#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سی_و_هفتم
خلوت بود
_ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همین که وارد شدیم آرامش خاصی پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همین بود وقتی اونجایی انگار از تعلقات دنیایی آزاد
میشی هیچ چیزی نیست که ذهنت رو درگیر و مشغول کنه
کنار قبر ها نشستیم فاتحه خوندیم
چند دیقه بینمون سکوت بود
_ علی سکوتو شکست و بدون هیچ مقدمه ای گفت...
_ پیکر مصطفی رو نتونستن بیارن عقب
افتاد دست داعش
چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد
دستی به موهاش کشید و با یک آه بلند ادامه داد
_ من و مصطفی از بچگی تو یه محله بزرگ شده بودیم
خنده هامو
گریه هامو
دعوا هامو،آشتی هامو
هیئت رفتنامون همش باهم بود
_ من داداش نداشتم و مصطفی شده بود داداش من
هم سن بودیم اما همیشه مثل داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و به
حرفش گوش میدادم
کل محل میدونستن که رفاقت منو مصطفی چیز دیگه ایه
تا پیش دانشگاهی باهم تو یه مدرسه درس خوندیم همیشه هوای همدیگرو
داشتیم
_ کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفتیم که بریم سربازی
سه ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدوممون افتادیم یه جا
اون خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگستری تهران
برامون یکم سخت بود چون خیلی کم همدیگرو میدیدیم
_ بعد از تموم شدن سربازی مصطفی همون جا تو سپاه موند
هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامه بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامه میدم
_ همیشه با خنده و شوخی میگفت: داداش علی الان بخوای زن بگیری اول
ازت میپرسن حقوقت چقدره خونه داری ماشین داری
کسی به تحصیلاتت نگاه نمیکنه که بنظرم تو هم یه کاری برای خودت
جور کن
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد که
نشد
_ از طرفی بابا هم اصرار داشت که من درسم و ادامه بدم
اون سال درس خوندم و کنکور دادم و رشته ی برق قبول شدم
من رفتم دانشگاه و مصطفی همچنان تو سپاه مشغول بود
_ ازش خواستم حالا که تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشه
اما قبول نکرد میگفت چون تازه مشغول شدم وقت نمیکنم که درس هم
بخونم
یک سال گذشت. من توسط آشنایی که داشتیم تو همین شرکتی که الان
کار میکنم استخدام شدم.
_ ما هر پنج شنبه میومدیم کهف هیئت.
مصطفی عاشق کهف و شهدای اینجا بود
اصلا ارادت خاصی بهشون داشت هیچ وقت بدون وضو وارد کهف نشد
_ یه بار بعد از هیئت حالش خیلی خراب بود مثل همیشه نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضه ی امشبه آخه اون شب روزه ی به شهادت
رسوندن ابی عبدالله رو خونده بودن. مصطفی هم ارادت خاصی به امام
حسین داشت. همیشه وقتی تو قضیه ای گیر میکرد به حضرت توسل میکرد
_ یک ساعتی گذشت اما حال مصطفی تغییری نکرد
گران شده بودم اما چیزی ازش نپرسیدم
تا اینکه خودش گفت که میخواد در مورد مسئله ی مهمی باهام حرف بزنه
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علی برام خیلی دعا کن،
چند وقته دنبال کارامم برم سوریه
_ دارم دوره هم میبینم اما این آخریا هرکاری میکنم کارام جور نمیشه
شوکه شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع به این مهمی رو تا
حالا نگفته بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخی زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت
گرم داداش حالا دیگه ما غریبه شدیم
_ حالا میگی بهمون
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میری علی
این چه حرفیه میزنی
به ما دستور داده بودن که به هیچ کس حتی خانواده هامون تا قطعی شدن
رفتنمون چیزی نگیم
_ الان تو اولین نفری هستی که دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر به
من کی هست!!!!!
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_هفتم
💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل #داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینهام حس میکردم و این #خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند، سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت.
قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟»
💠 تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم #مردانه گریه میکند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بیآنکه نالهای بزند، #مظلومانه جان داد.
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. #خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد :«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟»
💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش #مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود #کافرشه!» و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش #جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به #خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.
ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد. هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید. یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن #قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت #مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق #خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود #تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
🕊 @moharam_98