✅ رمان بی پروا تا خدا
#قسمت_نوزدهم
👈 صدای اذان ، صدای عجیبی نبود ، اما خیلی وقت بود که نشنیده بودم ، ناخودآگاه با شنیدن این صدا ، یاد خونه ی مادربزرگم افتادم ، آخرین باری که این صدا رو شنیده بودم اون جا بود ، نه اینکه نمی شنیدم ولی دوست نداشتم بهش توجه کنم ، بر خلاف الان ، انگار توی این چند روز یه حسی میخواست منو به اون روزای خوب و پر آرامش ببره ...
👈 برام آب قند آورد و نشست روی سجاده اش ...
- دخترم این شربتو بخور تا یکم رنگ و روت برگرده ، بعدشم بلند شو به سر و صورتت آب بزن تا یکم به خودت بیای ...
با لبخندی که انگار به لباش دوخته باشن اینو گفت و سجاده اش رو توی ایوان پهن کرد و شروع کرد به نماز ، نمازش رو با آرامش میخوند ، نمی دونستم چرا نمی خواستم ازش چشم بردارم ، خوب می تونستم آرامشی که از نماز خوندن به دست میاورد رو تو چهره اش ببینم ولی هیچ وقت نفهمیدم خم و راست شدن و گفتن اون کلمات به یه زبان دیگه در مقابل خدایی که حتی دیده نمیشه چه مفهومی داره ؟
👈 یاد اون روزی افتادم که مادربزرگم برام یه جانماز و یه چادر گل گلی دوخته بود...
(- ماشاالله هزار ماشاالله نوه گلم برا خودش خانمی شده ، بیا رهای من ، بیا این چادر رو سرت کنم اینو خودم برات دوختم ، دیگه کم کم باید تو هم نماز یادبگیری و بخونیش .
+ ولی عزیز جون من که بلد نیستم...
- خودم یادت می دم عزیزم...
👈 به من میگفت : آدما برای این که بزرگ بشن نیاز دارن به یه نفر که بتونن حرف دلشون رو باهاش بزنن ... همه حرفاشون رو ، و اون ، کسی جز خدا نیست ، بعد هم چادر رو سرم کرد تا نماز خوندن رو یادم بده ، منم با ذوق و شوق آماده شدم تا یه کار جدید رو یاد بگیرم ، آخه عاشق تجربه ی کارای جدید بودم ، ولی اون خوشی زیاد دوام نیاورد وقتی مادرم منو دید سریع اون چادر رو از روی سرم برداشت و رو کرد به عزیز جون ...
+ آخه این چه کاریه که داری میکنی مادر من ؟ رها هنوز بچه ست ، الان برای این کارا خیلی زوده ، انقدر سخت گیری نکنید ، من خودم هر وقت لازم بود بهش یاد میدم... بعد هم دست منو گرفت و از اتاق بیرون برد... برگشتم و نگاهم رو دوختم به عزیز... لبخند تلخی بر لب داشت و می شد اشک رو تو آیینه چشماش حس کرد )
👈 اون موقع خیلی دوست داشتم نماز خوندن رو یاد بگیرم ، اما مادرم هیچ وقت بهم یاد نداد ، نماز : سر خم کردن به کسی که اصلا منو نمی دید و انگار بین این همه آدم گمم کرده بود ، چرا صدامو نمی شنید ؟ اصلا چرا باید شاهد این همه بدبختی ها باشه و دست روی دست بذاره ؟ این همه فقر و فحشا و بدبختی و فلاکت خبر از خدایی می دادند کاری جز نگاه کردن نداره ...
👈 توی افکارم غرق شده بودم که با صدای فاطمه خانم ، اون زن میانسال لاغر اندام به خودم اومدم...
- من نمازم رو خوندم ، جانمازم رو جمعش نمی کنم ، اگه خواستی بیا سر جای من و نماز بخون...
این دومین باری بود که یه نفر داشت منو به این کار دعوت میکرد ، وقتی اینو شنیدم اخمام رفت تو هم ، فهمید که اهل نماز نیستم ، به روم نیاورد ، بلند شد و به طرف آشپزخونه به راه افتاد ...
-من میرم تا ناهار بار بذارم ، تو هم می تونی تو حیاط چرخ بزنی و به قناری ها دون بریزی ، اگر هم خواستی می تونی به من کمک کنی ، اینطوری هم حوصله ات سر نمیره و هم یه ذره بیشتر با هم آشنا میشیم...
