Ziyarat-Ashura.mp3
15.25M
🥀 『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🎤 #اباذر_حلواجی
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
『 #کرونا_را_شکست_میدهیم ✌️ 』
⭕️مردم قم خفّاش خوردن؟!
🔹یجور رسانههای اونورِ آبی و دلقکهاشون در داخل از قُم میگن، که انگار این مردم گرانقدرِ قُم بودن که سوپ خُفّاش خوردن😒
مداحی آنلاین - حال من خرابه - حمید علیمی.mp3
3.9M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
حال من خرابه
چشم من پر آبه
🎤 #حمیدعلیمی
4_345554935284236945.mp3
7M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
🎤 سید رضا نریمانی
🥀 نوحه شور بسیار زیبا
🥀 خوش به حال شهدا
4_6035384582319113205.mp3
6.78M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
خسته شدم آی شهدا....
🎤🎤 حاج مهدی رسولی
❤️شهید مصطفی صدر زاده❤️
دوست شهیدت کیه؟
شهیدمصطفی صدرزاده
همیشه تاکید داشت يه شهید انتخاب کنید
برید دنبالش بشناسیدش
باهاش ارتباط برقرار کنید
شبیهش بشيد
حاجت بگیرید شهید میشید
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا که همیشه باهمن؟؟
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!!
✅گام اول:
انتخاب شهید
به یه گردان نگاه کن
به صورت شهدا نگاه کن
به عکسشون، به لبخندش
ببین کدوم رو بیشتر دوس داری
با کدوم یکی بیشتر راحتی؟!
✅گام دوم:
عهد بستن با دوست شهیدت
یه جایی بنویس؛ البته اگه ننوشتی هم اشکال نداره.
با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی خود به هیچ وجه روی نمیگردانم.
✅گام سوم:
شناخت شهید
تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن.
عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه..
✅گام چهارم:
هدیه ثواب اعمال خود به شهید
از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم."
طبق روایات نه تنها ازت چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه!
بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه!
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی!
✅گام پنجم:
درگیر کردن خود با شهید.
سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بزار!!
در طول روز باهاش درد دل کن.باهاش حرف بزن.آرزوهاتو بهش بگو..
✅گام ششم:
عدم گناه در حضور رفیق
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه
ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟
حجاب، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و .....
✅گام هفتم:
اولین پاسخ شهید
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه..
خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ...
✅گام هشتم:
حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ)
گام های سختی رو کشیدین!درسته؟!
مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده....
#دوست_شهيدم
#مصطفی_صدرزاده
『 رُوضَةُ الحُسيݧ 』
💥 #قسمت_سوم ماجراے حضور نیروهـاے حزب اللہ لبنان در فتنہ ۸۸ در #ایران چہ بود ⁉️ پست اختصاصے ڪانال
31.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 #قسمت_پایانی
ماجراے حضور نیروهـاے حزب اللہ لبنان
در فتنہ ۸۸ در #ایران چہ بود ⁉️
پست اختصاصے ڪانال روضہ الحسین
من که یه روزی میمیرم من که یه روزی خاک میشم-.mp3
10.05M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
من که یه روزی میمیرم
من که یه روزی خاک میشم
اونقده گناه کردم که...
#فقط_با_شهادت_پاک_میشم
#سیدرضانریمانی
4_5972159880583185790.mp3
6.38M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
زمینه فوق العاده زیبا و شنیدنی
من لی غیرک حسـین
#سید_مجیدبنی_فاطمه
『 • #امام_شناسے • 』
『 • #جلسہ_بیست_وششم • 』
『امیرالمومنین علے علیہ السلام 』
یڪے از این جنگاوران،قهـرمان نامدار عرب بنام «عمرو بن عبدود»بود ڪہ نیرومندترین و دلاورترین مرد رزمندہ عرب بہ شمار مے رفت،او را با هـزار مرد جنگے برابر مے دانستند و چون در سرزمینے بنام «یلیل »بہ تنهـایے بر یڪ گروہ دشمن پیروز شدہ بود«فارس یلیل »شهـرت داشت.عمرو در جنگ بدر شرڪت جستہ و در آن جنگ زخمے شدہ بود و بہ هـمین دلیل از شرڪت در جنگ احد باز ماندہ بود و اینڪ در جنگ خندق براے آنڪہ حضور خود را نشان دهـد،خود را نشاندار ساختہ بود.
