#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سی_و_نهم
۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای
عروسیش بود
یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت
دیگه طاقت نیوردم دم رفتن،، رو کردم بهش و گفتم: مصطفی دفعه ی بعد
اگه منو بردی که هیچی نوکرتم هستم اما اگه نبردی رفاقتمون تعطیل
_ دوتا دستشو گذاشت رو شونه هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طوری
که همسرش نشنوه گفت:
علی دیر گفتی ایشالا ایندفعه دیگه میپرم بعد هم خیلی آروم پلاکشو
گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم
این پلاک هم باشه دستت به عنوان یادگاری
آخرین باری بود که دیدمش
_ آخرین باری بود داداشمو بغل کردم
اسماء آخرم مثل امام حسین روز عاشورا شهید شد
بچه ها میگفتن سرش از بدنش جدا شد و جنازش سه روز رو زمین موند
آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش که هیچ جوره بر نمیگرده
_ حالا من بودم که اشکام ناخودآگاه رو گونه هام میریخت و صورتمو خیس
کرده بود
علی دیگه اشک نمیریخت
میبینی اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت
از جاش بلند شد رفت بیرون
بعد از چند دقیقه من هم رفتم
کهف شلوغ شده بود
علی رو پیدا نمیکردم
_ گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد با صدای گرفته جواب داد
الو
- الو کجایی تو علی
اومدم بالای کوه اونجا شلوغ بود
- باشه من هم الان میام پیشت
اسماء جان برو تو ماشین الان میام
- إ علی میخوام بیام پیشت
خوب پس وایسا بیام دنبالت
- باشه پس بدو.
گوشی رو قطع کرد.
۵ دقیقه بعد اومد
دستمو گرفت از کوه رفتیم بالا خیلی تاریک بود چراغ قوه ی گوشیو روشن
کرد
یکمی ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم ترگرفتم
یکمی رفتیم بالا روی صخره نشستیم
هیپچکسی اونجا نبود
تمام تهران از اونجا معلوم بود
سرموبه شونه ی علی تکیه دادم هوا سرد بود
دستش رو انداخت رو شونم
_ آهی کشیدو این بیتو خوند
"مانند شهر تهران شده ام...
باران زده ای که همچنان الودست..
به هوای حرمت محتاجم..."
_ بعد هم آهی کشید و گفت انشاالله اربعین باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفته بودم....چیزی نمونده بود تا اربعین تقریبا یک ماه...
با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگی؟؟
_ لبخندی زد و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
- دوستم یه کاروانی داره اسم دوتامونو بهش دادم البته برات سخت نیست
پیاده اسماء
پریدم وسط حرفشو گفتم:من از خدامه اولین دفعه پیاده اونم با همسر جان
برم زیارت آقا. آهی کشیدو گفت: انشاالله ما که لیاقت خدمت به خواهر آقا
رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشون
از جاش بلند شد و دو سه قدم رفت جلو،دستشو گذاشت تو جیبشو و
همونطور که با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهی کشید.
هوا سرد شده بود و نفسهامون تو هوا به بخار تبدیل میشد
کت علی دستم بود.
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودن
کت رو انداختم رو شونشو گفتم
بریم علی هوا سرده....
سوار ماشین شدیم. ایندفعه خودش نشست پشت ماشین
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
- علی
جانم
- به خانواده ی مصطفی سر زدی؟
آره صبح خونشون بودم
- خوب چطوره اوضاعشون؟
اسماء پدر مصطفی خودش زمان جنگ رزمنده بوده. امروز میگفت خیلی
خوشحاله که مصطفی باالخره به آرزوش رسیده اصلا یه قطره اشک هم...
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»
💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
💠 تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
💠 مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
💠 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
🕊 @moharam_98