اینو گفت و رفت تو آشپزخونه ، با اخلاقش تونسته بود اعتمادم رو جلب کنه ، آرامشی تو وجودش بود که تا این زمان تو هیچ کس غیر از عزیز جونم ندیده بودم ، راستی مگه گمشده زندگی من یه دل آروم نبود ؟ همونی که الان داشتم تو وجود این زن ساده می دیدمش ، زنی که منو مدام یاد مادربزرگم می نداخت ، این دو نفر چقدر شبیه هم بودن...
آروم به سمت در قدم برداشتم... وسط
👈 راه دوباره چشمم خورد به اون سجاده ، روی سجاده یه تسبیح بود ، یه تسبیح شبیه به تسبیحی که مادربزرگم داشت ، یه تسبیح فیروزه ای ، پاهام نمی خواست راه بره ، با دیدن هر دانه تسبیح خاطره ای شیرین توی ذهنم جا باز می کرد ، جیغ و داد بچه ها و آب بازی های اون دوران و بوی حلواهای مادر بزرگ مستم کرده بود ، احساس کردم دوباره تو خونه ی مادربزرگم هستم ، نگاهم افتاد به قرآن کنار سجاده ، دستم رو بردم طرفش و برداشتمش ، طبق عادت بچگیام لای قرآن رو باز کردم ، بوی یاس... بوی گلی که مادربزرگ خشک میکرد و لای قرآن میذاشت... چقدر خوب بود اگه میشد دوباره به اون دوران برگردم ، خیلی دوست داشتم گریه کنم ، خیلی دوست داشتم با یکی درد دل کنم ، هر لحظه ممکن بود بغضم با کوچکتری حرفی سر باز کنه ...
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466
✅ رمان بی پروا تا خدا
#قسمت_بیستم
- این قرآن قدیمی مال پسرم بود ... خبری از جنازش نشد فقط وسایلشو آوردن برام ، دوستاش می گفتن خیلی سعی کردن جنازه رو برگردونن ولی حجم زیاد آتش دشمن اجازه هیچ کاری رو بهشون نمی داد ، برگشته بودن و محمد علی من با سیصد و سیزده نفر دیگه مونده بودن چند ماه بعد که منطقه رو پس گرفته بودن بخاطر جزر و مد آب هیچ خبری از شهدا نبود ، انگار زهرایی شده بودن ،
داشت در مورد پسرش حرف می زد ، پسری که نبودش می تونه بزرگترین داغ دل یه مادر باشه ، ولی این زن چقدر آروم بود و داشت داستان مردن پسرش رو تعریف می کرد ، یعنی مادری بلد نبود !؟ زنی که برای غریبه داشت مادرانه ها خرج می کرد نمی تونست مادری بلد نباشه .
- دخترم بازم نمی خوای چیزی بگی ؟
همین جمله بس بود که بغضم از اسارت گلوی خسته ام آزاد بشه و شانه های فاطمه خانم رو طلب کنه...
براش گفتم ، از بدبختی هام ، از بیچارگی هام ، از تنهایی هام ، از مادری که مادری بلد نبود و پدری که پدری ، گفتم و اشک ریختم ، بدون اینکه کلمه ای بگه فقط گوش داد و سرم رو نوازش کرد ، احساس میکردم عزیز جونم بود که داشت سنگ صبوری می کرد...
- خدا بزرگه دخترم ، تو خدا رو داری ، خدایی که صداتو می شنوه ، و از حرف های ناگفته ات با خبره...
+-ولی کدوم خدا ؟؟؟ خدایی که حتی یه روز با دل آروم از خواب بیدار شدن رو برام زیاد می دید ؟ خدایی که منو تو دستای پدر و مادری انداخته بود که دخترشون گم شده بود و اونا هم بی خبر مشغول پول درآوردن بودن ؟ و خدایی که منو تا دم مرگ برد و همه سرمایه ام رو می خواست ازم بگیره ؟ این خدا از کدوم حرفای ناگفته ام با خبر بود ؟ منی که دلم لبریز بود از حرفای ناگفته ...
👈 می گفتم و گریه می کردم ، با صدای بلند داد می زدم ، پس کو این خدا ؟ چرا نمیبینمش ؟ چرا حاضر نیست از آسمون بیاد پایین و درد زمینی بودن رو بکشه ؟ چرا از اون تخت پادشاهیش دل نمیکنه و نمیاد اینجا تا حال و روز من رو ببینه ؟
- آروم باش عزیزم ، من بهت میگم خدا کجاست...