عمرو پس از پرش از خندق،فریاد«هـل من مبارز»سرداد و چون ڪسے از مسلمانان آمادہ مقابلہ با او نشد،جسورتر گشت و عقائد مسلمانان را بہ باد استهـزاء گرفت و گفت:«شما ڪہ مے گویید ڪشتگانتان در بهـشت هـستند و مقتولین ما در دوزخ،آیا یڪے از شما نیست ڪہ من او را بہ بهـشت بفرستم و یا او مرا بہ دوزخ روانہ ڪند؟!»سپس اشعارے حماسے خواند و ضمن آن گفت:«بس ڪہ فریاد ڪشیدم و در میان جمعیت شما مبارز طلبیدم،صدایم گرفت!».
نعرہ هـاے پے در پے عمرو،چنان رعب و ترسے در دلهـاے مسلمانان افڪندہ بود ڪہ در جاے خود میخڪوب شدہ قدرت حرڪت و عڪس العمل از آنان سلب شدہ بود.هـر بار ڪہ فریاد عمرو براے مبارزہ بلند مے شد،فقط علے علیہ السلام بر مے خاست و از پیامبر اجازہ مے خواست ڪہ بہ میدان برود،ولے پیامبر موافقت نمے ڪرد.این ڪار سہ بار تڪرار شد.آخرین بار ڪہ علے علیہ السلام باز اجازہ مبارزہ خواست،پیامبر بہ علے علیہ السلام فرمود:این عمرو بن عبدود است!علے علیہ السلام عرض ڪرد:من هـم علے هـستم!
سرانجام پیامبر اسلام صلے اللہ علیہ و آلہ و سلم موافقت ڪرد و شمشیر خود را بہ او داد،و عمامہ بر سرش بست و براے او دعا ڪرد.
『 • #امام_شناسے • 』
『 • #جلسہ_بیست_وهفتم • 』
『امیرالمومنین علے علیہ السلام 』
علے علیہ السلام ڪہ بہ میدان جنگ رهـسپار شد،پیامبر اسلام صلے اللہ علیہ و آلہ و سلم فرمود:«برز الاسلام ڪلہ الے الشرڪ ڪلہ »: تمام اسلام در برابر تمام ڪفر قرار گرفتہ است
این بیان بخوبے نشان مے دهـد ڪہ پیروزے یڪے از این دو نفر بر دیگرے پیروزے ڪفر بر ایمان یا ایمان بر ڪفر بود و بہ تعبیر دیگر، ڪارزارے بود سرنوشت ساز ڪہ آیندہ اسلام و شرڪ را مشخص مے ڪرد.
علے علیہ السلام پیادہ بہ طرف عمرو شتافت و چون با او رو در رو قرار گرفت،گفت:تو با خود عهـد ڪردہ بودے ڪہ اگر مردے از قریش یڪے از سہ چیز را از تو بخواهـد آن را بپذیری.
او گفت:
-چنین است.
-نخستین درخواست من این است ڪہ آیین اسلام را بپذیری.
-از این درخواست بگذر. بیا از جنگ صرف نظر ڪن و از اینجا برگرد و ڪار محمد صلے اللہ علیہ و آلہ و سلم را بہ دیگران واگذار.اگر او راستگو باشد،تو سعادتمندترین فرد بہ وسیلہ او خواهـے بود و اگر غیر از این باشد مقصود تو بدون جنگ حاصل مے شود.
-زنان قریش هـرگز از چنین ڪارے سخن نخواهـند گفت.من نذر ڪردہ ام ڪہ تا انتقام خود را از محمد نگیرم بر سرم روغن نمالم.
-پس براے جنگ از اسب پیادہ شو.
-گمان نمے ڪردم هـیچ عربے چنین تقاضایے از من بڪند.من دوست ندارم تو بہ دست من ڪشتہ شوی،زیرا پدرت دوست من بود. برگرد،تو جوانی!
-ولے من دوست دارم تو را بڪشم!
