ـ دلداده ارباب
_
باهـَمبراےِظہورشدعـاکـُنیـم(؛
#روزِسیزدهم
#دعاےِفـرج
اهلِتغزل، اهلِعرفان، اهلِتفسیر..
هرچهنوشتندازطُ؛ آقا.. کمنوشتند:)
#علـیمولـامههمـهدنیـامه(:
یادمونباشھ☝🏻
شهداقبلازاینڪھجسمشونروراهے
میدونمینڪنن🍃
نفسشونروقربانےڪردن :)
الگو؎ماشهداهستنمگہنہرفیق؟!...💔
💫#تنها_میان_داعش💫
📚#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#نویسنده✍
#فاطمه_ولی_نژاد
ادامه.دارد...
﴿خواندݩهࢪقسمٺازرمـانتنهاباذڪر¹صلواٺ
بھنیٺتعجیڵدࢪفرجآقامجازمۍباشد
هدایت شده از •مــآه ِمــن•
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودتبخواهمنمادرمباهمونزانوهایپردردش
بیادحرمت
صدابزنه:
بویوناقربانابـوالـفـــضــل
اوزگوزیهقربانابوالـفضـل:)
#ماه_من 🌙✨
#دلداده_ارباب ✋🏻♥️
eitaa:@mohebane_hossin3
eitaa:@mahe_man118
هدایت شده از مُطلق | 𝐦𝐨𝐭𝐥𝐚𝐠𝐡
_video_to_mp3_full_converter_bot_2023-03-11-19-14-10.mp3
701.9K
همهیمَن؛ حُسین:))
ماه رمضونم که تموم شد..
و داریم توی ساعات آخرینش نفس میکشیم..
یعنی سال آینده هم توفیق ِ حضور توی مهمونی خدا رو داریم..؟! الله اعلم.
توی این ساعات ِ آخرین مارو از دعای خیرتون بینصیب نزارید.
التماسِدعایِفرج(:
هدایت شده از _نوارکاسِت
این سحر ،
حسِ اون امتحانی رو داره که عقب افتاده و یک روز فرجۀ بیشتر داریم.
حس جمعهای که شنبۀ فرداش مدرسهها بخاطر برف تعطیل شده.
ارائهای که براش آماده نبودی و وقتی رفتی سرکلاس متوجه شدی معلم نیومده.
سفری که بخاطر مرخصی تشویقیِ یهوییِ بابا یک روز طولانیتر شده.
حسِ کنسل شدن پرواز نجف-تهران.
وقت اضافۀ دربی ، وقتی تیم مورد علاقت هنوز گل نزده.
یا شایدم گلِ رامین رضاییان تو دقیقههای آخر بازیِ ایران-ولز.
حس برگشتن عزیزترین آدم زندگیت از کما وقتی میخواستن دستگاههارو ازش جدا کنن.
صادر شدن اجازۀ مامان برای شب خوابیدن خونۀ مادربزرگ و حس اینکه '' اره یکم بیشتر میتونی پیشش بمونی ''
حسِ امتیاز گرفتن حسنیزدانی تو ثانیه های آخر بازی
جاموندن از قطار وقتی هنوز دلتو از گرههای فرش حرم جدا نکردی.
حسِ تبدیل شدن دونههای بارون به برف تو روزای آخر اسفند.
اصلا هر حسِ خوب نود دقیقهایِ ممکن !
خلاصه خداجون ممنونم اجازه دادی یکمی بیشتر تو بغلت بمونیم.
- آخرین سحرِ رمضان ۱٤٤٤
#شرحیات