👈 داشتم بلندد گریه می کردم و عقده چندین ساله ام رو خالی می کردم ، سرمو تکیه داده بودم به شونه هاش و صورتشو گذاشته بود روی سرم ...
- خدا همینجاست. همین جا کنار تو ، خدا هر لحظه کنارته ، از زمانی که به دنیا اومدی کنارت بوده و حتی یه لحظه هم چشم ازت برنداشته ، خدا کسیه که هر لحظه داره تو رو با اسمت صدا میزنه تا بهش نگاه کنی ...
👈 هم صداش آرامش بخش بود و هم حرفاش ، با دستش منو نوازش میداد ، با صدای در به خودم اومدم و سریع اشک هام رو پاک کردم ، بوسه ای بر پیشونی ام زد و بلند شد و رفت تا در رو باز کنه ...
- یا الله ... یا الله
امیرعلی بود ، فاطمه خانم با یه لبخند گرم به سمتش رفت ...
_ سلام بر آقا امیرعلی ، امیر دل مامان...
👈 صورت امیرعلی با شنیدن این جملات از خجالت سرخ شد و با صدای آروم طوری که کسی متوجه نشه گفت ...
- مامان ، من چند بار بگم این جمله رو در مورد من نگو...
👈 صداش رو آروم تر کرد و ادامه داد ، مخصوصا جلوی یه غریبه ..
😳👈 غریبه ! حق داشت یه غریبه ای که از دیشب تا الان به قول خودشون مهمونشون بود ، مهمون کاملا ناخوانده ، فاطمه خانم نگاهی به من انداخت و با لبخند و با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت ...
- در مورد رها خانم اینطوری صحبت نکن ، این دختر مهمون خداست و تا هر وقت خواست می تونه اینجا بمونه ...
👈 بعد از سال ها داشتم طعم مهربونی و احترام رو نه به خاطر پولم بلکه به خاطر خودم و انسان بودنم میچشیدم ، حسی نبود که بتونم قایمش کنم ، فاطمه خانم با همون لبخند همیشگی اومد به طرفم
- آماده شو تا با هم بریم یه جایی ، میخوام حال و هوات عوض بشه ..
+ کجا ؟
- جای بدی نمی برمت ، مگه میشه تا اینجا بیایی و از دریا بی بهره بمونی ؟ حاضر شو می برمت کنار دریا ، نهار رو اونجا می خوریم ، حالا هم بیا تو تا بهت یه لباس درست و حسابی بدم ،
لباس !؟ لباسی که مال خودم نبود و ازم می خواست که تنم کنم ، کاری که سر از تنم می بریدن محال بود این کار رو بکنم ، یه نگاهی به لباس تنم کردم همین هم مال یکی دیگه بود و اون شب با عجله برش داشتم ، همه چیزم مونده بود تو اون ویلای لعنتی...
👈 فاطمه خانم رفت توی خونه
یهو فکری مثل خوره افتاد به ذهنم ، قلبم داشت می ایستاد ، ترسی با تمام قوا به قلب مجروحم هجوم آورد ، موبایلم و کیفم مونده بود اونجا ، این یعنی اینکه هر لحظه باید منتظر باشم پلیس به اتهام قتل دستگیرم کنه ، چرا تا الان به فکرم نیومده بود ؟
- رها جان بیا دیگه ، منتظر چی هستی ؟
👈 پاهام سست تر از قبل شروع کرد به حرکت به سمت فاطمه خانم...
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466
✅ رمان بی پروا تا خدا
#قسمت_بیست_و_یکم
👈 بیا دخترم این لباس ها رو بپوش بریم یکم از این حال و هوا دربیای ، لباساتم بده بریزم تو رخت شویی تا تمیز شه ...
👈 لباس هایی که نمی دونستم مال کی بود ، اصلا نمی تونستم باور کنم یه روز مجبور بشم لباس یه غریبه رو بپوشم ، مثل اینکه تونسته بود اکراه رو از چشمام بخونه ...
- مال دخترمه چند دست لباس گذاشته تا وقتی میاد بپوشه ، نخواستم دلش بشکنه ، بی آلایشی و سادگی این زن وادارم می کرد چهره دیگه ای روی خودم بکشم و عادت هام رو مخفی کنم ...