عمرو از گفتار علے علیہ السلام خشمگین شد و با غرور از اسب پیادہ شد و اسب خود را پے ڪرد و بہ طرف حضرت حملہ برد.جنگ سختے در گرفت و دو جنگاور با هـم درگیر شدند.عمرو در یڪ فرصت مناسب ضربت سختے بر سر علے علیہ السلام فرود آورد.علے علیہ السلام ضربت او را با سپر دفع ڪرد ولے سپر دونیم گشت و سر آن حضرت زخمے شد،در هـمین لحظہ علے علیہ السلام فرصت را غنیمت شمردہ ضربتے محڪم بر او فرود آورد و او را نقش زمین ساخت.گرد و غبار میدان جنگ مانع از آن بود ڪہ دو سپاہ نتیجہ مبارزہ را از نزدیڪ ببینند.ناگهـان صداے تڪبیر علے علیہ السلام بلند شد.
غریو شادے از سپاہ اسلام برخاست و هـمگان فهـمیدند ڪہ علے علیہ السلام قهـرمان بزرگ عرب را ڪشتہ است
ڪشتہ شدن عمرو سبب شد ڪہ آن چهـار نفر جنگاور دیگر ڪہ هـمراہ عمرو ازخندق عبور ڪردہ و منتظر نتیجہ مبارزہ علے و عمرو بودند،پا بہ فرار بگذارند!سہ نفر از آنان توانستند از خندق بہ سوے لشگرگاہ خود بگذرند،ولے یڪے از آنان بنام «نوفل »هـنگام فرار،با اسب خود در خندق افتاد و علے علیہ السلام وارد خندق شد و او را نیز بہ قتل رساند!با ڪشتہ شدن این قهـرمان، سپاہ احزاب روحیہ خود را باختند،و از امڪان هـر گونہ تجاوز بہ شهـر،بڪلے ناامید شدند و قبائل مختلف هـر ڪدام بہ فڪر بازگشت بہ زادگاہ خود افتادند.
آخرین ضربت را خداوند عالم بہ صورت باد و طوفان شدید بر آنان وارد ساخت و سرانجام با ناڪامے ڪامل راہ خانہ هـاے خود را در پیش گرفتند
پیامبر اسلام صلے اللہ علیہ و آلہ و سلم بہ مناسبت این اقدام بزرگ علے علیہ السلام در آن روز بہ وے فرمود:
«اگر این ڪار تو را امروز با اعمال جمیع امت من مقایسہ ڪنند،بر آنهـا برترے خواهـد داشت; چرا ڪہ با ڪشتہ شدن عمرو، خانہ اے از خانہ هـاے مشرڪان نماند مگر آنڪہ ذلتے در آن داخل شد، و خانہ اے از خانہ هـاے مسلمانان نماند مگر اینڪہ عزتے در آن وارد گشت »
『 #امیرے_حسین_ونعم_الامیر 』
ما را بہ دواے اشڪ واڪسینہ ڪنید
درمان بہ هـمین مرهـم دیرینہ ڪنید
ما را بہ هـواے روضہ تا آخر عمر
در بین حسینیہ قرنطینہ ڪنید
هدایت شده از ☕|• ڪافہ شــــهرزاد •|☕
زمانہ ے عجیبیست
۷۰سالہ هـا براے ریاست لَہ لَہ میزنند
و دهـهـِ ۷۰ے هـا براے شهـادت!
📎『 @rozeh_shohada 』
🕊 #ختم_دعاے_الهـے_عظم_البلا
چهـل شب باقے موندہ تا شب میلاد حضرت ولے عصر(عج)،هـرشب بہ نیت سلامتے و فرج آقا،و دفع بلا وبیمارے #کرونا باهـم دعاے فرج و قرائت میڪنیم
التماس دعا🙏
Ziyarat-Ashura.mp3
15.25M
🥀 『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🎤 #اباذر_حلواجی
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_پنجم
دوتا فال و بین دستام نگه داشتم به سمتش گرفتم
یکی از فال ها رو برداشت و باز کرد
و خوند.
و لبخندی روی لباش نشست
از فضولی داشتم میمردم.
با گوشه ی چشم به برگه ای که دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم
بخونم خیلی ریز نوشته شده بود
کلافه شده بودم پاهامو تکون میدادم
متوجه حالتم شد و فال رو بلند خوند
- دل نهادم به صبوری
که جز این چاره ندارم ...
_ بعدم آهی کشید و حرکت کرد.
