#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهل_و_یکم
خدایا خودت بهش صبر بده...
_ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال رو خیس کردم و
گذاشتم رو سرش
دیگه داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پایین
باالخره گریم گرفت و همونطور که داشتم اشک میریختم پاشویش کردم
بهتر شد و تبش اومد پایین.
اذان صبح رو دادن
یه بغضی داشتم، چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردالان
بغضم بیشتر شد یه ماهی بود رفته بود
سجادمو پهن کردم و نماز صبح رو خوندم
بعد از نماز تسبیحو برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن
دلم آشوب بود، یه غمی تو دلم بود که نمیدونستم چیه
بغضم ترکید، چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد
با چادرم صورتم رو پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار
_ تو کوچه رو نگاه کردم حجله ی یه جوونی رو گذاشته بودن و کلی
پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنی ندیده بودم یاد حرفی که اردالان قبل
رفتن زد افتادم
"شهید نشیم میمیریم"
قلبم به تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم
رفتم اتاق خودم علی با اون حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند
_ به چهارچوب در تکیه دادم و تماشاش میکردم
نمازش که تموم شد برگشت که بره بخوابه چشمش افتاد به من
باصدایی گرفته گفت: إ اونجایی اسماء
آره تو چرا بلند شدی از جات
خوب معلومه دیگه واسه نماز
- خیله خوب برو بخواب، حالت بهتره
لبخند کمرنگی زد و گفت مگه میشه پرستاری مثل تو داشته باشم و خوب
نباشم عالیم
- خیله خوب صبر کن داروهاتو بدم بهت بعد بخواب
_ داروهاشو دادم، پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنه آمپولو
میارمااااا
خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
خیلی خسته بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
ساعت نزدیک ۱۲ ظهر بود که با تکون های مامان بیدار شدم
مامان اسماء بیدار شو ظهر شد..
به سختی چشمامو باز کردم و به جای خالی علی نگاه کردم
بلند شدم و نگران از مامان پرسیدم.
- علی کو؟؟
علیک سلام. دو ساعت پیش رفت بیرون
- کجا؟؟
نمیدونم مادر، نذاشت بیدارت کنم گفت خسته ای بیدارت نکنم
گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود
_ اعصابم خورد شد گوشیو پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم
معلوم نیست با اون حالش کجا رفته. اه
مامان همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد
سریع لباسامو پوشیدم، چادرمو سر کردم و رفتم سمت در
مامان دنبالم اومد و صدام کرد
کجا میری دختردست و صورتت و بشور صبحونه بخور بعد
- مامان عجله دارم
امروز میخوام برم خونه اردلان پیش زهرا تو نمیای
_ مامان شما برو اگه وقت کردم منم میام
درو بستم و تند تند پله هارو رفتم پایین وارد کوچه شدم اما اصلا
نمیدونستم کجا باید برم
گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ی علی رو گرفتم
ایندفعه دیگه بوق خورد. اما جواب
نمیداد
تا سر خیابون رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم
دیگه نا امید شده بودم، به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم هنوز خستگی
دیشب تو تنم بود
چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد
صفحه ی گوشی رو نگاه کردم علی بود سریع جواب دادم
- الو علی معلوم هست کجایی؟
علیک سلام اسماء خانم. من تو راهم دارم میام پیش شما
- کجا رفته بودی با او حالت
خونه ی مصطفی اینا. بعدشم حالم خوبه خانوم جان
- خیله خب کجایید دقیقا
دارم میرسم سر خیابونتون
- من سر خیابونمونم اهاندیدمت دستم رو بردم بالا و تکون دادم تا منو
ببینه
سوار ماشین شدم و یه نفس راحت کشیدم...
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
🕊 @moharam_98