👈 لباس را از دستش گرفتم و با لبخند کوچکی راهی اتاق شدم ، یه لباس بلند ، گرفتم جلوم و تو آینه براندازش کردم اندازه خودم بود ، مانتوی سورمه ای روشن و یک روسری سفید ، خودم رو توی آینه نگاه کردم و ناخوداگاه خنده ای رو لب هام شکل گرفت ولی زود دوام نیاورد و جاش رو به ترس و نگرانی داد ، نمی تونستم به شُک های گاه و بی گاه اون شب مسلط بشم ، جا موندن وسایلم تو اون ویلا می تونست منو متهم ردیف اول اون قتل ها کنه ، لعنت به تو مهرداد ، لعنت...
- رها خانم ، عزیزم پوشیدی لباس ها رو ؟
👈 غرق در افکارم بودم ..
+ بله پوشیدم ..
👈 درو باز کرد و تا چشمش بهم افتاد خنده ی رو لبش شکفته تر شد .
- ماشاالله هزار ماشالله خیلی بهت میاد ، الان دیگه شدی دخترم ، راستش یه ساله از دخترم بی خبرم ، به خاطر شغل شوهرش ازم دوره ...
+ اسم دخترتون چی بود ؟
- زهرا ، دو سال از امیر علی بزرگتره ،
اشاره ای به عکس قاب شده روی دیوار کرد ...
👈 این دوتا تنها یادگاری های محمد علی هستن ...
👈 چقدر این زن مهربون بود ای کاش این مهربونی ها رو از کسی که اسمش مادر بود هم می دیدم ، دلم محبت می خواست ولی نه محبت یه زن غریبه ، دلم مادر می خواست که دورم بگرده و قربون صدقم بره ...
👈 لباسم رو خودش تنم کنه و تو آغوشش بگیره ، دلم مادر می خواست که منو بفهمه ، راستی حالش طور بود ؟ یعنی نبودنم نگرانش نکرده ؟ نکنه دارن دنبالم می گردن ؟ حتما تا حالا فهمیدن و دنبالم می گردن ، نمی دونستم باید چیکار کنم ؟! خیلی درد آوره از اینکه نتونی رو خانواده خودت هم حساب باز کنی...
- مادر داری به چی فکر می کنی ، من رفتم تو هم بیا ...
به خودم اومدم ، خوب نبود بیشتر از این معطل من بشن...
- رهاا ، دخترم ..
+ اومدم...
از اتاق خارج شدم و خودمو به حیاط رسوندم ، دست و پاهام از ترس اینکه همه اینها برنامه ای برای تحویل من به پلیس باشه شروع کرده بود به سرد شدن ، چاره ی دیگری نداشتم مجبور بودم باهاشون همراه بشم ...
👈 سوار ماشین شدیم فاطمه خانم نشست کنارم و انگار که قراره راهنمای توریست باشه برام حرف می زد و جاهاش شهر رو نشونم می داد ، امیرعلی مسیرش رو کج کرد و بسوی دریا راه افتاد یکم دلم آروم گرفت و احساس امنیت کردم ...
👈 واقعا چرا اونا اینقدر به من اعتماد داشتن ؟
👈 امیرعلی که در طول مسیر چشماش فقط به جاده بود و ترجیح می داد از آینه عقب استفاده نکنه ، ما تو دانشگاه به این جور پسرا اُمّل می گفتیم ، راستی امل ها همشون انقدر محجوب بودن ؟ یا اینکه مثل گربه ای که دستشون به گوشت نرسیده باشه بودن و عقده هاشون رو خالی می کردن ؟
👈 نمی دونم امیرعلی از کدوما بود ولی هرچی بود آدم بدی نبود...
- می تونی بوی دریا رو حس کنی ؟
نگاهش کردم و دیدم با لبخندی کشیده بهم نگاه می کنه ، انگار اصلا این زن چیزی به نام غم تو وجودش نداشت...
+ آره ، صداش آدم رو آروم می کنه...
👈 کنار دریا رسیدیم چشم اندازی بی نهایت زیبا و هوای خوبی داشت ، فاطمه خانم کنار دریا زیرانداز کوچکی پهن کرد و فلاکس چای و میوه هم همراهش بود و دورهم نشستیم من و فاطمه خانم ، و امیرعلی با فاصله از ما نشسته بود ...