- خانم محمدی شما فالتون رو باز نمیکنید
با بدجنسی گفتم : نه میرم خونه باز میکنم
اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتی گفت. باشه هر طور صلاح میدونید.
خندم گرفته بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم
گوشی سجادی زنگ خورد
چون پشت فرمون بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
_ سلاااااام علی آقای گل
_ سلام آقای محسنی فداکار
إ چیشده علی جون حاالا دیگه غریبه شدیم که میگی محسنی
_ نه وحید جان
حالا قضیه ی فداکار چیه
- سجادی خندید و گفت:هیچی...
باشه باشه حاالا منو مسخره میکنی
وایسا فردا تو دانشگاه جلوی خانوم .....
سجادی هول کرد و سریع گوشیو از رو بلند گو برداشت و گفت
- وحید جان پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...
بعد با حالت شرمندگی گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدی وحید یکم
شوخه...
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادی نداره خدا ببخشه...
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجه گذر
زمان نبودیم.
- آقای سجادی فکر میکنم دیر شده باید برم خونه
سجادی نگاهی به ساعت ماشین انداخت گفت:
ای وای ساعت ۴ اصلا حواسم به ناهار نبود اجازه بدید بریم یه جا ناهار
بخوریم بعد میرسونمتون.
_ باور کنید اصال گشنم نیست.
آخه اینطوری که نمیشه
من اینطوری شرمنده میشم.
تا یک ساعت دیگه میرسونمتون خونه.
سرعت ماشین رو زیاد کرد و جلوی رستوران وایساد
خیلی سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونه
داشتم از ماشین پیاده میشدم که صدام کرد.
- اسمااااااء خانوم
تو دلم گفتم واااای بازم اسمم و...
بله
- حرفی باقی مونده که بخواید بزنید
إم.... نه فکر نکنم...
شما چی
- اصلا... من که گفتم مسئله فقط شمایید
- اگه اجازه بدید من به مادرم بگم امشب زنگ بزنن با خانواده...
حرفشو قطع کردم.
آقای سجادی یکم به من زمان بدید...
ممنون بابت امروز به خانواده سلام برسونید.
خدافظ
اینو گفتم و از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونه به دیوار
تکیه دادم و یه نفس راحت کشیدم
برخوردم بد بود.
بچگانه رفتار کردم حتما سجادی هم ناراحت شد....
اما من ..من میترسیدم...
باید بهم حق بده. باید درکم کنه
من به زمان احتیاج دارم....
باید بهم فرصت بده...
پکرو بی حوصله پله ها رو رفتم بالا
وارد خونه شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو در آوردم و پرت کردم یه گوشه
نشستم رو تخت. سردرد عجیبی داشتم
موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روی شقیقه هام
_ خدایا...خودت کمکم کن تصمیم گیری سخته
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_ششم
از آینده میترسم. علی پسره خوبیه اما....
دوباره از پرویی خودم خندم گرفت ،علی،
در اتاق به صدا در اومد یه نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانه
- تو همون حالت گفتم:سلام مامان
سلام دختر بی معرفتم
صدای مامان نبود
سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
- إ سلاااااام زهرا تویی اینجا چیکار میکنی ؟
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحن لوس و بچگانه ای گفت:میخوای برم
- دستشو گرفتم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه بیا اینجا بشین
- چه خبر
راستش ظهر بعد از اذان رو بروي مسجد داداشت آقا اردلان رو دیدم..
- خب خب
گفت یکم مریض احوالی اومدم بهت سر بزنم....
اردلان گفت؟
- آره دیگه مگه مریض نیستی؟
دستمو گذاشتم جلوی دهنمو چند تا سرفه ای نمایشی کردم.
دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ...
- آره معلومه اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنی با خودت
هیچی بابا یکم کارای دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر همون
- آها. خوب دیگه چه خبردرس و دانشگاه خوب پیش میره
آره عزیزم درس و دانشگاه تو چی؟
- اره خدا روشکر
خوب زهرا بشین اینجا برم دوتا چایی بیارم
- نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم
بابا چه زحمتی دو دقیقه ای اومدم....
گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونه
مامان داشت میرفت بیرون
- سلام مامان
سلام دختر تو میای نباید بیای سلامی چیزی بدی
- ببخشید مامان سرم درد میکرد
چرا چیزی شده؟
- حالا تو میخوای بری بیرون برو.
