انسان در اثر وسوسہ هـاے شیطان،
تصور میڪند ڪہ دائم الذڪر بودن دشوار است،
اما بہ تدریج مے فهـمد ڪہ نهـ، مشڪل نیست.
با دیگران حرف مے زند،اما دلش پیش خداست.
تمرین ڪنیم...
#دلمون_پیشهـ_خدا_باشهـ
آیتالله بهـجت(ره)
🕊 #ختم_دعاے_الهـے_عظم_البلا
چهـل شب باقے موندہ تا شب میلاد حضرت ولے عصر(عج)،هـرشب بہ نیت سلامتے و فرج آقا،و دفع بلا وبیمارے #کرونا باهـم دعاے فرج و قرائت میڪنیم
التماس دعا🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 🎊 #عیدتون_مبارک 🎊 』
🎥 نقارههای حرم مطهر رضوی میلاد فرزند علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را بشارت دادند
#امام_جواد 💕
مداحی آنلاین - اومده فصل شیدایی - بنی فاطمه.mp3
12.43M
『 ♡ #بہ_وقت_مولودے 🎧 ♡ 』
🍃🌸 #میلاد_امام_جواد(ع)
اومده فصل شیدایی
حال ما شد تماشایی
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👏 #سرود
『 #اطلاع_رسانی 📣 』
مخاطبان گرامی:
خبری پیرو ابتلای #حاج_مهدی_رسولی به بیماری کرونا و درگذشت ایشان منتشر شده است
این خبر کذب میباشد و ایشان در سلامتی کامل به سر میبرند.
برنامه قرار عاشقی هرشب از ساعت۲۰
از صفحه اینستاگرامی #هیئت_ثارالله_زنجان
instagram.com/sarallah_zn.ir
#پیشنهاد_پروفایل
🏷[پیامبر خدا فرمودند ] :
هر کس ندای استغاثهی مسلمانے را
بشنود و پاسخ نگوید،مسلمان نیست...
🔺️امروز مسلمانان بی پناه هند را زنده به گور می کنند و هیچ دستگاه دیپلماسی و نهاد حقوق بشری ، صدایش در نمی آید!
#کشتار_مسلمانان_را_متوقف_کنید
『 رُوضَةُ الحُسيݧ 』
『 #خبر_رسانی 💬』 3نفر از شهدای امشب حزبالله که توسط ارتش تروریست پرور ترکیه به شهادت رسیدند پ.ن:
『 #توئیت 💬 』
👤 توییت استاد #رائفی_پور درباره وحشی گری های اردوغان:
از جنایات و وحشیگری های #اردوغان و نظامیان عثمانی در برخورد با اسرای سوری و سواستفاده از مهاجران تعجب کرده اید؟
نسخه پیشین همین وحوش ، اجداد مظلوم ما را در تبریز و خوی به نام اسلام و خلافت عثمانی به خاک و خون کشیدند.
『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
Ziyarat-Ashura.mp3
15.25M
🥀 『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🎤 #اباذر_حلواجی
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_نهم
مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه
از شلوغی خونه به سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولین
روزی که سجادی اومد تو اتاقم افتادم و لبخند به لبم نشست
سجادی نه، حاالا دیگه باید بگم علی
درسته که از آینده میترسم اما احساس میکنم با علی میتونم این ترسو از
بین ببرم
غرق در افکارم بودم که یدفعه....
بابا وارد اتاق شد
به احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدی
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پایین و گفتم: الان آماده میشم
- باشه حاالا بیا بشین کارت دارم
چشم
- اسماء جان بابا اگه تا الان نیومدم پیشت و درمورد انتخابی کردی نظری
بدم یا باهات حرف بزنم واسه این بود که اطمینان داشتم دختری که من
تربیت کردم عاقلانه تصمیم میگیره و خانوادشو روسفید میکنه.
الان میخوام بهت بگم بابا من تا آخر پشتتم اصلا نگران نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
- چقد زود بزرگ شدی بابا
بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریه نمیدونم اشک شوق بود یا
اشک غم
- اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء من فکر کردم بزرگ شدی داری مثل
بچه ها گریه میکنی
_ پاشو پاشو آماده شو الان از راه میرسن...
کمدمو باز کردم یه مانتوی سفید با روسری گلبهی که مامان بزرگ از مکه
آورده بودرو سر کردم
با یه چادر سفید با گلهای ریز صورتی
زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علی با مامان و باباش و خواهرش جلوی در وایساده بودن
یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنش بود
یه دسته گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و به سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صدای یا الله های آقایون رو میشنیدم
استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیرون
مامان همراه با مامان بزرگ اومدن تو اتاق
مامان بزرگ بغلم کردو برام "لا حول والقوه الاباالله" میخوند
مامان هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسینم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علی زیر زیرکی نگاهم میکرد
از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکون میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
بزرگتر ها مشغول تعیین مهریه و مراسم بودند
مهریه من همونطور که قبلا به مادرم گفته بودم یک جلد قرآن چندشاخه
نبات و ۱۴سکه بهار آزادی بود
سفر کربلا و مکه هم به خواست خانواده ی علی جزو مهریم شد
همه چی خیلی خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبه ی محرمیت خونده
بشه تا اینکه بعدا مراسم عقد رو تعیین کنن.
بعد از رفتنشون هر کسی مشغول نظر دادن راجب علی و خانوادش شد
بی توجه به حرفهای دیگران دست گل رو برداشتم گذاشتم تو اتاقم
مثل همیشه اتاق پر شد از بوی گل یاس شد
احساس آرامش خاصی داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامان اینا آماده جلوی در منتظر من بودن تا بریم
محضر
چادرم رو سر کردم و رفتم جلوی در
اردلان در حال غر زدن بود:
- اسماء بدو دیگه دیر شد الان میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشین و گفتم:ایشاالا قسمت شما
- خندید و گفت :ایشاالا ایشاالا
_ علی جلوی محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوی محضر پارک کردو ازمون خواست پیاده شیم
علی با دیدن ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور که لبخند به لب داشت
به نشونه سلام خم شد
_ اردلان خندید و گفت ببین چه پاچه خواری میکنه هیچی نشده
محکم زدم به بازوش و بهش اخم کردم.
اردلان دستمو گرفت و از ماشین پیاده شدیم
مامان و بابا شونه به شونه ی هم وارد محضر شدن
منو اردلان هم با هم، علی هم پشت ما...