✅ رمان بی پروا تا خدا
#قسمت_بیستم
- این قرآن قدیمی مال پسرم بود ... خبری از جنازش نشد فقط وسایلشو آوردن برام ، دوستاش می گفتن خیلی سعی کردن جنازه رو برگردونن ولی حجم زیاد آتش دشمن اجازه هیچ کاری رو بهشون نمی داد ، برگشته بودن و محمد علی من با سیصد و سیزده نفر دیگه مونده بودن چند ماه بعد که منطقه رو پس گرفته بودن بخاطر جزر و مد آب هیچ خبری از شهدا نبود ، انگار زهرایی شده بودن ،
داشت در مورد پسرش حرف می زد ، پسری که نبودش می تونه بزرگترین داغ دل یه مادر باشه ، ولی این زن چقدر آروم بود و داشت داستان مردن پسرش رو تعریف می کرد ، یعنی مادری بلد نبود !؟ زنی که برای غریبه داشت مادرانه ها خرج می کرد نمی تونست مادری بلد نباشه .
- دخترم بازم نمی خوای چیزی بگی ؟
همین جمله بس بود که بغضم از اسارت گلوی خسته ام آزاد بشه و شانه های فاطمه خانم رو طلب کنه...
براش گفتم ، از بدبختی هام ، از بیچارگی هام ، از تنهایی هام ، از مادری که مادری بلد نبود و پدری که پدری ، گفتم و اشک ریختم ، بدون اینکه کلمه ای بگه فقط گوش داد و سرم رو نوازش کرد ، احساس میکردم عزیز جونم بود که داشت سنگ صبوری می کرد...
- خدا بزرگه دخترم ، تو خدا رو داری ، خدایی که صداتو می شنوه ، و از حرف های ناگفته ات با خبره...
+-ولی کدوم خدا ؟؟؟ خدایی که حتی یه روز با دل آروم از خواب بیدار شدن رو برام زیاد می دید ؟ خدایی که منو تو دستای پدر و مادری انداخته بود که دخترشون گم شده بود و اونا هم بی خبر مشغول پول درآوردن بودن ؟ و خدایی که منو تا دم مرگ برد و همه سرمایه ام رو می خواست ازم بگیره ؟ این خدا از کدوم حرفای ناگفته ام با خبر بود ؟ منی که دلم لبریز بود از حرفای ناگفته ...
👈 می گفتم و گریه می کردم ، با صدای بلند داد می زدم ، پس کو این خدا ؟ چرا نمیبینمش ؟ چرا حاضر نیست از آسمون بیاد پایین و درد زمینی بودن رو بکشه ؟ چرا از اون تخت پادشاهیش دل نمیکنه و نمیاد اینجا تا حال و روز من رو ببینه ؟
- آروم باش عزیزم ، من بهت میگم خدا کجاست...
👈 داشتم بلندد گریه می کردم و عقده چندین ساله ام رو خالی می کردم ، سرمو تکیه داده بودم به شونه هاش و صورتشو گذاشته بود روی سرم ...
- خدا همینجاست. همین جا کنار تو ، خدا هر لحظه کنارته ، از زمانی که به دنیا اومدی کنارت بوده و حتی یه لحظه هم چشم ازت برنداشته ، خدا کسیه که هر لحظه داره تو رو با اسمت صدا میزنه تا بهش نگاه کنی ...
👈 هم صداش آرامش بخش بود و هم حرفاش ، با دستش منو نوازش میداد ، با صدای در به خودم اومدم و سریع اشک هام رو پاک کردم ، بوسه ای بر پیشونی ام زد و بلند شد و رفت تا در رو باز کنه ...
- یا الله ... یا الله
امیرعلی بود ، فاطمه خانم با یه لبخند گرم به سمتش رفت ...
_ سلام بر آقا امیرعلی ، امیر دل مامان...
👈 صورت امیرعلی با شنیدن این جملات از خجالت سرخ شد و با صدای آروم طوری که کسی متوجه نشه گفت ...
- مامان ، من چند بار بگم این جمله رو در مورد من نگو...
👈 صداش رو آروم تر کرد و ادامه داد ، مخصوصا جلوی یه غریبه ..
😳👈 غریبه ! حق داشت یه غریبه ای که از دیشب تا الان به قول خودشون مهمونشون بود ، مهمون کاملا ناخوانده ، فاطمه خانم نگاهی به من انداخت و با لبخند و با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت ...
- در مورد رها خانم اینطوری صحبت نکن ، این دختر مهمون خداست و تا هر وقت خواست می تونه اینجا بمونه ...
👈 بعد از سال ها داشتم طعم مهربونی و احترام رو نه به خاطر پولم بلکه به خاطر خودم و انسان بودنم میچشیدم ، حسی نبود که بتونم قایمش کنم ، فاطمه خانم با همون لبخند همیشگی اومد به طرفم
- آماده شو تا با هم بریم یه جایی ، میخوام حال و هوات عوض بشه ..
+ کجا ؟
- جای بدی نمی برمت ، مگه میشه تا اینجا بیایی و از دریا بی بهره بمونی ؟ حاضر شو می برمت کنار دریا ، نهار رو اونجا می خوریم ، حالا هم بیا تو تا بهت یه لباس درست و حسابی بدم ،
لباس !؟ لباسی که مال خودم نبود و ازم می خواست که تنم کنم ، کاری که سر از تنم می بریدن محال بود این کار رو بکنم ، یه نگاهی به لباس تنم کردم همین هم مال یکی دیگه بود و اون شب با عجله برش داشتم ، همه چیزم مونده بود تو اون ویلای لعنتی...
👈 فاطمه خانم رفت توی خونه
یهو فکری مثل خوره افتاد به ذهنم ، قلبم داشت می ایستاد ، ترسی با تمام قوا به قلب مجروحم هجوم آورد ، موبایلم و کیفم مونده بود اونجا ، این یعنی اینکه هر لحظه باید منتظر باشم پلیس به اتهام قتل دستگیرم کنه ، چرا تا الان به فکرم نیومده بود ؟
- رها جان بیا دیگه ، منتظر چی هستی ؟
👈 پاهام سست تر از قبل شروع کرد به حرکت به سمت فاطمه خانم...
http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466