبلا به مادرم گفته بودم یک جلد قرآن چندشاخه
نبات و ۱۴سکه بهار آزادی بود
سفر کربلا و مکه هم به خواست خانواده ی علی جزو مهریم شد
همه چی خیلی خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبه ی محرمیت خونده
بشه تا اینکه بعدا مراسم عقد رو تعیین کنن.
بعد از رفتنشون هر کسی مشغول نظر دادن راجب علی و خانوادش شد
بی توجه به حرفهای دیگران دست گل رو برداشتم گذاشتم تو اتاقم
مثل همیشه اتاق پر شد از بوی گل یاس شد
احساس آرامش خاصی داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامان اینا آماده جلوی در منتظر من بودن تا بریم
محضر
چادرم رو سر کردم و رفتم جلوی در
اردلان در حال غر زدن بود:
- اسماء بدو دیگه دیر شد الان میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشین و گفتم:ایشاالا قسمت شما
- خندید و گفت :ایشاالا ایشاالا
_ علی جلوی محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوی محضر پارک کردو ازمون خواست پیاده شیم
علی با دیدن ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور که لبخند به لب داشت
به نشونه سلام خم شد
_ اردلان خندید و گفت ببین چه پاچه خواری میکنه هیچی نشده
محکم زدم به بازوش و بهش اخم کردم.
اردلان دستمو گرفت و از ماشین پیاده شدیم
مامان و بابا شونه به شونه ی هم وارد محضر شدن
منو اردلان هم با هم، علی هم پشت ما...
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_نهم
مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه
از شلوغی خونه به سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولین
روزی که سجادی اومد تو اتاقم افتادم و لبخند به لبم نشست
سجادی نه، حاالا دیگه باید بگم علی
درسته که از آینده میترسم اما احساس میکنم با علی میتونم این ترسو از
بین ببرم
غرق در افکارم بودم که یدفعه....
بابا وارد اتاق شد
به احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدی
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پایین و گفتم: الان آماده میشم
- باشه حاالا بیا بشین کارت دارم
چشم
- اسماء جان بابا اگه تا الان نیومدم پیشت و درمورد انتخابی کردی نظری
بدم یا باهات حرف بزنم واسه این بود که اطمینان داشتم دختری که من
تربیت کردم عاقلانه تصمیم میگیره و خانوادشو روسفید میکنه.
الان میخوام بهت بگم بابا من تا آخر پشتتم اصلا نگران نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
- چقد زود بزرگ شدی بابا
بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریه نمیدونم اشک شوق بود یا
اشک غم
- اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء من فکر کردم بزرگ شدی داری مثل
بچه ها گریه میکنی
_ پاشو پاشو آماده شو الان از راه میرسن...
کمدمو باز کردم یه مانتوی سفید با روسری گلبهی که مامان بزرگ از مکه
آورده بودرو سر کردم
با یه چادر سفید با گلهای ریز صورتی
زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علی با مامان و باباش و خواهرش جلوی در وایساده بودن
یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنش بود
یه دسته گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و به سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صدای یا الله های آقایون رو میشنیدم
استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیرون
مامان همراه با مامان بزرگ اومدن تو اتاق
مامان بزرگ بغلم کردو برام "لا حول والقوه الاباالله" میخوند
مامان هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسینم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علی زیر زیرکی نگاهم میکرد
از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکون میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
بزرگتر ها مشغول تعیین مهریه و مراسم بودند
مهریه من همونطور که قبلا به مادرم گفته بودم یک جلد قرآن چندشاخه
نبات و ۱۴سکه بهار آزادی بود
سفر کربلا و مکه هم به خواست خانواده ی علی جزو مهریم شد
همه چی خیلی خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبه ی محرمیت خونده
بشه تا اینکه بعدا مراسم عقد رو تعیین کنن.
بعد از رفتنشون هر کسی مشغول نظر دادن راجب علی و خانوادش شد
بی توجه به حرفهای دیگران دست گل رو برداشتم گذاشتم تو اتاقم
مثل همیشه اتاق پر شد از بوی گل یاس شد
احساس آرامش خاصی داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامان اینا آماده جلوی در منتظر من بودن تا بریم
محضر
چادرم رو سر کردم و رفتم جلوی در
اردلان در حال غر زدن بود:
- اسماء بدو دیگه دیر شد الان میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشین و گفتم:ایشاالا قسمت شما
- خندید و گفت :ایشاالا ایشاالا
_ علی جلوی محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوی محضر پارک کردو ازمون خواست پیاده شیم
علی با دیدن ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور که لبخند به لب داشت
به نشونه سلام خم شد
_ اردلان خندید و گفت ببین چه پاچه خواری میکنه هیچی نشده
محکم زدم به بازوش و بهش اخم کردم.
اردلان دستمو گرفت و از ماشین پیاده شدیم
مامان و بابا شونه به شونه ی هم وارد محضر شدن
منو اردلان هم با هم، علی هم پشت ما...
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
🕊 @moharam_98
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
💠 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
🕊 @moharam_98