محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_هشتم کمتر گذرم میافتد به
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_نهم
می کردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون میرود ،تا به حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم مستأصل شده بودم و فقط نماز میخواندم حاج آقا گفت: «چمدونت رو ببند!» اما نمی توانستم حس از دست و پایم رفته بود.
خواهر کوچک محمد حسین وسایلم را جمع کرد قرار بود ماشین بیاید دنبالمان در این فرصت تندتند نماز میخواندم داشتم فکر میکردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت: ماشین اومد!»
به سختی لباسم را پوشیدم توان بغل کردن امیر حسین را ،نداشتم یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین
انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت نمیدانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت هی میپرسیدم چرا هر چی میریم تموم نمیشه؟»
حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که الان چه وقت دستشویی رفتنه ؟ لب هایم می لرزید و نمی توانستم روی کلماتم مسلط شوم میخواستم نذرکنم، شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد. مغزم کار نمیکرد
ختم ،قرآن نماز مستحبی ،چله ،قربانی، ذکر، به چه کسی؟ به کجا؟ میخواستم داد بزنم
قبلاً چند بار میخواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت: «برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری کار درستی نیست وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا می فرستی که دیگه نذر نداره هم میخوای بدی هم می خوای ندی؟
میگفتم :درسته که چمران شهید شد وبه آرزوش رسید ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد زیر بار نمی رفت میگفت ربطی نداره!» جمله شهید.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_نهم می کردم زخم و زار
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد
آوینی را میخواند شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون در بیاد.
هر وقت به سایز این لباس تک سایز در اومدی پرواز میکنی مطمئن باش. نمیخواست فضای رفتن را از دست بدهد میگفت :همه چی رو بسپار دست خدا پدر و مادر خیر بچه شون رو میخوان خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره!
حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمی فهمیدند با خودشان حرف میزدند گریه میکردند آن قدر دستانم می لرزید که نمی توانستم امیر حسین را بغل کنم، مدام
میگفتم :خدایا خودت درست کن اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست میشه
نگران خونریزی محمد حسین بودم حالت تهوع عجیبی داشتم، هی عق میزدم نمیدانم از استرس بود یا چیز دیگر حاج آقا دلداری ام می داد و میگفت: گفتن
زخمش سطحیه با هواپیما آوردنش ، فرودگاه احتمالاً باهم میرسیم بیمارستان باورم شده بود
سرم را به شیشه تکیه دادم صورتم گر گرفته بود میخواستم شیشه را بدهم ،پایین دستانم، یاری نمیکرد چشمانم را بستم چیزی مثل شهاب از سرم رد شد انگار در چشمم لامپی روشن کردند یک نفر در سرم دم گرفت
شبیه صدای محمد حسین...
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین / دست و پا می زد حسین / زینب صدا میزد حسین
بغضم ترکید میگفتم: خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم بی هوا یاد مادرم افتادم یاد رفتارش در این گونه مواقع یاد روضه خواندن هایش هر موقع مسئله ای پیش میآمد برای خودش روضه میخواند.
دیدم نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم وصل کردم به روضه ارباب.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد آوینی را میخواند شهادت لبا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_یکم
نمیدانم کجا بود باید ماشین را عوض میکردیم دلیل تعویض ماشین را هم نمیدانم حاج آقا زودتر از ما پیاده شد جوانی دوید جلو، حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت :«تسلیت میگم نفهمیدم چی شد اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا یک حلقه از آقایان
دوره اش کرده بودند پاهایش سست شد و نشست نمیدانم چطور از بین نامحرمان رد شدم جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم نگاهش را از من دزدید به جای دیگری نگاه میکرد با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم .
برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم چه برسد به اینکه بخواهم داد ،بزنم ،گفتم به من نگاه کنید اشکهایش ریخت پشت دستم خیس شد با گریه داد :زدم مگه نگفتین مجروح شده؟ نمیتوانست خودش را جمع کند.