آره دارم با خانمای همسایه میرم خرید واسه زهرا میوه اینا ببر
- چشم مامان
سریع شماره ی اردالان رو گرفتم
- الو اردالان کجایی توواسه چی الکی به زهرا گفتی من مریضم
سلام علیکم چه خبرته خواهر جان نفس بگیر
- آخه این مسخره بازیا چیه در میاری اردلان
إ چه مسخره بازی گفتم شاید دلت برای دوستت تنگ شده
_ نخیر شما نگران چیز دیگه ای هستی. ببین اردلان من کاری نمیتونم
بکنم گفته باشم، مامان باید با مادرش حرف بزنه بعد
إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشته باشه
- خیلی خب فقط تو بیا خونه به حسابت میرسم خدافظ
چای رو ریختم و میوه و پیش دستی رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم.
- زهراااااا بیا حال کسی نیست خونه
به به اسماء خانم چه چایی خوش رنگی دیگه وقتشه هاااا
- خندیدم و گفتم آره دیگه ...برو بشین رو مبل الان میام
- چادرتم در بیار کسی نیست
باشه
_ خوب. چه خبر زهرا
سالامتی
- چقدر از درست مونده؟
یه ترم دیگه لیسانسمو میگیرم
_ إ بسالمتی ایشالا ، نمیخوای ازدواج کنی دیر میشه هاااا.میمونی خونتون
دیگه از دست مام کاری بر نمیاد
چرا دیگه بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم
- إ زهراااا مسخره بازی در نیار جدی نمیخوای ازدواج کنی؟
چرا خوب، ولی هنوز موردی که میخوام نیومده
- مگه تو چی میخوای
خوب اسماء جان برای من اعتقادات طرف مقابلم خیلی مهمه،تو خانواده
ما ،فقط ماییم که مذهبی و مقیدیم خواستگارای منم اکثرا زیاد پایبند این
اصول نیستند، سر همین قضیه هم ما با خالم اینا قطع رابطه کردیم
_ إ چرا
خالم خیلی دوست داشت من عروسش بشم ولی خوب منو پسر خالم اصلا
بهم نمیخوریم.
- آهان خب یادمه چندتا خواستگار مذهبی هم داشتی از همین مسجد
خودمون....
اره ولی خوب اوناهم همچین خوب نبودن
- واااا زهرا سخت گیریا بعد مامان به من میگه.
- حتما منتظری از این برادرانی که شبیه شهیدان زنده اند بیان!!!
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
#بِسمِ_اللهِ_القاصِمِ_الجَبارین
السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
#شادی_روح_شهدا_صلوات
بیوگرافی شهید مدافع حرم #سید_علی_احمدی_زنجانی (فرزند مرحوم آیت الله سید ابراهیم زنجانی) و از یک مادر لبنانی در دمشق (زینبیه) متولد شد تا سن ۱۳ سالگی در زینبیه کنار حرم عمه ی سادات زندگی کردند و بعد از فوت پدرشان همراه با مادر گرامیشان به لبنان سفر می کنند سید علی نزدیک به ۵ سال به ایران جهت تعلم دروس حوزوی سفر می کنند.
🔵و بعد از چند سال به لبنان برمی گردند و همان جا هم ازدواج می کنند و دارای دو فرزند به نام های ابراهیم و زینب میشود و از زمان شروع فتنه در شام در کنار حرم عمه سادات، مشغول به دفاع از حرم همراه با قوات رضوان حزب الله می شوند.
🔵تا اینکه در تاریخ نهم اسفند ماه نزدیک نماز مغرب توسط پهبادهای آمریکایی در ادلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل می آیند و یکی از ویژگی های بارز و شاخص سید شهید طی این آشنایی چند ساله اخلاص در عمل بود که کمتر کسی دیده ام که این ویزگی را در حد اعلی در خود داشته باشد.
🔵سید یه ویژگی داشت این بود که نمی گذاشت کسی ازش ناراحت بشه
🔵کلمه ی نه کمتر از ایشان شنیده می شد.
🔵علی الظاهر ویژگی هایی که انسان در این دنیا ملکه شده براش در برزخ و آخرت هم این عادت ادامه دارد. نتیجه این میشه که الان کسی توسل کنه به سید علی دست خالی نمیرود و نه به اصطلاح نمی شنود.
