eitaa logo
ـ دلداده‍‌ ارباب
3.4هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
304 ویدیو
49 فایل
بسمك و قسم به گریه‌افلاک‌برفرزند‌لولاک ؛ یامَولای‌َ‌یا‌مَولای قال مَن‌جاءبالحسنة‌.. فلیسَ‌لی‌حسنة، فلیسَ‌لی‌‌حسنات الا‌بکاءالقتیل‌العبرات:) - اهلاوسهلافي‌موکب‌الحسين🤍⛓ ـ @Jozeeat [https://daigo.ir/secret/9227917693]
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 📚‌ به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت.... پدر ومادرم متوجه شدند من نیستم و کرده ام. بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی شده بودم که با همه ی قوانین می کند.... تابستان سپری می شد.... برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت... یک روز با تماس تلفنی کاوه غافلگیر شدم. ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستی‌مان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد... آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود... بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم گرفتم دوباره بروم... در و آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه یشهدای گمنام شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم. همان دختر دلنشین با همان کتاب کوچک مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد... انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید... کمی نزدیک تر شدم... احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود. چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم : _ سلام. سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و رویش را گرفت. ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند.... باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد. جواب سلامم را داد. گفتم : _ منو یادتون میاد؟ + نخیر. _ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین... + بله... یادم اومد. _ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد. + فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون. _ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم. صدایش ملایم و دلنشین بود.... کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم. دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم : _ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟ با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت : + چه سوالی؟ _ چرا میاین اینجا؟ انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد : + بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه ای دارن... بقیه ی حرفش را خورد و گفت: _"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار." اجازه نداد خداحافظی کنم. به سرعت دور شد... در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم. در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ ای از او نداشتم... همانجا نشستم... و از آن خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم... اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در قطعه ی شهدا نخواهم دید... ادامه.دارد...
✨ 📚 از لودگی جمع کلافه شده بودم. کردن و به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم : + فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش بگیره. من نه ازمشروب و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!! نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت : _ تربیت یاد بچت ندادی ؟ گفتم : + اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به میزنید نمی کردم. _ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی. پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند : _"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش." عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد... سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت : _"اینو بگیر. همین الان بخور." بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم : _"نمیگیریم." دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. بوی سیگارش داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت : _"بگیر! ... بخور!! " چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران و مستاصل شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیتو عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم... بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم : _"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه." در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. حالم بد بود. باران شدیدی می بارید. به سمت خانه ی محمد حرکت کردم. ماشینرا سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. نا امید شدم. برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... ادامه.دارد...
✨ 📚 پشت سر فاطمه حرکت کردم.. وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی روی زمین نشستیم. تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم. سرم را بلند کردم، مثل همیشه رویش را گرفته بود.گفتم : _ نمیدونم چقدر منو میشناسین ولی من از همون اولین باری که شما رو دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. احتمالا از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی بهشت زهرا برام افتاده بی خبرید. + نه، بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد. _ پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم. و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو پیش رو دارم. الانم همه ی دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنن. ولی من کوتاه نیومدم... و نمیام... + چرا انقدر پافشاری می کنید؟ شما که اصلا منو نمیشناسید! _ شاید شمارو خوب نشناسم ولی محمد رو که میشناسم. میدونم حتما شما رو هم مثل محمد خوب کردن. بعلاوه اینکه توی همون چند برخورد از و به خیلی چیزا پی بردم. البته شاید پیش خودتون فکر کنین اینا همش توجیه و بهانه ست ولی به قول محمد «بعضی چیزا توضیح نداره، حس کردنیه...» + متوجهم. تمام مدت زمین را نگاه می کرد و سعی داشت مختصر حرف بزند. چیزی نگفت و هردو سکوت کردیم. کمی گذشت، گفتم : _ خانواده ی من مذهبی نیستن. به همین دلیلم وقتی فهمیدن من چه کسی رو انتخاب کردم باهام کردن. بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشمو می کنم راضیشون کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید کوچکترین آسیبی به شما وارد بشه. من به همه گفتم که از این کوتاه نمیام ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم . شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا... با من همراه میشین؟ + مخالفت محمد و مادرم بخاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون بیفته، نگرانیشونم بخاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده ی شما تحت فشار قرار بگیرم. ولی من هیچ شناختی از شما ندارم. البته حرف های محمد برای من همیشه بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست. _ هرکاری که فکر می کنید لازمه بگید تا انجام بدم. + مدتی صبر کنید. _ چشم. همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت. کمی فضا را عوض کردم و گفتم : _ راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه. من اتفاقی چند خطشو خوندم. + بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید. محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود. فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم : _ خب خدا رو شکر محمد حرف نگفته ای باقی نذاشته. با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت : + اگه سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون. _ نه، حرفی نیست. منم به حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم، اما بدونین برای رسیدن به هدفم از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم. + ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتید. بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم. پس از اینکه دقایقی در جمع نشستیم اجازه ی مرخصی گرفتم.. و با بدرقه ی محمد از در خانه‌ بیرون آمدم... ادامه.دارد....