به پایین نگاه میکرد مردهای دور و بر نمیتوانستند کمکی کنند فقط گریه میکردند دوباره داد زدم مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی میگن؟»
اشکش را پاک کرد، باز به چشمهایم نگاه نکرد و گفت منم الان فهمیدم نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگهای جدول و گریه کردم روضه ،خواندم همان روضه ای که خودش در مسجد رأس الحسین ام برایم خواند: من میروم ولی جانم کنار توست
تا سالهای سال شمع مزار توست عمه جانم عمه جانم عمه جان قدکمانم
عمه جانم عمه جانم عمه جان
نگرانم عمه جانم عمه جانم عمه جان مهربانم......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_یکم نمیدانم کجا بود باید
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_دوم
انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم بدنم شل ،شد بی حس بی حس احساس میکردم یکی آرامشم ،داد.
جسمم توان نداشت ولی روحم سبک شد ما را بردند فرودگاه کم کم خودم را جمع کردم بازیها جدی شده بود یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که تو هم همین طور محکم باش!
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم کلی آدم منتظرمان بودند شوکه شدند از کجا با خبر شده ایم. به حساب خودشان میخواستند نرم نرم به ما خبر بدهند
خانمی دلداری ام میداد بعد که دید آرام نشسته ام، فکر کرد بهت زده ام.
هی میگفت: «اگه مات بمونی دق میکنی گریه کن جیغ بکش داد بزن با دو دستش شانه هایم را تکان میداد یه چیزی بگو
گفتند: «خانواده شهید باید .برن شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فرداشب می آریم از کوره در رفتم یک پا ایستادم که بدون محمد حسین از اینجا تکون نمیخورم هر چه عزو جز ،کردند به خرجم نرفت زیر بار نمی رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم میگفتم قرار بود باهم برگردیم می گفتند شهید هنوز تو حلب توی فریزه»
گفتم: «میمونم تا از فریز درش بیارن!» گفتند پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن توی اون هواپیما یخ می زنی!
اصلاً زن نباید سوارش بشه همه کادر پرواز مرد هستن! میگفتم این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم
مرتب آدمها عوض میشدند.
یکی یکی می آمدند راضی ام کنند وقتی یک دندگی ام را می دیدند دست خالی بر می گشتند. آخر سر خود حاج آقا آمد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_دوم انگار همه بی تابی و
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_سوم
گفت: بیا یه شرطی با هم بذاریم تو بیا بریم من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمد حسین تنها باشی!
خوشحال شدم گفتم: «خونه خودم هیچ کسم نباشه!» حاج آقا گفت: «چشم!»
داخل هواپیما پذیرایی آوردند. از گلویم پایین نمی رفت، حتی آب هنوز نمیتوانستم امیر حسین را بگیرم نه اینکه نخواهم، توان نداشتم.
با خودم زمزمه کردم: «الهی بنفسی انت! آفریننده که خودِ تو بودی، نمیدونم شاید برخی جونها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی، ارزشمندتر از بقیه
خلق کردی که خودت خریدارشون میشی
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم در پارکینگ خانه پاهایش جلو نمی آمد. اشک از روی صورتش میغلتید اما حرف نمی زد نه ،او همه انگار زبانشان بند آمده بود.
بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین ،برگردم ولی چه برگشتنی
میگفتند: بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه!» داد و فریاد راه نمی انداختم گریه هم نمیکردم نمیدانم چرا ولی آرام بودم حالم بد شد سقف دور سرم چرخید چیزی نفهمیدم از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم حدس زدم بیهوش شدهام.
یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود شب سختی بود همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم رفتم داخل اتاق در را بستم امیر حسین را سپردم......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_سوم گفت: بیا یه شرطی با
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
دست مادرم .حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و میخواستم تنها باشم بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم وای خدای من چقدر پیام فرستاده بود!
یکی یکی خواندم بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم
جنگ چیز خوبی نیست مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری
شق ،القمری معجزه ای تکه ماه / لاحول ولاقوة الابالله خندیدی و بر گونه تو چال افتاد از چاله درآمد دلم افتاده به چاه دوستت دارم بگو این بار باور کردی
عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است!
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست / آنجا که باید دل به دریا زد
همین جاست
تو نیم دیگر من نیستی تمام منی
تنها این را میدانم که دوست داشتنت لحظه لحظه لحظه زندگی ام را
میسازد و عشقت ذره ذره ذره وجودم را
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا که من هرگز
طاقت گریه ات را ندارم
بهش قول دادم قبل ،از ،رفتن خیالم را راحت کرده بود گفت :قبلش که نمیتونستم از تو دل بکنم چه برسه به حالا که امیر حسینم ،هست اصلاً نمیشه مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد خیلی تکرار.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_چهارم دست مادرم .حوصله ه
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
میکرد اگه شهید نشی می میری!