🔵سید جان رفاقت را در حق ما در این دنیا تمام کردی قطعا در برزخ و قیامت هم این حق رفاقت را تمام خواهی کرد
🔵مورخه یازدهم اسفند ماه نود و هشت در رکاب پیکر سید ،لبنان(بیروت)
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_هفتم
.....خواستگاریت
با دست زد پشتمو گفت: اسماء قسمت هر چی باشه همون میشه، اگه یه
نفر واقعا قسمت آدم باشه همه چی خود بخود پیش میره باور کن من
سختگیر نیستم.
- نمیدونم چرا یاد سجادی افتادم
- و گفتم آهان بله استفاده بردیم از صحبت هاتون زهرا خانوم
خوب دیگه من پاشم برم کلی کار دارم
- إ کجا؟بودی حاالا بمون واسه شام.
نه دیگه قربانت. باید برم کار دارم
- باشه پس سلام برسون به مامانت اینا
چشم حتما.
تو هم بیا پیش ما خدافظ
- چشم حتما خدافظ
_ اوووووف خدا بگم چیکارت نکنه اردالان
رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگی خوابم برد
با تکون های اردالان بیدار شدم
_ بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره
پتورو کشیدم رو سرمو گفتم شام نمیخورم
پتو رو از روم کشیدو گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتی؟
خندیدم و گفتم اهان پس واسه امار اومدی
خواستم یکم اذیتش کنم
خیلی جدی بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونه ی اردالان و گفتم:
خیلی دوسش داری
- با یه حالت مظلومانه ای گفت: اووهووم
سرمو انداختم پایین و با ناراحتی گفتم
متاسفم اردالان . یکی دیگرو دوست داره. باید فراموشش کنی...
_ دستمو از رو شونش برداشت و آهی کشیدو گفت بیا شام حاضره و از اتاق
رفت بیرون
سر سفره ی شام اردالان همش باغذاش بازی میکرد
مامان نگران پرسید: اردالان چیزی شده غذارو دوست نداری؟
_ مامان جان اشتها ندارم
إ تو که گشنت بود تا االان
دلم براش سوخت با دست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخی کردم
چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید تکون دادو گفت به
حسابت میرسم.
وشروع کرد به تند تند غذا خوردن ...
اون شب با مامان صحبت کردم
مامان وقتی فهمید میخواست از خوشحالی بال دربیاره و قرار شد فردا با
مادر زهرا صحبت کنه
انقد خوشحال بود که یادش رفت بپرسه که امروز چیشد با سجادی کجا
رفتی منم هیچی نگفتم
هییییییی ....
_ چقد سخته تصمیم گیری. کاش یکی کمکم میکرد یکی امیدوارم میکرد
به آینده...
بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم باالخره جواب سجادی رو دادم ....
با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم که سجادی و محسنی رو دیدیم
تا ما رو دیدن وایسادن و همونطوری که به زمین نگاه میکردند سلام دادن
مریم که این رفتار براش غیر عادی بود با تعجب داشت بهشون نگاه میکرد
خندم گرفت و درگوشش گفتم:
_ اونطوری نگاه نکن االان فکر میکنن خلی ها
جواب سلامشونو دادیم
داشتند وارد دانشگاه میشدند که صداش کردم
آقای سجادی
با تعجب برگشت سمتم و گفت بله با منید؟
بله باشمام اگه میشه چند لحظه صبر کنید. یه عرض کوچیک داشتم
خدمتتون
_ بله بله حتما
بعد هم به محسنی اشاره کرد که تو برو تو
مریم هم همراه محسنی رفت داخل
- خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدی
راستش آقای سجادی من فکرامو کردم
خیلی سخت بود تصمیم گیری اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگه
دارم
_ سجادی که از استرس همینطور با سوویچ ماشین بازی میکرد پرید وسط
حرفمو گفت:
خانم محمدی اگه بعد از یک هفته فکر کردن جوابتون منفیه خواهش
میکنم بیشتر فکر کنید
من تا هر زمانی که بگید صبر میکنم
_ خندیدم و گفتم: مطمئنید صبر میکنید شما همین االان هم صبر نکردید
من حرفمو کامل بزنم
معذرت میخوام خانم محمدی
- در هر صورت من مخالفتی ندارم...