eitaa logo
محبان الحسین
129 دنبال‌کننده
89 عکس
0 ویدیو
1 فایل
سلام علیکم به کانال محبان الحسین خوش آمدید خدمت گذار شما ( سید حسین ) پاسخ گویی به سوالات شرعی @seyyd_hossein
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ رمان بی پروا تا خدا - این قرآن قدیمی مال پسرم بود ... خبری از جنازش نشد فقط وسایلشو آوردن برام ، دوستاش می گفتن خیلی سعی کردن جنازه رو برگردونن ولی حجم زیاد آتش دشمن اجازه هیچ کاری رو بهشون نمی داد ، برگشته بودن و محمد علی من با سیصد و سیزده نفر دیگه مونده بودن چند ماه بعد که منطقه رو پس گرفته بودن بخاطر جزر و مد آب هیچ خبری از شهدا نبود ، انگار زهرایی شده بودن ، داشت در مورد پسرش حرف می زد ، پسری که نبودش می تونه بزرگترین داغ دل یه مادر باشه ، ولی این زن چقدر آروم بود و داشت داستان مردن پسرش رو تعریف می کرد ، یعنی مادری بلد نبود !؟ زنی که برای غریبه داشت مادرانه ها خرج می کرد نمی تونست مادری بلد نباشه . - دخترم بازم نمی خوای چیزی بگی ؟ همین جمله بس بود که بغضم از اسارت گلوی خسته ام آزاد بشه و شانه های فاطمه خانم رو طلب کنه... براش گفتم ، از بدبختی هام ، از بیچارگی هام ، از تنهایی هام ، از مادری که مادری بلد نبود و پدری که پدری ، گفتم و اشک ریختم ، بدون اینکه کلمه ای بگه فقط گوش داد و سرم رو نوازش کرد ، احساس میکردم عزیز جونم بود که داشت سنگ صبوری می کرد... - خدا بزرگه دخترم ، تو خدا رو داری ، خدایی که صداتو می شنوه ، و از حرف های ناگفته ات با خبره... +-ولی کدوم خدا ؟؟؟ خدایی که حتی یه روز با دل آروم از خواب بیدار شدن رو برام زیاد می دید ؟ خدایی که منو تو دستای پدر و مادری انداخته بود که دخترشون گم شده بود و اونا هم بی خبر مشغول پول درآوردن بودن ؟ و خدایی که منو تا دم مرگ برد و همه سرمایه ام رو می خواست ازم بگیره ؟ این خدا از کدوم حرفای ناگفته ام با خبر بود ؟ منی که دلم لبریز بود از حرفای ناگفته ... 👈 می گفتم و گریه می کردم ، با صدای بلند داد می زدم ، پس کو این خدا ؟ چرا نمیبینمش ؟ چرا حاضر نیست از آسمون بیاد پایین و درد زمینی بودن رو بکشه ؟ چرا از اون تخت پادشاهیش دل نمیکنه و نمیاد اینجا تا حال و روز من رو ببینه ؟ - آروم باش عزیزم ، من بهت میگم خدا کجاست... 👈 داشتم بلندد گریه می کردم و عقده چندین ساله ام رو خالی می کردم ، سرمو تکیه داده بودم به شونه هاش و صورتشو گذاشته بود روی سرم ... - خدا همینجاست. همین جا کنار تو ، خدا هر لحظه کنارته ، از زمانی که به دنیا اومدی کنارت بوده و حتی یه لحظه هم چشم ازت برنداشته ، خدا کسیه که هر لحظه داره تو رو با اسمت صدا میزنه تا بهش نگاه کنی ... 👈 هم صداش آرامش بخش بود و هم حرفاش ، با دستش منو نوازش میداد ، با صدای در به خودم اومدم و سریع اشک هام رو پاک کردم ، بوسه ای بر پیشونی ام زد و بلند شد و رفت تا در رو باز کنه ... - یا الله ... یا الله امیرعلی بود ، فاطمه خانم با یه لبخند گرم به سمتش رفت ... _ سلام بر آقا امیرعلی ، امیر دل مامان... 👈 صورت امیرعلی با شنیدن این جملات از خجالت سرخ شد و با صدای آروم طوری که کسی متوجه نشه گفت ... - مامان ، من چند بار بگم این جمله رو در مورد من نگو... 👈 صداش رو آروم تر کرد و ادامه داد ، مخصوصا جلوی یه غریبه .. 😳👈 غریبه ! حق داشت یه غریبه ای که از دیشب تا الان به قول خودشون مهمونشون بود ، مهمون کاملا ناخوانده ، فاطمه خانم نگاهی به من انداخت و با لبخند و با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت ... - در مورد رها خانم اینطوری صحبت نکن ، این دختر مهمون خداست و تا هر وقت خواست می تونه اینجا بمونه ... 👈 بعد از سال ها داشتم طعم مهربونی و احترام رو نه به خاطر پولم بلکه به خاطر خودم و انسان بودنم میچشیدم ، حسی نبود که بتونم قایمش کنم ، فاطمه خانم با همون لبخند همیشگی اومد به طرفم - آماده شو تا با هم بریم یه جایی ، میخوام حال و هوات عوض بشه .. + کجا ؟ - جای بدی نمی برمت ، مگه میشه تا اینجا بیایی و از دریا بی بهره بمونی ؟ حاضر شو می برمت کنار دریا ، نهار رو اونجا می خوریم ، حالا هم بیا تو تا بهت یه لباس درست و حسابی بدم ، لباس !؟ لباسی که مال خودم نبود و ازم می خواست که تنم کنم ، کاری که سر از تنم می بریدن محال بود این کار رو بکنم ، یه نگاهی به لباس تنم کردم همین هم مال یکی دیگه بود و اون شب با عجله برش داشتم ، همه چیزم مونده بود تو اون ویلای لعنتی... 👈 فاطمه خانم رفت توی خونه یهو فکری مثل خوره افتاد به ذهنم ، قلبم داشت می ایستاد ، ترسی با تمام قوا به قلب مجروحم هجوم آورد ، موبایلم و کیفم مونده بود اونجا ، این یعنی اینکه هر لحظه باید منتظر باشم پلیس به اتهام قتل دستگیرم کنه ، چرا تا الان به فکرم نیومده بود ؟ - رها جان بیا دیگه ، منتظر چی هستی ؟ 👈 پاهام سست تر از قبل شروع کرد به حرکت به سمت فاطمه خانم... http://eitaa.com/joinchat/1218773006Caeb4744466