✨ 📚 همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد.... بعد از مدتی در را باز کرد، قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت : _ نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش. + ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم. _ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست... کــــه آشنـا سخــن آشنـا نگـــــه دارد این زیباترین جوابی بود.که میتوانستم بشنوم.نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم : + داره دیرم میشه. اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم. _ برید، خدا پشت و پناهتون. + خداحافظ... _ خدانگهدار. در را به آرامی بست... سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان همانجا متوقف می شد. این سخت ترین خداحافظی زندگی ام بود... نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم. پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم. وارد سالن ترانزیت شدم. قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم... وقتی پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم : «پدر جانم، بازهم سلام. این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده. این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم کنند،.. اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با پر نمی شود. بابا جان؛ دوست محمد، امروز و بدون خانواده اش به خواستگاری ام آمد. مادر مثل همیشه به محمد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود... اما محمد تمام دیشب را نگران بود... چند وقتی می شود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند. محمد می گوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا عاشقم شده. همان روزی که آمده بودم... و قبر به قبر را جستجو می کردم... فقط خدا می داند که چقدر گرفته بود،.. چقدر گشتم... آمده بودم تا شاید پیدایت کنم.. و سر به زانوی دلتنگی ام را زار بزنم. چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم... حتی قَسَمت دادم که ای از خودت بدهی! همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد... محمد می گوید رضا را خوب بلد است. میگفت باب دوستی را بینشان باز کرده ای... وقتی که میخواست درباره ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که به خوابش رفتی و گفتی " سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..." بابا جانم، ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به پدرش است.... مادر می گوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند... دلش نمیخواهد با این ازدواج شود. محمد نگران من است که مبادا بعد ها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم. اما اگر صلاح مرا در این ازدواج می بینی، من حرف توام. اگر سعادت من در این وصلت است، اجازه اش را صادر کن. من نمیدانم او کیست. نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته. اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا ام باشد... از تمام این حرف ها که بگذریم، بازهم می رسیم به . بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست. هروقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمی دهد. بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید. یادت هست چقدر ذوق می کردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم می آوردی؟ یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟ یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟ یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟ و تو چقدر از دیدن اشکهایم غصه خوردی. بعدش هم قول دادی یکی مثل همان را دوباره برایم بخری. بابای مهربانم تو که راضی نمی شدی من حتی قطره ای اشک بریزم، حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بسته ای؟ کاش امشب دستت را از آسمان دراز کنی و دخترک دلتنگت را نوازش کنی... دوستت دارم... . » ادامه👇
✨ 📚 فاطمه سکوت را شکست و گفت : _ من با زندگی کردن توی انگلیس مشکلی ندارم. همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت : _ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر ؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره! فاطمه گفت : _ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم. عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت : _ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر عاقله و بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین. با صدای آرام گفتم : _ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه. آه عمیقی کشید و گفت : _ خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن. گفتم : «چشم» و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم. وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود... اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت. دو سه روزی گذشت.. تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد. بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم. تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی محرمیت بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل و شیرینی خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم. این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود... خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم، خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند. با فاصله کنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم. باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام... ادامه.دارد...