ولی نه به این زودی غبطه خوردم آخرین پیامهایش فرق میکرد نمیدانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری هیئت سیار دارم روضه های گوشی ام...
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است / سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت
وقتی میمیرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الاحسین / ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین
پیامم به دستش نمیرسید. نمیدانستم گوشی اش کجاست، ولی برایش نوشتم: «نوش جونت دیگه ارباب خریدت دیدی آخر مارک دار شدی!»
هیچ وقت به قولش وفا نکرد نمیدانم دست خودش بود یا نه. می گفت: «۴۵ روزه بر میگردم اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز بر میگشت
بار آخر بهش گفتم تا رکورد صد روز رو نشکنی ظاهراً قرار نیست برگردی گفت: «نه»، مطمئن باش زیر صد نگهش میدارم این یکی را زیر قولش نزد
روز نودونهم ،برگشت ولی چه برگشتنی
همان طور که قول داده ،بود یکشنبه برگشت اجازه ندادند بیاورمش خانه وعده دو ساعت دیدار شد نیم ساعت روی پایم بند نبودم برای دیدنش از طرفی نمیدانستم قرار است با چه بدنی روبه رو شوم میگفتند: برای اینکه از زخمش خون ،نیاد بدن رو فریز کردن اگه گرم ،بشه شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_پنجم میکرد اگه شهید نشی
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_ششم
گفتند: «بیا معراج !» حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم از طرفی نگران بود حالم بد شود گفتم :مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشین من
حالم خوبه
خیالم راحت شد سر به بدن داشت آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید شود. پیشانی اش مثل یخ بود به به زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی
نوش جونت حقت بود
اول از همه ابروهایش را مرتب کردم دوست داشت. خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش میکردم خوابش میبرد
دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیر حسین بازی میکرد میخندید نکش! میدونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!»
یک سال هم نشد مشمای دور بدن را باز کرده بودند بازتر کردم دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود
از من پرسیدند: «کربلا و مکه که رفتید لباس آخرت نخریدید؟»
گفتم: «اتفاقاً من چند بار گفتم ولی قبول نکرد میگفت من که شهید میشم شهیدم که نه غسل داره نه کفن ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند میخواستم
بدنش را خوب ببینم سالم سالم بود فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود وقتش رسیده بود همه کارهایی را که دوست داشت انجام دادم همان وصیتهایی که هنگام بازی هایمان میگفت راحت کنارش زانو زدم امیر حسین را نشاندم روی سینه اش درست همان طور که خودش میخواست بچه دست......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_ششم گفتند: «بیا معراج
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
انداخت به ریشهای بلندش یا زینب چیزی جز زیبایی نمیبینم.
گفته بود: «اگه جنازه ای بود و من رو دیدی اول از همه بگونوش جونت بلند بلند میگفتم نوشجونت! نوش جونت!»
میبوسیدمش می بوسیدمش میبوسیدمش این نیم ساعت را فقط بوسیدمش بهش میگفتم بی بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد در اولین لحظه بوسیدش... سلام منو به ارباب برسون!»
به شانه هایش دست ،کشیدم شانه های همیشه گرمش سرد سرد شده بود.
چشمش باز شد حاج آقا که آمد فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا
راست شدن باز شده آن قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم
بازکردنش نشدم .
حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد. آمدند که باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه نمی توانستم دل بکنم بعد از ۹۹ روز دوری نیم ساعت که چیزی نبود باز دوباره گفتند پیکر باید فریز بشه!
داشتم دیوانه میشدم هی که میگفتند ،فریز فریز فریز بلند شدن از بالای سر ،شهید قوّت زانو میخواست که نداشتم حریف نشدم تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند زیر لب گفتم یا زینب باز خدا رو شکر که جنازه رو میبرن نه من روا
بعد از ،معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم موقع تشییع خیلی سریع حرکت میکردند پشت تابوتش که راه میرفتم زمزمه میکردم ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود این تک مصراع را تکرار میکردم و نمی توانستم
به پای جمعیت برسم......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_هفتم انداخت به ریشهای بل
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
،فردا صبح در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبرة الشهدا تشییع شد.
همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند یاد شب عروسی افتادم، قبل
از اینکه از تالار برویم ،خانه رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک
مداح داشت روضه حضرت علی اصغر عام میخواند.
نمی دانستم آنجا چه خبر است شروع کرد به لالایی خواندن بعد هم گفت همین دفعه آخر که داشت میرفت به من گفت: من دارم میرم و دیگه برنمی گردم توی مراسمم
برای بچه ام لالایی بخون
محمد حسین نوحه رسیدی» به کرب وبلا خیره شو / به گنبد به گلدسته ها خیره شو / اگه قطره اشکی چکید از چشات / به بارون این قطره ها خیره شوه را خیلی میخواند و دوست داشت نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند.
یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود آمد که «اگه میخواین بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا خواهر و مادر محمد حسین هم ،بودند موقع سوار شدن به من گفت: «محمد حسین خیلی سفارش شما روپیش من کرده اونجا با هم عهد کردیم هر کدوم زودتر شهید شد اون یکی هوای زن و بچهاش رو داشته باشه
گفتم میتونین کاری کنین برم توی قبر؟
خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد آبان ماه بود و خیلی سرد باران هم نمنم میبارید وقتی رفتم پایین ،قبر تمام تنم مورمور شد و بدنم به لرزه افتاد همه روضه هایی را که برایم خوانده،بود، زمزمه کردم خاک قبر خیس بود و سرد گفته بود داخل قبر برام روضه بخون زیارت.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_هشتم ،فردا صبح در شهرک ش
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_نهم
عاشورا ،بخون اشک گریه بر امام حسین رو بریز توی ،قبر تا حدی که به خرده از خاکش گل بشه برایش خواندم همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال
قتلگاه میخواندند خیلی دوستش داشت
دل من بسته به روضه هات
جونم فدات میمیرم برات
پدر و مادر من فدات
چی میشه با خیل نوکرات
سر جدا بیام پایین پات
جونم فدات میمیرم برات
جونم فدات میمیرم برات
جونم فدات می میرم برات
صدای این گل پرپر از کجا آمده» نزدیک تر میشد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم اشک بر روضه امام حسین عالم باشد نه اشک از دست دادن محمد حسین.
هر چه روضه به ذهنم میرسید میخواندم و گریه میکردم دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من میگفت شما زودتر برو بیرون نگاهی به قبر انداختم باید میرفتم فقط صداهای درهم و برهمی میشنیدم که از من میخواستند بروم بالا اما
نمیتوانستم تازه داشت گرم میشد دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون
مو به مو همه وصیتهایش را انجام داده بودم درست مثل همان بازیها سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم
آقایی رفت پایین قبر در تابوت را باز کردند وداع برایم سخت بود ولی دل کندن سخت تر چشمهایش کامل بسته نمیشد میبستند دوباره باز میشد.
وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی ،قبر پاهایم بی حس شد کنار قبر ،زانو زدم همه.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_نهم عاشورا ،بخون اشک گری
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_نود
جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم همان که محرمها می پوشید.
چفیه مشکی هم بود. صدایم میلرزید به آن آقاگفتم :این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش خدا خیرش ،بدهد در آن ،قیامت با وسواس پیراهن را کشید روی تنش
و چفیه را انداخت دور گردنش
فقط مانده بود یک کار دیگر به آن آقا گفتم: شهید می خواست براش سینه .بزنم شما میتونید؟»
بغضش ترکید دست و پایش را گم کرده بود، نمی توانست
حرف بزند چند دفعه زد روی سینه اش بهش گفتم نوحه هم بخونید برگشت نگاهم کرد صورتش خیس خیس بود نمیدانم اشک بود یا آب باران پرسید چی بخونم؟
گفتم هر چی به زبونتون اومد گفت: «خودت بگو نفسم بالا نمی آمد انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتم: از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین دست و پا میزد حسین / زینب صدا میزد حسین سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان میخورد .برگشت با اشاره به من فهماند که همه را انجام دادم خیالم راحت شد پیش پای ،ارباب تازه
سینه زده بود.
پایان 🥀🥀🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
پایان داستان🌹
شادی روح شهدا صلوات🌹
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