eitaa logo
『 رُوضَةُ الحُسيݧ 』
1.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2هزار ویدیو
72 فایل
•°❥|خیلے حسیݧ زحمتـ‌ ماراڪشیده استـ|•°❥ •✿•مدیـــــࢪ ↯ ‌➣ ﴾؏﴿ حضࢪتـــــ اربابـــــ •✿•خادم کانال💌↯ بھ یادشھیداݩ؛ #حاج‌قاسم‌سلیمانے #مصطفےصدرزادھ •|تیتر خواهد شد بہ زودے بر جراید مـطلبے شیعیان مشغول احداث ضریح حسن اند|•
مشاهده در ایتا
دانلود
『  🏴 』 بہ‌روضھ ڪار ‌نـدارم زمیـن‌ڪمےخیـس‌اسـٺ . . . خـداڪند‌ ڪہ‌ ڪسے مـٰادرش‌زمیـن‌نخـورد . . .💔
『  🏴 』 خیال‌ڪن‌وسط‌ڪوچهـ‌پیش‌چشمانت تمام زندگیت بے هـوا زمین بخورد چقدرصحنهـ‌ی‌تلخی‌برای‌عابرهـاست اگر زنے وسط مردهـا زمین بخورد 😔
『  🏴 』 ای کاش فدک این همه اسرار نداشت ای کاش مدینه در و دیوار نداشت فریاد دل محسن زهــرا این بود ای کاش در سوخته مسمار نداشت
کار برای امام زمان.mp3
8.32M
『  🏴 』 🎵 زیبای «کار برای امام زمان» 📝 فاطمیه زمان تفکر است... که ما برای امام زمانمان چه کرده ایم؟! 👤 استاد ‌ویژه
『  #مادرانہ 🏴 』 این گریه های بی سخن اشکال دارد یا این که چشمان حسن اشکال دارد؟ هرروز می شوئی سه دفعه پیرهن را مادر،مگر این پیرهن اشکال دارد؟ #فاطمیه
『  🏴 』 مگر ز اهل مدینہ چہ دیده اے مادر ڪه دل ز زندگے خود بریده اے مادر چرا نماز شبٺ را نشستہ مےخوانے چرابہ فصل جوانےخمیده اے مادر 🏴
『  🏴 』 طفلی حسن در کوچه خیلی دست و پا زد تا پا شود مادر ، ولی آخر زمین خورد...
『  #مادرانہ 🏴 』 بعد از تو زمین و آسمان غمگین است یا فـاطـمه! داغت به خدا سنگین است از دوری ات آنقدر که بر سینه زدم بین در و دیوار دلم خـونـیـن است #فاطمیه #وای_مادرم
『  🏴 』 بعد از تو احترام ندارد قبیله ات مادر که رفت، وای بر احوالِ دختران..
『 رُوضَةُ الحُسيݧ 』
『  #مادرانہ 🏴 』 بعد از تو احترام ندارد قبیله ات مادر که رفت، وای بر احوالِ دختران.. #فاطمیہ
『  🏴 』 مادرم پشت درافتاد به دادم برسید پشت در با پسر افتاد به دادم برسید ‌ضربه آنقدر به پهلوی گلش کاری بود که زشاخه ثمرافتاد به دادم برسید
『  🏴 』 🖤 هر چه بود از در و دیوار خودم فهمیدم حاجتی نیست به انکار خودم فهمیدم راز حبس نَفَس و علت جوشیدن خون از فرورفتن مسمار خودم فهمیدم ...
『  🏴 』 هر چه بود از در و دیوار خودم فهمیدم حاجتی نیست به انکار خودم فهمیدم راز حبس نَفَس و علت جوشیدن خون از فرورفتن مسمار خودم فهمیدم ...
فاطمیه نهایی 2.mp3
1.89M
『  🏴 』 🎙 پادکست | روضه‌ حضرت زهرا توسط سپهبد سلیمانی در جبهه در شب عملیات ➕ بیانات رهبر انقلاب درباره امداد رزمندگان از حضرت زهرا در جبهه
『  🏴 』 هرشب حسن درخواب مى گوید مغیره دست از سرش بردار..کشتى مادرم را
『  🏴 』 تا قیامت سرِ سربند تو بی‌بی دعواست معنیِ این سخنم را شهدا می فهمند...
『  🏴 』 یادش بخیر بسترتــ آن گـوشہ ےِ اتاق حالا میان خانہ چہ خالے ستــ 😔
『  😍 』 هرڪس براےِ شیعه که مادَر نمی شود هر بانویے که بانوے حیــدر نمی شود...
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: ♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡ 🕊 @moharam_98