👈 فاطمه خانم از دوران جوانی اش و ازدواجش که حاصلش فقط محمد علی و دوتا نوه بود می گفت ، از گذشته های دور و نزدیک تعریف می کرد ...
👈 خاطراتی که نشان از گذشته تلخ و شیرینش می داد ، بعد از مدتی آروم شد ، شاید خواسته بود اجازه فکر کردن بهم بده تا وضعیتم رو روشن کنم ، با گفتن یه ببخشید بلند شدم و رفتم کنار آب دریا ، دوست نداشتم دریایی که مشهور بود به آرامش رو با وجودی متلاطم تماشا کنم ، سکوت عجیبی حکم فرما شده بود و غیر از جیغ صدای پرنده ی دریایی صدایی به گوش نمی رسید ..
👈 داشتم از شمال و زیباییهاش بیزار می شدم ، نمی تونستم بیشتر اینجا بمونم باید همین امروز بر می گشتم ...
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
#امام_حسین
#مناجات
چه میشود نگهی هم بما کنی اقا
مرا برای غلامی سوا کنی اقا
چه میشود که شبی هم میان خلوت خود
فقط بخاطر زهرا دعا کنی اقا
فراق تو همه درد است ای طبیب دلم
چه میشود که تو دردم دوا کنی اقا
گرفته ای زهمان روز ابتدا دستم
گرفته ای و محال است رها کنی اقا
بدان امید دهم جان که روز رستاخیز
میان آن همه من را صدا کنی اقا
چقدر گریه کنم من میان روضه ی تان
که زائر حرم کربلا کنی اقا
❤️ اللهم الرزقتا حرم ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466
سلام علیکم 🙏
وقت بخیر دوستان عزیز ❤️
از اینکه کانال چند مدت تعطیل بود عذر خواهم ... 🙏🌹
ان شاءالله فعالیت کانال را دوباره شروع میکنیم به حول و قوه الهی و کمک شما عزیزان❤️
امید است نوکر خوبی برای اقا صاحب الزمان ارواحنا له الفداه باشیم 🌹
کانال خودتون رو تبلیغ کنید و از مطالب کانال استفاده کنید 🙏
با تشکر خادم کانال❤️
@seyyd_hossein
❤️ السلام علیک یا حسن ابن علی ایها الزکی العسکری ❤️
🌹 يا اَبامُحَمَّدٍ يا حَسَنَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الزَّكىُّ الْعَسْكَرِىُّ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا و مولانا 🌹
🌺 اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَ قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا 🌺
❤️ يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ ❤️
سلام خدمت اعضای محترم 🙏
ضمن عرض خدا قوت و وقت بخیر 😊
☑️ پیشاپیش فرا رسیدن سالروز شهادت یازدهمین اختر تاب ناک امامت و ولایت امام حسن عسکری ( ع ) را به همه ی مسلمین جهان تسیلت عرض می نماییم .
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466
✅ به منظور برگزاری مراسم عزاداری و عرض تسلیت به حضرت حجت ابن الحسن ( ع ) جلسه ای تشکیل شده که امید است بزگواران در این مراسم شرکت به عمل آورند .
❤️ عزیزان میتوانند کمک های خود را به شماره زیر ارسال نمایند اجرکم عندالله ...
6037 9916 4349 5983
بانک ملی
سید حسین هوشیار کاظم زاده
✍ ایدی خادم کانال :
@seyyd_hossein
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466
آجرک الله فی مصیبتک یا صاحب الزمان ( عج ) 😔
✅ لطفا به زمان جلسه توجه داشته باشید 🙏
#ویژه_خواهران
ایدی خادم کانال :
@seyyd_hossein
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466
آجرک الله فی مصیبتک یا صاحب الزمان ( عج ) 😔
✅ لطفا به زمان جلسه توجه داشته باشید 🙏
#ویژه_برادران
ایدی خادم کانال :
@seyyd_hossein
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466
❤️ عرض سلام و ادب احترام ❤️
☑️ شهادت امام حسن عسکری ( ع ) را به همه شما عزیزان تسلیت عرض می نمائیم .
🙏🌹 ضمن تقدیر و تشکر از همه عزیزانی که در جلسه شرکت کردند و بانی خیر شدند ان شاءالله فردا هم جلسه منعقد میشود به همت شما عزیزان ...
🌹 اجرکم عند#الله🌹
ایدی خادم کانال :
@seyyd_hossein
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466